—————-
در یازدهمین جلسهی کلاسهای داستان و رمان آکادمی گردون موضوعی دادم که بچهها یک داستان آزاد هفتصد کلمهای بنویسند؛ موضوع با ساختار آینه یا معکوس از این قرار بود؛ «زن یا مردی، در حالی که مرد یا زنی را تصویر میکند، در واقع خودش را افشا میکند.» و مگر نه این که یکی از کارهای داستان و رمان افشای انسان و پدیدار کردن لایههای ناشناختهی آدمهاست؟ چند تا از کارها خوب بود. در مورد داستانها بحث و گفتگو کردیم، و هرجا که لازم بود از تکنیک و اصول داستان مدرن حرف زدیم. از بین کارها یکیش اشکم را درآورد، داستان "نسیم شمالی" از مجید قدیانی که داستاننویسی را از همین آکادمی گردون شروع کرده، و حالا یکی از بهترینهای من است. این دوره از کارگاه این روزها در تعطیلات بهاری نفس تازه میکند. در دورهی بعدی رمان با دو یا سه تم، داستان با کاشتن لغت جدید (لغتآوری جسورانه)، رمان به موازات یک اسطوره، داستان آینهای یا معکوس، کمی تمثیل، کمی فرهنگ مردم، کمی دیالوگ، و… چقدر کار داریم. همینجا اعلام کنم: از سه نویسندهی جوان، مجید قدیانی، سمیرا صفرخانی، و مهرزاد سلیمانی که تا به حال بهتر از دیگران بودهاند و داستانهای ماندگاری ارائه دادهاند، به زودی از هر کدامشان یک مجموعهی داستان مستقل در نشر گردون منتشر میکنم؛ این هم عیدی. این هم داستان مجید، خدمت شما؛
نسیم شمالی
مجید قدیانی
نسیمی که از سمت دریا میوزید صورت عرق کردهام را خنک کرد. بالای تخته سنگی نشستم. یک شاخه بلند برداشتم و روی شن مستطیلی کشیدم و مثلثی رویش. با چندتایی خط صاف، دوتا پنجره و یک در ساختم. تنها نقاشیای که از دوران کودکی به یاد داشتم. شبیه خانه خودمان. نگاهی به اطراف انداختم و روسریام را سُر دادم روی شانهام.
مادر روسریاش را کیپتر کرد و گفت: «میخوای کجا بری دختر؟ فکر آبروی ما هم باش.» پیشانیاش را بوسیدم و گفتم: «بمونم تو این دِه تا بابا شوهرم بده؟ میرم تهران پیش زهرا، یه کاری گیر میارم.» اشکهایش سرازیر شد و گفت: «بعدش؟» چمدانم را برداشتم و گفتم: «پولدار میشم. تو رو هم میبرم پیش خودم.»
آینه را از کیفم درآوردم و نگاهی به خودم انداختم. مثل همیشه رد نارنجی رژ، روی دندانهای جلوییام مانده بود. با انگشت پاک کردم و از جایم بلند شدم. کفشهایم را درآوردم و چند قدمی توی آب رفتم. ناخنهای نقاشی شدهام زیر شنهایی که با موج میآمد گم و پیدا میشدند. از پشت سرم صدایی آمد که انگار میشناختمش. مردی با شلوار جین و تیشرت ساده سورمهای دست دختری را گرفته بود که موهای سبز رنگش توی هوا تکان میخورد. گفت: «چقدر بینیت خوب شده. خیلی به صورتت میاد.»
گفتم: «یاشار! به نظرت دماغم رو عمل کنم؟» از پشت بغلم کرد و گفت: «من از این دختر عملیها اصلا خوشم نمیاد.» برگشتم. لبهایش را بوسیدم و گفتم: «غلط میکنی خوشت بیاد.»
نگاهی به دختر انداختم و تا صورت مرد بالا آمدم. صورتش مثل همیشه برق میزد و بوی دانهیل میداد. نگاهش را دزدید. بازوی دختر را کشید و راه افتادند. به دریا چشم دوختم. دختر گفت: «یاشار! شام کجا بریم؟» و دور شدند. حالا یاشار میگفت: «میریم کاسپین. کته کبابش معرکهاس.»
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: «یه میرزا قاسمی هم بگیریم؟» خندید و گفت: «بوی سیر میگیری، خوشم نمیاد.» یک گوجه توی بشقاب گذاشتم و گفتم: «رفتیم هتل یادم بنداز به مادرم زنگ بزنم.»
مادر گوشی را برداشت. تا صدای من را شنید بغضش ترکید و گفت: «بابات پیدات کنه سرتو میبره.» نشستم روی صندلی و گفتم: «یه وقت نگی پیش زهرام!» نفس بلندی کشید و گفت: «فکر کردی دیوونهام؟ چیکار میکنی حالا؟» زهرا دو تا چای آورد و داد زد: «سلام برسون.» خندیدم و گفتم: «تو یه شرکت فروش لوازم آرایشی منشی شدهم.»
بوی ادکلنش توی دماغم پیچید. گفت: «سر و زبونت که خوبه. فقط یادت بمونه باید آرایشت غلیظ باشه. خودش یه جور تبلیغه.» خواستم بپرسم ادکلونتون چیه؟ خجالت کشیدم. از کیفش یک شیشه نیمه پر دانهیل درآورد و روی میز هتل گذاشت. گفتم: «چرا همش از این ادکلن میزنی؟» انگشتهایش را لای موهایم برد و گفت: «دختر کُشه!» یکی از موهای سینهاش را کندم. داد کشید: «از شمال برگشتیم عوضش میکنم.» خودم را توی بغلش انداختم و گفتم: «نمیخواد. بوش آرومم میکنه.»
کنار زهرا نشستم و گفتم: «وقتی کنارش هستم آروم میشم.» نگاهی به من انداخت و نفس بلندی کشید و گفت: «به نظرم عجله نکن. بذار یه چند وقتی بگذره.» کیف پولم را درآوردم و خیره شدم به عکس یاشار. گفتم: «موهات کوتاه بود خوشگلتر بودی.» عینک آفتابیاش را برداشت و گفت: «یعنی اینجوری دوستم نداری؟» روی نیمکت پارک نشستم. گفت: «هفته دیگه باید برم شمال. میای باهم بریم؟» صورتم داغ شد. میخواستم بگویم: «ما هنوز نامحرمیم.» زهرا روی پایم زد: «خوبی؟» دهانم خشک شده بود. یک لیوان آب ریختم و از توی آشپرخانه گفتم: «تا حالا هیچکسو اندازه یاشار دوست نداشتم.» گفت: «مگه کس دیگهای هم بوده تا حالا؟» لیوان را آب گرفتم و توی آبچکان گذاشتم و به اتاق برگشتم. زهرا با موی روی خال چانهاش ور میرفت. توی آینه نگاهم کرد: «چی شد؟ میری شمال؟» موچین را از دستش گرفتم: «رفتیم یه دفترخونهی آشنا محرمیت خوندیم. برگردیم به مامان خبر میدم که مهمون داریم.» روی چهارپایه جلو میز آرایش نشست و گفت: «بابات چی؟» شانههایم را بالا انداختم. گفت: «داری عجله میکنی. هنوز شیش ماه نشده…» و حرفش را خورد. ترسیدم.
یاشار بازویم را گرفت و گفت: «حسودیش میشه.» کمی شکر توی قهوهام ریختم و گفتم: «از بچهگی باهم بزرگ شدیم. همسایه بودیم. خودش پیغام داد پاشم بیام پیشش.» فنجانش را برعکس روی نعلبکی گذاشت و گفت: «وقتی عروسی کردیم از حرفهاش خجالت میکشه. قول میدم.»
جیغ زدم: «به من قول دادی همیشه باهم میمونیم.» در اتاقش را بست. بیرونم کردند. کاش میمردم. از جیب مانتو دستمال درآوردم. یکی داد زد: «خانم از جیبتون یه چیزی افتاد.» از روی زمین ته بلیت تله کابین نمک آبرود را برداشتم. گفت: «این رو میخوای چیکار؟» توی صف ایستادیم و گفتم: «یادگاری اولین سفرمونه.» سری تکان داد و گفت: «اینقدر سفر بریم که اصلا اینجا یادت بره.» گفتم: «محاله.» خندهای کرد و گفت: «شما زنها همهتون یه جورین.» اخم کردم و گفتم: «کدوم زنها؟»
مردی شیشه ماشین را پایین داد و گفت: «گم شدی خانم خانمها؟» گم شده بودم. راه شرکت تا خانه زهرا را میرفتم و بر میگشتم. سوار شدم. دستش را روی پایم گذاشت. تنم مورمور شد. گفتم: «نگهدار.» بسته سیگارش را به طرف دراز کرد و گفت: «چقدر عجله داری؟» و لبخندی زد. داد زدم: «ترمز نکنی زنگ میزنم پلیس!» و گوشی را از کیفم در آوردم.
مادر از پشت تلفن گفت: «هنوز تو همون شرکتی؟» لنز آبی را توی چشم راستم گذاشتم و گفتم: «ویزیتوری میکنم. میرم در خونه مردم جنس میفروشم. درآمدش بهتره.» زد زیر گریه: «بعد از اینهمه سال پدرت آروم شده. چند وقته که یادت میکنه.» گوشی موبایل را با شانهام نگه داشتم و زیپ بوت را بالا کشیدم. گفت: «نمیخوای بیای دیدن ما؟ دیدن دریا که دوستش داشتی!»
از لای موجها بیرون آمدم. کفشهایم را برداشتم و روی شن داغ راه افتادم. روی همان تخته سنگ نشستم. پسری با موهای ژلزده به طرفم آمد و گفت: «یه امشبو با ما باشی چی میشه؟» و با انگشت ماشین نقرهای کنار خیابان را نشانم داد.
————————–
یادمان نرود. ما ایرانی هستیم. "ما نویسندهایم": «بنده بابت هر رمان و داستانی که مینویسم یکبار عزراییل را ملاقات میکنم.»
Eine Antwort
عالى بود، معرکه!