نگاه

——————
های نارنجی!

ترنج به دست بگیرم

یوسفم می شوی

بر درگاه بایستی؟

می خواهم زخمی عمیق بسازم

که جامت به دستم باشم

گاه و بی گاه

می خواهم بنوشمت

مزه مزه نگاه نگاه

تا آخرین قطره

.تا سپیده ی پگاه


Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

34 Antworten

  1. ممن به خواب بعد از این شراب ها سخت معتقد شده ام
    پس از تو را به هیات این جام ها
    در من بنوش هر انچه نوشیدنیست اقا ….

  2. وقتی گفتی نارنجی یاد نارنج های شیراز افتادم و یاد ان طرحی که نوشته بودم به یاد لحظه ای آغوشش:
    اردیبهشت اغوشت را بگشا
    دلم هوای بهار نارنج های شیراز را دارد
    از اینکه پس از مدت ها هم به عباس معروفمان سر زدم و هم به دیگر رفیقمان وحید پیام نور بسیار شادمانم .بسرای همیشه که „سرودنست بودن“

  3. وقتی گفتی نارنجی یاد نارنج های شیراز افتادم و یاد ان طرحی که نوشته بودم به یاد لحظه ای آغوشش:
    اردیبهشت اغوشت را بگشا
    دلم هوای بهار نارنج های شیراز را دارد
    از اینکه پس از مدت ها هم به عباس معروفمان سر زدم و هم به دیگر رفیقمان وحید پیام نور بسیار شادمانم .بسرای همیشه که „سرودنست بودن“

  4. سلام…..
    نمیدونم.با کتاب سال بلوا شما رو شناختم.عشق خلاصه میشه تو نیوشا.
    تا ۶ماه کتاب قالب بر زندگیم بود.و روز و شب برام نذاشته بود. خود کتاب ۱۵روزه تمون شد ولی اثرش هنوز مونده.
    محدودن آدمهایی که عشق رو از این زبون میفهمند.
    امروز سمفونی مردگان تموم شد.هنوز تو کمای کتابم و میدونم به این زودی در نمیام.سورمه بوی نیوشا رو داشت.ظرافتی که من ۲سال پیش زیرو روم کرد.نمیدونستم با استاد و نویسنده کتاب میشه انقدر راحت گفت و گو کرد. شاید باور نکنید ولی فکر نکنم جرعت کنم هیچ وقت از نزدیک ببینمتون.کسی که شخصیت ها و استوره های زندگی منو خلق کرده.هنوز هم باور نمیکنم که شما این متن رو میخونید. اگر اگر اگر شد.نیم نگاهی به این حقیر انداخته و نوشته ام رو جواب بدین. هرچند در حد یک کلمه. کافر نیستم ولی اونقدری ذوق زده ام که بخوام با خالق خودم صحبت کنم.من ایمان رو. عشق رو پاکی رو با نوشته های شما باور میکنم.امیدوارم منو قابل بدونین.این ایمیلمه:[email protected]

  5. بی پروایی کلام و صراحت بیان احساسات بی نهایت عمیق تون رو دوست دارم.
    بهترین حس ممکن از نوشته هاتون ساتع می شه و کمتر شاعر معاصری رو دیدم که نوشته هاش دست خوش گله مندی از معشوق نشده باشه.
    مرا با این بالش و این دو تا ملافه و این سه تا شکلات
    روی میزت راه می‌هی؟
    می‌شود وقتی می‌نویسی
    دست چپت توی دست من باشد؟
    اگر خوابم برد
    موقع رفتن
    جا نگذاری مرا روی میز!
    از دلتنگیت می‌میرم…

  6. فضای یخ زده با دیوارهای سیاه روزگار …
    پیچ در پیچ خاطرات قدیمی اما تازه در ذهن …
    با انبوه ترافیک خاطره ها … چه کنم …؟
    خسته از خاطراتی که نه تنها نمیآزارد مرا … بلکه خوشترم میکند که پر بکشم تا ته دنیا …
    سکوت میکنم و باز هم با خاطراتت رویای خیس جاده را .. با تو شروع میکنم…
    و شبها را به صبح میکشانم …

  7. آقای ِ معروفی موردی دارد اگر عاشقانه هایتان را با ذکر نام در بلاگمان بنویسیم؟
    ——————-
    سلام فاطمه عزیز
    می تونید بنویسید

  8. چند ماه قبل به من گفتین:آدم تا زمین نخوره نمی تونه پا …
    نمی دونم چند بار از اون م.قع زمین خوردم؟! اما نگذاشتم زمین من رو بخوره!!!
    و جسم خسته ام را روحم به سختی بالا کشید اما خودش هم خسته شد،اما هیچوقت قرار نیست کم بیاره،چون هنوز انسان هایی مثل شما هستند که با „کار“ شون به مردم حس زندگی کردن هدیه بدن.
    ممنونم استاد از خودتون و همه ی زندگیتون…
    سربلند باشین همیشه.
    ——————
    کیوان عزیز
    سلام
    نویسنده و خواننده با هم معنا پیدا می کنند
    ممنون

  9. همه نویسنده ها را دوست دارم از اینکه توی ذهنم این طرف آن طرف میروند و حرفها و واژه های ناب فراموش شده را پیدا می کنند و می گذارند روی میز وسط آنهمه شلوغی با یک فنجان چایی داغ ، آنهم فقط برای آرامش من و ذهن پریشانم ، لذت می برم …
    نوجوان بودم که سال بلوا را خواندم ، چیز زیادی یادم نیست جز نوشا !!!! وبعد سمفونی مردگان و ….
    چه خوب که زمین گرد است …!!!
    —————–
    سلام
    بله. زمین بدجوری گرد است

  10. سلام استاد عزیز
    نمی دونید چقدر افتخار می کنم به اینکه یک سنگسری هستم و بزرگانی چون شما هم کیش و هم زبانم هستند. وقتی مطالب کارگاه های داستان نویسی شما رو می خونم قلبم به تپش می افته و وارد دنیایی می شم که وصف ناپذیره. دیروز با خودم فکر می کرد که یک نویسنده بسیار بیشتر از اونچه که عمرتقویمی داره عمر می کنه. به اندازه تمام دنیاهایی که خلق می کنه.
    استاد عزیز چطور می تونم یکی دو تا از داستانهام رو براتون بفرستم تا نظرتون رو بدونم؟((حق همشهری بودن رو هم در نظر بگیرید (چشمک)هر چند زوندی خا سر خلی شلوغه ولی چکری؟ م مثل نوونی واشونده کو دریایی دله در غرق بونده و هر چی بنگیره چنگ ژننده)
    —————
    http://www.tirgan.ca/e-newsletter/index-fa.html?utm_source=Tirgan+Email+List&utm_campaign=4f02a5f019-Tirgan_Newsletter12_20_2012&utm_medium=email

  11. اسمان باید بود
    باید اغوش گشود
    روی یک بچه کبوتر که دلش می لرزد
    از پرواز
    از آغاز
    و در او شوق پریدن برجاست
    امیر
    آسمانم باشید استاد… همیشه…
    آدرس وبلاگم رو اشتباه نوشته بودم.

  12. درود جناب معروفی بزرگ
    هنگامی که برای اول باربا نوشته های بینظیرشما آشناشدم چندینسال پیش بود وبا سمفونی مردگان بغض شدم در اشک های آیدینت.و از آن پس هی خواندمت و خواندمت و خواندمت و…حالا تماما مخصوص…
    مدتی است وبلاگتان را می خوانم اما حس کردم کامنت من حرفی ندارد برای یکی از محبوب ترین نویسنده عمر من…
    حالا جسارتم را به حدیمی رسانم تا از شما بخواهم نگاهی به وبلاگم باندازید و افتخار این را داشته باشم تا عباس معروفی من را خوانده باشد…
    دوستت دارم.
    http://www.talaafi.blogfa.com
    ———————–
    سلمان عزیز
    سلام
    چشم. میام و می خونم

  13. آقای معروفی اصلا میدونی من با قلم شما زندگی میکنم؟
    تروخدا منو از جدیدترین نوشته هاتون باخبرکنید
    ———————
    سلام
    پریای عزیز
    چشم. اگر فیس بوک دارین بیاین اونجا
    Abbas Maroufi

  14. به هر افقی می نگرم
    دونده ای در جستجوی یوسفی ست
    که پثشینیان خبرش را آورده بودند .
    لحطه ای گذرا را زیبا جاودانه کردید. اما سه درخواست داشتم
    اول اینکه : اسم این موسیقی که در سایتتون دایم در حال پخش هست چیه؟
    دوم : می خواستم فرق رمان وداستان رو به صورت ساده بدونم
    ســـــوم :اخیرا در صدای آمریکا برنامه ای از شما دیدم که در مورد داستانهایی که حوادث در آنها خطی نیستند صحبت می کردید برداشتی که از این جمله داشتم این بود که حوادث داستان در مقاطع کوتاه لزوما به یکدیگر مربوط نیستند به موصوع علاقه مند شدم پیشترها تنها دو سه داستان خیلی کوتاه برای خودم نوشته بودم اما اخیرا نوشته ای راشروع کرده ام که طولانی شد ,دوست داشتم که نظر شما را نیز در مورد اون بدونم
    ———–
    سلام
    همه ی اینا رو اینجا بگم؟

  15. سلام. میتونم از چگونگی شرکت در مسابقه ای که در voa معرفی کردید اطلاعات بیشتری از شما کسب کنم؟ من نویسنده ام و میخام رمانی رو که نوشتم تو اون مسابقه شرکت بدم ؟به من کمک می کنید؟ به راهنمایتون احتیاج دارم.چه جور میتونم داستانو براتون بفرستم. متاسفانه من موفق نشدم خودم اون برنامه رو ببینم.واینکه شما رمان منو بخونید خوشحال کننده ترین چیزیه که ممکنه برای من اتفاق بیفته.به من افتخار میدید؟
    ————–
    سلام
    این مسابقه برای داستان کوتاهه
    http://www.tirgan.ca/e-newsletter/index-fa.html?utm_source=Tirgan+Email+List&utm_campaign=4f02a5f019-Tirgan_Newsletter12_20_2012&utm_medium=email

  16. سلام آقای معروفی عزیز و بزرگواااااااااار
    قلم و اشعار شما رو بسیار دوست دارم
    و آمدم به رسم ادب و وظیفه از شما تشکر کنم
    بارها و بارها عاشقانه های زیبای شما رو میخونم و هر بار غرق در احساس میشم
    حسی که در اشعار شما هست آنقدر لطیف و زیباست که روح آدم رو نوازش میده
    و من اینو بدون اغراق میگم که اشعارتون بی نظیره
    مانا باشید
    و قلمتان ماندگار
    ————————
    نیمای عزیزم
    سلام. ممنونم از لطف شما

  17. درب اصلی زندان با صدای گوشخراشی باز شد و مردی درشت اندام در میانه در ظاهر گشت.احساس کرد نور خورشید چشمانش را می آزارد. هفت سال زندان برای غریبه شدن با نور خورشید نیز کافی بود.هر چند خورشید بر حیاط زندان هم می تابید اما …
    تمام داراییش را که در یک ساک مشکی کوچک جای داده بود بر دوشش انداخت و قدم به بیرون نهاد. ناخودآگاه سرش را بالا گرفت و به برجک نگهبانی بالای دیوار زندان نگاه کرد.سرباز بالای برجک بی تفاوت به او نگاهش را به سمت شهر دوخته بود. و قدم زنان در کنار دیوار زندان به راه افتاد .هدف خاصی نداشت.کسی نیز در انتظارش نبود…

  18. نگاهش را بر روی دیوار سیمانی ثابت نگه داشت و به یاد آورد بارها و بارها در آنسوی این دیوار همین کار را انجام داده بود با این تفاوت که دیوار آنسوی زندان چهره ای آجری داشت: درست شبیه میله های زندان.روزها ، در ساعت هواخوری، در کنار دیوار زندان قدم می زد و فکر می کرد. گاهی به گذشته و گاهی به آینده نامعلوم خود.
    هر چند بودن در زندان برای بسیاری از همبندانش خوشایند نبود اما برای او که هیچ انگیزه ایی برای آزادی نداشت زندان معنای زندگی بود.

  19. مدتی که راه رفت دیوار زندان تمام شد و با یک زاویه نود درجه به سرعت از وی دور شد.ساختمان زندان را دور از شهر ساخته بودند و دورتادور آنرا مزارع گندم و جو فرا گرفته بود که در این فصل سال که میانه تابستان بود بسیار پر رونق به نظر می رسید. جاده در میان مزارع پیش می رفت. در دوردست چند ساختمان پیدا بود که از آن فاصله مشخص نبود ساختمانهای مسکونی هستند و یا کارگاه های مختلفی که معمولا در حاشیه شهرها ساخته می شوند.کمی چشمانش را ریز کرد و دوباره نگاه کرد اما باز هم چیزی تشخیص نداد اما حس غریبی به سرغش آمد. احساس کرد از نزدیکی به ساختمانها می ترسد

  20. .از پشت سرش صدای ماشینی را شنید. به سمت صدا برگشت و ایستاد پیکان سفیدرنگ با سرعت از کنارش گذشت.فکر کرد شاید بد نبود برای راننده دست تکان می داد تا او را تا جایی برساند اما کدام دیوانه ایی اینجا کنار زندان شهر برای یک زندانی آزاد شده ترمز می کرد!
    به کنار جاده نگاه کرد.مزرعه یونجه ای دید که درخت بیدی در گوشه انتهایی آن قرار داشت. بی اختیار راه خود را به سمت درخت کج کرد. از روی جوی آبی که بین جاده و مزرعه قرار داشت پرید و به سمت درخت رفت.ساکش را گوشه ایی گذاشت. کفشهایش را درآورد . آنها را کنار تنه درخت گذاشت و همانجا سرش را روی کفشها گذاشته و دراز کشید.به بالا نگاه کرد.خورشید وسط آسمان بود و نورش از لابه لای شاخه های درخت به پایین می رسید.با خود گفت: ((حتما ظهر شده.)) نفس عمیقی کشید و ارام چشمهایش را بست. چقدر لذتبخش بود…

  21. (( آهای عمو… هوی… بیدار شو ببینم… با توام…))
    با شنیدن صدا ناگهان از خواب پرید.مردی بیل به دست روبرویش ایستاده بود و نگاهش می کرد. چشمانش را مالید و گفت: (( اصلا نفهمیدم کی خوابم برد… ساعت چنده؟)) مرد کشاورز گفت: ((اینجا مگه جای خوابیدنه عمو؟ ببین با یونجه ها چیکار کردی!)) و زیر لب غرغر کنان گفت: ((عجب گرفتاری شدیم از دست این مردم. تا یه تیکه سایه و یه کم سبزی می بینن میان روش می شینن…آخرش باید این درخت رو ببرم.)) و باز بلند بلند ادامه داد: (( پاشو عمو، پاشو جل و پلاست رو جمع کن برو پی کارت الان آب میفته زیرش)) و بعد با بیلش مشغول باز کردن راه آب شد.مرد کفشهایش را پوشید و ساکش را برداشت.

  22. حسین، شخصیت اصلی این داستان با من غریبی می کنه. گوشه ایی پنهان شده و هیچ از گذشته اش نمی گه. اینکه چرا زندان بوده؟ توی این مدت کوتاهی که همنشینش بودم فهمیدم که ذات بدی نداره. پس چرا زندان بوده؟ شاید توطئه ایی علیه ش شده، یا شاید مجبور به ارتکاب جرم شده… نمی دونم.همینقدر می دونم که شیفته شخصیتش شده ام. وقتی با کشاورز صحبت می کرد نگاهش به کفشدوزک کوچکی بود که لا به لای یونجه ها حرکت می کرد.کفشدوزک بالا و بالاتر اومد و وقتی به نوک ساقه رسید پرواز کرد.حسین تا می تونست پرواز کفشدوزک رو دنبال کردو من نگاه حسین رو… راستی شما اونجور وقتها چکار می کنید؟
    ——————
    یه داستان می نوشتم
    حتما می نوشتم
    http://www.tirgan.ca/e-newsletter/index-fa.html?utm_source=Tirgan+Email+List&utm_campaign=4f02a5f019-Tirgan_Newsletter12_20_2012&utm_medium=email

  23. هر چقدر هم که پک هایم عمیق باشد.باری ار غم هایم نمیکاهد. و چه دلنشین میشود وقتی که من من به من خودم باختم. و چه خوب گفتی که :درار کشیدم و به شب کویر خیره شدم.به آن پرده سیاه که کشیده بودند روی همه چیر تا خدا نبیند چه بلایی سرمان می آید..
    —————-
    مرسی که با این دقت تماما مخصوص رو خوندی محمدرضای عزیزم

  24. سلام استاد .عازم سنگسرم ، شهرم، دیارم، خاکم، عشقم… خیلی خوشحالم. جای شما هم نفس خواهم کشید.
    ————–
    ممنون

  25. ((دوست تون دارم و دلم می خواد مال ما باشین، نه مال اون هایی که همه چیز دارن و آسوده اند و شما براشون فقط یک ژست روشن فکری و سیاسی بازی هستین. آخه چرا نمی فهمین؟ چه می دونم، شاید هم شما می فهمید و من نمی فهمم. آخ که چقدر خرم! …))
    عاشق خاک سنگسرم. روزی که قرار شد بیام تهران زندگی کنم کمی از خاک شهرم رو ریختم توی کیسه ایی و با خودم اوردم اینجا. هر وقت خبر بدی توی روزنامه می خونم هر وقت کاسه ایی می شم برای خالی کردن عقده های مدیری که عشق ریاست خفه اش کرده، هر وقت جوان ۲۲ ساله ایی رو می بینم که به جرم زورگیری اعدام می شه و و و … می رم سراغ اون کیسه و بازش می کنم. یه نفس عمیق می کشم. بیاد دربند و رابند بیاد امازاده قاسم و علی اکبر بیاد زیارت و طالب اباد و اونوقت …
    ——————-
    سلام عزیزم
    من برای خوشگذرانی نیومدم اینجا
    از اینجا هم میشه کارها کرد
    دارم تلاشمو می کنم
    به زودی کلاس های آنلاین داستان نویسی ام برای بچه های ایرانم راه می افته

  26. مگر می شود با این شعرها عاشقِ رنگِ نارنجی نشد.. حتی می شود آبیِ پیراهنش، یا آبی آسمان را نارنجی خواند..
    پایدار باشید.

  27. شـاه عبـاس معروفــــی ۳>
    استاد یه سوالی که برای من پیش اومده این هست که
    در این قسمت « که جامت به دستم باشم»
    «باشم» هست یا «باشد»؟
    خدایی نکرده قصد جسارت ندارم.

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert