To provide the best experiences, we use technologies like cookies to store and/or access device information. Consenting to these technologies will allow us to process data such as browsing behavior or unique IDs on this site. Not consenting or withdrawing consent, may adversely affect certain features and functions.
The technical storage or access is strictly necessary for the legitimate purpose of enabling the use of a specific service explicitly requested by the subscriber or user, or for the sole purpose of carrying out the transmission of a communication over an electronic communications network.
The technical storage or access is necessary for the legitimate purpose of storing preferences that are not requested by the subscriber or user.
The technical storage or access that is used exclusively for statistical purposes.
The technical storage or access that is used exclusively for anonymous statistical purposes. Without a subpoena, voluntary compliance on the part of your Internet Service Provider, or additional records from a third party, information stored or retrieved for this purpose alone cannot usually be used to identify you.
The technical storage or access is required to create user profiles to send advertising, or to track the user on a website or across several websites for similar marketing purposes.
49 Antworten
سلام استاد نمی دانم این را به شمه گفته بودم یا نه؟؟؟
شما اگر مجبور بودید تنها یک کلمه بگویید چه چیزی می گفتید؟
عجب شعر قشنگی …دعایی نیست ..دوایی است…
اما از حق نگذریم باید درود فرستاد بر این دعا نویس محترم!که حداقل اینقدر شهامت دارند که بگویند کار من نیست ..و هی شروع نکنند به چاپیدن و بستن هر …به ناف .آن بنده خدای ساده دل ….
امیدوارم شما بسلامت باشید و همیشه قلم در دستتان به چرخش
سلام
خیلی جالب بود
بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هر چی که دارم مال تو
اهل طاوونی این قبیله ی مشرقی ام
تویی این مسافر شیشه ای شهر فرنگ
پوستم ازجنس شب پوست توازمخمل سرخ
رختم از تاول تن پوش تو از پوست پلنگ
بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی میکارم مال تو
بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی میکارم مال تو
تو به فکر جنگل و آهن و آسمون خراش
من به فکریه اتاق اندازه ی تو واسه خواب
تن من خاک منه ساقه ی گندم تن تو
تن ما تشنه ترین تشنه ی تو یه قطره آب
بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هر چی میکارم مال تو
بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هر چی میکارم مال تو
شهر تو شهر فرنگ آدماش فرمه قبا
شهر من شهر دعا همه گنبداش طلا
تن تو مثل تبر تن من ریشه ی سخت
تپش عکس یه قلب مونده اما روی درخت
بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو
„مریض صبر شفا با دوا ندارد حاجی. با همان دعا درمانش کنید.“
دکتر اسداله ملک
خوب حالا چی؟ باید بگوئیم التماس دوا؟ و جواب بشنویم که محتاجیم به دوا؟ خب دنیا همینطوری بهم می ریزد وقتی آقایون کیف خانمها را زیر و رو می کنند دیگر !!!
تشما هر چی که بنویسین برای من جالبه! هر وقت نوشته هاتونو می خونم حس آدم خماری رو دارم که منتظر رسیدن مواده!وای که چقدر عالی مینویسی !کتاب جدید در دست چا÷ ندارین؟خیلی وقته که به من مواد نرسیده!
می بوسمتون,به امید دیدار!
in nevisandeh shirazi kiyeh?
Shahriar Mandani Pour?
http://www.seganeh.net
یاد یکی از داستان های سوخته ام افتادم:
پیرمرد تیزی پر را توی زعفران زد و روی شکمبه ی خشک شده اش نوشت… نوشت… دود از کله اش بلند می شد… جیغ می کشید… می رقصید… می نوشت… هی می نوشت… می زد توی زعفران و می نوشت… من ایستاده بودم و جلوی چشم هایم را گرفته بودم.. باد همه ی موهایم را کند… برد… ریش هایم را هم… پیرمرد پر را توی زعفران می زد و تند تند تند می نوشت… می چرخید… جیغ می کشید…
و حالا، دو هزار و پانصد سال است که من روبروی او ایستاده ام او تیزی پر را توی زعفران می زندو می نویسد… می نویسد…
همچین چیز هایی… ولی سوخت…
جناب معروفی، همه اش سوخت!
عجب تعاملی !
آن زمان حکم درد دلتنگی چه بوده؟ دوایی بوده یا دعایی یا دیداری؟ شما نمی دانید؟
دلتنگم، حتی برای یک فوت موسیقی!
….سلام.
من هم از این نامه ها دیده ام.. لااقل جلوی گدایانی که یک پای افلیج.. یک چشم لوچ.. یک پیری زودرس.. یا هزار درد دیگر دارند..
من هم از این نامه ها دیده ام .. از این دعا هایی که ۴۰ بار روی کاغذ مینویسند و زیر در خانه ها می اندازند و مینویسند اگر خواندی ۴۰ بار تو بنویس و زیر در خانه ها پخش کن..!!!
خیلی خوبه که شما هستید…
درودوسلام استاد.
من از بیماران دعایی ام و جنابعالی از معالجه گران دوایی ودعایی
با شعری بدمید و
دعایم کنید!
راه عقل مسدود است
بی هیچ دوا و درمانی
دعا نویس ها هم پیشتر عاقل تر بودند
این طور نیست استاد؟
از کجا بدانم که طعم گس نمی دانمها را چشیده ای؟ به دور از غوغای کلاغان ردی از آفتاب را هدیه آورده ام . مردارخوارها همه خوابند . و حلاوت سادگیهامان بر دیوارهای این شهر…
می گویم باز هم جای شکرش باقیست که یک تنه نخواسته مشکل را حل کند و آنجا که کاری از دستش بر نمی آمده !! طرف را به فنا نداده…
خیلی از این دعاپیچان چنان اعتمادی نزد خرافه پرست رجوع کرده ایجاد می کنند که طرف، شده بال مگس ماده ای را هم که چندی پیش از روی کثافتی بلند شده، در غذای شوهرش مخلوط می کند.
ولی استاد، شما آن کاغذ را از کیف کدامین زن گیر آوردید ؟ – فضولی را جدی نگیرید –
با احترام و آرزوی پایداری
عرضی نیس باسی
سکوت اختیار میکنیم
سلام استاد عزیز!
………………….ماه اسیر است
……………………………….اسیر امپراتور روم.
سمفونیت را از روی دل ما بردار…………بزن.
استاد گرامی
چگونه است که این روز ها همه چیز به گونه ای حیر ت انگیز کریه و البته صریح شده است؟ کراهت و صراحت…
این روزها همه چیز با سرعت به صفر می رود
حتی
علت ها
برای نوشته های آشفته ام از شما پوزش می خواهم , ولی این ها چیزی نیست جز تراوشات یک روح اشفته…
نامه خود به شیوایی گویای حقیقت پوسیده ای که از پس آن به چشم میخورد است… نیازی به سخن گفتن نمی بینم.
باشد آرزوی سرسایش ِ جوانه ای نوپا از دل خاکی که گمان به مرگ و نیستی اش رفته است، بر هستی…
شب خوش
نقطه
عباس معروفی عزیز دیدن اسمتون و مفاله تان روی جلد شهروند امروز عجیب و باعث خوشحالی بود .. کاش خودتان هم اینجا بودین
نه دعا نه دوا
چاره ی دردم این روزها دست …
راستی شما می دانید چاره ی دردم کجاست؟؟!!؟؟
گمش کرده ام
خیابان شلوغ بود
دستم را از دستش بیرون کشیدم و گمش کردم
گوش هم کردم . کسی در تاریکی سوت نمی زد تا پیدایش کنم
سلام استاد…
چه دعا نویس با شرافتی…
خوشحالم که اینجارو پیدا کردم…
دستش رو به ریشش کشید و کمی فکر کرد. بعد عینک سیاه شاخیش رو به چشمش زد و چند خطی رو یه تکه کاغذ نوشت. از زیر تشکچه ای که روش نشسته بود یه کارت درآورد. کارت رو دستم داد و گفت: “ این یکی از مشتریام همشیره. برو پیشش . کاغذ رو بش بده کارتو راه می ندازه “
تا از اتاق خفه اومدم بیرون کارتو نگاه کردم „دکتر اسداله ملک. طهران.میدا….“ کارت رو پاره کردم. کاغذ رو نتونستم. نشد.یه جایی تو کیفم گم و گورش کردم……کیف چرمیم بود که دسته کوتاه داشت و یه کیف سکه و پول هم که باهاش ست بود. از ایتالیا……………….
با عرض سلام و دلتنگی پیشگاه عباس عزیز . جالب بود و یادم افتاد که درد ما نه با دوا درست درمان می شود و نه با دعا . خوش بحال آن که دردش درمان دارد ..
با سلام بر استاد گرامی.
وب سایت رسمی فرزاد نامی و فرهاد نامی منتظر قدم مبارکتان است.
http://www.fnami.org
در ضمن اگر مایل به تبادل لینک بودید حتما اطلاع دهید.
لطفا نظرات با ارزشتان را برای سهولت در قسمت دفتر مهمان وارد کنید.
با تشکر
ف. نامی
خیلی جالب بود.
عجیبه فیزیک و متافیزیک با هم همکار شدند !!!
خدا به داد برسه . ترسم از اینه که آخر سر چیزی مثل جمهوری اسلامی از آب در بیاد !
شایدم دموکراسی دینی !!!
سلام. آدم فکر می کنه در این عصر معراج پولاد دیگه خبری از دعانویس نباشه ! عجیبه….
اینم تقدیم به شما و این خلوتتون:
به تماشا سوگند و به آغاز کلام ، واژه ای در قفس است.
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود
آقای معروفی ِ عزیز ِ من ، بین این همه نظر خیلی خیلی دوس دارم بدونم نظر خودتون راجع به این موضوع چیه.خواهش میکنم نظر خودتونو برامون بنویسید
دوست دار همیشگیتون .فرشته.(واقعاً باید از تکنو لوژی ممنون بود به خاطر ایجاد ارتباط با شما.نمیدوننین چقدر دوستتون دارم. و چقدر خوشحالم که میتونم با هاتون ارتباط برقرار کنم.)
آدم ها با آدم های دیگرمتولد می شوندوبعدبا همان آدم ها
می میریند…شایدزودتر…نوشته هایت گاهی زودترازآنچه فکرمی کنی تمام می شوند…معروفی عزیز…قبرشان می کنی…فکر می کنم…البته گورستانی که به وجودآوردی دیگرجا..ندارد..درست نمی گم….
سلام
قربان چرا برنامه نهم به بعد را از مرور بر داستانهای مسابقه قلم زرین را نمی شود دید؟
استاد..
شما حق دارین چیزی برام ننویسین ..
آخه عباس معروفی اگه بخواد چیزی بنویسه برای کسی.. باید تمام روز رو بنویسه ..اون وقت کی کتابی مثل سال بلوا و یا سمفونی مردگان …بنویسه ..همینکه اینجا برامون چند خط می نویسه „غنیمتیست „..
اما انتظار تکه اییست جدا از من اما در من …
شادکام باشین ..
از کجا فهمید دعایی نیست؟!
نوشته تون رو درباره شاملو توی مجله شهروند خوندم . لذت بردم . ممنون
سلام بر استاد ارجمند
کارگاه داستان استاد محمد محمد علی می رفتم و اکنون کلاس نویسنده ی پر مایه، آقای آبکنار عزیز.روی هم یک سال است که به طور جدی می خوانم و می نویسم. از وبلاگ شما هم همیشه فیض برده ام.
می دانم که وقت گران قدری دارید اما خوش حال می شوم گاهی به وبلاگ من نیز سری بزنید.afra-sharghi.blogfa.com
داستان کوتاه است و شعر
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد…
سلام.هیچی! خواستم فقط بگویم دلم تنگ شده است برای کتاب هایتان،نویسنده شانزده سالگی رویایی من،عباس معروفی…همین.
_______________________________
فرنوش عزیزم
تا دو سه ماه دیگر ۳ کتاب از من خواهی دید.
امیدوارم
عباس معروفی
باید دعا می کرد تا نامه به دست دکتر برسد!
خدا را چه دیدی؟!
آمدم به شهر خودم باز!
دلم تنگتان بود استاد
سلام
مصائب تشکیل مرکزی برای ساماندهی ترچمه“ آخرین پست اول شخص مفرد شد
……………..
………………
……………..اینها همه حرفهایی بودند که نمی شود زد
……………………….به سیم آخر بندیم……………….
من به خدمت به بشریت معتقدم. هر چند کوچک و جزیی. وباز هم به این معتقدم که ما آدمها برای کمک به همدیگه آفریده شدیم چون هیچ معلولی بدون علت نیست و یا برعکس. وبلاگهای زیادی هست که کارشان رساندن خبر هست. خبر از دنیای واقعیت تا دنیای سکوت و بازگوکردن اشتباه و یا برعکسِ چیزی که موجود است. گاهی میبینم که مخاطب میان موضوعهای مختلفی که در این وبلاگ و پیوندها هست می تواند خودش باشد و دنیای درون و حقیقی خودش را نمایش دهد. کسی از دلتنگیها می نویسد، دیگری از محبت و عشق و یا اندکی هم از غیض و غضب و ناهنجارهای درونی شان. آنچه که باعث آرامش من هست اینه ک اینجا می توان بدون سانسور نوشت. هیئت تحریریه ای در کار نیست تا با قلم قرمز روی نوشته های بحث انگیزخط بکشد و بخواهد تا نوشته ها همچنان نانوشته بماند. اینجا آدم احساس نوعی امنیت می کند که می توانی تا بی نهایت بنویسی.
دیروز از دوستی شنیدم : پوشیدن چکمه با پاشنه های بلند در ایران ممنوع اعلام شده است. تا چه حد این خبر درست است نمی دانم، ولی حتا انعکاس نادرست آنهم، این موضوع را به خاطرم آورد که به حق جایگاه ایران و ایرانی کجاست. وقتی از کشورم حرف می زنم خیلی ها نمی شناسند و آن را با عراق اشتباه می گیرند و یا می شناسند ولی چیزی جز ترور، خفقان و شکنجه و زندان های مملو از انسانهایی که برای آزادی سیاسی تلاش کردند به گوششان نخورد است. می بینم تلاشم برای پژواک اینکه ایران علارغم تمام حقایق مخوف سیاسی، کشوری زیبا با مردمانی خونگرم و مهربان است به جایی نمی رسد. سرخورده از اینکه چرا با ما چنین می کنند. آنهمه از طرف کسانی که ادعای ایرانی بودند دارند. به راستی ایران تا کجا به عقب کشیده می شود؟ پوشیدن چکمه با پاشنه های بلند در کدام کتاب اصل و فرع شرعی و غیرشرعی آقایان حاکمه ناروا و یا حرام شناخته شده که شبی می خوابند و روزی دیگر قانونی علیه محبوبیت و واقعیت ایرانیان صادر میکنند!!
سلام استاد .
آثار مرحوم گلشیری را ( به غیر از معصوم پنجم و بره … ) خواندم . آینه های دردار ، شازه احتجاب ، دخمه ای برای سمور آبی را بیشتر پسندیدم . با کریستین و کید چندان نتوانستم ارتباط برقرار کنم . از امشب دوباره با آرامش بیشتری آثار گلشیری را خواهم خواند . سرگردانم کرده اند .
استاد بین محتوا و فرم کدام مهمتر است ؟
sykbu…. in shere ghashang ra shahyar ghanbari seroode va dariush khande ast dar 1355 yad an roozha be kheyr afsoos ke gozashte digeh barnemigarde sang by sakhaee in 1355
shad basheed
س
اول سلام…بعد باید بگم که…بگم که..چطور بگم به نظر من گاهی وقتا باید دور از چشمان شیطان سیب خورد !!خیلیخشحالم که به وبتون سر زدم ….اگر لایق باشم با گل وشیرینی منتظر حضورتون تووبلاگم هستم
همه حرف زدن کلی و اعلام وجود کردن!من …می گه..جالب بود خیلی به فکر فرو برد ,حرفی برای نوشتن نیست,ذهنیت است..
اولین بار که می آم اینجا و اولین بار که فهمیدم اینجایی هم هست,خوشحالم,زیاد,که اینجا و شما نزدیک و در دسترس هست…
ای سرطان به دل ات بگیره هی این همه خرج کردم لیسانس گرفتی نمی تونی حساب کنی ۲۰ تا ۱۵۰ هزار تومن چقدر می شه !؟
سه میلیون تومن می شه دیگه همینو بلد نیستی خاک به سرتان کنم
هی هی من زجه می زدم مادرم ۱ تو من بده برم مدرسه.
آقای معروفی عزیز…شاید کمی توجه و راهنمایی شما به درد این جوان بخت برگشته بخورد…:
http://www.sharagim.net/2007/12/000154
سلام..گفتم دعوتتون کنم به وبلاگم برای تماشا..اما قول آن پیر منحنی مان یاد آمد که:تماشا مرو..نک تماشا تویی..پس بی درنگ گل ها را گذاشتم پشت در خانه تان..من به شامه ی تو ایمان دارم..خواب هم اگر باشی خواهی پرید..مبهوت..
بغلی گلهای نوچیده ی داغ از سرزمین کوردستان.
شعری از قباد جلی زاده شاعر کرد عراق
ترجمه:سعید دارائی
×××
( بدرود سیب های حلال بهشت)
– بگیر… با این تیغ زنگ زده ، ریش های نامرتبت را بتراش
وقت جدا شدن است!
+ نه…اینطور با عجله فقط چروک های صورتم را زخمی می کنم
آمد…مثل نر..گسی ، تگرگ ، دهانم را انباشت از خون و
کمرم را خم کرد!
پیکی شراب برایم ریخت ، از خوابی تلخ با تکه ای لیموی فراموشی!
انگشتان شکارگرم را ترساند ، تا پرستوهای کوچک آرامش را رام نکنم
زانوان کریستالی ام را شکست، تا آنسوی پرچین های آذین بسته ی عشق
زهر خارهای تنهایی خیسم کند!
آمد…چنگال بر کاکلم انداخت ، تا مقابل تله ی انفجاری کشید
ماهیان بی گناه را در حوض شیشه ای شهید کرد!
یک کاسه و یک قاشق و یک استکان را از آشپزخانه جدا کرد!
ماژیک های من و مدادهای پسرم را از هم جدا کرد!
تسبیح های چوبی من و گردنبندهای طلایی همسرم را از هم جدا کرد!
آمد و زیر گوشم گفت:
« و ق ت ج د ا ش د ن ا س ت»
خشمگین زمزمه کرد:« با این پیژامه ی خط خطی به ماده خری راه راه می مانی»!
– نه تو را به خدا..بیشتر از این تحقیرم نکن.
عینکم را زیر پاهای آهنی اش خُرد کرد!
یک لنگه جوراب پیدا کردم
شلوار زنم را پوشیدم!
حوله حمامی تن کردم ، که بوی گورکنی از آن برمی خاست
لنگه کفشی پر از میخ و نعلینی پاره پایم کردم
نگذاشت کسی را از خواب بیدار کنم!
پیش از آنکه ماهواره را خاموش کند ، اجاق را کور کرد
کانال ۱ : دختری خواب یک جفت کفش قرمز می بیند!
کانال ۲ : کانال گا به گا ، آخ و اوخ شهوتناک زنی لخت!
کانال ۳ : پلنگی سر در پی دو بچه آهو نهاده است!
کانال ۴ : قلب یلتسین به درد ریاست جمهوری نمی خورد!
آمد..جعبه آرایش زنم را از وسایل ریش تراشی ام جدا کرد
رکابی های سفید من وپستان بندهای سیاه زنم را از هم جدا کرد!
آتش در کتابخانه ام نهاد – بجز فرمایشات جنگ-
تمام صحیفه های کولن ویلسون
آیات کازانتزاکیس و
احادیث نوال سعداوی را خاکستر کرد!
عکس های رنگی ام را از اتاق خواب برداشت و
عکس مردی سیاه سفید را آویخت!
مرگ آمد ، اشک های سبز من وگلدان سرخ شعر را
از هم جدا کرد
مرگ آمد ، شمعی کور و عصایی کر به من بخشید!
مرگ ، دستم را گرفت و راه گورستانی را نشانم داد
که مردگانش در جوانی پیر می شوند!
————————————————————–
*کولین ویلسون-نویسنده ی جنایی نویس انگلیسی ومتخصص در مبحث جرم شناسی.
*دکترنوال سعداوی-معروفترین زن نویسنده و مبارز فمینیست جهان عرب..متولد ۱۹۳۱ در روستایی نزدیکی قاهره..در زمان ناصر به ریاست اداره خدمات درمانی مصربرگزیده شد که با نوشتن رمان زنان و سکس توسط حکومت انورسادات از کار برکنار شد.اخیرا به دلیل اظهارنظرهایی در مورد حج و حقوق زنان توسط بالاترین مرجع اسلامی مصر طی فتوایی مرتد شناخته شد..نوال می گوید:- حالا تندروهای اسلامی نوک حملهاشان را متوجه ما نویسندگان و روشنفکران کردهاند که نه بنیه مالی داریم و نه قدرت سیاسی ، نه پلیس داریم و نه ارتش . تا پیش از این ، حمله اصلی آنها متوجه پایگاههای دولتی و مسئولین نظام بوده ولی حالا افراد و گروههای بیگناه را زیر ترور و خشونت خود میگیرند .
مستدام و پیروز باشین
به امید دیدار تا بعد یا حق
بیست سال پیش در اتاق فرزندم با چیز عجیبی روبرو شدم :یک قوطی مینیاتوری آلومینیومی که به یک کش حلقه شده بسته بود، درش را باز کردم دیم خیلی ریز یه چیزایی نوشته شده !
شب قبل جای یک سرباز خسته را در ان اتاق انداخته بودم.
…
امروز اینجا عید قربان است و دو روز پیش عربستان عید بود. خانم رییس دفتر مدیر عامل شرکتمون(که خیلی هم شیک و پیک و امروزیه) بهم گفت :به قول مامانم بیخود نیست دعاها مستجاب نمیشه ! آخه روزا ی ماهها رو اینا قاطی کردن