نقطه‌ی عطف

——

گفته بودم: زندگی و عشق شکستنی ست. نگاه و مراقب می‌خواهد. تو اولیش نیستی، آخریش هم نخواهی بود. سومین عطف همیشه کار دست آدم می‌دهد؛ نه شور اولی را دارد، نه عمق دومی را. آب راکدی است با بند انگشتی عمق که آدم به خیال دریا چنان بی‌پروا شیرجه می‌زند توش که سرش محکم می‌خورد به سنگ. شانس اگر بیاورد دست و پا هم نشکند، چیزهایی می‌شکند که دیگر جبران نمی‌شود. هیچوقت. هیچوقت. زندگی از آن پس می‌شود یک چینی شکسته‌ی بندزده که با تلنگر انگشت صدای جرینگ ازش در نمی‌آید، ارتعاش هم ندارد، صداش در بهترین وضعیت انگار توپ ماهوتی را بکوبی توی پیت حلبی؛ تلپ.

همین است. هرکس مختار است صدای زندگیش را برگزیند. من زندگی را مثل قدح چینی قرمز گردنر مادربزرگم می‌خواستم که هنگام مردن گذاشت توی دست‌هام. می‌دانستم گل سرسبد جهیزیه‌اش بوده، دم دستی نبوده، مراقبت و نگاه می‌خواسته، جایش قاطی ظرف‌ها نبوده، و خودش را از بقیه جدا کرده رسانده به رف؛ شده تاریخ بیهقی که کتاب تاریخ بوده اما چنان نثری دارد که خودش را رسانده به قفسه‌ی ادبیات غنایی. لای کتاب‌های تاریخ پیداش نمی‌کنی. هرچند اسمش تاریخ است؛ تاریخ بیهقی. هرچند اسمش ظرف است این کاسه‌ی عتیقه‌ی تاریخ‌دار. فرق دارد ایجاز و لحن ادیبانه‌ی بیهقی که وقار از کلمه‌هاش می‌ریزد روی جمله‌هاش. هر تمهیدی به کار می‌بندم تا نشکند، وقتی تلنگری به لبش می‌زنم می‌گوید: جریییینگ‌گ‌گ‌… و پژواکش دل اتاق را می‌ریزد. 


Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert