———-
یک جاهایی، یک لحظههایی برای خواستن و نگهداشتن کسی دنبال دلیل میگردی. هر هزینهای میکنی، پای هر مکافاتی میایستی، به هر بلایی تن میدهی، هر چیزی را دلیلی میخوانی، هر موجودی را شاهدی میدانی تا زمینی که زیر پای توست یقین حاصل کند که او مال توست، و نبض زندگی با یاد او میتپد.
همین آسمان آبی پهناور که هوایش برای ریههای تو کم میآید گاه، و گاه با ستارهها با ماه نشان میگذاری برای راه.
همین نم نم باران که دلت میخواهد در خیابانی تا ته دنیا تو را بدرقه کند، و نقطه نقطهی سرت را ببوسد؛
همین آفتاب پاییزی نرم که گرم میکند دلت را، به هر طرف میچرخی پولکهاش به چشمهات لبخند میزند؛
همین رنگ نارنجی برگ که وقتی پا میگذاری در حاشیهی پیادهرو عطر تمام باغهای پرتقال را در رگهات میدواند؛
همین سنگ صیقلی کنار اقیانوس که دست و نفس و نگاه آدمی از راهی دور دلش را به آن مُهر کرده تا در دستهای تو بگذارد، و همان لحظه با برق نگاهت دلش بریزد؛
همین درخت، همین پنجره، همین بهانههای کوچک، و هزار بهانهی دیگر بزرگ میشود، قد میکشد، شاهد و دلیلی ست برای خواستن او.
زمان میگذرد. نه. زمان ایستاده است، تو میگذری…
یک وقتهایی، یک لحظههایی همین چیزها، دقیقاً همین بهانهها دلیلهای محکمی میشود برای نخواستن او. هر هزینهای میسازی، هر بلایی سرش میآوری، هر مکافاتی را علم میکنی، هر موجودی را شاهد میگیری، و "هر داستانی میسازی" تا به او بقبولانی که هیچ مناسبتی باهاش نداری، و اصلاً زبان همدیگر را نمیفهمید، نه. نمیشود لطفاً. همه چیز شاهد است، و اینهمه دلیل؛
همین آسمان گشاد بی دروپیکر که مرام ندارد، پرنسیپ ندارد، وفا ندارد، فضای بی سر و تهی که نگاه را آواره میکند؛
همین باران چسبنده که هر قطرهاش مثل پس گردنی فرود میآید به پشت موها، خیس میشوی، خسته میشوی؛
همین تیغ آفتاب همین خنجر بی غلاف همین جهنم چرخان که هیچوقت به موقع نیست؛
همین رنگ نارنجی برگهای مچاله که دیگر هیچ نُماد و نُمود سرسبزی در آن نیست و مثل ماتم بر سرت میریزد؛
همین سنگ صیقلی کنار اقیانوس که هرچه از اینجا و آنجا جمعشان میکنی و در سطل آشغال میریزی باز هم هست، تمام نمیشود؛
همین درخت، همین پنجره، همین بهانههای کوچک، و هزار بهانهی دیگر قد میکشد، شاهد و دلیلی ست برای نخواستن و نداشتن او. حرفهاش کنایه و خنجر میشود، کارهاش بوی نفت میدهد…
6 Antworten
انتهــــای شک اگـــر انکار باشد بهتــر است
هر خطای فاحشی یک بار باشد بهتر است
مهر کس را بی گدار از قلب خود بیرون نکن
قبل هـــر اخراج اگر اخطار باشد بهتر است
هر که می خواهد به دست آرد دلی از سنگ را
در کنــــار صدق اگــــر مکار باشد بهتــــــر است
بیم خواب آلودگی دارد مسیر مستقیـم
راه اگر پرپیچ و ناهموار باشد بهتر است
روبروی خانه وقتی هرزه چشمی خانه کرد
جای چشــــم پنجره دیوار باشد بهتر است
بوسه با اکراه شیرین تر از آغوش رضاست
گاه جـای اختیـــار اجبار باشد بهتــر است
بوســه هــــای مخفیانه غالبا شیریـــــن ترند
پشت پرده دست اگر در کار باشد بهتر است
در کنارم در امانـــی از گـــــزند روزگار
گل میان بازوان خار باشد بهتر است
گیسوانت را بپیـــچ این بار دور گردنــــم
گاه اگر اعدام در انظار باشد بهتر است
تا بگیری پاسخت را خیره در چشمم شدی
گاه پرسش هرقَدَر دشوار باشد بهتـر است
چشم عاشق چون نداند قدر روز وصل را
دائمـــا در حسرت دیدار باشد بهتر است
شکوه های کهنه اما چــون لحافـــی چرکمُرد
بعد از این هم گوشه ی انبار باشد بهتر است
قیمت دنیــــای جاویدان بهای مرگ نیست
زندگی تنها همین یک بار باشد بهتر است
„اصغر عظیمی مهر“
چه خوب شدکِه نوشتید …چندروزی بوِد که وبلاگتون روروزی چند بار چک میکردم که ببینم چیزی نوشتین یا نه و هر بانِاامیدی بعد از خواندن نوشته های قبلی اونو میبستمِ…
امروز که وبلاگتون رو باز کردم و نوشته هاتونو دیدم دلم آروم گرفت …از اینکه که با آقای معروفی بود که مینوشت و با نوشته هاش به من آرامش میداد خوشحالِ شدم … در (دل من داغ بزرگی هست که توان گفتنش رو با کسِی ندارم ندارم و تنها با خواندن از شماست که به اندک آرامشی میرسم …
من برای رسیدن به آرامش
تنها به تکرار اسم تو
بسنده خواهم کرد چون که می دانم:
الا بذکر الله تطمئن القلوب “ تنها با یاد خدا دل ها آرام میگیرد“
گرچه شب چهاِرشنبه وقتی راه افتادم توی اتوبوس قادر نبودم اشکهایم راکنترل کنم …چشمهایم رابستم تاقدری آرام شوم …تا تجریش راهی نبود …وقتی چشمهایم راباز کردم اتوبوس داخل ترمینال بود …
از اتاق چادرنمازها چادری برداشتم هواقدری سرد بود …خودم راداخل چادر پیچیدم ومثل آن سالهای دور مومنانه چادر برسر گذاشتم ….به داخل حرم که رسیدم انگار دیگر من نبودم…نه اشکی بود و نه آهی …ازجلوی در ایستادم و ضریح راتماشاکردم …وعبارت سلام بالای سردر
راخواندم …السلام و علیک ….
برگشتم تسبیحی برداشتم و در کنجی نشستم و هرچه کردم حتی اوراد هرروزه ام را به یاد نیاوردم …یافتاح …یا رحمان …یارحیم …یاقاضی الحاجات …
هیچکدام …هیچکدام را به خاطر نداشتم ….وتنها یک چیز در ذهنم موج میزد : من راضیم به رضای او …حکم آنچه تو فرمایی….حتی نشانی از اشکها که گاه و بیگاه دیوانه ام میکنند نبود ….بی اختیار گفتم یاصابر و این آغازی شد برای گردش تسبیحم و بعد آن انگار ذهنم از جمودی خلاصی یافت ….گفتم و گفتم تا حس کردم وقت رفتن رسیده…چادرنماز را در جای خود گذاشتم و شالم را به دور شانه هایم پیچیدم تا اندکی از سردی پاییزی بکاهم …در بیرون باد پاییزی در حال وزیدن بود …به دلم افتاد زمستان سختی پیش رودارم ….
طبق معمول خیلی زیبا بود
برای نخواستن و نداشتن او. حرفهاش کنایه و خنجر میشود، کارهاش بوی نفت میدهد…
من؟!بوی نفت؟!خنجر؟!