اینکه تو سالها فقط صدای مادرت را شنیده باشی، و کاری هم نتوانی بکنی جز اینکه دستهات را بههم بمالی، یا دکمههای کاپشنت را ببندی که از سرما نلرزی، یا نه، یک گوشهی خیابان را بگیری و آنقدر بروی که ندانی چقدر راه رفتهای، چرا رفتهای، و حالا کجایی؟ اینکه گاهی تلفن بزنی تا صدای مادر را بشنوی، باهاش شوخی کنی، بخندی اما توی دلت زار بزنی، اینکه با هر سن و سالی خیال کنی همیشه برای مامان همان جوجه گنجشک کوچولویی که هنوز جیرجیر میکند، و «باشه مامان، مواظبم. نگران من نباش.»
تنهایی برای خودت غذا درست کنی، تنهایی بخوری، و از پنجره به رنگهای نور خیره شوی که خیال کنی هالهی اشک نیست توی چشمهات، تلألو نور چراغهاست، یا خستگی، یا هراسی پنهان از خبرهای بد که همیشه با تو هست، یا چه میدانم مامان، من حالم خوب است، به زودی بر میگردیم، باز هم دور همدیگر…
همه میمیرند، همه میمیریم، اما مردن در تبعید یا شنیدن خبر مرگ مادر در تبعید آخرین حد انفجار خاموش اندوه است. دلت میشکند، برای همیشه دلت میشکند، جاییست که پنجرهی جهان به تنها پنجرهی امیدت بسته میشود.
دیروز شنیدم که نادر خوشدل مادرش را از دست داد. بهش گفتم که نبودن مادر را هم باید به سینه بکشد تا روزی روزگاری اگر برگشتیم کنار آن سنگ قبر بنشیند و توی دلش بگوید: «باشه مامان، مواظبم. نگران من نباش.»
نادر انسانی است مؤدب، صبور و تنها. همیشه مرا یاد ابراهیم و قیصر و مهدی میاندازد. داستانهای قشنگی هم نوشته که اگر قدر خودش را بداند و پیگیر کار کند، داستاننویس خوبی است. ویژگی خودش را دارد، و وقتی برگردیم همه خواهند فهمید که او یک تبعیدی است. دردی که مادرش را در تهران پیر کرد، و آخر آن در باز نشد تا نادر بیاید تو و مثل یک بچه گنجشک بگوید: «سلام مامان، ما برگشتیم.» جیرجیر کند و یادش نباشد که موهاش سفید شده، کاملا سفید.
11 Antworten
خاموشی
خاموشی و فراموشی
و تبدیل شدن به یک پل
پلی که هیچ خاصیتی جز عبور ندارد……..
سلام.فقط خواستم احوالتونو بپرسم.
خدایش بیامرزد …
یاد ش گرامی باد . راستی آقای درویشیان سیدنی است. متاسفانه من در سفرم. محمود دهقانی
نادر خوشدل را نمی شناسم اما برایش بهترین ها را آرزومندم و امیدوارم او با مراقبت از روح هنری خود و صداقت و انسانیت در راهی که پیشه کرده بتواند بهترین ها را بیافریند و سبب افتخار مادری باشد که امروز در عمق خاک خفته است.
با سپاس خیال تشنه
سلام عباس آقا. نمی گویم من هم همدردم. اما می فهمم. چونکه خودم تبعیدی ام. در خودم. در چار دیواری ای که می دانم روزی پوستر داستایوسکی را از آن پایین خواهم کشید و در خلود زندان تنهایی، خراش شور گلو را باترانه ی YOU GIVE ME ALL I NEED تازه می کنم.از قول من بهشان تسلیت بگویید. راستی حالتان بهتر شد؟
سلام قهرین با رمه؟
تسلیت .
خدا هیچ مادری را از هیچ فرزندی نگیرد.
درود. راستش از چیزی نوشته اید که من فکر می کنم هراس دایمی انسانهای غربت نشین است. برای خود من دست کم روزی نیست که با ترس با خود نیاندیشم که: آیا دوباره مادرم را خواهم دید یا نه؟ و اگر آن شود که شما می گویید برای نادر خوشدل شده که دیگر اوج اندوه است … که می دانم روزی هزار بار با خود می اندیشد که : اگر چه کرده بودم و اگر چه… اینگونه نمی شد…و سخت است. تنها می توانیم آرزو کنیم پیش ار آنکه اندوه بیشتر بر همه مان هجوم آورد این دوران – به قول شما تبعید- به پایان برسد.
پاینده باشید و پیروز.
hello – how are you ?