عاشقت باشم میمیرم
یا عاشقت نباشم؟
نمیدانم کجا میبری مرا
همراهت میآیم
تا آخر راه
و هیچ نمیپرسم از تو
هرگز.
عاشقم باشی میمیرم
یا عاشقم نباشی؟
این که عاشقی نیست
این که شاعری نیست
واژهها تهی شدهاند
بانوی من!
به حساب من نگذار
و نگذار بی تو تباه شوم!
با تو عاشقی کنم
یا زندگی؟
در بوی نارنجی پیرهنت
تاب میخورم
بیتاب میشوم
و دنبال دستهات میگردم
در جیبهام
میترسم گمت کرده باشم در خیابان
به پشت سر وا میگردم
و از تنهایی خودم وحشت میکنم.
بی تو زندگی کنم
یا بمیرم؟
نمیدانم تا کی دوستم داری
هرجا که باشد
باشد
هرجا تمام شد
اسمش را میگذارم
آخر خط من.
باشد؟
بی تو زندگی کنم
یا بگردم؟
همین که باشی
همین که نگاهت کنم
مست میشوم
خودم را میآویزم به شانهی تو.
با تو بمیرم
یا بخندم؟
امشب اسبت را میدزدم
رام میشوم آرام
مبهوت عاشقی کردنت.
با تو
اول کجاست؟
با تو
آخر کجاست؟
از نداشتنت میترسم
از دلتنگیت
از تباهی خودم
همهاش میترسم
وقتی نیستی تباه شوم.
بی تو
اول و آخر کجاست؟
واژهها را نفرین میکنم
و آه میکشم
در آینهی مهآلود
پر از تو میشوم
بی چتر.
من
بی تو
یعنی چی؟
غمگین که باشی
فرو میریزم
مثل اشک.
نه مثل دیوار شهر
که هر کس چیزی بر آن
به یادگار نوشته است.
تو بیشتر منی
یا من تو؟
در آغوشت
ورد میخوانم زیر لب
و خدا را صدا میزنم.
آنقدر صدا میزنم که بگویی:
جان دلم!
81 Antworten
بسیار زیباست استاد… حرف دل است فقط باید خواند و فکر کرد. به همه چیز..
قلمتان پاینده و روان…
انقدرزیبا که هنوز در زیبایی اون غرقم نمی خواهم این لحظه زیبا را از دست بدهم فقط خواستم به خاطر این لذت روح تشکرکنم /ممنون
خوب است مثل همیشه .شعر هم که بنویسید مثل داستانهایتان زیباست
شما که درباره گنجی می نویسید و از بعضیها انتقاد میکنید لطفا“ نوشته های دیگران را هم بخوانید
گاهی واژه ها تهی می شوند
خود آرزو می شوند…
معرکه است شعرهایتان
معرکه
„همین که باشی
همین که نگاهت کنم
مست میشوم
خودم را میآویزم به شانهی تو.“.
„با تو
اول کجاست؟
با تو
آخر کجاست؟“.
سلام آقای معروفی.
شما قادرید با کلمات روح و جسم آدمی را به رقص و پایکوبی نشانید.
قلبتان همچنان عاشق بماند
زبانهُ شعله دلتان گرمابخش برگهای پاییز یست.
قلمتان وقتی مهربان مینویسد، خیال در من بیدار میشود، بازیش میگیرد.
برقرار و سرافراز بمانید.
سعید از برلین.
(در آغوشت/ ورد می خوانم نیمه شب/ و خدا را صدا می زنم/ آنقدر صدا می زنم که بگویی:/جان دلم!)…
دلم می خواهد بیایم اینجا و نروم
با سلام
جناب معروفی عزیز پیش از این هم اینجا آمدم اما شما نیامدید
——
شعر های شما توصیفی ست خاص فضاهای ذهنی شما
سلام جناب معروفی خیلی لطیف بود خیلی واقعا زیبا بود
سلام! آقای معروفی عزیز!
من تو وبلاگم به شما لینک دادم!
به خرابات ما هم سری بزنید.
http://malikhulia.blogsky.com
هنوز مست شب گذشتهام، تو عجب شرابی هستی…
آقای معروفی فوقالعاده بود…فوقالعاده!
واژه ها از من می گریزند. از روزی که گریخته ام از من. از آسمان مست و مشحون، به خط خطی ترین خاک… تباه می شود، و من نمی دانم عاشقی کنم یا زندگی، بمیرم یا بخندم… این میانه می آیم و می روم هر روز، روزی ده بار. روی سنگفرش دگمه ای می رقصند چشم هام، و در خلوت خاموش قفسه ها شورتر می شوند لبهام… راست است، واژه ها تهی شده اند…
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطف های بیکران کرد
…
دارم عاشق می شوم دوباره.
بعد از سال ها…
سلامت باشی.
آقای بایرامی عزیزم،
نمی دانم تبریک بگویم یا…؟ لبخند را بخشید و مثل یک قطره از چشم درخشید.
شاد باشید
با احترام/ عباس معروفی
زیبا بود استاد…زیبا…با اجازتون به قسمتی از شعر لینک دادم.
نوشته هات محشره…
عاشق بمانید…عاشق
اینهمه واژه، اینهمه احساس، دیگر چه خواهی، زودتر بگوی جان دلم…
دوست گرامی عباس معروفی
خدمتت عرض کنم که این شعر شما را من به دلیل ذهنی بسیار مجسم کننده که دارم به این شکل دیدم :
در خیابان بلوار مانندی در ساعت دو نیمه شبی برفی که احدی در خیابان نیست و برف همچنان میبارد و بارش آن در برابر چراغ های خیابان به چشم
میخورد و آن سکوت آن سکوت بی مانند که در اطراف وجود دارد مردی تنها
با بالاپوشی گرم و سری مست از باده ناب میرود و این شعر شما را به
شکل اورادی آسمانی میخواند . برقرار باشید نانا
و مرا از این دیوارها گریزی نیست…حتی اگر چتر آهنی بر سر گیرم…در کوچه برف می آید و من خدا را صدا میزنم./…درسته که آرزوی محاله اما شاید روزی سری هم به من بزنید.
diruz bood .. khorshid vasate asemun ..
inja bood ..pishe man ..nafas be nafasam
goft: ghorbune nafasat beram !
barash khundam …az sheraie to .
boghz kard ..boghz kardam!
che ghadr avazato dust daram ..abie ..abie abi!
Ezzat Ziad
mamnoon………… payande va ashegh bashid.
شعر به کنار…حرف نداشت…ولی اینهایی که هی می گویند استاد استاد حس آدم را خراب می کنند…حداقل در مورد من اینگونه است…یعنی این احساس بهم دست می دهد که انگار عباس معروفی نه در کنار که روبه روی ما نشسته و واژه هایش همه از جنس گچ است و وبلاگش از جنس تخته سیاه! … به هر حال تقصیر تو که نیست…تقصیر هیچکس نیست…مشکل از من است که فکر می کنم همه باید عباس معروفی و وبلاگش را همانطوری ببینند که من می بینم…
چه عاشقانههای زیبایی مینویسید:)
همیشه عاشق بمانید!
من داغم
مثل آسفالت های ظهر تابستان
مثل تن بیمار بیمارستان دولتی
من داغم
چون صورت سرخ شده کودکی که از معلم ریاضی اش
سیلی خورده است
چرا که نتوانسته است یتیمی اش را از حاصلضرب چشمهایش کم کند
و پی درپی باعث بهم خوردن فضای نمونه ای کلاس شده است
و از اشکهایش ضریبِ مجهولی ساخته است
قابل درک
ولی غیر قابل حل !
کودکی که همیشه شگفت زده خواهد ماند
و هر بار که از مدرسه به خانه بر می گردد
کیفش پر از تنهایی ست
من داغم
مثل برگ های زرد
که در کف خیابان دراز می کشند
تن فروشی می کنند
و سلول های باکره شان را ارزان می فروشند
من داغم
مثل پیشانی مادرم که همیشه تب دارد
من داغم
مثل دست های کودکی
که عروسک ندارد
من داغم
همچون حرارت تن کسی
که جوانی اش را
دزد برده است
من داغم، داغ داغ
به داغی اشک شاعری
که دفتر شعرش را گم کرده است
چه قدر عشق
آنقدر ساکت خواهم ماند وقتی بامن سخن می گویی که نگاهم نفست را بند آورد
می توانم بگویم:عاشقت بشم از شوق می میرم؟
یا بفهمم که عاشقم نیستی؟
سلام … نمی دانم این نوشته را تحت عنوان شعر گذاشته اید در این جا یا خیر … اما اگر که آری که دو کلامی حرف دارم : متاسفانه تکرار مکررات هم از لحاظ فرم هم از لحاظ کلمات دارد … ساده ای که با عرض معذرت به ابتذال می کشد … کلماتی مثل :عاشق/کجا/آخر راه /تهی/ و … با همان کاربری های آرکاییک و خاک گرفته از جانب شما جای تعجب دارد … این ها را درش در بهترین کاربری ها بستند و ۴ میخ هم بر آن کوبیدند …. باز جای عجب دارد که احساس که کاملن عمق نگرفته دست به قلم می شوید دوستان در شعر … در هر حال یا این است یا آن که هنوز تا بادیه ی رساندن حس با این ابزار در این شعر راه خیلی زیادی دارید …. مایه ی تاسف است که همه هر تراوش احساس را می خواهند ۲ روزه شعر کنند …. خدا بخیر کند برای شعر … موفق باشید …
شهرام بشرا
جناب آقای شهرام بشرا
بارها برای بسیاری از دوستان نوشته ام، حالا خدمت شما هم عرض می کنم:
۱/ به ابوالفضل العباس من شاعر نیستم و اینهایی که می نویسم شعر نیست، و همینجوری با کلمه ها بازی بازی می کنم ببینم بعدش چه می شود.
۲/ اینجا وبلاگ من است، اسمش هم هست «حضور خلوت انس» و نه «گیل ماخ»، و من حرف های دلم را می نویسم که گم نشود. آخر می دانید؟ هرچی روی کاغذ ماغذ نوشتم تو این سالها گم شد، اینجا خوبیش این است که آدم گم نمی شود؛ انگشتهاش را می گذارد توی جیب من، و هرقدر خیابان شلوغ باشد، گم نمیشود.
۳/ من نویسنده ام، نه شاعر و منتقد و عکاس و نقاش و گرافیست و مترجم و خطاط. نجاری هم کمی بلدم، مثل آیدین. اما فقط برای دل خودم نجاری می کنم. علتش این است که از بوی چوب مست می شوم.
۴/ من اگر وقت داشته باشم در دو روز دو فصل رمانم را می نویسم، نه اینکه بروم شعر بگویم. آخر آدم دو روز وقت تلف کند برای یک شعر؟ اینها را که من دو روزه ننوشته ام! من اینها را وقتی دارم غذا می خورم یا چای می نوشم می نویسم که بهم بچسبد.
۵/ آن وقت ها که سیگار می کشیدم به سیگار می گفتم میخ تابوت. به برادرم زنگ می زدم می گفتم داری میای دو بسته میخ تابوت برام بگیر.
۶/ من پیشاپیش بخاطر استفاده از کلمه های ساده و پیش پا افتاده از شما معذرت می خواهم، ولی قصد ابتذال و چیزهایی که ممکن است بعداً به فساد و فحشا و این چیزها منجر شود نداشته ام.
۷/ خداییش! حالا خومانیم! کلمه ی „بوست دارم“ قشنگ تر نیست؟ می دانید هم „دوستت دارم“ است و هم „بوست می کنم“، و خب این حذف به قرینه ی عشق است. من فقط وقتی عصبانی باشم „حذف به قرینه عصبیت“ می کنم، یعنی با آن حال خراب می روم رمانم را می خوانم و هی حذف می کنم. بعد که حالم خوب شد، می بینم عجب کاری کرده ام! رمان قشنگ تر می شود، و من از خوشحالی موقع غذا خوردن یا چای نوشیدن از این چیزها می نویسم که شما خیال می کنید شعر است.
۸/ به شما حق می دهم، و البته بارها به بزرگان پیشنهاد داده بودم که اصول شعر را تدوین کنند که مردم به این روز نیفتند که هرکس هرچه دلش خواست سر هم کند و به اسم شعر تحویل مردم بدهد. من واقعا خواهش کرده بودم که اصولی، بخشنامه ای، چیزی بدهند بزرگان.
۹/ چندتا از همین چیزها نوشته ام ولی نمی دانم حالا چکارشان کنم. بریزم شان دور یا نمی دانم. اصلاً من چقدر نمی دانم نمی دانم می کنم؟ اینجا در کامنت نیم فاصله هم ندارم، حالا آقای خوابگرد اگر ببیند اخم می کند. بله، می خواستم اینها را بگذارم توی صفحه ام، ولی حالا دست و دلم می لرزد. بعد حالا فکر کردم همین جا بنویسمش شما ببینید اگر مبتذل نیست بگذارمش توی صفحه خودم.مثلاً یکیش این است:
از ندیدنت هی می میرم
به امید دیدنت
هی نو به نو
زنده می شوم.
یکی دیگرش هم این:
همین حالا
باز عاشقت شدم
داشتم آهنگی گوش می دادم
که شبیه موهای تو بود.
یکی دیگر هم هست، خیلی ببخشید آقای بشرا:
دیگر دلم توی تنم
بند نمی شود.
…
این هم همین حالا یادم افتاد:
برو!
هرجا که می خواهی برو
اما
دورتر از یک نفس نرو.
می دانید؟ این برو نروها تعدادشان زیاد شده و من نمی دانم چکار کنم که کسی از من نرنجد. ولی عوضش یکی دیگر همین حالا می نویسم که حسن ختام نامه ام به شما باشد. خوش باشید و در خلق هنرها بدرخشید.
بوی نارنج می دهی
عشق من!
بهار می آیی
یا پاییز می رسی؟
با احترام/ عباس معروفی
….
انگار
چون آفتاب غروبهای پائیزی
بر سر دیوار لرزانی
انگار طعم خوب پرواز را چشیده ای
انگار چون نور از میان شیشه گذر کرده ای
پرواز را آموخته ای.
تنها،
می ترسم آنقدر اوج بگیری،
که بالهایت را خورشید بسوزاند
بگو که خورشید فردا در نیاید
تا در این شب بی ستاره در آبی دریائیت به انتها رسم
تا با طلوع خورشید تو
خود را مهیّای غروب کنم.
چقدرهوای خانه بی تو سنگین است
چرا سفره های افطارم بی تو اینچنین غمگین است؟
….
سلام
یک سلام ساده، ساده تر از آنی که بشود توصیفش کرد و بتوانم. من نه شاعرم نه نویسنده . یک آدم معمولی با دلمشغولی های خاص خودش و ذهنی پر از نمی دانم چه که شاید بزرگترین دغدغه اش این است که بتواند آدم بماند و له نشود در زیر بار سنگین بی وزنی دنیای این روزها. آمدم اینجا سری بزنم تا شاید به قول سپهری دل تنهایی من هم تازه شود که … باز هم واژه ها ،هرچند گفته باشی تهی برای اویی که لابد خود دنیایی است از حرفهایی نگفتنی که من نمی دانم و ما نمی دانیم و تنها خودش و دلی که ضرباهنگ تپش هایش را با نبض او هماهنگ کرده یارای ترجمان حرفهای بی واژه های این زمینی اش را دارد، برای من پرند از حرف و یاد…از روزهایی نارنجی که تنها خاطراتی خاکستری در زیر غبار بی مهری از آنها به جا مانده، از تردیدهایی بی فرجام که پاها را گره میزنند در مرز رفتن و ماندن و حسرتی تمام نشدنی بر دل که کاش رفته بودم، از نیاز همیشه بودن عشق که می میراندش در شعله های خودخواستن، و از تباهی آنگونه که گفتی….و اینکه چه قدر سخت است آدم عاشق شود و عاشق بماند….اول و آخر ندارد.
با سلام و عرض ادب خدمت شما…
باز دلم گرفت و صاف بی هیچ بهونه ای راه این خلوت خانه ی مانوس شما را پیش گرفتم و چه به جا و درست آمدم. مثل همیشه سرشار و لبریز شدم… مثل همیشه دور شدم از هر چه آزرده بود مرا…
من با سمفونی مردگان با شما آشنا شدم… ۳ روز تمام وقت می خواندمش. شبها در رختخواب، روزها سر کار… هر جا فکرش را بکنید… بعد از آن صاف رفتم انتشارات ققنوس و هر چه نام شما بر آن بود خریدم… دریاروندگان جزیره آبی تر، پیکر فرهاد، سال بلوا. و فریدون سه پسر داشت را هم از کتابخانه مجید زهری دانلود کردم و خواندم… و اکنون هر گاه دلم می گیره یا به اینجا سری می زنم، به امید دوباره دیدن تصویر بی پرده عشق از زبان شما،… یا دوباره و چند باره کتاب هایتان را ورق می زنم…
وقتی میگویید:…می دانی تنم نبودنت را گریه می کند…؟… یا جایی دیگر که :…نگذار برای سهم کوچکی از صدای تو اینقدر دلم بلرزد…. یا:… بازنده ندارد این قمار، اشک دارد و دلتنگی و انتظار…
وای … من با این جملات زندگی می کنم… لبریز می شوم…
بوس تان دارم…
„بوی نارنج می دهی
عشق من!
بهار می آیی
یا پاییز می رسی؟“.
آقای معروفی خلوتتان هرگز گم نشود.
„از ندیدنت هی می میرم
به امید دیدنت
هی نو به نو
زنده می شوم.“.
به پیشنهاد دوست گرامیم آقای سلیمانی دارای اطاق خلوت جدیدی شدم:
http://wale.blogfa.com/
…
درد زخم زبان
درد سرو تحریک میکنه و هردو
درست بالای بینی
وسط دو ابرو مستقر میشن.
به نوبهُ خود از زحماتی که برای ادب و فرهنگ میبرید تشکر میکنم.
شاد و سرافراز بمانید.
سعید از برلین.
شما حس عاشقی را در من زنده می کنید. چشمانم کلمات را می بینند. روحم پرواز را آغاز می کند …
چگونه ممنون باشم؟
عاشقی گفتن تان مستدام…
سلام عمو جان
ببخشید مدتی سر نزدم
شعر بسیار زیبایی بود و من غریبه در وطن را هم به اشک آورد
امید همواره موفق باشید
بدرود…
خدایا با تو میگویم که با این جوانان پاکیزه دل عاشق بمان و بگذار عاشقت باشند!
خدایا به جبرت قسم ما را از راه خودت به راهی دیگر رها مساز.
خدایا تو زیبایی و تو بی منتهایی، زیباییت را به قلمش بخشیدی، به کردارش هم بیش از پیش زیبایی بنشان تا در انتهای بی انتهاییها به تو لبخندی زند.
خدایا سلام.
در پناه قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) باشی…
یا علی (ع)…
مهدی.
سلام – بسیار زیبا بود. همیشه به یادتان هستم و در اینجا بهتان سر می زنم.
سلام آقای معروفی.
گذشته های حضور خلوت انس را می خواندم. به مصاحبه تان با شرق برخوردم. فکر کردم:مگر می شود مصاحبه عباس معروفی را در روزنامه ای ایرانی خواند؟ خواندم. بغض کردم. مثل وقت هایی که سمفونی مردگان را می خواندم…فکر کردم: می شود روزی عباس معروفی را در ایران دید؟ نمی دانم…نمی دانم وقتی خواندم:فریدون سه پسر داشت بیش از ۳۰۰ مورد حذفی داشته باید گریه می کردم یا می خندیدم؟ بغض کردم آقای معروفی…
چقدر دلم می خواست یه دفعه هم شده وبلاگ می اومدی.
عزیزم،
من همیشه بهت سر می زنم، نیستی هیچوقت!
عباس معروفی
گاهی وقتها ادم دلش می خواد از همه چیزدور بشه
اروم یه گوشه بشینه
و تو سکوت یه شعر رو هزار بار زیر لب زمزمه کنه
تا مطمئن بشه نمیتونه جادوی اون شعر رو شکست بده
بعد تسلیمش بشه
کسی گفته بود : (( دست بردار از این در وطن خویش غریب … )) و دست گذاشته بود بر شانه های مردی که در آغوش کشیده بودش که : (( غم آخرتون باشه ایشالا … )) و رد دست خاکیش مانده بود بر چرکین پیراهن غریبه مرد و صدا آمده بود . کمانچه ای چیزی . انگار ناکوک . خارج . و دریافته بوده فریفتار مرد که دریا را شاید بزرگترین قصور نفی خشکی است و دست برده بوده به جیب و گذشته بوده از گور که جنازه را به نگاهی مرور کرده بود و رد شده بود و بازگشته بود و سیاه نمای مردم گریان این برگان بی راعی را نظر کرده بود و دست از جیب در آورده بود . بزرگترین بدبختی شاید بزرگترین چیزی باشد که خیلی دوستش می داریم و نمی توانیم تملکش کنیم و دیگران صادقانه تر از ما بر جنازه ی یائسه اش میگریند .
ممنون که خوندید . از درد بود . با اجازتون توی وبلاگم هم میذارمش .
http://www.alidalir.blogfa.com
🙂
عاشقم باشی از فرط شادی اشک بریزم
یا اگر بفهمم عاشقم نیستی از فرط دلتنگی زار بزنم؟
سلام . دارم فکر می کنم که وقتی اسمت عباس معروفی باشه هر چیزی که بنویسی می گویند زیباست اما از این هوشیار باش. در ضمن لینک منو چرا پاک کردی ؟؟؟؟ حالت خوبه؟؟؟؟
اقای معروفی عزیز,
لطفا بنویسید. هر انچه لحظه ای شما را چسبیده است بی لحظه ای تردید بنویسید. گاهی ما را هم میچسبد, گاهی نه!
“ وقتی نیستی“ را اول بار که خواندم, مرا نچسبید ولی امروز که خواندمش رد پای ایدین را دیدم و ردی از دلواپسیهای مرد دیگری که میترسید جسدی روی دستش بماند. شاید انچه که این کلمات را بر قلم شما اورده است نه نشانی از این داشته باشد نه از ان, ولی مرا نشانهایی است از دنیایی که سعی دارم بشناسم و بفهمم. حتما برای هر کسی که بازدید کننده همیشگی این خلوتکده است نوشته هاتان به هر نام که خوانده شوند, معنایی, نشانی, حسی, چیزی دارند که به دنبالش میگردد. پس لطفا بی تردید حرفهای دلتان را اینجا ثبت کنید که ما را نیز گاهی لذتی است سرک کشیدن در پستوهای دل دیگران!
عباس معروفی! اگر تا آخر دنیا هم شده باشد باز من هر روز میایم. حتا اگر بدانم تو هیچوقت چراغانی ام نمی کنی. هر روز میایم در خانه ت را می کوبم تابلوی ورود افراد متفرقه ممنوع را نگاه می کنم زیرش برایت یادگاری می نویسم و باز به خانه م می روم و چشم میدوزم به در تا تو بیایی حتا اگر بدانم هیچوقت میهمان من نخواهی بود عباس معروفی!
استاد عزیز ، نمی دونم این قصه رو می شه اینجا گذاشت یا نه ، اما من که جز شما کسی رو ندارم:
نرگس
۱
پائیز بود . برگ ها هنوز به تن شاخه ها چسبیده بودند و گلهای سوری بر بوته ها کرشمه می آمدند . شاخه های درختِ کُنار به میزبانی گنجشک های آواره قد خم کرده بودند . هوا به خنکی می زد . گربه ها نیز مانند همیشه در این فصل فریب خورده بودند و خیال می کردند اول بهار است و روی دیوار پی جفتشان دوان بودند و صدای جیغ شان شب ها ، زنان و مردان را می آزرد و مشق شب ِ تنهائی و خلوتشان را خط می زد.
شب ، دل آسمان پُر از ستاره های چشمک زن بود . بچه ها با لالائی خوابشان برده بود و در ذهن پدران و مادرانشان هرثانیه بیشتر می شدند. و جا را در چهار کنج خانه به تنگی می کشاندند.
دور از این خانه ها و دور از این بچه ها مردی بود که بچه دار نمی شد. صورت به صورت زنی که لج کرده بود و خسته و خشن به نظر می آمد.
مرد همانطور که جفت زن دراز کشیده بود گیسوان زن را نوازش کرد، لبخند زد و جوری که زن خوشش بیاید گفت:
„نرگسم امشب چته ، ترا به خدا بازی در نیار ، تنم کم طاقته، جَلدی باش ،بیا داغم کن“
نرگس بالا تنه اش را از زیر ملحفه بیرون کشید. پیرهن صدف پوشیده بود با یقه ای از تور. روی متکا نشست. موهای آشفته اش را پشت سرش جمع کرد و یک گیره از زیر متکا بیرون آورد و به آنها دوخت.
با چشمهای سیاهش که برای آن صورت ظریف کمی درشت به نظر می رسیدند به مرد نگاه کرد و انگار می خواست آب توی دهانش را قورت بدهد گفت:
„که چی؟ ها! که هی کنار هم ، تو بغل هم کش و قوس بیائیم و آخر سر هم هیچ به هیچ؟! می دانی مراد! تازگی حس می کنم از توی چارگوشه دلم یه چیزی گم شده. انگاری گشنمه. هر چه هم غذا کوفتِ زهر مار کنم. باز هم سیری نداره، مثل یک زمین شخم خورده دلم می خواد کسی توی دلم گندم بپاشه. مدت هاست نوک سینه هام درد می گیره، انگاری از نوک اونا می خواد شیر فواره بگیره. وسطای دلم آتیشه، انگار آتشفشانی بعد از سال ها خاموشی می خواهد گدازه هاش رو بیرون بریزه. وقتی که تو نیستی . توی تنهائی یک کسی با صدای ترسناک بهم می گه آرزوی بچه رو به کوری می برم“.
مراد خنده تلخی کرد. دندان های سفیدش از پشت انبوه سبیل سیاه پر پشتش بیرون آمد. حوصله بحث نداشت. بازوی سفت نرگس را بین انگشت های دستش گرفت. نبض تند ِ بازوی نرگس تا عمق وجودش پیش می رفت و مراد آن را حس می کرد.
هیجان و درماندگی های نرگس را بهتر از هر کسی می فهمید و می دانست وقتی هر روز سر کلاس درس با آن شاگردان کوچک و معصوم روبرو می شود بر او چه می گذرد. و هر بار که از مدرسه به خانه باز می گردد آرزوی داشتن فرزند را با خود به خانه می آورد.
تلاش نرگس را دیده بود وقتی که بارها سعی کرده بود. به جای سرکوب احساس مادرانه اش، آنرا نثار بچه های مدرسه کند و خود را به شکلی تخلیه بکند.
نرگس، بی دریغ عواطف مادرانه اش را به پای آنها ریخته بود. اما یک چیزی مدام بین او و دانش آموزانش فاصله می انداخت و گوئی این تلاش فایده ای در بر نداشت.
مثل طفلی بی مادر از مشاهده و شنیدن نجواهای در گوشی مادر و فرزندی منقلب می شد. وقتی می دید مادری برای بردن فرزندش به مدرسه می آید، اشک توی چشمهاش می نشست.
از آن روزی هم که خواهرش صاحب اولاد شده بود. حس مادر شدن در او تقویت شده بود. به بیمارستان رفته خودش بچه خواهرش را تحویل گرفته و برای اولین بار حمام کرده بود. تا مدت ها که خواهرش دوران نقاهت را سپری می کرد. از مدرسه مرخصی گرفته بود. خودش را با تر و خشک کردن بچه سرگرم می کرد. بچه را به سینه اش می چسباند و بو می کرد. با چشمهایش محو حرکات دست و پای کوچک او می شد.
از روزی که آن نوزاد را برروی دامن گرفته بود، هوائی بچه شده بود. نه بچه خواهر یا کس دیگر. بچه خودش و مراد. بچه ای که جنس صدایش جنس صدای خودش باشد و نگاهش مثل مراد باشد و مثل او عاشق باشد و مثل او برای رسیدن به معشوق بی محابا سرش را به دیوار بکوبد، مثل او راه برود و مثل او موقع خندیدن گوشه لبش چال بشود.
مراد هم مدتها بود که حس پدر شدن را در خود کشته بود و بارها در خلوت شان به نرگس گفته بود که اگر مشکل باروری هم نمی داشت فکر اینکه وسیله آمدن کودکی به این دنیا باشد دچار وسواس و تردیدی فلسفی اش می کند.
او اصولاً اعتقاد داشت کسی که هنوز تکلیفش با نسل خودش روشن نشده است و خود هنوز اندر خم یک کوچه است و هنوز خودش و همسرش به آن حد کمال مادی و معنوی نرسیده اند که خوشبختی، سرزندگی و مفهوم آرامش را احساس کنند دلیلی ندارد که بخاطر احساسات غریزی و عاطفی، کس دیگری را روانه این دنیای بی سر و ته بکنند. در ضمن او به شکلی هنوز خودش را بچه می دانست ،کودکی که ریش و سبیل در آورده بود و بجای محصل بودن حالا معلمی می کرد
زمانی هم که نرگس نظریه عشق به فرزند را پیش می کشید او می گفت عشق هم سهم ماست. مائی که به اجبار پا به عرصه هستی گذاشته ایم. و برای اینکه از درد ها و مشقت ها فرار کنیم به دامن عشق پناه می بریم و عشق برای ما حالت افیون دارد. در ضمن کودکی که هنوز به دنیا نیامده احتیاج به عشق ندارد. هر کودکی که به این دنیا پا می گذارد قربانی است که به مسلخ آورده می شود.
و گاه که مراد در این بحث زیاده روی می کرد نرگس به تردید می افتاد که نکند مراد بلائی به سر خود آورده باشد.
مراد به جانب زنش خَم شد. شانه او را لمس کرد. داغ بود. با صدائی لرزان گفت: „ستون وجودم. بازی در نیار. دست هام به انتظارته“
نرگس به نامعلومی چشم دوخته بود و انگار صدای مراد را نمی شنید.
مراد با صدای پر التماس گفت: „خوب با این حرف هایی که زدی تا اندازه ای به معنای نهانی صحبت هات پی بردم خوب اگر خواسته تو اینه، از من جدا شو و برو یه…“
اشک توی چشم های نرگس حلقه بست . گیره موهایش را باز کرد و باز موهایش آشفته شد زیر ملحفه خزید . جفت مراد دراز کشید و به آرامی گفت :“کاش نقص از من بود و تو آنوقت می توانستی زن بگیری. آن وقت او بچه اش می شد و ما بچه را خودمان بزرگ می کردیم . اما حیف از اینکه تو بچه ات نمی شه و حیف که من زنم و تو مرد.“
نرگس شانه های استخوانی مراد را بوسید و یواش گفت: „اما با این همه تو از بچه برایم عزیز تری … بیا بیا… داغ داغم، بیا بهم دست بزن . شاید فردا باران ببارد.“
۲
صبح شده بود. زمین ها شخم خورده بود و کشاورزان به زمین ها گندم پاشیده بودند.
از روی پل، رودخانه کارون دیده می شد که بالا آورده بود و به گِل، آلوده می رفت.
به کجا؟ هنوز هیچکس ندیده بود. بچه مدرسه ای ها تو ی کتاب های درسی خوانده بودند و یادشان رفته بود.
باران، پل را خیس می کرد روی پل آب زیادی جمع شده بود. نرگس روی پل ایستاده بود و آن سو تر مراد بر ترک موتور سیکلت انتظار او را می کشید.
پاچه شلور نرگس گلی شده بود و با حسرت داشت به قطرات درشت باران که دم به دم شدت می گرفت نگاه می کرد و می دید که قطرات بی صبرانه خود را به تن گل ِ آلود رود می کوبند. و رود بارور می شد.
ناگهان احساس کرد دلش می خواهد تمام قطرات باران را بنوشد. شاید آتش دلش دیگر بیش از این دیلق بپا نکند.
موهای مراد خیس شده بود و چشم های خندانش را دوخته بود به نرگس.
مراد گفت: „دیشب گفتی که امروز بارونه و من باورم نشد. بیا سراپا خیس شدی بیا جلدی سوار شو و کمرم را سفت بچسب“
نرگس همانطور سوار می شد گفت: „وایسادنم به عمد بود. خواستم این بود که زیر بارون باشم و به کارون نگاه کنم. حالا دیگه به بارون و کارون هم حسودی دارم“
مراد گفت: „تو به این می گی بارون؟ اینکه بارون نیست سِتیره. این که کارون نیست غَضبِ“
و هندل زد. پل زیر پای آنها می لرزید. نرگس کمر مراد را محکم گرفت. مراد خیس بود.
۳
جهان داشت در چشم های نرگس و مراد غرق می شد.
۴
رودخانه گل آلود بالا خزیده بود و روی جاده و زمین های شخم خورده را پوشانده بود. اتومبیل ها پشت سر هم رَج بسته بودند . پشت پلی شکسته. راننده ها دور جوانی گرد آمده و با بهت و حیرت به واگویه هایش گوش می سپردند.
جوان به شکستگی پل اشاره می کرد و می گفت: „خودم با این دوتا چشمم دیدم. دو نفر بودند. سوار موتور. پل که برید. پرت شدند توی آب. صدای جیغ زنه هنوز تو گوشم هست. شما را به خدا تا به حال کسی چنین پائیزی به خوزستان دیده؟“
۵
آب تقریباً فرو کش کرده پس رفته بود. قواص ها به جستجوی اجساد غرق شده سوار بر قایق های موتوردار شکم رود را پاره کرده بودند و پس از جستجو خسته به خشکی می آمدند.
فقط توانسته بودند جسد زنی را از آب بگیرند و از جسد مرد اثری نبود. گوئی رودخانه تنها مرد را باخود برده بود.
از دور صدای „رود رود“ می آمد.
جسد نرگس را به روی کفی قایق گذاشته بودند. پیرهنش پاره شده بود و گیسوان آشفته اش روی سینه اش را پوشانده بود. صورتش گرد شده بود. پلک هایش با مژه های بلند روی هم افتاده بود و قطرات آب روی ابروهای تازه اصلاح شده اش می درخشید. لبش به کبودی می زد و قطره های خون مرده بر روی لبش خشکیده بود.
آسمان لچک انداخته بود و زیر سایه ابرها رخ نرگس شباهت زیادی پیدا کرده بود به رخسار مادری که به انتظار تولد اولین فرزندش آرام خفته بود.
شکم نرگس بالا آمده بود. آری او آبستن شده بود
سلام اقای عباس معروفی عزیز
۱/ من شرمنده ام که مثل باقیات کف نزدم . منتظر آن بعدن که گفتید می مانم
۲/ برای دل نوشتن عالی ست به چه وسیله هم شرط …حتا در وبلاگ که اظهر می شود از شمس
۳/ خوب است که نظرتان را در ایتم شماره ی۴ درباره ی شعر با این جمله ی نسبتن تاریخی نوشتید „آخر آدم دو روز وقت تلف کند برای یک شعر؟ „… خوب مبارکا از نویسنده ای چون شما است .
۴/ جریان میخ تابوت و سیگار هم جالب بود .در بچگی در جدول حل کردن دیده بودم … خاطره ای زنده کردی برای ما
۵/ ایتم شماره ی ۶ عالی است تلفیقی شده با ۵ … قفط کمی بی محابا مشخص شده که گویا چای با این کلمات نسبتن متصل می چسبد … نوش جان … اما باید از استکان چای معذرت بخواهید . من طیب شعر نیستم … شعر می نویسم خودم و نظرم را راجع به کار شما گفتم .. اگر رنجه شدید شرمنده
۶/ اینها “ خداییش! حالا خومانیم! کلمه ی „بوست دارم“ قشنگ تر نیست؟ “ که می گویید با احترام تمام باید بگویم پشتک واروی ازمایشی بدون تشک مناسب است ! کلمه به خودی خود یا کلمه در جای خود در فرم شعر خیلی جدا از همند . پرسش جالبی نبود حتا با حذف به قرینه ی عشق
۷/تدوین اصول شعر مثل تدوین اصول عشقبازی است …بیا از خیرش بگذر استاد …
۸/ بوی نارنج اش تا این جا امد … مثل ان مرد که در باران امد … من ممیز نیستم اقای معروفی .باقی با خودت . یا دوست …خدانگهدار
سلام
موفق باشید
یا علی
سلام .
منو تو لینکهاتون قرار بدین لطفا . اگه می شه و ممکنه .
خوشحالم می کنید .
یک بغض مهمانم کردی امشب .
نوشته هاتون عالییه. دوست دارم کارای منو هم بخونی و اگر قابل بود نظز بدی یا هو
تابستان ۶۶ / خط مقدم جبهه ی مهران
باد تکه ای روزنامه آورد توی سنگرم، چند روز بعد از به خون کشیده شدن حجاج توسط آل سعود، و چند روز بعد از آنکه مسعودخان سبیل گرو گذاشت پیش شیخ الرئیس که جنگ شهرها را متوقف کند، تا با این کدخداگری شاید محبوب ملت شود.
باد تکه ای روزنامه آورد توی سنگرم، پانزده ساله بودم، یکی از همان ژنرال های کوچک، که بعدها صدام حسین در خاطراتش نوشت و به حسرت نوشت و بعدترها در محاکمه اش گفت: این مجوس ها برای دنیای عرب از اسرائیل خطرناکترند.
چند روز بعد از آن روزها، باد تکه روزنامه ای آورد توی سنگرم، همیشه باد چیزی با خود می آورد، چیزی با خود می برد، نقل قولی بدون نام شاعرش:
کوهها با همند و تنهایند، همچو ما با همان تنهایان
دلم لرزید، لرزشش همیشه با من است، لذتی عمیق که گاه از خواندن شعری ناب به من دست می دهد.
گفتم: „گاه“، و این نشان می دهد که به زعم من، جهان شعر چقدر مستضعف است.
و این“گاه“ اکنون دوباره دارد تکرار می شود، همین جا، در همین حضور خلوت انس، و خوب می دانم بعد از آنهمه پرسه و ولگردی در دنیای کلمات، آنچه گم و گورترین تارهای وجودم را به لرزه در می آورد چیست.
.آنچه شراره ای بزند ناگاه در دل این تاریکی غلیظ
می دانم چه اندوهی نهفته در لحن تان وقتی خطاب به بعضی دوستان عبوس می گوئید: به حضرت عباس من شاعر نیستم،
و می دانم چه طنز گزنده ای پنهان است در این عار آمدن تان از یدک کش کردن واژه ی شاعر با خویش.
و باز می دانم که تو را سر باز گفتن کدامین سخن است از کدامین درد
بگذریم از آنان که بعدها چندی شهر را بی محتسب دیدند و ما (همان ژنرال های کوچک) را حمال خواندند، و اکنون بدشان نمی آید امریکا نظری به ذات گدایشان کند تا مگر در رژیم آینده دستکم بخشداری یک خرابه نصیب شان شود و خود تو می دانی چه چرکی اند نشسته به هفت زخم.
همانها که کیمیائی عزیز در اعتراضش „خاتمی چی“ شان خواند و تو خوب در نامه ی سرگشاده ات لخت شان کردی مثل درخت های بهمن ماه.
و همانها که آرزویشان این بوده و هست تا عباس هم بشود دلقکی مثل همان شومن های مبارز تلویزیون های اون ور آب، تا نفسی به راحتی بکشند و بگویند: آخیش این هم از این باری
شرح این قصه بماند تا بعد
اما
عاشق شدن دل پاک می خواهد و شرمساری نکشیدن از تاریخ و خدا و مردم و خویش
و تو شرمسار خودت نیستی و نبوده ای هرگز،
طنین اندوهناک نفس های „اسطوره“ی انسان را می شنوم در شعرهایت
و این نویدی برای من و ماست
خطی کشیده از نور به باطل کردن هر تاریکی مرگزای.
خانهء ما دور است
پشت امواجِ نور
در میانِ خورشید
قاصدکها همچون
چشمه های خورشید
بر در و دیوارش
طرحی از باغچه مان را دارند
من میانِ خانه
از سبوی خورشید
نور خواهم نوشید
و برای گلدان
تک گُلِ جانم را
هدیه خواهم برد
گرچه دور است ازمن
شهرِ آبادانی
لیک من هستم
پادشاهِ خوشبختی…
۱۹ September, 2005مترصد
۲ پست در شنبه ۲۶ شهریور۱۳۸۴ساعت ۱۹ توسط مترصد | آرشیو نظرات
unfortunately idon`t have farsi font on this pc, however i have read the comment of Mr Boshra, i don`t think that the Poets of Mr Boshra in farsi not in Gillaki could be interesting( in my opnion) but they are poetry too, Mr Boshra has played only an important roll in gilali language, and in my opinion it is all and i have respect for his work in that part
but i think only and want to tell him that we can not teach writing of poetry to anybody in such way and such mentalithy is really closed or maybe traditional, i have respect for the tradition until that doesn’t close the doors of freedom for others
my friend these are writing and i want to call them poetry, you don`t like them , i like them. The poetry is not a religion,
و حالا که دیگر „من“ را از „تو“ تشخیص نمی دهم,
و همه خوبی های دنیا را با نام تو می خوانم؛
دیگر چه فرقی می کند که جواب سوال های دنیا چه باشد؟!
سلام آقای معروفی!
شادزید…
مهرافزون…
خوشحال مشیم با هم همکاری کنیم.گزیده اخبار در سرنوشت:
http://sarnevesht.persiangig.com
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گم شدگان لب دریا می کرد! (حافظ)
به دانشجویان و دوست های جون جونی!
ورای زمان و مکان
Beyond Time & Space
رهایم:
نه در بند زمانم،
و نه در زنجیر مکان!
عشق و آزادی ابعاد منند،
و جستجو در ابعاد پنهان آغاز حجم من!
پرواز من فخر آسمان،
اسارت من اما آرزوی تو:
مغز تو را در کودکی کشته اند،
چاه حقیری تو را بلعیده است!
در تنور سینه ام نان همسایه را می پزم،
و با بال های سپیدم قفل قفس های کوچه را می شکنم!
تو بوی کهنگی و مرگ می دهی،
من بوی مهر و زندگی…
وازگانت همه از جنس بلور ….
معروفی عزیز اینجا که می آیم حزن زیبای کلماتت مرا تاره می کند .
دوستتان دارم سادگان صبور .
دلم را به آسمان شبانه سپرده بودم که ستاره های نورانی اش مسیر سبز خانه تو را نشانم داد .
خیانتی است بزرگ که بخواهم از گلستانی بی خار سراغ کویر همسایه را بگیری اما بگو چشم به راه ترانه هایت بمانم …؟
به اشتباه اگر آمدم ببخش .
از خوابهایم بیرونت کشیدم
دیدمت
من پر از عشق
تو پر از نفرت
من پر از التماس
و تو پر از فرار
تو هم که فراموش کنی
گنجشکها
و خیابانهای پائیزی
و آن شهر بی رحم
فراموش نمی کنند
هرگز
اندوه سرازیرم را…
کاش هرگز نگفته بودمت که
دوستت دارم
میدونید من مدت زیادی نیست که به این سایت سر میزنم ولی تو همین مدت حس میکنم واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم
آقای میر صادقی می گه: اگر سگهای بزرگ می تونن پارس کنن پس تو هم می تونی!
پ.ن:
پس من هم می تونم
سلام نوشته هاتون بی نظیره عالیه من که استفاده بردم مرسی که سر زدین و دوباره از این کارا بکنید
آقای معروفی! خواب ماندهاید؟! انتظار داشتم از سقوط بنویسید…
سلام.
من خیلی دلم میخواهد بدانم این عاشقانه ها برای کیست. ببخشید که فضولی می کنم! تو را خدا بگویید این زن خوشبخت چه کسی هست؟ خوشا به حالش که عاشقی اینگونه دارد.
سلام استاد. ۶۷ نفر از همکاران و رفیق های ما کشته شدند. برای تجمع در انجمن صنفی و یافتن عاملان این جنایت ما را تنها نگذارید.
سلام مرد بزرگ.
تبریک یا چی دوست من؟
دلم گرفت.
به من نگویید که شما هم زمان را بر مبنای تقویم های دیواری می سنجید که باور نمی کنم.
به من نگویید که این نوشته ها و عاشقانه های زیبایتان از یک حس جدید و یک عشق جدید سرچشمه نگرفته که باور نمی کنم.
مرد بزرگ حالا که عشق و عاشقی را دوباره به سر من انداخته ای و من شهامت دوباره عاشقی را یافتم دلم را می لرزانی!
نمی خواهم با گذر عمرم من هم بگذرم.
طبیعت آدمی مگر غیر این است؟
سلامت باشی مرد بزرگ.
سلام آقای بایرامی عزیزم،
حالا کلمات را جای سه نقطه می گذارم:
گل بیارم؟
عباس معروفی
سلام
در آغوشت وردی بخوان. میان ترانه هات. دستم را بگیر من خسته از زمستانم. خیلی دوس دارم بهم سربزنی ببینمت
همین که باشی
همین که نگاهت کنم
مست میشوم
خودم را میآویزم به شانهی تو……………….
سلام…سلام…سلام
آقای معروفی عزیز…این شعرتان را خیلی دوست دارم اگر اجاره بدهید می خواهم آنرا در وبلاگم (البته با نام شما) بگذارم…
آیا اجازه این جسارت را به من می دهید؟!…
بهار عزیزم،
از لطف تون ممنونم
بدون نام هم بگذارید فرقی ندارد.
با مهر/ عباس معروفی
سلام…سلام…سلام
ممنونم از لطفتون…دوست دارم اولین پستم بعد از بازگشتم همین شعر جادوئیتان باشد…بازم ممنونم
دلتون بهاری
شبی که آواز زمزمه تو شنیدم
چو آهوی تشنه پی تو دویدم
دوان دوان تا لب چشمه رسیدم
تو ای پری کجایی… که رخ نمی نمایی
از آن بهشت پنهان دری نمی گشایی
من همه جا پی تو گشته ام
از مه و می نشان گرفته ام
بوی تو را زگل شنیده ام
دامن گل …
تو ای…
روزگارم این روزها این است (کمی آرامم می کند)… وقتی شب خسته به خانه می آیم باز…سخت است حتی کسی را برای درد دل هم نداشته باشی… اصلا نمی دانم چرا اینجا می نویسم… تو می دانی؟! نه… تا وقتی این شعرت اینجا باشد می نویسم…نخوان …اینها قابل خواندن نیست آنهم برای شما… می دانم… و شاید برای همین است در اینجا می نالم… همیشه از نالیدن بدم می آید از دلسوزی و… حتما برای همین است که همه فکر می کنند که من چقدر خوشبختم! از شاد بودنم آن هم بی دلیل خسته ام… از خودم…
تو عاشق شده ای؟! می دانم که هنوزم عاشقی…
سخت است… شاید همه درد من اینست
کاش… نبودم… همین
مرا ببخشید که اینجا نوشتم…ببخشید
راستی سلام…سلام…سلام
باز دوباره صبح شد…من هنوز بیدارم…کاش می خوابیدم…خواب تورو خواب می دیدم…گوشه غم توی دلم…زده جوونه…دونه به دونه…دل نمی دونه چه
……………….
سلام…سلام…سلام
تو می دانی
از مرگ نمی ترسم
فقط حیف است
هزار سال بخوابم و خواب تو را نبینم…
چتر نداشتم
قطره قطره در خودم می چکیدم…
آقای معروفی عزیز
سلام…سلام…سلام
عالیه…واقعا زیبا می نویسی و حسی عجیب به آدم دست میده
حتی کسی که خیلی ناامیده با خوندن شعرت بدجور امیدوار میشه…
واین شاهکاره شعراته
همین…
راستی بازم „وقتی نیستی“ برام قشنگتره…
منم سال جدید میلادی رو بهتون تبریک میگم و امیدوارم گرمترین سال زندگیتون باشه!
موفق باشید همیشه
دلتون بهاری
نمی دانم تا کی دوستم داری
تا هر کجا که باشد
باشد
هر جا تمام شد
اسمش را می گذارم
آخر خط من!
باشد؟
…
آخر خط نمی خواهم
مگر دوست داشتن هم انتها دارد!
حتی اگر نباشم هم بی انتها دوستت دارم…
„وقتی نیستی“…من هم نیستم…
سلام…سلام…سلام
هر روز می آیم! و می خوانم…باز هم برایم تازگی دارد
دلتون بهاری
سلام…سلام…سلام
اگر و اگر و اگر… فرصت کردید به وبلاگم که با شعر شما(… نه… شعر نه! …
نمیدانم…) مزین شده سری بزنید…
باسپاس
بهار
وقتی دنبال عاشقانه ای ناب و خالص می گردم حضور خلوت انس مرا می طلبد تا همیشه سبز باشی و استوار………..
سلام…سلام…سلام
تو را با هیچ چیز عوض نمیکنم
حتا با زندگی.
میدانید با کلمات جادو می کنید…اثرش عمیق است…چرا!
بگویم نبودنت
ذره ذره مرا تمام می کند؟
چشمهام را که میبندم
باز اینجایی
همین روبروی من
به ساکتی خدا نشستهای
…
همیشه می آیم و می خوانم…چه بگویم؟!…
نظری ندارم, نمی توانم داشته باشم …آخر من کجا و نوشته های شما استاد…نه استاد نه, چیزی بالاتر, آسمانی تر…نوشته هایتان مانند آیاتی آسمانی ست برای دلهای زمینی ما…نمی دانم!
جایی خواندم اگر قادر به بیان تاثیری که یک نوشته در درونتان می گذارد نیستید سه نقطه بگذارید با معناتر است.همین!
…
دلتان بهاری
سلام…سلام…سلام
چقدر میترسم!
از این که باید
تو را به سوی گذشت زمان
بدرقه کنم
میترسم…
گاهی در اطرافم آدم های سوخته می بینم!
…
خدانگهدار
موفق باشید
دلت بهاری
زندگی بی تو معنی ندارد
سلام. فروغ همیشه دوستت دارم. خواهش میکنم این کار را با من نکن.
در این دنیا نکردم من گناهی فقط کردم به چشمانت نگاهی
اگر بود این نگاه من گناهی مجازاتم بکن هر طور که خواهی
ولی اینجوری نه…