واژه‌های تماماً مخصوص

بخواب تا نگاهت کنم
و برای هر نفس تو
بوسه‌ای بنشانم به طعم …
هرچه تو بخواهی.

نفسم به تو بند است
بند دلم پاره می‌شود که نباشی
انگشت‌هات را پنجره کن،
و مرا صدا بزن
از پشت آنهمه چشم.

بخواب آقای من!
چقدر خورشید را انتظار می‌کشم
تا چشمانت را باز کنی

روی بند دلت راه می‌روم
بی ترس از افتادن
بی ترس از سقوط

یادم بده
تا من هم بگویم
که چگونه با جست و خیزهای دلم
آسایش را
از روح و روانم گرفته‌ام،

روی دلت پا می‌گذارم
بی هراس از بودن
راه می‌روم روی بند
و می‌رقصم.
رخت شسته نیستم با گیره‌ای سرخ یا سبز
که باد موهام را به بازی گرفته باشد
راه می‌روم روی بند،

بخواب آقای من!
خدا به من رحم می‌کند
تو اما رحم نکن!

و بودن
چه هراسناک شده
بی تو
عشق من!

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

28 Antworten

  1. لکنت دل من
    در دستان جاافتاده تو
    شرابی شده است رنگ به رنگ
    که کلمه را چنین مست می رقصاند.
    با این خدای تمامآ مخصوص چه کنم؟… تو بگو .
    شاد زید…
    مهر افزون …

  2. و تماماً مخصوص…
    آقای معروفی عزیز!
    از تماماً مخصوص هر چه اینجا نوشتید، شوق بیشتری بر می‌انگیزد که منتظر کاری دلچسب، روان و پر احساس و ماندگار باشم. فکر کنم خیلی وقت می‌شد که تکه‌ی از آن را نگذاشته بودید، ممنون که کام‌مان را به کلمات تماما‌ً مخصوص شیرین کردید. و … منتظر… تماماً مخصوص
    پ.ن: چه این تکه زیبا بود:
    و بودن
    چه هراسناک شده
    بی‌تو
    بانوی من!

  3. آقای معروفی عزیز
    باور می کنید این شعر های اخیرتان را که می خوانم هوس می کنم دوباره عاشق شوم. امروز تلفن خواهم زد. ماه هاست که با او قهرم. از شما ممنونم.

  4. زیبا و خواندنی. مثل همیشه. چقدر حسودیم می شود به شما.
    چقدر قشنگک با کلمات بازی می کنید. خوش به حال بانوی شما.

  5. بابا دلمان لک زده برای خواندن تماما مخصوص. بگویید این بانوی شما چه شکلی است؟ پس کی پرده از رخش بر می دارید؟
    منتظریم.

  6. دنبال کلمه هایی می گردم نه مثل سلام، عزیز، عالی، زیبا، لطیف، زندگی… نیست. دلم می خواهد جمله ای بسازم با همین کلمه ها که پیدایشان نمی کنم. جمله ای بی شباهت به همه جمله های گفته شده … نمی توانم.( ) در این گیومه آن جمله ای که نشد بسازم را بخوانید.

  7. سلام آقای معروفی !
    می تزسم . می ترسم که مثل نصرت رحمانی شده باشید . اما او که نویسنده مشهوری نبود ؛ حتا شاعر خوبی هم نبود . شما که ، امّا ، نویسنده بزرگ ( هدایت ، بزرگ علوی ، بهرام صادقی ، گلشیری ، دانشور ، علیزاده ، فصیح ، فدایی نیا ، پارسی پور ، معروفی ) هستید و نور چشم ما هستید . برای که می نویسید و به کدام مسلک هستید ؟ جراحت ؛ حتما زخم و درد نیست ؛ گاهی ، جراحت ، رگ و ریشه و روان است ؛ عاشق شده اید ؟ مثل مرد در رختخواب و تختخواب آن را رها کنید ؛ برای گنجی و امثالهم می نویسید ؟ با همه احترام به این و آن و امثالهم : اینان همه هیمه دوزخ اند . سمفونی مردگان ، مثل قرآن و دیوان و بوستان و مثنوی و شطحیات و تذکره است ؛ جای در تاریخ و فرهنگ و آداب و رسوم ما دارد ؛ مثل بهار نارنج و گل سرخ و باد صبا ؛ کمی بیشتر ، به آگاهی و گاهی ، بیشتر به فرم و شکل و شور فکر کنید . از لب شما ؛ به بوسه یی . به یاد و مهر شما . سوسن .

  8. گاهی شعر کار چاقو را می کند، می شکافد و از اعماق معناهایی را بیرون می کشد که دیریست خود آنها را به فراموشی سپرده ایم.معناهایی کال و لگدکوب شده ،مثل آیدین ،مثل حسینا ،مثل مجید، که سرانجام از تاریکی ها سر بر می کشند و با چشمانی آرام به ما خیره می شوندو جواب می خواهند .بی گمان در زندگی هر کس زخمهایی هست و عشق عز یزترین زخمهاست که در دست بعضی طناب می گذارد در دست بعضی قلم و در دست بعضی گزلیک.نمی دانم احساس مرا درک می کنید یا نه ؟
    بودن خیلی هراسناک شده است.

  9. سلام استاد بزرگوار.
    همیشه روزنوشت هات می خونم. اولین بار که نظر میدم. ۶۰ سال سن دارم و عاشق مطالعه ام. کتاب سال بلوا را نوه ام داد که بخوانم و کلی لذت بردم. خسته نباشید.
    وقتی مطلب خانوم سوسن رو خوندم دلم گرفت. مگر هنوز هم عاشقی جرم محسوب می شود که شما را متهم به عاشق شدن می کنند؟
    مگر عاشق شدن بد است؟
    عاشق شدن در هر سن و سالی در هر موقعیتی در هر مقام و رتبه ای که باشیم زیباست و دلنشین و شهامت می خواهد عاشق ماندن.
    و خوشا به حال شما که می توانید چنین زیبا احساسات خود را بیان کنید.
    شاید هم فراموش کردیم که نویسنده هر چه را که بر کاغذ می آورد حتما نباید اتفاق افتاده باشد.
    ما آدم ها باید هر روز عاشق باشیم تا بتوانیم زنده بمانیم!
    شما مطمئناً عاشقید که می توانید اینقدر زیبا بنویسید.و این افتخار است.
    رهایش نکنید. که خوب راهی را برگزیده اید. برایت دعا می کنم.

  10. نمی دونید که چقدر منتظر خوندن تماما مخصوص هستم. یک نفس و بدون وقفه. مثل فریدون … ،سمفونی مردگان، سال بلوا و …

  11. سلام استاد …حالتان خوب است ؟ این جملات تماما مخصوصتان به طرز غریبی عمیق بود و پر از درد…روی دلت پا میگذارم بی هراس ازبودن …و بودن چه هراسناک شده بی تو بانوی من …خسته نباشیداستاد .خسته نباشد.

  12. باز می خواهم تو را پیدا کنم
    با تو شاید خویش را معنا کنم
    راستی آیا آن بانو می داند که شما چه بی پروا دوستش می دارید؟

  13. چقدر از این گفتگو لذت بردم. مرا یاد گفتگوهایی از آن دست انداخت که میدانی. چقدر خوب است گفتگو و چقدر آدم را سبک می کند. باز هم بگوئید. اما بصورت گفتگو.

  14. یاد . خاطره . و ……اتفاقهایی که می افتند بدون اینکه در آنها دخالتی داشته باشی…………….و همه اینها که مثل یک باری بر دوش حمل می کنی…..و در زیر این بار چه ساده موسیقی باران را زمزمه می توان کرد……
    استاد عزیز همیشه از نوشته هایتان لذت برده ام. هر جای دنیا هستید سالم باشید . عکستان را که دیدم هیجان زده شدم………یه جورایی پیر شده اید. من آشنای شما نیستم اما آشنای نوشته هایتان هستم. و نوجوانی من با گردون پرشد.

  15. اگر چه می دانم و از دل نوشته هایتان می فهمم که بسیار خسته اید اما جداً خسته نباشید . روزهاست که این روز نوشت هایتان را می خوانم و چه قدر به آن بانوی دوست داشتنی شما حسادتی شیرین دارم . دستتان را می بوسم و همچنان مضطرب …

  16. „روی دلت پا می‌گذارم
    بی هراس از بودن “
    مثل حضور همیشه سرد
    وقتی از التهاب بودن آدمکم داغ میشوی
    دستت را به من بده
    من ناخدای هوس شرم افکنم
    من مرد آرزوی حضوری مجددم
    تا باز کدام جای حوصله ات سر رود ز من.
    من را بببن که آمده ام .
    آفرین به من!

  17. یادمه یه روزی گفت : تو گل سرخ منی!
    اما شاهزاده کوچولوی اخترک من،
    پوتین های سیاه رو که پوشید،
    نمی دونم حواسش نبود یا فراموش کرد،
    گل سرخش رو لگد کرد!!!
    ……………
    نوشته بود،‌آقای من نوشته بود:
    ( بهتر است خدا نگهدار بگوییم…)
    اما فراموش کرد خداحافظی روباه و شاهزاده کوچولو رو، و اینکه ارزش گل تو به اندازه عمریه که به پاش گذاشتی….
    …………..
    آقای معروفی، بهم سر بزنین…به کمکتون احتیاج دارم.

  18. من لکنت واژه هایم را
    مدیون
    واژه ای هستم
    که هنوز هم
    هنگام به کار بردنش
    استخاره میکنم
    واژه ی عشق
    که هنوز می شود از (ع)(ش)(ق) آن
    بوی غربی را حس کرد

  19. سلام استاد عزیزویادمان هزار خاطره ی ناب روز هایی که در سال بلوا گذشت…و صدای بلوغی که هم نوایی با سمفونی مردگان به آن رنگ ماند گاری خاطره داد…
    استاد عزیزم را به خواندن دو سه نوشته ی انتهایی دفترم دعوت می کنم به امید نقد و نظر شایسته اش…
    سپاس
    ———
    حتما می خونم

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert