——
نمیدانم چرا آمده بود بعد اینهمه سال. شاید هم آمده بود فقط بگوید: «میدونی فلانی اومده برلین؟» و برود. گفتم: «آره. دیدمش توی یه اسمارت، داشت مثل خر سیگار میکشید با ولع. سیگاری شده؟» گفت: «نمیدونم شاید. من دو بار توی واپیانو دیدمش با یه روس کلاسیک. از اونا که به موهاشون پارافین میزنن.» گفتم: «روس کلاسیک یا فرانسوی رمانتیک فرقی با هم ندارن. وقتی کار برسه به چنین اوضاعی همه یکسانن.» خندید. گفت: «شاید عاشقش شده؟ چرا اینو میگی؟ این خودخواهی نیست؟» گفتم: «عشقه، شورت که نیست روزی یه بار عوض کنی. یه بار فقط ممکنه تو زندگیت اتفاق بیفته، یه بار.» ساکت به جغدها نگاه کرد. دلم میخواست سر حرف را خودش عوض کند. اما گفت: «آره. اما… اما برات مهم نیست؟» گفتم: «من اصلا بهش فکر نمیکنم. تا وقتی توی دلت وول میزنه، وول میزنه. آشوب هم که باشه داریش. مال خودته. وقتی عق زدی و کنار یه درخت آوردیش بالا دیگه نمیتونی بخوریش.» سرش را زیر انداخت و ساکت ماند. من که رفتم چای بریزم رفته بود. همکارم گفت آقای دکتر خداحافظی کردن و رفتن.