همینجا نشستهام
پشت این در
از پنجره که نمیآیی؟
از همینجا وارد میشوی
نمیدانم کی
اما روزی از همینجا
میآیی
و من تا همان روز
اینجا مینشینم
همینجا.
چه فرقی میکند
کجا باشم؟
من که جز تو
چیزی نمیبینم.
خیال دستهات
تنم را
از من گرفته است
گفته بودم؟
میبرم تو را
در شهری بزرگ
در میدانی قشنگ
روی دیوار چین
وسط میدان سرخ مسکو
…
نه
یک جای با شکوه
روبروی کافهای که روزی
همینگوی شراب نوشید
یا رستورانی که زولا
پول نداشت غذا بخورد
یا خانهی کافکا
…
میخواهی وسط چهارراهی
در نیویورک
باز عاشقت شوم؟
نمیشود لباسهام را
همینجور که تنم است
بپوشانم به تن تو؟
و لباسهات را
همینجور که تنت است
بپوشم به تنم؟
میشود جوری توی لباسها گیر بیفتیم
که برای بیرون آمدن
چارهای جز عشقبازی نباشد؟
نمیشود از هر طرف بچرخم
لبهای تو برابرم باشد؟
میشود از هر طرف بیایی
با چشمهام ببوسمت؟
و باز میچرخم
شاید چشمهات را باز کردی.
شاید حواست نبود
خوابآلود
بوسم کردی باز
باز صورتی میبوسمت
با طعم پرتقالی
تو به هر رنگی خواستی
نفس بکش
...
رنگ خدا خوب است؟
یا رنگ دیگری نوازشت کنم؟
30 Antworten
سلام
زیبا می نویسی و زیبا می بوسی…
🙂
من از قسمتهای پرتقالی شعر بعدی خیلی خیلی خوشم آمد! زیبا بودند…
خدای شما چه رنگی است؟
چشمهایم را که باز کردم شما را دیدم
شبیه سرو ، بالای سرم ایستاده بودی
بلند بالای قصه
قصه داشت تمام می شد که شما آغاز شدی
مثل چشمه جوشیدی
از سخت ترین نقطه سنگ
سنگی که
سنگ گورم بود.
نه…نمی شود…
این ساعت موذی…گواه حقایق تلخی ست که هشدار می دهند: نمیشود…
خواب بوده ایم …و آن همه رویاهای صورتی و پرتقالی…افسوس…
می دانی…دیگر…رنگ خدا هم خاطره ای در من بر نمی انگیزد…با این همه…من همین جا می نشینم…و میدانم که روزی…از همین جا می آیی…و من تا همان روز اینجا می نشینم…همین جا…
سلام
خیلی حال داد
مرسی
اشکم را پاک می کنی
پیشانیم را می بوسی..
از پشت سر نگاهت می کنم که می روی
در بسته نمی شود
سوار می شوی
در را می بندم
حالا که رفته ای
هق هقم را کجا بگذارم؟
این جمله در مغزم تکرار می شود:
..امیدوارم مهر تو توی دلم بماند
مهر من از دلت برود..
روزها و سالها گذشته
آمده ام تا بگویم دعایت برآورده نشد…
این شعر فوق العاده بود.نمی شود از هر طرف که بچرخم لب ها ی تو برابرم باشد؟
می شود و می آید
شاید هم آمده باشد
خوب نگاه کن
حس کن
گرمی آمدنش را لمس کن
دستانش را
که با مهربانی
بر روی سرت می کشد
حس کن
بلند شو و
ببرش هر جا که دوست داری
هر جاکه خوشتر می گذرد
لباسهایت راخوب نگاه کن
ببین بر تن کیست؟
تو یا او
وقتی یکی شدین
بدنبال کی می گردی
با هم بروید
ولذت تمام رنگها را
در بی رنگی ببرید
خدا هم با شماست
عالی بود .
سلام… تو را از سمفونی مردگانت می شناسم… و از آیدین هایی که در خودم دارم… سمفونی مردگان را نخواندم بلکه خوردم! دو روزه یا سه روزه یادم نیست… دلم دوباره هوای آیدین/اورهان/ایاز/آیدا… و شاید هوای خودم را کرده… به هر روی سمفو نی مردگان حسن آشنایی من با توست… خیلی ها(( تو)) را ((شما)) و یا ((استاد)) خطاب می کنند ولی من بی اجازه تو را همان تو صدا می زنم و این کار خود را هیچ گاه جسارت نمی نامم چرا که این عادت من است و بسیار دوستش می دارم… اما امیدوارم استاد خطاب کردن باعث نشود تا عباس معروفی بایستد /در جا بزند و در خودش تکرار شود… من آدم هارا نه به واسطه ی شخصیت شان که با اندیشه شان می شناسم تو را ندیده ام ولی می دانم نویسنده ای پناهنده هستی یا پناهنده ای نویسنده و آثارت/ محصولات فکری و اندیشه ای تو در من گاه حس ستایش را بر می انگیزد ولی مواظب آن هایی باش که اطرافت ایستاده اند یا نشسته اند به تمجید تو و هر آن چه نامی از تو دارد را چشم بسته می پرستند… از آشنایی دوباره با تو احساس خوبی دارم ولی هنوز هم اصرار دارم تا به کویر من بیایی (به وبلاگم)… شعر و اندیشه ی من در کنار نقد تو اعتماد دوباره ای به خود خواهد گرفت… رد پاها در حافظه ی کویر جاودانه خواهد شد… منتظر رد پایت هستم
سلام وارث کویر،
من همیشه شعرهات را می خوانم. خودم شاعر نیستم، ولی مدام شعر می خوانم و مدام داستان می نویسم. دو تا گوش هم دارم برای شنیدن ستایش یا هرچیزی دیگر. یکی در و دیگری دروازه…
اما اگر کسی فحش داد گوش هام را می گیرم و چشم هام را می بندم.
این شعرت را هم دوست داشتم:
بگو
ستاره، به مرزهای زمینی
نیاید
برای کهکشانی که دهانش
بوی شیر میدهد
عاشقی لقمه ی بزرگی ست
هنوز.
شاد باشی و سربلند/ عبلاس معروفی
این سومین کامنت که شاید این نیز مورد بی مهری کسی که با سمفونی مردگان و با سال بلوا شناختمش
نه این او نیست
شاید دیگری باشد
باشد
من که با دل خود سخن میگویم
اونیز چون دیگران در پی در بند انداختن سخن است
همه و همه
همه و همه
و من نیز در پی اینم اگر سخن دیگران بر من خوش نباشد
اگر تعریف و تمجیدی نباشد ….
میروم
که دیگر از او یادی نکنم
میروم تا دیگر
بر در این کلبه نکوبم
کلبه های بسیار هست
هر چند سمفونی مردگان ندارند اما مرا و سخنم را در بند نمیاندازند.
نمی شود خواب دخترکی را ببینم که از هجوم ارزو گریه می کرد و جاده ها را پیاده می دوید؟
بیدار شدم و ندیدم به مقصد رسید یا هنوز می دود؟
می شود، اما نه برای هر کسی، برای انسان های با احساسی مثل شما…
ولی من جور دیگه ای به موضوع نگاه میکنم. میدونی…
برگ از درخت خسته میشه، پاییز همش بهونه س.
آقای معروفی
سلام
„جشن دلتنگی“ را سال ها پیش خوانده بودم . هنوز هم می خوانم. هیچ وقت از آن خسته نمی شوم . برای دیگران نیز می خوانم . چون فکر می کنم بهترین داستان کوتاه شماست.
اما یک سوال . چرا این داستان کوتاه در چاپ جدید مجموعه داستان های کوتاه „دریاروندگان جزیره ی آبی تر“ چند جمله اش افتاده ؟ آن هم قوی ترین جملات ؟
به امید روزی که سایر آثار شما انتشار یابند.
حمیدرضا سلیمانی
عزیزم، حمیدرضا
سلام.
مرسی از نوشته هات. در مورد این داستان البته نظر خودم فرق دارد. در نسخه نهایی چند سطر را حذف کردم. فکر کنم به انسجام داستان کمک می کرد.
با مهر/ عباس معروفی
نمی شود جور دیگری عاشقت باشم؟
حتی اگر هیچ وقت نیایی…
با من یکی شده ای …بی هیچ فاصله ای……..آرزو می کردم ماه شبهایت باشم …اما تو بر من می تابی…….
سلام استادم…قصه هایت درد برج و کبوتر است…قصه هایت غصه های امروز من است…من و هزاران دیگر مثل من…سیر نمی شوم از مرور دیروز اما چه کنم که …به عمق تنهایی من هم سر بزن…چراغی روشن کن…
خیال دست هایت/ تنم را از من گرفته است/ گفته بودم؟… فوق العاده است استاد! هر بار که بخونی. سرریز احساس می شی!… از شما سپاس گزارم.
گندمزار بلند بود، دخترها در کوهپایه بابونه می چیدند، مردم لای صخره ها پراکنده بودند، گاه دودی غلیظ به آسمان برمی خاست، پسرها می رفتند تماشای جنازه ها و دنبال تکه های بمب می گشتند، مرگ بود و مرگ، در مرگ زندگی بود و زندگی، در زندگی هم عشق بود، گاه ساق پای دختری را می کشیدم و می خواباندم کف گندمزار، چشمهای هراسانش را غرق بوسه می کردم، اشکش می آمیخت با خون سبز کلروفیل و نقش می بست روی پیرهن سفید من، در دوردست سکسکه ی پدافندهای هوائی به گوش می رسید.
از پنجره ی کتابخانه می رفتیم تو، دست خیلی ها را می گرفتیم و از قفسه ها می کشیدیم بیرون، چهره در آتش شبانه می افروختیم، لوپوریه برایمان خزه می خواند، با امیلی ین می غلتیدیم گوشه ی اتاق، زولا اتی ین را صدا می زد و می بردمان تماشای معادن ذغال سنگ، کامو دست مورسو را گرفته بود و از جاده های آفتابی الجزیره می آمد بالا، جای کسی آن وسط خالی بود، کسی که لابلای کاغذهای تو جان می گرفت و نفس می زد، بعدها که پدرم یکروز عکس شاملو را از دیوار اتاقم کند و ریز ریز کرد حضورش را حس کردم، شب آن روز که خاکستر آتش را هم می زدم صدای پای اسب می آمد، دو سوار داشت، اولی تو بودی، گفتی: اسمش آیدین است، دنبال خواهرش می گردد، این اسب را هم از حسینا قرض گرفته ام،
در روزنامه ها خوانده بودم که آیدا…
لبخند زدی – باور نکن، روزنامه ها همیشه دروغ می گویند.
در خیابان وحشت زده تاریک یک نفر گویی قلبش را مثل حجمی فاسد زیر یا له کرد در خیابان وحشت زده تاریک یک ستاره ترکید,گوش دادم… راستی شما خیلی خوشبختید که دوستایی داریدوگرچه میدونم نباید حسرت خورد
عباس معروفی چطور می شود ننوشت؟
می شود تا آخر دنیا انگشتها را خرد کرد و کفن را لفاف قلم کرد؟
عباس معروفی! دیگر تاب ندارم. بگو چطور می شود؟
چقدر زیبا نوشتید .
عجیب با این شعر ها ارتباط برقرار می کنم
سلام عزیزم
============
خیلی جالب بود
===================
خوشحال میشم
=========================
سلام
از دور به آتش خیره شده بودم این چند وقت این بار آمدم کمی دست هایم را گرم کنم
استاد اجازه می دهید؟
من نارنجی می شم _ ماهی
تو آبی بشو _ دریا
من دچارت می شوم _ آرام
تو بگذار در تو غوطه بخورم _ دریا
…
تو صورتی بشو _ شکوفه ی گیلاس
من باد می شوم _ ناآرام
تو در آغوشم برقص _ ناآرام
من پروازت میدهم تاخدا _آرام؟
بالهایمان خیس است به ما پرواز یاد می دهید؟
شعر هاتون فوق العاده است آقای معروفی با شعرهاتون میشه هر روز عاشق شد فوق العاده است موفق باشید و سالم وشاد