——-
نامههای چخوف (نویسندهی ارجمندم) به همسرش، اولگا کنیپر (بازیگر مشهور و زیبای مسکو)، و نامههای اولگا به چخوف در ذهن من دنیایی میسازد که انگار دنیا برای این دو نفر خود همین دو نفر بوده، چیزی جز خودشان وجود نداشته، در حالی که از همه چیز و همه کس حرف میزنند، اما چنان صمیمی و راحت و عاشقانه است که همیشه تصور میکنم در حبابی قرار دارم که مال این دو نفر است. سالهای نوجوانی و جوانی که چخوف را به عنوان اولین معلم نویسندگی برگزیدم، این نامهها هم به من الگوی زندگی و عشق و سادگی میداد. خیال میکردم چنین ارتباطی میسر است که دو نفر مثل نور و بلور از هم عبور کنند. با هم حرف بزنند، دعوا کنند، از همدیگر عصبانی باشند، ولی برای همدیگر بمیرند. چون هر کدامشان فقط آن دیگری را دارد. دو نفر که همدیگر را یاد گرفتهاند تا به داد یکدیگر برسند. نفسهای همدیگر را بشناسند، راه رفتن همدیگر را تماشا کنند، حرف بزنند، جیغ بزنند، برای داشتن همدیگر نفس بزنند. و به یکدیگر اعتماد کنند. هوم! بعدها فهمیدم قرار نیست همهی آدمها کامروا از این دنیا بروند. و چه اهمیتی دارد؟ اما لااقل این را هم فهمیدم که ارتباط آدمها قبل از دو جنگ جهانی بسیار عاطفیتر و عمیقتر و سادهتر بوده. پایبندیشان به عهد و حرف و مرام معنای دیگری داشته. جنگها به ویژه روزگار سیاه ترورهای کور، آدمها را به خشونت کشانده، رفتارها و واژههاشان را تیز کرده، توهینآمیز کرده، که اگر آدم را نکشد، زخمی که میکند! درد که میآورد! من هم از این قاعده مستثنا نیستم. من هم یک انقلاب خونین را تماشا کردهام، و زیر ترس و دود و آژیر یک جنگ هشت ساله مچاله شدهام. گاهی که دلم سخت میگیرد مینشینم نامههای این دو نفر را میخوانم و لبخند میزنم. گاهی ذوق میکنم. ابعاد انسانیاش را بسیار دوست دارم. بسیار.
تکههایی از نامههای چخوف به اولگا:
هاپوی عزیزم! پس تو با رفتن به سوییس و به طور کلی با سفر دونفری موافقی؟ عالی ست. ما پنج روز در وین میمانیم، بعد به برلین و درسدن میرویم. بعدش عازم سویس میشویم…
تو پرسیدهای زندگی چیست؟ درست مثل این است که از من بپرسی هویج چیست؟ هویج جز هویج چیز دیگری نیست…
تو را به مقدسات قسم برایم نامه بنویس وگرنه دلم خیلی تنگ خواهد شد. من همچون یک زندانی عصبی و بدخُلق هستم… سگ عصبانی من! یعنی چی؟ تو کجا هستی؟ چنان لجوجانه مرا از خودت بیخبر گذاشتهای که از جواب معما عاجز ماندهام. دیگر به این فکر افتادهام که فراموشم کردهای و در قفقاز شوهر کردهای. (اولگا کنیپر سه روز رفته بود قفقاز پیش برادرش) اگر واقعا صحت دارد زن کی شدهای؟…
دلم برایت بی اندازه تنگ شده… دیگر تحملی برایم نمانده. مرتب زوزه میکشم. عصبانی نشو عزیزم! بلکه ابتدا خوب فکر کن و همهی جوانب را بسنج. اگر تصمیم به آمدن گرفتی، حتما بلیت رزرو کن وگرنه برای عید به هیچوجه بلیت پیدا نمیشود… برایت هورا خواهم کشید و تا ابد شوهر یتیم و رنگباخته و ملول تو باقی خواهم ماند… به تو افتخار میکنم، عزیزم! افتخار.
– آنتوان تو
تکههایی از نامههای اولگا به چخوف؛
جان دلم، تمنا میکنم مرا به خاطر نامهی عجیبم ببخش. عزیزم، هیچگاه این فکر را به مغزت راه نده که کسی بتواند به تو تهمت بزند. کسی که بتواند مرا به تو بیاعتماد کند در جهان وجود ندارد…
محبوبم از من عصبانی نباش. فقط خسته و مضطرب بودم. دیروز دو نامه با هم دریافت کردم. چقدر جالب بودند. چه کلمات خوبی در آنها وجود داشت. کلماتی که فقط تو میتوانی بگویی.
عزیزم، چقدر قشنگ مینویسی. اگر آنجا بودم بوست میکردم. من با این آرزو به سر میبرم که روزی با تو در کلبهای گرم و آفتابی و پر از محبت در کنار رودخانه و چمنزار زندگی کنم. تو با چشمهای زیبا و درخشانت اطراف را نگاه کنی و آن لبخند مهربانت را به لب بیاوری. و ما دوباره دور از جداییها و ایندر و آندر زدنها و دور از مردم استراحت کنیم…
مهربانم، فقط یک روز است که نامه ننوشتهام اما به نظرم میآید که یک قرن است برایت ننوشتهام. چرا دوباره ناخوش شدی؟ این دیگر یعنی چی؟…
– اُلیای تو