——-
عزیزکم! یک زمانی چپ بودن یعنی سبیل استالینی داشتن. یعنی کمونیست بودن. یعنی تودهای بودن. من خودم توی همین تهران بارها دیده بودم که افرادی عکس انورخوجه رهبر آلبانی را چسباندهاند کنار عکس چهگوارا. چون یک رادیو ضد شاه هم از کشورش به سوی ما شلیک میشد و گاهی خِرخِری میکرد: خلق قهرمان ایران! همان موقع بهشان میگفتم تو خجالت نمیکشی این عقب مانده را چپ میدانی؟ مخدوش و بی معنا و مسخره شده بود این کلمه. باید جای دیگر جستجو میکردند. شاید در لغت و معنا. یک بوکسور زمانی هوک چپش را میزند که تمامی وجودش در آن خلاصه شده باشد. کار روشنفکر این است که با وضعیت موجود (هر چه باشد) مبارزه کند برای رسیدن به وضعیت موعود. چپ بودن نسبی است. خیام و نظامی و حافظ و بیهقی در زمانهی خودشان انسانهایی روشنفکر و تجددخواه و چپ بودهاند. میخواهم بگویم چپ بودن ربطی به کمونیست بودن ندارد، در چرخهی سازوکار شهریار و شهروند، یک مفهوم فلسفی است. فکر کن ببین مثلاً اوباما نسبت به این دلقکها یک روشنفکر چپ به نظر میآید؟ نسبت به جامعهی خودش؟ نمیدانم. نمیدانم. از دید من چپ یعنی آلبر کامو، چپ یعنی ایرج. چپ یعنی آدمی که نشکند، مدام خودش را نو کند بخواند ببیند بشنود در برابر اینهمه نُمود کژ و کولِ هزارلا، کوه باشد.
راستی چپترین دهلیز قلب تو در ساعت هفت به چی فکر میکند؟