نمی دانستم هیچستان کجاست

برای تولد سهراب سپهری


 


می خواست انار دستش را
به هوا پرتاب کند
تا جاذبه ی زمین را بفهمد
اگر چنین نمی کرد نیز
زمین آنقدر جاذبه داشت
که او را بنوشد
این پایان همه ی کبوترهاست
و سهراب می دانست
زمانی که با شعرهای او آشنا شدم، نوجوان بودم. بعضی شعرهاش را در مجله های قدیمی آرش خوانده بودم و یا یکی دو مجله ی دیگر. یادم نمی آید. فقط یادم هست که بعد از خواندن آنها معناهای تازه ای از زندگی دریافتم که مدام از خودم می پرسیدم: «راستی گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟ و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟»
هستی برای من بعد دیگری یافته بود، و من می خواستم او را ببینم و با آثارش بیشتر آشنا شوم. آیا او شبیه امیر ارسلان نامدار بود؟ او که می توانست هر جادویی را باطل کند، از قلعه ی سنگباران بگذرد، هر قفلی را بگشاید، و زندگی را ساده کن، آیا به راستی امیر ارسلان نامدار بود؟
نه. اصلا شبیه او نبود. جهان را مثل مردمان سخت کوش سخت نگرفته بود. با سیبی خشنود می شد، و با آهی می گریست. پس چه شکلی بود؟ آیا آدمی که با جادوی کلامش مرا زیر و زبر کرده بود می توانست شبیه دیگران باشد؟ تا اینکه عکسی از او در نشریه ای دیدم، و به یاد آوردم که من او را دیده ام. آما آیا پیش از آن بود یا بعدها؟ و دانستم که او شبیه هیچ کس نیست، حتا شبیه خودش هم نیست. مردی است مهربان.
می خواستم پیداش کنم که از شوق براش بگریم، اما کجا بود؟ چرا من آنقدر کوچک بودم که وقتی از عرض خیابان می گذشتم به آن طرف نمی رسیدم، و ماشینی پرتم می کرد؟
بلند شدم و باز دویدم. و شاید همان وقت ها بود که او از خودش پرسید: «چه کسی بود صدا کرد سهراب؟»
«من بودم آقای سپهری. شما کجایید؟»
«پشت هیچستانم.»
باران تند می بارید. و من نمی دانستم هیچستان کجاست. از مرد دانایی پرسیدم: «آقا، خانه ی دوست کجاست؟»
گفت: «می رود شهر به شهر.»
باران تند می بارید، و سهراب در ذهنم می گفت: «چترها را باید بست.»
من چترم را پشت درِ سفید و صورتی خانه ای گذاشتم و گریختم. این اولین دزدی من بود. از آن پس هرگز از چتر خوشم نیامد. در باران راه می رفتم و بزرگ می شدم. و به گمانم هجده ساله بودم که او را دیدم. از پله های ساختمانی پایین می رفت. بلوز یقه اسکی پوشیده بود، و خیلی غمگین بود. لحظاتی ایستادم و راه رفتنش را نگاه کردم. آیا به راستی خودش بود؟ نبود؟ پس این آدم کی بود؟
دنبالش راه افتادم، و پله ها را دو تا یکی پایین پریدم. درست جلو ساختمان به او رسیدم و نفس نفس زنان داد زدم: «آقای سپهری! آقای سپهری!»
ایستاد. آشفت. کتاب از دستش افتاد. صورتش در هم رفت و در ذهنم گفت: «به سراغ من اگر می آیید، نرم و آهسته…» اما هیچ نگفت.
گفتم: « آقای سپهری، دلم می خواست فقط یک بار شما را ببینم.» …
اردیبهشت ۱۳۷۳ – از کتاب „حضور خلوت انس“ نشر باران، سوئد.   

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

25 Antworten

  1. صدا کن مرا /صدای تو خوب است/صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است/که در انتهای صمیمیت حزن میروید….

  2. به شکل خلوت خود بود
    و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
    برای آینه تفسیر می کرد.
    ولی نشد
    و رفت تا لب هیچ
    و پشت حوصله نور دراز کشید
    و هیچ فکر نکرد که مامیان پریشانی تلفظ در ها
    برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم.

  3. ابراهای خاطره باز آیید
    و زمان جوان دیروز را
    با طراوت گذشته
    بر جاده های بی باران احساس ببارانید.

  4. یادش گرامی باد. روح کلامش عطر اقاقی ها را داشت. با گلهای کاغذی و مردمی که بوی خاک نمی دادند هیچ انس نداشت و شاید برای همین بود که که شعرش زبان زد مردم کوچه و بازار شد، اینطور نیست؟ دوست محترمم آقای معروفی!

  5. شاید تکان دهنده ترین خاطره را شاهرخ مسکوب در کتاب خواب و خاموشی از دوران بیمارستان سهراب باز می گوید.هراس ها و امید ها و نامیدی های شاعری که ….بگذریم.روحش قرین آرامش ابدی باد.

  6. سلام.
    من برا زیتون این کامنتو ۲ بار نوشتم پاکش کرد .
    مگه حرف بدی زدم؟
    این کامنتو برا وبلاگ شما میذارم شما قضاوت کنین.
    مدتیه زیتون و دوستاش به کسانی که به هخا دلخوش بودن میخندن.
    ….. اگر عزیرت اسیر دست اینا بود
    اونوقت نمیخندیدی
    اگر عزیز دلت به دست اینا پرپر شده بود
    اونوقت نمیخندیدی
    اگر همسرت تیمسار بود اخر شبا با یه پیکان قراضه میرفت مسافر کشی
    اونوقت نمیخندیدی.
    اگر ۴۴ سالت بود یه خشت از خودت نداشتی
    اونوقت نمیخندیدی
    اگر از درد دندون شبا خواب نداشتی و پول نداشتی بری دکتر
    اونوقت نمیخندیدی
    اگر انگشت دستت میشکست و به خاطر هزینش نمیرفتی دکتر و انگشتت کج جوش میخورد اونوقت نمیخندیدی.
    ۲۶ ساله مسخرهء اینا هستیم خنده یادتون نبود ؟
    حالا خودت و دوستات شدین بمب خنده؟
    کسی که داره تو دریا غرق میشه دستشو به خزه ها هم میگیره.
    پس بهتره خودت و دوستای فهیمت دیدتون رو عمیق تر کنین .
    اونوقت نمیخندیدیاونوقت نمیخندیدیاونوقت نمیخندیدی
    زیتون پاکش کنی مهم نیست.
    کپی شو برا همه فرستادم.

  7. „آقای معروفی, دلم می خواست فقط یک بار شما را ببینم“. این را گفت دخترکی که هنوز محو تمامی سالهای بلوا بود. آمد, نشست و گریخت.بی آن که چیزی دزدیده باشد. چند ساله بود آیا او که حالا شرم دارد حتا در دلش بگوید آقای معروفی دلم می خواهد… . کودک شده باران. چترتان را اگر یافتید همراه بیاورید. این بار شاید لازم شد. بی آن که چینی نازک تنهایی کسی را به ترک وادارد. متروک نمی کند.جوان شده باران.

  8. سلام همشهری . خیلی وقت بود که دسترسی به اینترنت نداشتم . دلم حسابی برای اینجا تنگ شده بود .

  9. بسمه تعالی
    با سلام به روح رهبر کبیر انقلاب و سلام بر امام خامنه ای
    ارائه سند توسط برادرمان آقاْ شریعتمداری در مورد شبکه عنکبوتی و محافل اینترنتی
    لطفا هرچه سریعتر به وبلاگ ذیل مراجعه کنید:
    http://www.jamaran.blogspot.com
    من ا… توفیق
    حجت الاسلام فاکر

  10. تا غربت را چه غریبی در یابد! غریق نباشد غریب نیست. فهم شما هم عزیزم تا لای پا رسید. گر چه زیباست اما زیبایی نیست. شما به شغلتان که لیسیدن لای پاست بپردازید. موفق باشید. ما نیز از زیبایی لذت می بریم. و سهراب. چه کسی بود صدا زد سهراب؟ دلگرم باشید که هنوز حنجره ای هست برای صدا کردن. گر چه این جماعت از فرط خری/ هر که او خر نیست کافرش می خوانند.

  11. سلام بر مرد بزرگ داستان نویسی ایران! الحق که ادبیات ایران تو را در اوج تواز دست داد و چقدر بزرگ و فروتنی که نگاهی عمیق بر شعر و شاعران نیز داری. معرفی زیبا کرباسی به منی که بیشتر مخاطب شعرم تا داستان یکی از کارهای ارزنده تو بود که مرا مدیونت کرد.بعد از وبلگ توپیگیر شعر این شاعر شدم در مجله شعر و وبلاگ یاشار احدصارمی، و بیشتر که آثارش را خواندم دیدم که حق باتوست استاد! دوباره یاد گردون افتادم و شاعرانی که برای اولین بار در گردون معرفی شدند شناخت این شاعر و خواندن بیشتر آثارش برای من دیوانه کننده بود

  12. و چنان در این هیاهوی بی پایان زنده است و جاری و گوارا ست و رونده که من را یارای گفتنی از او نیست…و چنان زیبا بیان کردید حسی از ایشان که ….

  13. نمی توانم چکیده ای از بحث دیشب دوست جامعه شناسم را که به وبلاگ شما هم دور زد ننویسم. دوستم حرف اریک فروم را زد که گفته است برای شناخت درد روحی بیمار باید در گذشته اش غور کرد. … می گفت: به مطلب وبلاگ در مورد یک شاعر زن ( زیبا کرباسی) نگاه کن و بخوان. بعد از دوسه نوبت که مطالب جدیدی این بنده خدای صاحب وبلاگ گذاشته ولی بحث هنوز بحث زیبا ست. بعضی ها دلواپس چیز دیگه ای نیستند. بحث بحث زیباست …….. گفتم دوست من هم کارکشته است و می داند برای به حرف درآوردن بعضی آدم ها به چه دملی نیشتر بزند. محموددهقانی

  14. آقای معروفی عزیز سلام! رفتم شعرهای این خانم رو خوندم آقا ناز چیه؟ این غوله لامصب! آدم رو قورت میده و دوقورت ونیمش باقیه ناز چیه آقای معروفی ناز چیه؟

  15. آقای معروفی عزیز سلام
    روزی روزگاری در کتابفروشی ها در به در دنبال رمانهای شما بودم. مجله گردون با آنهمه زیبایی و تلاش امید خرید دکه های روزنامه فروشی بودو جایزه گردون. گلشیری و کلی خاطرات . . .
    این روزها چیزی از شما در دستم نیست. گه گاه وب نوشتی که نظر خواهی هایش کودکانه مینمایدو کتابی تازه تجدید شده از شما د رکتابفروشی ها- که صد البته جای امیدواریست بعد از کتابسوزان خانه سوزتان-.
    راستش صفحات اول کتاب (( فریدون سه پسر داشت)) را خواندم. کلی پسندیدم اما تا امروز وقتی برای مطالعه دیگر میسر نشد.
    حالیا –
    جناب معروفی عزیز. شما که قلم ((جلال)) روی میز تحریرتان به ودیعه نهاده شده تا به (( عباس )) دیگری بسپاریدش. کم کار نباشید و در دام خارج از وطن ماندن و دگردیسی نیفتید.
    دستتان را می فشرم.

  16. با خواندنش اشک در چشمانم حلقه بست , انگار که خودم از نزدیک نظاره گر سهراب باشم
    دلم می خواست از ته دل داد بزنم وبا صدای بلند بگویم که پشت دریاها شهریست……

  17. سلام جناب معروفی ارجمندم . بسیار مسرور و مفتخرم از این که فضایی که بتوان با شما ارتباط دو سویه داشت را یافتم . از شما دعوت می کنم که از وب سایت من و دوستانم بازدید کرده ، نظر گرانقدرتان را عنوان نمایید . منتظر دیدارتان هستیم .

  18. استاد عزیز! تو مرا با خود به گلستانه بردی. « در گلستانه چه بوی علفی
    می آمد».