—–
ما را فقیر آفریدی خدایا شکر، ولی پدرم خسته مرد. آن سال یک کفاش برای من کفش دوخته بود. خیلی کوچک نبودم. نان میخوردم بزرگ میشدم. نان خیلی دوست داشتم. گرسنگی اگر نبود کجا بودی خدا؟! آنقدر میخوردم تا خسته شوم، سیر نمیشدم. میزدم به ماست و میخوردم. آنقدر که همان زن از پشت کارگاه پلاسبافیش خیرهام میشد، اخم میکرد، با دستش در هوا بین من و نان فاصله میانداخت: «کارش به کوربو میماند!» پرحرف نبود. حرف به قاعده میزد. نمیگفت بس کن! همین کوربو را که میگفت خودم میفهمیدم. کوربو (بوف کور) رفت پیش کبک دید خیلی خوشگل شده. گفت: «تو چکار کردهای که اینقدر خوشگل شدهای؟!» کبک گفت: «به چشمهام سورمه کشیدهام.» کوربو سرش را کج کرد چرخید زل زد توی چشمهای کبک، دوباره سرش را کج کرد. انگار عاشقش شده. گفت: «بده ببرم به بقیهی پرندهها هم بدهم همه خوشگل شویم.» کبک سورمهدان را داد به کوربو. این هم رفت تمام سورمه را کرد توی چشمهای خودش، کور شد.
– تکهای از رمان نام تمام مردگان یحیاست.
Eine Antwort
سلام جناب معروفی برای شما که هرگز نمیشناسمتان دلتنگ میشوم /انصافا سمفونی مردگان از زیباترین و تاثیر گذارترین رمان هایی هست که خوانده ام.
————
حسن عزیز
ممنونم از لطف شما