همین دیروز

.
پیرنیا گفت: «مردم را می‌زنی؟»
رضاشاه سرش را زیر انداخت.
پیرنیا گفت: «احمق! می‌خواهی زنگ عَزل‌ات را بزنم؟»
رضاشاه زیرلب غرغری کرد و دور شد.

کسی که دست روی مردم بلند می‌کند نباید برخیزد؛ اگر زنگ عزل‌اش را نزنی، خیزش مردم را ناکام کرده‌ای. و کفاره‌ی گناه تو به درازای تاریخ بر دوش ملتی ناچار خواهد افتاد. هرجا می‌توانی از هستی ساقطش کن.
کسی که دست روی مردم بی دفاع بلند می‌کند، عزل نه، باید سقط شود.
Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

94 Antworten

  1. سلام
    شما چرا قضیه را مغرضانه توجیه میکنید این کشور بسیار وضعیت شکننده ای دارد
    من دهه شصتی هستم از شما میپرسم ؟ مشکل با آمدن موسوی حل می شود ؟چرا حتی الفبای سیاست ما با تما می کشورها متفاوت است ،به گونه ای شایعه پراکنی شده که حتی درست ترین مطالب مانند دروغی بزرگ جلوه گری می کند من فقط آرامش میخواهم برای زندگی ،کار ،تحصیل
    من مطمئنم حتی اگر مهندس موسوی رای میآورد ما این مشکلات را به شکل دیگری تجربه می کردیم پس به امید یک تحلیل صحیح از آنچه می گذرد……
    ———————
    من از موسوی حرف زدم؟
    من از کشتار مردم گفتم. شما چرا بهتون برخورده؟ شما خوشبخت زندگی تونو بکنین

  2. سلام و هزاران دروود بر شما استاد
    ((آنکس که اسب داشت غبارش فرو نشست
    گرد سم خران شما نیز بگذرد))
    + آزادی نزدیک است…
    بختیار باشید.

  3. عزیز درود بر تو
    خوشحالم که باز می تونم زنده بودنت را ببینم .
    باور داشته باش ، همیشه عکس تو رو برویم هست .
    و اگه تاحال چیزی ننوشتم . در حال لذت بردن از نوشته ها یت بودم .مثل همیشه این هم بی نظیر است .
    بهرصورت می خواستم از شما اجازه بگیرم که رومان „فریدون سه پسر داشت “ را به صورته باورقی در ماه نامه ای که تازه با دوستانم دایر کرده ایم .
    بنویسم و همینطور اگه مطلبی برای چاپ دارید . برایم در ای میل بنویسید .
    با هزاران گل سرخ
    ——————
    سلام مهرداد عزیزم
    ممنونم از لطف شما

  4. کلاغهای سیاهی خزانه را دزدیدند
    قراولان همه بودند که خانه را دزدیدند
    به دستشان گل و زیتون به چشمشان صد جنجر
    آمدند و چه آسان زمانه را دزدیدند.
    نشانه ای که نهادی به مرز شهوت با عشق
    حرامیان ریایی نشانه را دزدیدند.
    شبانه آمده مشتی فساد وهم آلوده
    دعای یارب خلقی فسانه را دزدیدند.
    بخوان به نام حقیقت ز غار تنهاییت
    بگو که از لب انسان ترانه را دزدیدند

  5. سلام
    آقای معروفی عزیز ممنونیم که هستید. وقت می گذارید. و نوشته های ما را می خوانید.
    که این شانس و لطف بزرگیست.
    همه ی مایی که „به حضور خلوت انس“سر می زنیم نوشته هایتان را دوست داریم و اینجا مکانی است آرامش بخش که خستگی روزگار به در می کنیم.(امیدوارم شما هم جایی خود را سبک کنید) و امیدوار که این بودن تاثیر منفی ای بر نوشتن تان نداشته باشد.
    از شما خواهش می کنم نظری در مورد داستان „این منم که سبزم“ بدهید. ما نیاز به تجربه شما داریم نیاز به نگاه شما. هر چند در دو کلمه.
    پاینده باشید.
    کاوه
    —————–
    چشم حتما می خوانم.

  6. روئیدن علفها ما را نباید از کشت و کار نومید کند.
    کدام کشاورزی را این چنین دیده اید؟
    آنقدر درختان سربلند بکاریم تا خود به خود علفها له شوند.
    بگذار گهگاه هم با نوک خنجرهایشان روی تنه مان فحش بنویسند. این ما
    هستیم که می مانیم، مگر رضا شاه ماند؟
    ——————
    آفرین
    این به من شادی و امید میده
    آنقدر درختان سربلند بکاریم تا خود به خود علفها له شوند.
    بگذار گهگاه هم با نوک خنجرهایشان روی تنه مان فحش بنویسند.

  7. استاد ِ عزیزم
    فریاد ِ ما کجاست؟
    چرا گم شده است در بین های و هوی خودپرستی های جهانیان؟
    استاد عزیزم…
    گوشی که ما را بشنود، کجاست؟
    من نا ندارم بیشتر از این داد بزنم…
    (آرزو دارم که بیائید و وبلاگم را ببینید. حتی اگر نخوانیدش باز هم یک دنیا شادی برایم بر جا خواهید گذاشت چون از آن به بعد، بوی عباس معروفی، صدای یکبار آمدنش آنجا خواهد بود…)
    کاش دوباره بیائی پیش ما…ایران…
    ——————————-
    عزیزم
    من پسر ایرانم
    خودم می دونم که توی این سال ها نه روس بوده م نه آلمانی
    معلومه که در اولین فرصت میام ایران
    به خونه ی تو هم میام

  8. میدانم. حتما وقت ِ آمدنش را ندارید…
    من شعرم را اینجا میگذارم. اگر شد، بخوانیدش…
    گرچه خیلی دوست دارم که بیائید.
    خیلی وقت است.. همیشه برایتان کامنت میگذارم و همیشه حرفهایم را برایتان میفرستم اما نه با نام „میم. قاف“

    نمیدانم چرا.
    فقط دوست دارم بگویم. برای کسی که میفهمدمان. برای کسی که بزرگی اش وسعت ندارد. برای مهربان ترین نویسنده ی دنیا.
    و اینجاست که این حس متبلور می شود که چقدر واژه ها عاجزند.
    چگونه بگویم خوبی هایتان را؟
    واژگان، سنگ شدند
    و فرو غلتیدند
    به سراشیبی کتمان،
    به عدم
    و تفکر خود را،
    به هلاکت زده است
    و هر آغاز-خطور
    رنگ بودن، ماندن
    را به خود باخته است
    تو به من میگوئی
    که بگو
    شعر بگو!
    من در این قحطی حرف
    من در این فقر ِ بیان

    کاش میدانستم

    کاش می دانستم
    که حروفی که زما دزدیدند
    در کدامین نقطه
    از زبان دگران میگیرند!

    من چه گویم
    که سکوت
    پنجه ی شوم نهاده است به حلق ِ گفتن
    آن کدامین شعر است
    فارغ از اندیشه،
    غرق در بحر سکوت
    بی حضور ِ واژه
    آمدن میگیرد؟
    —————————-
    مرسی

  9. حرامیان کشورم را به تارج برده اند
    حالا
    زنان سرزمینم برای مردانی که ندارند اشک نمی ریزند
    دارند طناب می بافند……….
    دارند قصه می گویند
    شعر می سرایند
    دارند نسل هایی می سازند
    آزاده…………

  10. سلام استاد
    باور بفرمایید شب هنگام که سری به حضور خلوت انس میزنم
    آرامش عجیبی مرا در برمیگیرد ….
    حضورتون رو دوست دارم
    استاد میخوام نوشته کوتاه مرا بخوانید کوتاه در زیر همین نوشته نظری از خود برای تسلای نوشته هام بدهید ….
    یا علی
    ———————-
    حسام عزیزم
    سلام. حتما میام می خونم ولی با نظر فنی نوشتن موافق نیستم. چون نقد بلد نیستم
    اگه خوب باشه دوبار می خونم

  11. سلام بر عمو جان
    تاریخ همیشه بر دوش های مردم زایمان کرده و خواهد کرد.خدا فراموش کرده که بعضی از جنین ها باید از زهدان سقط شوند تا کار به دارو و درمان نکشد ، اما خدای این قرن سرش شلوغ تر از این حر ف هاست .

  12. استاد دیگر دارید حوصله ام را سر می برید .
    ول کنید این سیاست را . ول کنید .
    شما را به هر چیزی که دوستش دارید ول کنید .
    با مردم و دردهایشان باشید نه با حکومت و درد هایش
    به فرد بپردازید نه به جمع
    گور بابای فرهاد جعفری با این کافه پیانو اش
    در ضمن گور بابای خودتان با این سیاستتان
    هر وقت می آیم این را محکوم کرده اید
    آن را زندانی می کنید . دیگری را سقط .
    پس کجاست ادبیاتمان ؟ کجاست دختر بچه هایمان ؟
    آن دخترکانی که آب نبات چوبی دارند ولی یکی دیگرش را هم می خواهند
    آنهایی که از مادرشان نمی پرسند مامانی اون مرده کی بود بهت چشمک زد ؟
    آنهایی که نمی ترسند
    آنهایی که معنا و مفهوم ظلم را هرگز درک نخواهند کرد
    بپردازید به نوشتن
    به رابطه ها
    سبک ها
    استایل ها
    نقد
    ادبیات
    این واژه چرت و مزخرف که زندگیمان را کشانده به کثافت
    زهرمار

  13. دست زیر چانه می گذاریم تا عباس معروفی دو سه خطی برایمان بنویسد و ما نیز دو سه خطی برایش دلتنگی ردیف کنیم!
    از خفقان و درد و ستم بگوییم و نامش را بگذاریم دل نوشته ، نه شعر!
    عزل می شوند …
    سقط می شوند…
    اما کجاست شکیبایی برای رسیدن ان روز؟!
    من که کم آورده ام۱
    پس از رفتن علیرضا داوودی که پرچم سفید را بالا برده ام!
    فروغ ف

  14. سلام
    مرسی
    اگه بد تعبیر نشه اصولاً از این جور یادآوری ها لذت می برم. البته به خاطر حافظه ضعیف خودم در درس تاریخ.

  15. سلام. ما شما را خواندیم. به وبلاگ تازه نو شده ی طنز حقیر هم سری بزنید. ضرر نخواهید کرد. اگر لینک کردید هم که چه بهتر. خوشحال می¬کنید جوانی را.

  16. این کامنت را برای پست „خارج از کتاب“ وبلاگ „از زندگی“ نوشتم. تکرارش را در اینجا بی تناسب نمی بینم. خانم دکتر احمدنیا در این پست میگوید: چون جنس لوازم مورد نیاز کتاب با واژگان ادبیات سیاست فرق میکند لذا دوست ندارد خارج از کتاب بنویسد.
    حالا من هم همراه شما اقرا میکنم که با تمام شدن حجت بر همگان، زبان ارتباط با کسیکه مردم را میزند مطمئنا زبان وبلاگ نیست. زبان ارتباط با او که به هیچ صراطی مستقیم نیست و راه نمی آید و شمشیر را از رو بسته زبان وبلاگ نیست. حتی زبان قانونهای واقعی و حتی خودنوشته هم نیست.
    باید از این برزخ بیرون بیاییم. میپرسید چرا؟ به دلیل کامنتی که برای خانم دکتر احمد نیا نوشتم:
    ***
    با شما کاملا موافقم.
    و از کامنت پست قبلی و از وبلاگهای رنگارنگ خود پوزش میطلبم. اصولا وبلاگ جای سیاست نیست. بلکه جای نوشیدن شراب طهور است و بس.
    من در مدتی که در بلاد کفر زندگی میکردم به این نتیجه رسیدم که باید از برزخ بیرون بیایم و هر منطقی را در جایش مصرف کنم. و به همین دلیل به خاک پاک از ماه بهتران پناه بردم.
    در بلاد کفر، حساب قانون غریزه ی جنگل،و حتی منطق قراردادهای اجتماعی در شهر کاملا مشخص و عیان است و همه میتوانند آنرا بخوانند و به یاد داشته باشند.
    اما آن چه در بلاد کفر نامعلوم است این است که تو ندانی در جنگلی یا شهر!
    به همین دلیل وقتی پشت چراغ قرمز ایستاده ای ممکن است کفتاری در فرصت آدابدانی تو، در لباس آدم با خیال راحت مشغول دریدن اهالی خانه باشد.
    وقتی چراغ سبز شد دیگر برای من خانه ای باقی نمانده که بخواهم به سمتش بروم.
    کفتار هم که لباسش را درآورد دیگر قابل شناسایی نیست.
    مگر میشود بروی پلیس و از کفتار شکایت کنی؟ به ریش آدم میخندند.
    به همین دلیل باید اول بفهمیم کجا هستیم بعد توقعات و ابزار ارتباطمان را همانگونه انتخاب کنیم.
    بنابراین من هم از امروز توبه میکنم.

  17. خامنه ای : خاک تو سرت مرتیکه الاغ . تو که گفتی کارها رو بسپر به من . همه چی ردیف میشه !
    احمدی : خب …. همه چی ردیفه اقا . شما مطمئن باش …
    ( خامنه ای میپره تویه حرف احمدی نژاد )
    – مرتیکه … چی چیو همه چی ردیفه ؟ مگه مغز خر خوردی ؟ مردم که آروم نمیشن … خودت بی آبرو بودی , آبروی نصفه و نیمه من رو هم بردی .
    – ای اقا … این چه حرفیه شما میزنید ؟ مردم همه طرفدار من هستند . همش تقصیر این هاشمیه که می خواد زیر اب شما رو بزنه . به من چه مربوطه .
    – منو بگو که عقلم رو دادم دست تویه میمون . باید میرفتم طرف اونوریها تا مردم تو رو تیکه و پاره میکردند .
    – هه هه . فکر کردی تو اوضات از من گهی تره ….
    ( صدای کشیده …. )
    – گل بگیر اون دهنتو میمون
    – ا ا ا …. آ …آقا … قا … ببخشید … غلط کردم …. نزن آقا
    – نزنم ؟ میکشمت …
    ( احمدی نژاد فرار میکنه و اقا هم با عصاش دنبالش میکنه … )

  18. …و درود !
    هنر عدالت آن نیست که همه ئ گناهکاران به مجازات برسند بلکه هنرعدالت ان است که هیچ “ بی گناهی “ به مجازات نرسد !
    (منتسکیو-روح القوانین)
    این مراسم دادگاهی آدم را یاد “ محاکمه ئ گالیله “ می اندازد …تاریخ یک دایره ای بیش نیست.نه ؟!…

  19. ایران هر بار اژدهایی دو سر سقط کرده و لی یک سر اژدها، نیمه جان تا انجا که جان داشته مردم را بلعیده تا دوباره سری تازه از کنارش رویده.
    استاد عزیز تا کجا و تا کی می توان امیدوار بود؟

  20. عباس جان
    خوبه این چیزا را می نویسی اما در برابر ظلمی که بیخ گوش ات بر من رفته ساکتی!
    ارادتمند
    پرویز
    ———————-
    پرویز عزیزم
    سلام
    شک نکن که هر کاری ازم بر بیاد برای تو رفیق عزیزم در خدمتم. با اینکه دو سالی هست که من فقط کارهات را خوانده ام و حتا صدات را هم نشنیده ام.
    دفعه ی قبل هم که بایستی کاری برای یکی از بستگانت انجام می دادم سعی کردم در انجام وظیفه کوتاهی نکنم. و تو می دانی هر وقت کاری از من ساخته باشد در خدمتم. اما ساکتم. در برابر ظلمی که هر روز بیخ گوش من و تو می رود، ساکتم، چون کاری از دستم ساخته نیست.
    پارسال هم ظلمی بر من رفت، که خب تو چه می توانستی بکنی؟ با طناب کسی به چاهی رفتم که سر بند آن، رابطه سلام بیش از ده نفر با من قطع شد، و بی انصافی بود اگر از تو توقع می داشتم که از ظلم رفته بر من چیزی بگویی. تو خودت به اندازه ی کافی در این غربت و تبعید مکافات داری، گاهی فکر می کنم همین که هستی و سلامی برقرار است خدا را شکر می کنم.
    با اینهمه، حالا اگر کاری از من بر می آید بگو که انجام وظیفه کنم.
    با احترام
    باسی

  21. آدرس لینکی که تقدیم حضورتان می شود نوشته یک دختر نوجوان است که صادقانه بوده و دوست دارم شما را به عنوان کسی که سال هاست می شناسم و بر پایمردی و صداقتتان ایمان دارم آگاه نمایم تا در صورت امکان پژواک داده شود.
    با ارادت و اخلاص

  22. سلام استاد عزیزم . اخه یکی به من بگه کدوم حکومت بوده که با ظلم پایدار مونده؟؟؟ اگه حتی یه نگاه گذرا به تاریخ بندازن اینو می فهمن. جدا با چه اعتماد به نفسی این همه ادم می کشن؟ نکنه فکر میکنن تا اخر دنیا هستن؟ خدا اون بالاست همه چیزو داره می بینه. من امید دارم و میدونم اخرش رهایی. ( عاشق همیشگی)

  23. سلام آقای معروفی عزیز
    نمی دانم آن روزها که نوشته هایتان را می خواندم چند ساله بودم روزهایی که شما را به باد تهمت و توهین و تحقیر گرفتند چند ساله بودم…
    ولی هرگز از یاد نبردمتان
    یک شاعر و نویسنده ی شاید جوان هستم…
    به نوشتن در فضای مجازی پناه آورده ام این روزها..
    خوشحال می شوم حضور مهربانتان را ببینم
    سپاس
    سپیده از ایران

  24. این خاک از خون فرود و سیامک و ایرج گلگون شده است .
    نور ایزدی اش همراهیمان می کند؟
    به قول ادبا و عقلا پناه می بریم به خدا از شر شیطان رجیم و لعیم .
    ———————–
    سلام

  25. “ سلام
    حال همه ی ما خوب است . ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند.
    با این حال عمری اگر باقی بود طوری از کنار زندگی میگذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمان . تا یادم نرفته است بنویسم حوالی خوابهای ما سال پر بارانی بود …
    …یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری ؟ نه ریرا جان ، نامه ام باید کوتاه باشد ،‌ساده باشد ،‌ بی حرفی از ابهام و آینه. حال همه ی ما خوب است ، اما تو باور نکن. … “

  26. نقشه راه
    سخنی کوتاه و خودمانی با رهبران احزاب و گروه ها و نخبگان ایرانی
    از این بهتر چه می توانست در جریان باشد:
    یک رستاخیز بزرگ مردمی! دریای خروشان جوانانی مشتاق که آگاهانه و مسالمت آمیز می خواهند سرنوشت خود را در دست گیرند. آینده خود و فرزندانشان را بسازند و از زیستن در ایرانی آباد و آزاد و پیشرفته بر خود ببالند.
    پرسش این است:
    نقش ملی و تاریخی احزاب و گروه ها و نخبگان ایرانی در این دوران سرنوشت ساز چه می تواند باشد؟
    به گمان من در سی سال گذشته به اندازه کافی کار تئوریک انجام شده و نقدهای فراوانی هم نوشته شده است.
    بگذارید خیال خود را راحت کنیم و بی پرده بگوییم:
    در این سی سال، نابغه ترین ما چیزی فراتر از اعلامیه جهانی حقوق بشر نگفته است. از این همه فخر فروختن به یکدیگر، قمپز در کردن، و ملوسک بازی های روشنفکرانه چه هدفی را دنبال می کنیم؟
    مساله مشخص همه ما به تسلیم واداشتن باندهای فاشیست و جنایتکار قدرت در ایران است- که خود را “مقدس” هم می دانند. اگر آن ها را به تسلیم شدن در برابر اراده ملت واداریم، بدون تردید این صندوق های رای است که می باید مشگل گشای اختلافات و تفاوت های ما باشد.
    چگونه می توان با “کمترین هزینه” و در “کوتاه ترین زمان” باندهای قدرت را به تسلیم در برابر اراده ملت به پا خواسته وادار کرد؟
    نقشه راه چیست؟ نقشه راه چیست؟ نقشه راه چیست؟
    بیایید سناریوهای ممکن را بررسی کنیم و راه بهینه و یا راه های بهتر را برگزیده و دنبال کنیم. امیدواریم یک مبارزه همه جانبه و هوشیارانه، هر چه زودتر همه ما را به پیشگاه مقدس و با عظمت صندوق های رای شرف یاب کند!
    به پیشگاه مقدس و با عظمت صندوق های رای شرف یاب کند!
    به پیشگاه مقدس و با عظمت صندوق های رای شرف یاب کند

  27. سلام پدر عزیزتر از جانم
    حالتان چطور است؟ هیچ از خودتان پرسیدید در این یکی دو ماه گذشته که کجاست
    این محمدرضا؟ چه می کند و چرا خبری ازش نیست؟
    ببخشید اگر تلخم. ده پانزده روزی است که از کهریزک آزاد شده ام و تازه امروز توانستم به خودم بیایم و چند کلمه یی بگویم تا همسرم برایتان تایپ کند… آخر بابایی نازم، زده اند سه انگشت دست راستم را شکسته اند … چه دردی برای کسی که می خواهد بنویسد بدتر از این است که نتواند قلم به دست بگیرد؟
    آقای معروفی نازنینم
    وقتی روز بیست و پنجم خرداد من و سی چهل نفر دیگر را از بازداشتگاه شاپور
    – پس از دو روز روزه!!ی مطلق به شعبه ی ۱۵ دادگاه انقلاب (شعبه ی آقای
    صلواتی که این روزها مشغول اعتراف گیری است) انتقال دادند و وقتی روبروی خانم دادیار قرار گرفتم بی هیچ مقدمه یی بدون اینکه سرش را از روی پرونده بلند کند گفت: توی آزادی چه غلطی می کردی ؟ خواستم بگویم به خدا داشتم از سر کار به خانه بر می گشتم
    تا گفتم:“ به خدا…“ داد زد:“ خفه شو با دهان نجست اسم مقدس خدا را به زبان نیار…“ من هم بدون تامل گفتم:“ دهان من تمیز تر از دل خیلی هاست… „خانم دادیار سرش را بلند کرد وبا آن قیافه کریه و پر مویش با عصبانیت گفت : „می خواستم به خانواده ات رحمی کرده باشم و بفرستمت
    اوین. اما لیاقتش را نداری . می فرستمت به جایی که از جهنم خدا بدتر باشد…“ سربازی که دستم به دستش دستبند شده بود دستم را کشید. خیلی آرام در گوشم گفت:“ خر نشو التماس کن خواهش کن ازش…“ خانم دادیار که از آن پیر دختر های عقده یی و بسیار زشت بود پس از امضا کردن
    چند برگه کفت :“ گمشو „. از اطاق که بیرون آمدیم سرباز که پسر با شخصیتی بود و همو بود که خبر سلامتی ام را به خوانواده ام داده بود با ناراحتی گفت :“ خراب کردی می دانی به کجا می گویند بدتر
    از جهنم خدا؟“ و آنجا من برای نخستین بار اسم کهریزک را شنیدم.
    *
    نصف شب همان روز همه ی سی چهل نفر مان را با چشم بند دو به دو دستبند زدند و چپاندند توی ماشینی که به گمانم اتوبوسی بود که صندلی هاش را برداشته بودند.آنقدر جا تنگ بود که فرو رفته بودیم توی هم جوری که با هر تکان و با هر دست انداز جاده فریادمان از فشار و درد دستبندها به هوا می رفت.
    هنوز که هنوز است زخم مچ دست چپم که توی زندان عفونی شد خوب نشده است. یکی دو ساعت بعد به ورودی جایی رسیدیم که معنای حرف آن عفریته را با تمام وجود درک کردم:
    همانجور دو به دو دستبند به دست به صف کردنمان. چشم بند هامان را باز کردند و گفتند بدوید. ما شروع به دویدن کردیم بدون آن که بدانیم چه انتظارمان را می کشد. فضا نیمه تاریک بود که ناگهان از اول صف صدای جیغ و فریاد برخاست . همانجور به جلو می رفتیم که اولین ضربه باطوم خورد
    به پشتم . چند ین نفر از کادر پلیس که لباس های یکدست ضد شورش به تن داشتند – وبه نظر نمی آمد که سرباز باشند- باطوم به دست در دو صف روبروی هم ایستاده بودند و باطوم ها را بالا می بردند وهمراه با
    با وقیح ترین توهین ها و فحش های ناموسی برسر و بدن ما فرود می آوردند و ما باید از وسط این دالان ضربه و ضجه خودمان را به آنسو می رساندیم
    و هرچه می دویدیم به انتها نمی رسیدیم. در آن بلبشو تنها کاری که توانستم بکنم این بود که دست راستم را که آزاد بود پس سرم بگیرم تا حداقل مغزم داغان نشود. همان جا بود که بر اثر برخورد ضربه های باطوم
    انگشانم شکست…
    وقتی به پایان این دالان مرگ رسیدیم معنای جهنم را با پوست و گوشت و استخوانم فهمیدم. از تمام بدنم خون سرازیر بود و چشمانم سیاهی می رفت. از لابلای پلک های سنگین از خونم دو نفری را دیدم
    که تاب این وحشیگری این قوم مغول را نیاورده و در خون خویش غلطیده بودند…
    *
    صبح که شد همه حیران بودیم .دو تا سرباز آمدند و دستبند هامان را باز کردند. از یکی شان که ترک بود به زبان آذری پرسیدم :“ این چه کاری بود با ما همشهری؟“ بنده خدا معلوم بود که تازه خدمت است با بغض یواشکی گفت :“ ما بی قصیریم بخدا…“ و زود رفت سراغ بقیه . کمی که توانستم به
    دیگران نزدیک شوم درد کمر و سر و دست خودم یادم رفت . سر و صورت زخمی و خونین و دست پای شکسته و متورم . صحرای محشر شده بود . عده یی فحش می دادند . برخی دعا می کردند. چند نفر خیره شده بودند به جایی که بود و نبود . اما هیچکس را حوصله ی صحبت با دیگری نبود.
    *
    کمی بعد یک سرهنگ که قیافه اش بیشتر به سپاهی ها می خورد اما لباس نیروی انتظامی را پوشیده بود آمد و حرف زد . حرف که چه عرض کنم از هر سه کلمه اش یکی اش فحش خواهر و مادر بود. خلاصه حرفهاش این بود که ما خیانت کاران به انقلاب و ایران هستیم و شورش کرده اییم
    و سزای شورشیان و خیانت پیشگان در هر کشوری حتا در آزادترین ممالک همین است . همان جا بود که ما فهمیدیم وارد بازداشتگاه کهریزک شده ایم . بازداشتگاهی که پیش از ما مخصوص
    نگهداری متهمان دستگیر شده در طرح امنیت اچتماعی جناب رادان بوده است. آدمکش ها و چاقوکشها و لات های خطرناک و معتادان تزریقی و متهمان مواد مخدری که جرمشان سنگین بوده است. و بعد ها فهمیدیم که در این بازداشتگاه موقت هر هفته چهار پنج نفر کشته می شده اند . طی سی و
    پنج روزی که آنجا بودم خودم شاهد کشته شدن بیست و دو نفر بودم چهار نفر از بین بازداشت شدگان بعد انتخابات و بقیه هم از بین محکومان جرایم دیگر.
    *
    اطاق های تنگ و نموری که در حالت عادی چها نفر به زور در آن می توانند بخوابند اما هفت تا نه نفر را در آنها چپانده بودند… یک تانکر آب گرم و شور برای سیصد چهارصد نفربرای هر شبانه روز… ( بعلت واقع شدن این زندان در بیابانهای مابین شهرری و قم همیشه آبش تلخ و شور و گرم بود. بسیاری از زندانیان بخاطر همین آب با بیماری های مهلکی دست و پنجه نرم می کردند. بی
    دلیل نیست که بسیاری از مردم آنجا را به اسم – شورآباد- می شناسند نه کهریزک) … یک عدد نان برای سه وعده ویک کاسه آب داغ با یکی دو تکه سیب زمینی درون آن بعنوان ناهار و شام (مطمینم که باور نخواهید کرد اما منی که با چشمان خودم بارها دیدم چرا نگویم که بسیاری از
    زور گرسنگی تکه کاغذ یا مقواهایی را که پیدا می کردند توی آن آب سیب زمینی تیرید می کردند و می خوردند)…و عدم اجازه استفاده از توالت از ساعت هشت شب تا شش صبح و هوا خوری اجباری به گونه یی که همه مجبور بودند که از ساعت هشت صبح تا شش بعدازظهراطاق ها را ترک
    کنند و توی حیاط زیر آفتاب دیوانه کننده ی تیر ماه بی هیچ سایبانی بمانند… از جمله مواردی است که هر کدام توضیحات مفصل خود را می خواهد که باور کنید الان ذهنم کشش بیش از این را ندارد ولی برایتان به تدریج از این روزهای بی روزن خواهم نوشت.
    *
    عباس آقا جان فعلا با وثیقه بیرونم اما احتمالا برایشان ثابت شده است که من واقعا جرمی مرتکب نشده ام در بازجویی هاشان هم نتوانستند گناه! بزرگی به پایم بنویسند. خواهش می کنم شما فکر نازنینتان را مشغول
    این شاگرد چموشتان نکنید . بهر حال احساس می کنم فعلا سکوت کنم بهتر است. خواهش می کنم در صورت انتشار این نوشته ها به هیچ عنوان اسمی از من به میان نیاید. می بوسمتان ای که روز ها و شبهای زندان را
    با یاد شما و همسرم سر کردم .
    —————————
    عزیزم محمدرضا
    سلام
    داستانش کن. این روزگار باید در آثار خلاق ثبت شود. فقط خدا را شکر زنده ای
    فعلا کمی استراحت کن و به خودت برس.
    به خانمت سلام برسان

  28. آیا بیش از حد خود خواهانه است که ما هم حق داریم زندگی کنیم؟ در جامعه در زندگی خودمان در ساختنش سهم داشته باشیم و امید داشته باشیم؟
    سه صفحه برات درددل نوشته بودم که آروم شدم و دیگه نیازی نیست. فقط این که الان تا حدودی رفیقم رو درک می کنم تا آن حدودی که… خودت میدونی. فقط این عنوان ! می دونم از این عنوان منظوری نداشتی ولی این دیروز یک عمر است؟؟!!!!؟؟ تا پنجاه سال بعد(؟؟!!!) شب بخیر…

  29. استادم سلام
    سی سال است که مردم را می زنند. می زنند؟ نه. زجر کش می کنند و باورشان نمی شود تا چه حد در ذهن مردم سقوط کرده اند. سقوط…سقط… مرده اند. چه کسی دیگر باورشان دارد؟ یعنی تا دیروز وضع آنهایی که در کهریزک کذایی شان دانه دانه جان می دادند را نمی دانستند؟! باسی چقدر احمقند آنها که هنوز این حکومت را باور دارند.آنها که برای زیاد شدن حقوق بازنشستگی شان و کشیده شدن یک جوب آب در دهشان فکر می کنند احمدی نژاد حتما یکی از نواده های مولا علیست. .. دیگر چه میشود گفت؟؟؟
    (استادم ایمیلم به دستت رسید؟ مهم است بدانم در نظرت کجا ایستاده ام.)

  30. آقای معروفی سلام
    من وب ندارم که خواهش کنم بخوانید. اما حرف دلم را بخوانید:
    ما ناامید نیستیم. دست کم من و ما تو روز تحلیف ، چهارشنبه دیدیم که مردم دست بردار نیستند.
    آقای معروفی من دیدم که زن مسنی را کشیده زدند .زن صورتش برافروخته شد .اشک صورتش را پوشاند .سرش را رو به آسمان گرفت. مردها خیلی ناراحت بودند که این صحنه را می دیدند اما نمی توانستند کاری کنند. یک تحرکی بین مردم به وجود آمد اما آن ها با دادو بیداد مردم را متفرق کردند.
    من که تا این ساعت نه ناامیدم نه دلسرد و دلمرده.
    نوشته های شما به آدم دلگرمی ِ دوچندان می دهد.
    دوست تان داریم. یکی دوتا که نیستیم .اوه ..این همه جوان دوست تان دارند ..خودش سعادتی است.این همه جوان سرسخت ،امیدوار، پرتوان و..این همه جوان ایرانی.
    —————–
    نسرین مدنی عزیزم
    معلومه که نوشته هاتو می خونم
    و معلومه که به شماها امید بسته م

  31. سلام استاد گرامی
    ای کاش می توانستم در کلاسهای داستان نویسی شما شرکت کنم خوشحال می شوم اگر وقت داشتید داستانهای مرا در وبلاگم نقد کنید
    با سپاس
    آعظم جلالی

  32. درود
    چیزی نوشته بودم در روز آخر تبلیغات انتخابات درباره رفتارهای نامزدهای انتخابات و نوشته بودم که گرچه زشتی رفتار پرخاشگرانه و دور از ادب بر کسی پوشیده نماند ولی این که فردی با این شخصیت و فرهنگ در چنین جایگاهی نشسته گناه آنهایی است که روند ارتقای مدیریتی و سیاسی-اجتماعی را چنان نسنجیده و باری بهرجهت ممکن ساخته اند که فردی دچار شخصیت بیمار و درگیر بحران های کودکی نابه سامان با پایگاه های قدرت تا رفیع ترین جایگاه های اجتماعی بالا بیاید و حالا نردبان بر سر دیگران بشکند و لگد به صورت مردم بزند. نمی دانم از بختیاری ام بود یا بدبیاری که نوشته ام جایی چاپ نشد. برایتان خواهم فرستاد به ای میلتان. اگر وقت داشتید غلط های شاگرد کوچک تان را بگیرید، سپاسگزار می شوم.
    بدرود

  33. سلام اسطوره معروفی عزیز
    با این همه سؤالی ست برایم کم رنگ با پاسخی به همین غلظت. هنوز گنگ است احساس شما نسبت به من. احساس بنده روشن است. فقیری ام که به سمت هم وطن خود دست گدایی سکه ای با مارک دموکراسی دراز کرده تا مگر بقیه بهش بدهند. شما که ثروتنمندید، حس دلسوزی ست که دست توی جیب می کنید(تبدیل رنگی به رنگ دیگر)؟ یا یاد این که زمانی شما هم فقیر بودید(تغییر نکردن رنگ به علت بودن در رنگ مورد بحث)؟
    پ.ن: دنبال نقدهای کاظم امیری رفتم، حتی اسمش به گوش کتابفروشان نخورده بود. لطفاً اگر جایی می شناسید که بشود دسترسی پیدا کرد، بفرمایید که ممنون تان می شوم.
    ——————
    کیهان جان
    او کتابی منتشر نکرده، نقدهاش اینجا و آنجا منتشر شده.
    در دوات رضا قاسمی و مجله شعر

  34. بازار خردوزی کساد است امروز،
    که دوره ی احمدی نژاد است امروز.
    هر کاله گران است، مگر جانِ جوان:
    کان هم محروم از دلِ شاد است امروز.

    اسماعیل خویی

  35. دشمن یگانگی!
    سرسپار و پاسدار ِ مذهبِ دروغ و زور و بندگیّ و نابرابری!
    ای عدوی خانگی!
    راست است:
    نیز
    هم تومان برادری:
    همچنان که بوده رستمِ نبرده را
    برادری به شومی ی شغاد،
    پاسدار احمدی نژاد !
    و به یاد دار
    کان نبهره نابرادر، آن گراز ِ بدنهاد،
    جان به در نبرد
    از کمان و تیرِ رستم، آن هژبر ِ زال زاد،
    های،
    پاسدار احمدی نژاد !
    باش تا که دادگاهِ مردمان تورا
    بر به گورزارهای بی شمارِ کشتگانِ هرچه آرمانِ مردمی ست
    گوربان کناد،
    های آهای ، نابکار،
    پاسدار احمدی نژاد !

    اسماعیل خویی از
    http://www.esmailkhoi.com/EK-Poem-GaKh-PaasdaarAhmadi.htm

  36. سلام جناب معروفی
    متن زیبا و مثل همیشه بجایی بود.
    آرزویم همیشه این بوده که روزی بتوانم بنویسم، هر آنچه می خواهم و با قلمی که خارج از دایره ی بند و بسط های زبان، روان باشد و زیبا. این آرزوی شاید نه چندان بزرگ، نخستین بار با خواندن آثار شما و غلتیدن در رویای آیدین و سورمه پدیدار شد.
    می دانم هنوز آنقدر ناپخته می نویسم که خامی نوشته ها گاه خودم را هم آزار می دهد ولی کاش افتخاری بدهید به من و سری بزنید به کافه ی حقیر من.
    موفق و پاینده باشید
    ———————
    حتما سر می زنم
    اما نوشته ات را بلند برای خودت بخوان ببین روان هست

  37. سلام
    در ستایش رنج شاعری با روایت ( اسب ) به روز شد .
    .
    پدر با غروب در ایوان نشسته بود که عموها خبر آوردند . حیاط از برگ توت تا سبیل پدر لرزید و پشت پنجره داخل اتاق در آشپزخانه صدای تیز شکستن یک ظرف پوست کبود غروب را زخم زد .

  38. سلام
    استاد عزیز و گرامی باور کنید نگران حالتون هستم نمی خام شما رو هم مثل خیلی ها آزار بدن این آخوندها بی صفت
    ولی از جهتی بیان حقیقت چیز دیگریست
    براتون آرزوی صحت و سلامتی می کنم
    تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد,
    وجود نازکت آزرده گزند مباد.
    سلامت همه آفاق در سلامت توست,
    به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
    یا حق
    ———————–
    به هر حال هر کسی جایی و به نحوی خرج چیزی می شود
    ابن سینا میگه
    طول عمر قبلا تعیین شده، عرضش را من تعیین می کنم

  39. سلام استاد
    همیشه می ایم و می خوانمتان.ما در ایران به مبارزه هایمان تا حصول آزادی و برچبده شدن دستگاه ظلم و استبداد ادامه خواهیم داد و حضور شما بزرگواران نیز دورا دور باعث انبساط خاطرمان خواهد شد.
    دستتان را به گرمی می فشارم.
    راستی „سال بلوا “ را می خوانم. مثل „سمفونی مردگان“ و „پیکر فرهاد „عالی است.
    فرصت کردید به وبلاگ من هم سری بزنید .
    گاهی داستانکی می نویسم و خوشحال می شوم بهره ببرم از نظرات صائب شما استاد ارجمند.
    „سبز باشید“
    ————————–
    حتما میام و می خونم

  40. سلام
    امیدوارم سلامت باشین
    چند وقته میام ولی روم نمیشه چیزی بنویسم
    آخه شما کجا و من کجا
    وقتی در مورد دهه ی شصتی ها گفتین از خودم خجالت کشیدم
    به این فکر کردم که چه بلایی سر زندگیم آوردم
    به این که چرا سال هارو نه سواره رفتم نه پیاده و فقط کز کردم
    به این که اگه کز نکرده بودم لااقل به این بن بست همیشگیم نمی رسیدم . به بن بستی به نام « که چی ؟ »
    شونه هام سنگین شده
    پاهام افتاده عقب
    ابر ابره آسمون
    جاده پیدا نیست تو شب
    می کشم شبو به دوش
    ظلمش افتاده به پام
    انگاری که نعش کش ِ
    همه ی ظلم شبام
    رمقم نا نداره
    آهم آهش در اومد
    دیگه آتیش نزنید
    سوز سوختم تا ابد
    اگه خورشید یه شبی
    چشمش آروم وا بشه
    ماه میشه ابر چشاش
    آسمون سیا میشه
    آفت مزرعه ی گندم آسمون شب
    ابر دودی عینکی
    آدمای میر غضب
    چشام حسرتی شده
    من می خوام ماه بیبینم
    حتی تو سوز سکوت
    زیر مهتاب بشینم
    من فقط یه گچ می خوام
    با یه تخته ی سیاه
    بدون یه تیکه ابر
    بکشم یه دونه ماه
    بازم ببخشید که توی این آفتاب داغ زیر سایه ی شما خس خس می کنم
    اگه سیاهه هام آزارتون میده بگین تا حبسشون کنم
    ———————
    پرنده هات رو آزاد کن

  41. سلام استاد …
    خیلی وقت بود که آدرس اینجا رو توی لیست پیوندهای دوستان می دیدم و به اینجا سر می زدم.ولی جرات نوشتن نداشتم.جرات اینکه بخوام حرفی بزنم .نمی دونم چرا.همیشه همینطور بودم و فکر می کنم شاید یکی از دلایل عقب افتادنم از خیلی جریانات همین بوده.خدا رو شکر تونستم امروز به این عادت مزخرف غلبه کنم.اولین شعر هامو پنجم دبستان سرودم.شعر نبود ترانه بود.کم کم پیشرفتهایی کردم تا آخر مقطع راهنمایی تونستم شعر نو بگم.البته در سطح پائین.نویسندگی هم کردم..باز هم در سطح پائین.۵۰ درصد اینکه همیشه در سطح پائین موندم تقصیر سکوتها و گوشه گیری های خودم بود.۵۰ درصدش تقصیر خونواده ای که قلم منو نشناخت.فعلا هم جز اندک افرادی هیچ کسی از سروده هام یا نوشته های داستانیم خبر نداره.اومدم بگم که خیلی ممنونم از این برنامه ی داستان نویسی که گذاشتین.قصد دارم با این برنامه ها پیش برم.شااااااید یه روزی تونستم از سطح پائین همیشگی نجات پیدا کنم.کمکم کنین..
    ————————
    شونه هاتو بنداز بالا و حرکت کن بنویس

  42. سلام آقای معروفی
    چقدر خوشحالم از اینکه می بینم شما همچنان می نویسید!
    و مثل همیشه زیبا و دلنشین و دوست داشتنی!

  43. نگاهی دیگر
    چشم من تنهاست،
    تنها میان هزاران چشم؛
    هر چشم خیره در نگاهی دیگر
    و چشم من خیره به آسمان،
    آسمان غبار آلود
    و دست من بسته است!
    کو دستی که برآید بر چشمان غبار آلود من
    و به در آرد این مه پلیدی را
    از چشمان نمناک من؛
    پاکی نیست
    و اوج خالی از عرش!
    و ما سرگردان آسمان‌ها؛
    ***
    دیدگان مرده و لب‌ها خاموش،
    باغچه خشکیده و زمین نمور
    و گل های شیپوری سر بر آورده‌اند؛
    نیست دم آن که رساند
    قطره آبی به شقایق وجود!
    و او دارد تنها پرپر می شود
    و ما گناه آلود ، ایستاده‌ایم
    و خیره زوال او را
    می‌پیماییم در ذهن؛
    ذهن خالی
    و عکس شقایق پیداست
    و ما همچنان خیره به نگاهی دیگر!!!
    ۷/۲/۱۳۸۲

  44. زمستان ِ سختیست.
    رد پای مردمان بر خیابان های سرد، یخ زده است
    عبور، بی معناست و کلام
    از دهان تا گوش
    رنگ ِ انجماد می پذیرد

    زمستان ِ سختیست
    و زمین وا مانده است از چرخیدن
    کولاک، آسمان را به زمین کوک زده است!

    بهار واژه ی غریبی است
    اما بعید نیست

    می آید…
    آری
    می آید

    اینجا عبور معنای خود را باخته است
    اینجا که هوا هم ساکن است!

    بهار
    حتی اگر خودش هم رغبت آمدن نداشته باشد
    ،
    ناگزیر است
    به آمدن

    با من بگو
    از لبخند ها
    هر چند تلخ
    هر چند …
    „استاد عزیزم، کاش اینبار که نوشتید، خارج از سیاست باشد. ما دلهامان به دست نوشته های ناب شما خوش است.
    میدانم که این روزها همه چیز بهم وصل شده است ولی شما میتوانی. آنطور که بخواهی و صد البته، از هر چه بنویسی، پرستیدنیست و هزاران بار خواندنی تر از هر نوشته ی دیگری. و باز میگویم که عباس معروفی، مایه ی افتخار همه ی ما ایرانیان است…“
    ———————-
    این روزها چه حرفی می شه زد؟
    انگار زمان یخ زده
    روزگار بدی از سر ایران میگذره

  45. استادم سلام
    آه کشیدیم نالیدیم فریاد زدیم جنگیدیم و… کشته شدیم. تا اینجا که نتیجه اش همین بوده. کمی ناامید شده ام. می دانم. اما خودت بگو… گیریم مرگ با عزت بهتر از زندگی با ذلت. ولی آنها که کشته شدند حق چهلم داشتن نداشتند و آنهایی که مانند خس و خاشاک و مخل امنیت و اراذل و اوباش نام گرفتند. استاد خیلی دلم گرفته. به ما می گفتند پیروز شدیم اما آیا این مرگ و ذلت پیروزیست باسی؟ آیا ترس از اعلام فکرت، آیا دردهای جسمی و روحی پیروزیست؟ من از هرچه بحث سیاسی ست خسته ام. از آدمهایی که همگی به موسوی رای دادند و پس از ۲۲ خرداد، احمدی نژادی شدند. من خسته ام از اخبار تلویزیون ایران که همه اش گل و بلبل میگوید بی توجه به جوانهایی که کشته شدند. انگار نه انگار ایرانی بودند. حتی آدم!!!!
    خوشحالم که امیدواری. من به تو امیدوارم. به اینکه پیش بینی هات درست باشند. یعنی میشود استاد؟ من هنوز دستبند سبزم را باز نکرده ام. نه اینکه شخص خاصی را رئیس جمهورم بدانم. سبز رنگ آزادی جوانانم، رنگ مکمل خون هموطنانم است. این رویای منست که روزی کشورم سبز شود…
    ————————–
    این بیداری پیروزی ست
    و روزهای خوب هم خواهد رسید

  46. سلام آقای معروفی عزیز !
    امیدوارم حالتان خوب باشد. خیلی دلم می خواهد ببینمتان. اگر وقت دارید برایم بنویسید. می دانم این روزها تو این شلوغی های تهران دل شما هم مثل هر ایرانی وطن پرست آشوب است. مثل من. وقتی ویدیو کلیپ هایی از اینترنت میبینم که نشانه وحشی گری انسانهایی است که به یقین ایرانی نیستند توان هیچ کاری ندارم. شنیده ام پسر بچه ی دوازده ساله ایی به ناز نوازش باتوم مردهای احمدی نژاد کشته شده است. گریه امانم نمی دهد. دست خودم نیست. نه که دل نازک شده باشم نه. از قساوت قلب این جماعت درشگفتم. چطور آدم می تواند این قدر کثیف، بی وجدان، وحشی و مریض باشد که پسر بچه بیگناهی را اینچنین بکشد. نمی دانم. نمی توانم فکرش را هم بکنم که این جماعت غریبه چگونه تیشه به ریشه ایران و ایرانی می زنند. با دیدن این جنایت ها ایران نباید ساکت بماند. دیگر بس است. تا همین چند روز قبل از انتخابات جنایت این حکومت پنهانی بود. خبرهایی از گوشه و کنار یواشکی به بیرون درز می کرد. عده ای از کشورها یا باور می کردند و یا باورشان نمی شد دولتی اینگونه وحشی و کثیف باشد و یا باور می کردند اما می خواستند مسولیتی در قبال ملت ایران نداشته باشند و با واژه ی مسایل درونی حکومت ایران سلب تکلیف کنند. اما دیگر دست کثیف ملاها رو شده است.فریاد بی صدای مظلومیت ملت ایران به دنیا مخابره شده. دیگر کسی نمی تواند این حقایق تلخ تاریخ را ببیند و سکوت کند.
    پاینده باد هر زن و مرد ایرانی که در ایران با وجود خطرات زیاد دست از اعاده حق خود که آزادی فکر و اندیشه و بیان و برقراری دموکراسی است بر نمی دارد و فریاد می کشد برای داشتن آنچه حق اولیه هر نهاد اجتماعی می باشد
    ———————-
    سلام بهار عزیزم
    تا کنون هیچ حکومتی چنین از رو نکشیده بود
    رفتارشان مثل رفتار مهاجمان به خاک سرزمین ماست، مغولها، عربها، و دیگر غارتیان
    تفاوت فقط در جایگاه است، و همین کار را زار می کند.
    وقت کردی سری بزن. خوشحال میشم

  47. سلام استاد
    تنها چیزی که با توجه به شرایط خودم و شرایط ایران میتونم زمزمه کنم این شعره
    بوی باران تازه می آید ، نکند بوی چشم تر باشد
    سخنی از وفا شنیده نشد ، نکند گوش خلق کر باشد
    نکند عشق در برابر عقل ، دست از پای درازتر باشد
    نکند پرده چون برون افتد ،داستان داستان زر باشد
    همچو سرو ایستادن در این باد ، نکند پاسخش تبر باشد
    ممنونم
    ——————-
    زیباست
    ممنون

  48. استاد نازنینم سلام.
    چقدر دلم برای این ملکوت امن تنگ شده بود.اخرین مطلبی که ازتان خواندم“خدانگهدار“بود.وان روزها در لندن بودم.اخ که چقدر دلم لرزید چقدر در سر نظر پروراندم که پای ان پستتان بگذارم اما دسترسی ام به اینترنت محدود بود و نشد و نشد تا کشاندمم به اینجا.از قضا در اینجا هم وبلاگم مورد عنایت حضرات واقع شده بود و بسی مقتدرانه فیلتر گشته بود تا همین لحظه که توانستم از دست پلید فیلتر بربایمش هرچند موقت و حال به اینجا رسیدم و چقدر خوشحالم از جریان پرشور وبلاگتان.
    استاد تقاضای کمکی دارم . من دربدر در جستجوی یک کارگاه نویسندگی حرفه ایی و معتبر در تهران هستم.و بسیار بیخبر و نابلد از یافتن این کارگاههای موثر با اساتید نام اشنایی چون خودتان.
    استاد بی شک اگر خودتان در این شهراشوب بودید از زیر سنگ هم شده ادرستان را گیر میاوردم تا فیض وجودتان را ببرم اما حیف حیف و حیف.
    نیازمند راهنمایی های شما
    خجسته باشد
    —————–
    ملکوت امن، ارضش بلاد انگلیس است، و ما حاشیه نشین آنیم.
    من در برلین کارگاه داستان نویسی داشتم که همان را در رادیو زمانه ادامه دادم. اتفاقا فردا آخرین برنامه را اجرا می کنم و در واقع برنامه خداحافظی است.
    فکر کنم بیش از دویست برنامه در زمانه موجود باشد. اگر به دردتان می خورد، بردارید

  49. سلام ارجمند
    با مجموعه ای از داستانک ها و شعرهایم تو را به سفرخانه ام دعوت می کنم.
    ضمن اینکه نام وبتان مزین کرده است محفل مرا تا دیگر زمان بدرود…
    http://www.papoy.ir

  50. سلام آقای معروفی من قبلا همیشه وبلاگتون رو میخونم
    اما حالا کمتر وقت میکنم وبلاگ رو بخونم
    بیشتر برنامه‌هاتون توی رادیو زمانه رو گوش میدم
    میشه لطف کنید آهنگایی که تم برنامه‌هاتون هستو معرفی کنین
    خیلی خیلی زیبا هستند
    مثلا این آهنگ زیر فایل ۲۰۰۹۰۷۳۰_Adabiaat_Moghaavemat_Tanz.mp3
    رو هر چی میگردم نمی‌تونم پیدا کنم
    مرسی از وقتی که میذارین

  51. من ندیدم خوشتر از جادوی تو
    ای سکوت ای مادر فریاد ها!
    گم شدم در این هیاهو، گم شدم
    تو کجایی تا بگیری داد من؟

  52. به محمد رضا ی عزیز:
    لابه لای کامنتها، نوشته های شما را در مورد این روزهایتان خواندم، که چه سربلندید.
    برایتان بهبودی و آرامش آرزو می کنم،
    و برای این ننگین صفتان، خواری.

  53. این روزها کنار همه چیز زندگی، باز وقتی به ریاکاری هایشان می رسم، همان «همه چیز زندگی» از نظرم می رود، و آنقدر درد این مردم، و بیشتر آن هایی که نمی دانند و نمی پذیرند و همچنان چشم به نماز باران همان آب دزد آتش به دوش دوخته اند، توی تنم می رود که بخواهم توی خیابان ها بدوم و فریاد بزنم که بس کنید! حماقت تا چه حد. چشمانتان را بسته اید و به یک کور ناخلف اقتدا کرده اید. همه ی ضربه هایی که می خوریم از همین هاست. همین آدم ها تا نباشند برای باور دروغ ها، و تا پشتوانه ای از این ها نباشد برای سردمداران، کدامشان می توانند با آن صراحت و جسارت، کلامشان را با نام خدا شروع کنند و آیه ای هم بعدش، و سری هم به زیر و باز دروغ و دروغ و دروغ. و ما که طغیان می کنیم در برابر این ظلم، و آن ها که قد علم می کنند در برابر ما! چون باور دارند که گناهکار ماییم! من فکر می کنم رسالت همه ی ما اینست که به سراغ اهل مذهب سر توی برف کرده برویم و با کلام خاص خودشان، بیدارشان کنیم، همراهشان کنیم.
    آزادی هم که در ایران نزدیک به مطلق است و لب تر کنی، باید اعتراف کنی که دست نشانده ی امریکای ظالم و فاسد و جنایتکار هستی. و حقوق زنان هم که برابر و حتی بیشتر از مردهاست صرفا به این دلیل که دیه ی مرد دو برابر دیه ی زن است!! کهریزک هم که شد یکی از زندان های مخوف جهان. جمهوری اسلامی ایران هم که در پی اتفاقات اخیر شد «حکومت دینی ایران». و آنچه همان جنایکار جهانی میخواست شد، و اسلام باز شد خونریز و جنگ طلب و عقده ای و متعصب و زورگو و بی منطق. سرمان را به کدام دیوار بکوبیم؟ که چند سال باید بگذرد تا این دردها التیام بیابد…

  54. به این نتیجه مفید رسیده ام که به دلیل جوانی و ضعف در درس تاریخ کمی عجول هستم و یادم رفته که فرانسه چند بار انقلاب کرده است و الان در چندمین انقلاب به سر می برد چند بار جمهوری شد و جمهوری چند بار دیکتاتور زایید و حالا دیگر تنها نتیجه برایم مهم است بگذار صد بار انقلاب کنیم یک بار دموکراسی این تقدیر تاریخی، همیشگی می شود.

  55. سلام جناب معروفی
    من تو این مدت یه چیزایی یاد گرفتم:
    اولیش اینکه باید جلوی زور وایستاد
    دوم اینکه اگه جلوی زور وایستی،جلوت وا میستن
    سوم اینکه باتوم خیلی درد داره
    چهارم اینکه باتوم برقی خیلی بیشتر درد داره
    پنجم اینکه درد دیکتاتوری از باتوم برقیم بیشتره
    ششم اینکه وقتی از دست گاردیا بخزی تو پارکینگ یه خونه و صاحب خونه بگه برو بیرون خانم من حوصله ی دردسر ندارم،دردش از همه ی باتومهایی که بیرون در منتظرته هم بیشتره….!
    ————————-
    الهه خانم عزیز
    سند قشنگی بود از روزهای سخت جنبش سبز
    قشنگ و صادقانه

  56. سلام
    فوت شوهر خواهرتان را تسلیت می گم
    به آنچه به جا گذاشت و آنچه با خود برد فکر کن!

  57. استادعزیزم سلام .
    امیدوارم هرجا که هستید خوب و خوش و سلامت باشید . این مطلب شما را که خواندم یاد فرمایش یکی از امامان معصوم افتادم آنجا که فرمودند:
    بترس از ظلم به کسی که جز خدا یاور پناهی ندارد .

  58. استاد عزیزم باز هم سلام.
    فکر کنم نظری که با هزار زحمت و جان کندن نیمه شب گذشته برایتان فرستادم از فرط ذوق زدگی از جریان پرشور وبلاگتان بعد ازان پست کذایی“دیگر نمی نویسم“در راه
    مانده و گم شده .شاید هم شما گمش کردید.
    بهرحال من باز هم تقاضای کمک میکنم :اتازه یه ایران امده ام ونیاز مبرم به دانستن بیشتر دارم وبسیار نابلد برای یافتن کارگاههای داستان نویسی .از شما میخواهم کسی یا جایی را برای مراجعه معرفی کنید
    شما که خودتان اینجا حضور ندارید وگرنه از زیر سنگ هم شده اددرستان را گیر می اوردم و مجبورتان میکردم درسمان بدهید.!
    و با این حال هم اموزشهای مجازی شما بسیار موثر افتاد
    خجسته باشید

  59. salam ostad …
    man hamishe shoma va asaretan ra khande am
    be khosoos akhiran ke blogetan ra kashf kardam
    shayad entezare ziyadi bashad
    amma kheili doost daram har cheghadr ham kootah nazar shoma ra dar bare ye sher va dastanhayam bedanam
    khahesh mikonam
    doost dare hamishegi ye shoma
    vahid

  60. ‌امید که برسد
    و امید که تو باز گردی
    آرزوهام در همین امیدها خلاصه می شوند استادم
    آرزو بر جوانان عیب نیست که. هست؟!

  61. هر روز که می گذرد خوشحال تر می شوم
    و تو تنها شادمانی من را می بینی و حسرت دل خوشی هایم را می خوری
    در درونم زالوئی می چرد
    درونم را تو هرگز نمی بینی

  62. باز هم سلام.
    دستتان درد نکند.
    پرداختن به آخر بازی ی دیگران بسیار خوب است و مخصوصن!از جنس معاصر.
    امیدوارم ادامه بدهید تا دوستان جویای حقیقت اما تنبل ما آسوده بنشینند و از تلاش فوق شما محظوظ شوند.
    باز هم با امید فرداها.

  63. سلام استاد
    تازه کتاب ۱۹۸۴ جورج اورل را تمام کرده ام .
    مغزم بدجوری توهم میزند .
    مثلا الان داشتم فکر می کردم از کجا معلوم خود عباس معروفی این نوشته ها را می نویسد .
    الان دارم فکر می کنم حکومت این وبلاگ را زده تا مخالفانش را بشناسد .
    یا شاید هم شما جزء یک پروژه اطلاعاتی برای شناسایی افراد مخالف باشید .
    راستی راستی این اورل عجب مادر خرابی بوده است . کلی حال کردم با کتابش .
    راستی این رادیو زمانه ها را خودتان گفتید . یعنی صدای خودتان است ؟
    جوابم را بدهید این دفعه لوطفن
    ———————–
    مهم اهنه که یه نفر بالاخره داره اینا رو می نویسه.
    و برنامه های رادیم رو خودم تهیه می کنم، با صدای خودم.
    البته دیروز آخرین قسمتش رو اجرا کردم و با برنامه ی اینسو وآنسوی متن خداحافظی کردم
    سلام

  64. الان قسمت اروتیسمتان را در رادیو زمانه خواندم
    واقعا استادید
    استاد
    رمان تماما مخصوصتان کجاست ؟ در چه حال است ؟
    تمامش کردید؟

  65. استاد عزیزم سلام . دو تا سوال داشتم . نامه ی شیخ مهدی کروبی به هاشمی رفسنجانی را خوانده اید ؟ چه بلایی سر مردم آورده اند …
    و دو دیگر این که هفته ی پیش کتاب رازهای سرزمین من رضا براهنی را خریدم . کتاب تجدید چاپ شده . از کتابهایی که به ارشاد سپرده اید خبری نیست ؟
    ————————
    هنوز اجازه اش نیامده

  66. سلام استاد عزیزم. تا وقتی که این جوون های غیور ایرونی هستن و نویسنده ای مثل شما دارن. بدونین که نمیذارن نابود بشیم. قلم تون رو می بوسم . ( عاشق شما سارا)
    ——————–
    از لطف شما ممنونم سارا خانم
    یکی دو کلمه رو تغییر دادم. ببخشین

  67. سلام. می خواستم از محمدرضا ی نازنین تشکر کنم که حقایق وحشتناکی از زندان کهریزک را بیان کرده است. حقانیت افشاگری های او از آنجا بیشتر نمایان می شود که او در مطلبی که در همین صفحه پنج شش روز پیش منتشر کرد به این اشاره کرد که بازداشتی های سیاسی را بین یکسری متهم مواد مخدر و آدمکش در بازداشتگاهی به نام شاپور نگهداری می کرده اند و از آنجا به کهریزک برده انده اشان. نکته ایی که تا کنون هیچ منبعی به آن اشاره نکرده بود تا اینکهمجلس امروزبه این خبر فاجعه آمیز به صورت رسمی اعتراف کرد(روزنامه همشهری-۲۱ مرداد ۸۸ – صفحه ۲ ) تا حالا سعی می کردند وجود و امکان وقوع چنین بازداشتگاه و خبری را منکر شوند. از محمدرضای عزیز می خواهم همانگونه که قول داده اند جزییات بیشتری از آن زندان مخوف منتشر کنند.

  68. بعضی ها را خدا زمین زده..زمین گیر کرده..سقط کرده..کج آفریده..برای همین جهان که قی می کند احمدی نژاد بالا می آید..دگم ترین دو پا!

  69. چه خواهد شد؟
    ما کی راضی خواهیم بود؟
    این حکومت مردمی مریض تربیت کرده که طرفدارش هستند،مثل خودش که بیمار روحی و روانی و جسمی است……اما آیا تمام اینها ایرانی نیستند؟
    چرا به همان اندازه که من و ما هستیم….
    رای دادیم تا انقلاب دگر نشود و خون این هموطن بی گناهی که گناهش استفاده نکردن از عقلش و پیروی از دگران است نریزد،اما خون از ما رفت…….
    این حکومت فتنه ها برانگیخت و جدایی را ریشه دواند نفرت یک ایرانی از دیگری ………
    آخر این راه چیست؟
    چه باید کرد که این نشود؟که بیمار معالجه شود بی خون که اگر باردگر بریزد دیگر دل بستن به این خاک و رهایی اش بی اساس است…….
    نمی دانم؟
    چه کنیم؟

  70. سلام آقای معروفی عزیز,
    هر ایرانی حق دارد عقاید خود را آزادانه بیان کند. بر طبق قانون هر فردی حق نوشتن، فکر کردن و زندگی کردن دارد. در ایران این قوانین تنها در کتابها نوشته می شود.اعدام، تجاوز جنسی و شکنجه سه خصوصیت ویژه رژیم ایران است. زندانها پر هستند. انسانهای زیادی غیرعادلانه دستگیر و زندانی می شوند. آنها نمی دانند چرا در زندان بسر می برند.زندان بهترین گزینه حکومت است. او با این روش دو هدف دارد.
    ۱.حکومت مخالفان سیاسی را بترساند,
    ۲. مردم عادی خود را کنار بکشند.
    زندانهای مخوفی در ایران وجود دارد. آدم نمی تواند باور کند که زندانهای زیادی مانند کهریزک وجود دارد و دولت در مورد رفتار زندانبانها با زندانیان سیاسی اطلاعی ندارد.
    این یک ادعای باورنکردنی است. رژیم نمی خواهد در برابر بی قانونی خود مسول باشد. داستان کهریزک ادامه می یابد.حکومت گزینه های وحشتناکتری را تجربه می کند برای اینکه مدت طولانی تری را در ایران حکومت کن.د
    هر ایرانی باید در با شکنجه، اعدام، زندانهای سیاسی و تجاوز جنسی مخالفت کند

  71. سلام آقای معروفی
    نمی دانم ایمیلم در این قسمت به دستتان رسیده یا نه.
    امیدوارم حالتان خوب باشد و در این روزهای تلخ توانسته باشید جای خالی پدرتان را باور کنید.

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert