میدانی وقتی برات نامه مینویسم یک دور آن را میخوانم تا ببینم همهی جملهها با تو نوشته شده یا شما و چقدر از این غوطه خوردن بین تو و شما لذت میبرم.
هیچکدام از نامههات به دستم نمیرسد سالهاست که معلولان جنگ ادارهی پست را اداره میکنند نامهها از زیر ذرهبین میگذرند تا نام من و یاد تو پاک شود سخت تنها میشوم خودم را بغل میکنم.
تا به حال دیدهای کسی به راهزن خود عاشق شود آقای من؟ راهزن باش و ببین!
از میان نفسهام میآیی روی میزم لابلای کلمات میرقصی و هروقت دست میبرم لای موهات برمیگردی توی سینهام راه میافتی در جوهر سبزی که تو را برای تو مینویسد.
سیر نمیشوم مست میشوم میخواهم با خندهات راضی باشم از سهمی که در جهان دارم.
هیچکدام از نامههات به دستم نمیرسد بانوی من سالهاست یادت رفته!
21 Antworten
عاشقی؟
چه حال خوشی ..
سالهاست در آرزویش نفس می زنم.
شما مرا گیج میکنید…
تا پست بعدی من سر کارم…!
چقدر خوبست نامه نوشتن . برای کسی که میان من و او پرده ای اگر هست ، پرده نجابست. چقدر خوب شعر و نامه می نویسید. مثل قصه هایتان. کاش همه نامه های همدیگر را چند بار می خواندیم. شاید تفاوتی می کرد.
سال یلوا مرا دیوانه کرد. این لطفتان را هیچ وقت فراموش نمی کنم ×:
گاهی که در خیال دامن تو غرق می شوم
دست کودکی ام می رود
میان سوراخ لانه ی گنجشک های تیر ماه
دلم تنگ می شود
برای گردشی خوابگونه با تو در جاده های خیس شمال
جایی میان قامت البرز
شاید هنوز خاطره ی من دود می کند
می چرخی
دست و دهان من در اشتیاق پرنده و اضطراب مار می لرزد
اگر چه هیچ خبری از من نیست
می بینی ام با چشم های کپک زده پشت یک درخت
روی پل و پیاده روهای آن همه دیدار
پیش پلاک ها و نرده های زرد
هر چه هر جا نشانه ای گم است در گذشته ی چشمانت
پیدا اگر نشد بچرخ
در ستون حوادث روزنامه های عصر
در آمار متوفیان پزشکی قانونی
اگر ندیدی ام سری بزن به اداره ی پست و تلگراف
آنجا بسته ای خطی خاکستری
از مبدا گورهای نامکشوف دسته جمعی سال…
مى خواستم نظرتان را درباره عباس معروفى و موضع او را در قبال انتخابات بدانم. دید او نماینده یک جریان بود، شما این قضیه را چه طور مى بینید؟
متاسفانه معروفى هنوز کودک است. او در دانشکده هنرهاى دراماتیک چند ماهى از شاگردان من بود و خودش گفته است که سپانلو در کتاب سمفونى مردگان به من کمک کرده است. بعدها خود من هم کتاب او را به عنوان بهترین کتاب سال معرفى کردم. در هر حال، معروفى بچه مانده است در معرض بادهاى مخالف. تجربه اى ندارد و تحت تاثیر دیگران قرار مى گیرد. وقتى از اینجا رفت به او انگ زدند، از آنجا آمده اى پس باید تندروى کنى! سر کنفرانس برلین آمد دنبال من و مرا برد به کلن. به او گفتم: خجالت بکش، چرا با اینها هم صدا شده اى؟ در کنفرانس برلین ما چند شاعر و نویسنده متهم بودیم که دولتى هستیم. جورى یکصدا فریاد مى زدند «مرگ بر گنجى» که حالا فکر مى کنم، گنجى نباید به خاطر اینها بمیرد براى اینکه آنها فقط مرده ما را مى خواهند. همان بچه هاى خارج از کشور را مى گویم که آن شلوغ بازى را راه انداختند. در سالن فرهنگ هاى برلین حدوداً هزار نفر جاى مى گیرند. اینها یک ردیف بودند، یعنى کمتر از صد نفر! یک صدا مى گفتند، مرگ بر گنجى و بیشتر به او فحش دادند. معلوم بود که آنها فقط به مرگ آدم راضى هستند و در پى هیچ حقیقتى نیستند. همان شب در مصاحبه با بى بى سى گفتم: «این پایان پیوند آنها با ایران است. » تا به حال فکر مى کردم نظرات اصول قابل بحثى دارند. گفتند طرفدارى یا نه؟ هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت. یکى از آنها آقاى معروفى چون دو دفعه از همان چپ ها کتک خورده بود، مجبور به تندروى بود. از قول من به او بگویید: «لطفاً در سیاست دخالت نکن.» …
http://www.sharghnewspaper.com/840622/html/litera.htm
چه خوب می شد اگر همه ی نامه ها جواب داشتند!
فکرش را بکنید…
که ایم و کجاییم
چه می گوییم ودر چه کاریم؟
پاسخی کو؟
به انتظار پاسخی
عصب می کشیم
و به لطمه ی پ}واکی
کوه وار
در هم می شکنیم
شاملو
سمفونی مردگان را دارم می خوانم. چنان مبهوتم و مست که دلم نمی خواهد این مستی از سرم بپرد.
خوشحالم.
در این روزهای واپسین عمرم
تازه می شوم با تو.
( به قول نوه ام شاعر هم کم کم می شوید)
نامه های من
وقتی به اون می رسن که دیگه اونجا نباشه…..
مثلا وقتی که اون بمیره… یا شایدم من…
آقای معروفی خوبید؟
سال بلوا ….. یعنی حروم شدن نوش آفرین تو بغل دکتر رو خوندم….. عالی بود…..
ما هم می نویسیم
اگه نظر بدید……
سلام آقای معروفی گرامی
من شاعر نیستم، خودتان که می دانید، شعر شناس هم نیستم. اما شعرها احساس عجیبی به من می دهند که آنها را خوب می شناسم. اینها که نوشته اید عالی است. آدم دلش می خواهد عاشق بشود.
ای کاش هنوز اندکی به این واژه ها ایمان داشتم.
واژه های قشنگِ فریبنده
با احترام به قلم توانایتان
دختر بس
نفس حبس می شه تو سینه با خوندن نوشته هاتون
غم غریبی را که تصویر می کنید، می نویسید عمو جانم
بارها و بارها
سال هاست که بر دوش می کشیم
این نامه ها
آه…
پس کی به مقصد می رسند
از دست ادم ها خسته شده بودم. باید به قصه ام بر میگشتم. از همون جا که این راه شروع شده بود.
اما راه برگشت رو پیدا نمی کردم. همه جا توی مه غلیظی بود. همه ی ابرهای دنیا اومده بودند پایین پیش ما, تا همه ی قطره های بارون رو ببارند…
عباس معروفی دنیا را رنگ می کند.
عباس معروفی مرا که رنگ کرده حالا دنیا را نمی دانم. عباس معروفی مرا رنگ واژه ها کرده. رنگ کتک خورده هایی شده ام که از آب چشمه ی خانه سرهنگ نیلوفری خوردند و گفتند بوی…
عباس معروفی! از دلسنگی پستچی علیلی دلتنگ بودی که نامه ها را مو به مو می خواند و نمی گذارد به دست اویی برسند که میان واژه ها لمیده و چه شیطنت آمیز به تو یا شما لبخند می زند. خوش به حالت که باز کسی نامه هایت را می خواند حتا اگر پستچی خنزرپنزری ولایت تو یا شما باشد. من چه کنم که پستچی ولایتمان نامه ها را بی آنکه بخواند به گرمخانه ی جاوید میفرستد تا هماغوش نوشته های آیدین ردشان را سالهای سال بعد جلوی درب اتاقم بیابم.
عباس معروفی! بیا مرا رنگ خودت کن.
ببند چشمانت را آرام… من خرده های شیشه را جمع می کنم کف دستهام، دنباله شهاب ها را گره می زنم به عریانی اتاق و لای در را باز می گذارم… مسافر چشم به راهی ها، بی گاهان از راه، بخواهد رسید…
دیدی من و تو هر جه که رشتیم پنبه شد //تقویم جای خالی صدها دوشنبه شد //آه ای دوشنبه های ورق خورده این منم //ای جمعه های ساکت افسرده این منم .بازا که سخت غرقه مرداب زشتی ام//بانوی بیکرانه اردیبهشتی ام //حلا که عشق گم شده در دست گوچکت //نازم نمی کنی به سرانگشت کوچکت//
سلام عباس عزیز خسته نباشی // این ابیات را شبیه نوشته شما دیدم //از سرود ه های شاعران جوان کشورمان است . کشوری که اکنون در اذهانمان زنده است .در ذهن همچون منی که سالهاست مرده ام . یک رویای زنده در مغز یک مرده کفنش را می سوزاند و هستی اش را بر باد می دهد .
می دانم
حالا سالهاست که دیگر هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد
حالا بعد از آن همه سال , آن همه دوری
آ ن همه صبوری
من دیدم که از همان سر صبح آسوده
هی بوی بال کبوتر و
نای تازه نعنای نو رسیده می آید
پس بگو قرار بود که تو بیایی و … من نمی دانستم!
دردت به جان دل بی قرار پر گریه ام
پس این همه سال و ماه ساکت من کجا بودی؟
حالا که آمدی
حرف ما بسیار ,
وقت ما اندک ,
آسمان هم که بارانی ست …!
به خدا وقت صحبت از رفتن دوباره و
دوری از دیدگان دریا نیست!
سر به سرم می گذاری … ها ؟
میدانم که می مانی
پس لااقل باران را بهانه کن
دارد باران می آید
مگر می شود نیامده باز
به جانب آن همه بی نشانی دریا برگردی؟
پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه می شود ؟!
تو که تا ساعت این صحبت ناتمام
تمامم نمی کنی , ها؟!
باشد , گریه نمی کنم
گاهی اوقات هر کسی حتی
از احتمال شوقی شبیه همین حالای من هم به گریه می افتد
چه عیبی دارد!
اصلا چه فرقی دارد
هنوز باد می آید , باران می آید
هنوز هم می دانم هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد
حالا کم نیستند , اهل هوای علاقه و احتمال
که فرق میان فاصله را تا گفتگوی گریه می فهمند
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسیار و
آسمان هم که بارانی ست…! “
„سید علی صالحی “
هنگام غرش آسمان و شروع رعد و برق
بر پا ایستاده
دانستم که باید بروم،
در راه فکر کردم اگر قوس و قزح
رنگهایش را آز آفریقای سیاه بگیرد
دختران چه رنگهائی برای لباسهای عروسکانشان انتخاب خواهند کرد؟
ابری خاکستری دیدم
سلام کردم
لبخندی تحویلم داد و قطره ای از بارانش هدیه ام کرد
از آن پس دیگر تشنگی را
مفحومی دیگر بخشیدم.
رنگین باشید
سعید از برلین.
جناب آقای معروفی تبریک می گویم متن جالب و موجزی بود که تاثیر بسیاری برمن گذاشت .
چقدر نوشته هایی که سیاسی نمی نویسی زیباست البته این نظر منه چون به اندازه کافی از سیاست بدم میاد برای همین از نوشته های ادبی شما بیشتر لذت می برم تا نوشته های سیاسی امیدوارم موفق باشید