—————
عزیزم!
در فرهنگ عامه موش نماد دزدی در خانه است؛ وقتی یکی دارد چیزی را از درونت غارت میکند، از خشخش و تقتق و صداش ناخودآگاه جویده میشوی، کسی افتاده به هستیات دارد حق تو را حرام میکند، اسراف میکند، تمام میکند. نیمه شب دلدل میزنی هراسان از خواب میپری در اتاق راه میافتی و نمیدانی چه خاکی به سرت بریزی. یک موش دارد جایی را میجود. کتاب را باز میکنی و میخوانی؛
راسکولنیکوف فکر کرد: «نور ماه است که این سکوت را ایجاد کرده، دارد معماهایی را حل میکند…» هرقدر سکوت شبانه ادامه مییافت، قلبش تندتر و دردناکتر میزد؛ باز هم همان سکوت و آرامش… ناگهان صدای تلق خشکی به گوش رسید، انگار تکه چوبی بود که شکست و بعد دوباره سکوت برقرار شد…
پفففففففف!
بعد با طنزی تلخ به خودش گفت: «باید این را میدانستم. با توجه به شناختی که از خودم دارم، چگونه جرئت کردم تبر بردارم و آدم بکشم؟ باید این چیزها را پیشبینی میکردم!…» بعد نومیدانه زیر لب گفت: «مگر همه چیز را پیشبینی نکرده بودم؟»…
پفففففففف!
درگیری ذهنی او با خودش آنقدر ملموس و از جنس زندگی ست که در حاشیهی کتاب بارها نوشتهام: بیست! آنجا که ذهنش با خودش آینه میشود، آنجا که تبر برمیدارد تا خودش را آش و لاش کند، و مگر ادبیات خلاقه همین افشای ذهن نیست؟ و بیخود که عصبهای وجدان راسکولنیکوف خواب را بر او حرام نکرده! بی هیچ ملاحظهای از خواب میغلتد به بیداری از بیداری میچرخد به خواب. در بیداری خواب میبیند، در خواب راه میافتد بین بیداران شهر تا جسم و غرور مچالهی مردی را که زیر دست و پای اسب درشکه خُرد شده به خانهاش برساند. زندگی بر او سخت گرفته؛ دشوار و سخت. راه درازی دارد. تازه اگر وادی معرفت را درست طی کند، میرسد به وادی استغنا. و تا به درجهی زلال اشک نرسد وجدانش کجا وادی استغنا را بو میکند؟ برای همین است که بیشتر آدمهای دنیا از هفت دولت آزادند. راحت و آزاد. و مگر زایش همان زلالی اشک نیست؟ این شکفتن عریان آدموار کجا؟ بزک دوزک و مالهکشیهای آبکی هزاران هزار قلمبهدست پرمدعا کجا؟! و نوشتن ابزار آرایش هزاران هزار آدم است که صورتشان را قشنگ جلوه دهند، خوشگل شوند، به رضایت برسند! هوم! ما که بخیل نیستیم. برسند. یکی آن سر دنیا حکایتها و قصههای مثنوی را آب و تاب میدهد در قالب رمان میفروشد به مردم متوسط کمسواد تا خودش را عارف و کیمیاگر جا بزند. راسکولنیکوف اما ذاتش را زیر نور ماه برهنه میکند که خودش خودش را ببیند بشناسد. میخواهد بداند کیست. چهجوری چنین بر صحنه اوراق میشود آدمیزاد! بقیه مهم نیست چه میکنند، این اهمیت دارد که طبیعت از آدم انتقام میگیرد. انتقامی سخت! هر مو که سپید میشود، هر خط که بر چهره میافتد، امضای روزگار است از رضایت پروردگار مساحتش. ابن سینا گفت: «طول عمر قبلا تعیین شده. آدمیزاد عَرض آن را تعیین میکند، مساحت زندگیش را میسازد.»
پدربزرگم برای من نوشته بود: «هرکس گفت درویشم، بدان که حقهباز است. باسی! درویش کسی ست که نگوید، وقتی مرد مردم بگویند.» عِرض، پایا به جسم است. آتش، دود دارد زبان دارد سوختن دارد. آتش اول را پیرزن رباخوار میاندازد. زیادهخواهی و به حق خود قانع نبودن لزوماً جنگ نیست، ولی این مرزهای منافع خود را چیدن، اولین آتش تمام جنگها و خونریزیهاست؛ آتشی که میافتد به هستی کسی تا برود تبر بردارد. میدانی؟ مرز هر آدمی تا حریم آدم دیگر است، یعنی نصف. «پیرزن بنا به عادت همیشگی سربرهنه بود. موهای کمرنگ، فلفلنمکی و کمپشتش را با روغن زیادی چرب کرده، به هم بافته و مانند دُم موشی آن را با شانهی شاخی بالای سرش بند کرده بود…» یکی خُردخُرد و ریزریز با دندان موش میافتد به دار و ندار دارندهی تبر. تبردار هم تبر را برای دفاع از هستیاش برمیدارد. تبر؟ این مهلکترین و مخوفترین ابزار تاریخ بشر که نقطهی پایانش در همان ضربهی اول گذاشته میشود؟ نمیدانم. شاید…
نه! «… اگر به مرحلهای برسی که جرئت گذشتن از آن را نداشته باشی، آدم بدبختی هستی. اگر هم بگذری شاید باز هم بدبختتر…»
نه! «… چرا اینقدر حساس و زودخشم شدهام؟ یا شاید اینطوری بهتر باشد، پس در نقش مریض بودنم میمانم. او سعی خواهد کرد آزارم بدهد تا اختیارم را از دست بدهم…»
نه! «… این جزییات کوچک تله موشی است برای آدمهای حقهباز. هوشمندترین آدمها آخرین کسی است که شک میکند ممکن است با جزییاتی کوچک گیر بیفتد…»
چرخهی این اثر، معماری و شکل و شمایل دارد؛ زن، پیرزن نزولخوار که شخصیت و مقام انسان را به نزول میکشاند به مخاطره میاندازد، و مرد، مردی که کودکانه در مکافات زندگیاش آب میشود؛ قطره قطره تا ابدیت میچکد، تا ابدیت و یک روز، تا مرغزار گریان از خشکی کویر شود بسوزد. زیرا یک مرد هزارساله هم که باشد چنبرهی کودکی ست در پرکام مادرش؛ کودکی با آرزوهای بزرگش. اما سرانجام جایی باید تبر برداشت این نقطه را گذاشت. هرکسی یک جوری این نقطه را میگذارد. و بسیار مهم است که با خودش اعتراف کند: «من یک آدم را نکشتهام، بلکه یک اصل را از بین بردهام، یک اصل را. هرچند او را کشتم، ولی نتوانستم گامی فراتر بگذارم و به هدف برسم. در همان قدم اول ماندم… فقط کشتن را بلد بودم…»…
پفففففففف!
کشتن پیرزن نزولخوار اهمیتی ندارد و از دید روانشناسان هم جنایت به حساب نمیآید: «پیرزن هیچ اهمیتی ندارد. شاید یک اشتباه باشد، ولی مسئلهی او در میان نیست. ماجرایش حادثهای بیش نبود… میخواستم کاری را هرچه سریعتر به انجام برسانم…» راسکولنیکوف به موقع تبر برداشته از حیثیت و مقامش دفاع کند، اما این وسط اتفاق بدی رخ داده. ناچاری! ناچاری تصادف فرق دارد با انتخاب. «آه! حالا چقدر از پیرزن متنفرم. به گمانم اگر زنده میشد، حاضر بودم دوباره بکشمش. لیزاوتای بیچاره! چرا دست تصادف او را به قتلگاه کشاند؟ عجیب است که اینقدر کم به او فکر میکنم، انگار هرگز او را نکشتهام. لیزاوتا، سونیا، موجودهایی بینوا، با نگاهی چنان ملایم، دوستداشتنی… چرا اینها نمیگریند؟ چرا ناله نمیکنند؟…» و ناخودآگاهش پاککن برداشته این شخصیتهای اصلی جنایت و مکافات را کمرنگ کرده تا من در شوربختی خود دنبالشان بگردم و هی بخواهم چیزی از آنها بشنوم، و نتوانم.
… ناشناس با لبخندی آرام گفت: «میدانستم که خواب نیستید و خودتان را به خواب زدهاید…»…
– جنایت و مکافات، داستایوفسکی، ترجمه پرویز شهدی
دیشب ساعت چهار با دلهره از خواب پریدم آمدم توی اتاق کارم. چراغ را که روشن کردم دیدم یک موش وسط اتاق ایستاده و دارد یک گردو را قل میدهد گوشهی اتاق. خیلی سردم بود. یک گردو بهش دادم بیرونش کردم و راهش را بستم.