شکست
قامت بلند تو
انتظار را.
و لبخند،
جَلد لبهای ما نشد.
تیری که تو برای مرزهای آزادی پرتاب کردی به سینهی بزرگترین درخت جهان نشست، بی آنکه پیکرت پاره پاره شود. بس که قشنگ پرواز میکند عقاب اندیشهات، بس که استوار بودی، بس که ستارههای آسمان دوستت دارند، گیرم هرکدام جایی در این پهنهی سیاه سوسو بزنند.
حرف همه را بشنو، کار خودت را بکن. تن تو روی آزادی بنا شده، آزادی بر تن تو روییده است، نه روزهی خود را بشکن، نه تنت را، و نه باور مرا.
آدم اگر دو هزار روز نشکند، هرگز نمیشکند.
میدانی؟ صدها نفر شکستهاند که انسان بودهاند در قلعهی سنگباران، صدها نفر سوختهاند که آدمیزاد بودهاند برابر آهن گداخته. حرجی نیست، میتوانشان فهمید. رذیلت اما آنجا چشم میدراند که برخی خواستهاند از شکست خود فضیلت بسازند، و تو را آلت دست قاضی و بازی بشمرند. رذالت آنجا زوزه میکشد که بعضی در تاریکی منتظرند چشم بگشایی تا سنگسارت کنند. چه اهمیتی دارد؟
نسلی به تو چشم دوخته، بچههای من، همین آدمهای مهربان که نگران بودهاند. باور کن آدمها تو را دوست دارند. تنها با روزهات ظلم را شکستهای، نمازت چه میکند با مهر؟
قهرت تو را به مصاف تنت میبرد، مهرت با انسان سر به کدام کوه میساید، پسر خوب ایران! چه مغروری وقتی بر دروازهی زندان، فرعون را ریشخند میکنی، چه نحیفی وقتی بر صلیب تقدیر تنها میمانی، چه آرامی در گلستان اتهام، ای بتشکن! ای سوارهی در آتش، سیاوش قشنگ من!
سرنوشت چه بازی سختی با تو داشت، چه سرفههایی! چند روزی بیایید اینجا پیش من… چرا دکتر نرفتهاید… بیایم دنبالتان…؟ پنج سال گذشته است. چه صدای دلانگیزی دارد داوود شخصیت تو!
تاریخ بشر را دور میزنم، و باز به تو میرسم. از اسپارتاکوس تا خودت. به راستی زندگی عقیده است و مبارزه؟ به تو میگویم: حسینای من، حضرت عشق، آقای اکبر گنجی! به دشمنت میگویم: ای شمر! ای خولی! ای افراسیاب!
کاری نمیتوانم کرد، چیزی ندارم.
جانت را پر از رمان عاشقانه میکنم. همراه تو میشوم، خرج واژه، خرج عشق، خرج آزادی، خرج وطنم، نه مرگ ساده. اگر جان و توان تو را نداشتم، این انصاف را دارم که بگویم تو به تمامی خرج آزادی شدی. خلیفه را نمدمال کردی، و او خیال میکند زنده است!
بمانی، بیایی، بخندی، بگویی، بمیری، فرقی نمیکند، مردهات زندهی تاریخ من است، زندهات را میخواهم، حضورت را، و لبخندت را. روزه بگیر و بمان، بشکن و بمان، سخن بگو، سکوت کن، اما بمان. گنج ایران، آموزگار بزرگ ما، آقای گنجی.
یک روز به شاملو گفتم: «کاش میتونستم ده سال از عمرمو بدم به شما.»
دستهام را توی دستهاش گرفت، نگاهم کرد و با لبخند گفت: «چی بگم بهت؟ من همهی عمرمو میدم به تو.» و تمامی دردهاش را از یاد برد، و از یاد برد که گفته بود: «آنقدر درد میکشم که دلم میخواد کسی ناغافل یک گلوله توی مغزم خالی کنه.» و از یاد برد که من یک ساعت راه دارم تا تهران، ریخت و من نوشیدم، ریختم و او نوشید، و تا نیمشب از شازده کوچولو گفت، از رومن گاری، از لورکا؛ و من مست شدم.
چند سال از عمرم باقیست که با تو نصف کنم؟ همیشه سختی غربت را با سه سال، چهار سال، پنج سال زندان تو مقایسه کردهام. این
سرنوشت ما بود که تمام سالهای غربتمان را با ترانهای زیر لب زمزمه کردیم:
خستهام از همه
خسته از دنیا
ای آسمان
بشنو از
قلب من این صدا…
با یک دسته گل منتظرت میمانم، و دیگر چیزی ندارم، جز یک رمان که سعی میکنم قشنگ بنویسم و تقدیمش کنم به: اکبر گنجی. (بدون هیچ قید و صفتی، بی هیچ شرطی…).
صفت واژهی قبل از خود را بیصفت میکند.
* شعر زیبای ابتدا از „سامره“ است.
56 Antworten
دست مریزاد با تو برای تنهاییمان گریستم.
ماجرای گنجی داستان غم انگیزی است که آدم را دلشاد می کند و امیدوار.دلشاد از این که هستند مردانی در این گورستان شجاعت که هنوز می توانند نوای دلاوری سر دهند و امیدوار به اینکه شاید روزی حیات به این سرای بیاید…
نسلی به تو چشم دوخته…. هر روز می ایم پای اینترنت تا خبر ازادی او را بشنوم. هر چند گنجی همیشه آزاد است.کسی که روحش ازاد باشد..ازاد مرد باشد..چه فرقی میکند که کجا باشد…. مرسی که باز از او نوشتید.
استاد متنی را در این باره نوشتم. اگر وقت داشتید خوشحال می شوم آن را بخوانید.با سپاس
با اسم شکنجهگاه اوین آشنا هستیم. بسیار کسانی بودند که رفتند و با توبهنامه برگشتند. بسیار کسانی بودند هر آنچیزی که بهش اعتقاد داشتند، زیر پا گذاشتند. جای گلایه از بعضی از آنها نیست. عکسهای شکنجهشدگان را دیدهایم. خاطراتشان را شنیدهایم. اما در دل حادثه بودن و فریاد آزادخواهی داشتن در اوج مصیبتهای جسمی و روحی، از توان هرکسی برنمیآید. کسانی که روحشان در این شکنجهها ذوب نمیشود بلکه فریاد آزادخواهیشان جهانی را دربر میگیرد، انگشتشمارند و حیرتزدامان میکنند. آنها همان ((بعضینفرات)) هستند.
در کشورما، این ((بعضی نفرات)) همیشه تنها ماندهاند. و همیشه صدایشان در کوههای تودرتوی کینهتوزان مانده. یا عقاب کوهستاننشین شدند، یا فراموش.
شکنجهگران تو خیال میکردند – وشاید هنوز خیال میکنند – بالاخره یکی از فرمولهایشان در مورد تو جواب خواهد داد. اما میدانم صدایمان را میشنوی.
پیروزیات مبارک گنجیجان.
هنوز به عاشقانه ها امید هست. امروز ما هم در مقابل ایران و در مقابل نیاکان خود مسئول هستیم. گنجی ها را نباید تنها گذاشت.
بیتابانه منتظر رمان جدید شما نشسته ام / شاد باشید که ما پیروزیم / بدرود…
سلام.
با سمفونی مردگانتان زندگی می کنم
می خواستم بدانید که سپاسگزار لحظه هایی هستم که برایم آفریدید.
سمفونی مردگان با من بزرگ می شود. یا من با آن؟
با همیم. ممنون
سلام. خسته نباشید. در گزیده بلاگستان لینک شد. موفق باشید.
سلام استاد معروفی خیلی وقته وبلاگتون رو می خونم و اولین باره نظر میدم خوش به حال اونایی که شاگرد شما هستن
سلام
سلام آقای معروفی .
سنم آن قدر نیست که از حضور شما در ایران و گردون و کانون و نظایر آن خاطره ای داشته باشم ؛ اما سمفونی مردگان را بار ها خوانده ام (والبته هر کناب دیگرتان را که در بازار یا شبکه موجود بوده است ) و پنجره ای مختص وبلاگ شما روی صفحه کارم دارم و گه گاه نثرتان را مزه زمزه می کنم.
هنوز در خیابان „جوان دانشجو“ دیده می شوم ؛ اما ماه هاست که خسته از جوانی و دانشجویی محتاج آرامش ام. نفرت از دنیا , کشور, ملت , فرهنگ ؛ و هر چه که شما از آن دورید, تلخ کامی ماندگاری به ذائقه روزگارم آورده و تنها دلخوشی به جا مانده؛ فراموشی زندگی و حواشی آن است.
زیاده گویی نمی کنم, تنها از آن جهت می نویسم که از شما بخواهم اندکی فراموش کنید که چه بر شما گذشته, نه از سوی دشمنان که از سوی آن ها که ناخواسته دشمنی کردند. امروز دیگر رمق ندارم بشنوم دولت آبادی چه کرد, گلشیری و شاملو چه گفتند ؛ و یا معروفی چه دید. من امروز خسته از حرف ها و پرحرفی ها فقط می خواهم در جای خالی سلوچ , در ابراهیم در آتش , در شازده احتجاب ,در پیکر فرهاد ودر هر آن چه که می توانم فراموش کنم آن چه که بر سر من ( و نه ما؛ که من دیکر ملتی و مایی نمی شناسم) می آید.
به شما آنقدر باور دارم که بخواهم ببخشید نه ازآن رو که دیگران شایسته آنند , بلکه نسل من دیگر توانایی تنفر ندارد . تکیه گاه امروز نسل من داستان است و شعر. به حرمت آن ها اندکی فراموش کنید.
„بیزار گردند از شهی شاهان اگر بویی برند
زان باده ها که عاشقان در مجلس دل می خورند
خسرو وداع ملک خود از بهر شیرین می کند
فرهاد هم از بهر او بر کوه می کوبد کلند “
همیشه اکراه داشته ام از شهادت بگویم. از واژه ای مثل مقدس همیشه گریزان بوده ام. اما گنجی آدم را به شک می اندازد. شکی مقدس.
باید یک چیزی باشد. نمی شود نباشد. باید قبله ای باشد. باید خدایی باشد. چون یک آدمیزاد دارد اینجور پرپر می شود پس باید شمعی باشد.
آزادی نمی تواند بازی باشد. آزادی باید که جدی باشد. جوری که گنجی دارد خودش را فدایش می کند پس باید یک چیزی باشد مثل دیوار خانه. نه مثل آباژور اتاق خواب. جوری که من می فهمم آزادی باید چیزی باشد که می شود تیغ برایش به دست گرفت و رگ دست خود را زد.
شرف باید یک چیز خیلی خوبی باشد.
درست فهمیده ام استاد؟
ظلم یک چیزی است که برای فریاد کردنش می شود آنقدر نا نداشت که عکس ات فریاد بکشد. یادتان می آید علی حاتمی؟ گفت مادر مرد از بس که جان ندارد؟ فریماه فرجامی؟ گفت علی مرد از بس که جان ندارد؟ مدتها فکر می کردم یعنی چی؟ خوب معلوم است! آدم وقتی جان نداشته باشد می میرد. امشب فهمیدم.
و این همه چیز فهمیدم .همه را مدیون گنجی ام. این همه چیز یادمان داد.
آقای معروفی سایه دار از خیابان خسروی هم گذشته است. سر به پنج دری های خانه هامان انداخته است. چون می ترسیم در خانه را باز می گذاریم و نصیب شهر بی تپش سایه ى دار است. انقلاب؟ نه! هرگز! تقصیر گنجی است! به شک م انداخته.
هر روز صبح همکارانم می پرسند گنجی نمرده هنوز؟! می گویم چه اهمیتی دارد؟
خودش می داند بیرون زندان کسی منتظرش نیست. ما ولی می دانیم. هیچکس منتظر مردان بزرگ نیست. تاریخ منتظر آنهاست. گنده شد خیلی؟
تقصیر گنجی است! به شک م انداخته !
اینجور نیست؟
مردان بزرگ! اولین بار است که می نویسم. گنجی به شک م انداخته.
چه اهمیت دارد؟
تاسف بار است که مردان شجاع صد سال پیش در آن قحطی راه و رسانه و تدبیر چه مومنانه سینه را گشاده ی تیرها می کردند و امروز با آرنج هایی روی زانو و پهنه ی پیشانی بر روی دو دست همه و همه به گنجی فکر می کنیم و فکر آن چیزها که ممکن است بعد از ما بماند آن قدر چسبنده است که نمی گذارد دکمه های پیراهن های تازه را برای بذر لاله باز کنیم. خودم را می گویم.
اما آقای معروفی فردا شب سال مرگ غول زیبای ماست. از او برای ما بنویسید وقتی که در این جا „سخن گفتن نفس جنایت شده“ و کسی را یارای آن نیست که برای اش ویژه نامه ای بزند هر چند او از این همه بی نیاز بود. چرا بعد از آن پایمردی های قبل و اوایل انقلاب یک باره رو ترش کرد و رفت؟ وآن گاه که برگشت جز کنایه و متلک درشت تر نگفت؟ او که حافظ زمان بود چرا نخواست واسلاو هاول ایران شود؟ این روزها عجیب دلتنگ اش هستیم و دریغ می خوریم که شاعر بزرگ آزادی در فرای ابرها هم هنوز آزادی را در سرزمین جخ امروز نزاده اش نمی بیند. زت زیاد.
حامد عزیزم،
مرسی از نوشتهات. سال پیش در همین روز مقالهای برای شاملو در همین صفحه برای شما درج کردم. من آدم پُرنویسی نیستم، شاید همان برای خودم کفایت کند. امیدوارم در بایگانی پیداش کنید.
با مهر/ عباس معروفی
سلام کسی که جزو معدود پناهگاههای ما در آفتاب سوزانید راستی به قول دوست قبلی نسل جوان غیر از داستان چه پناهگاهی دارد؟ عاشق وبلاگ تون هستم و همراه شما برای گنجی قهرمان اشک ریختم با آرزوی آزادی
حق دادنی ست؟
حق گرفتنی ست؟
حق خواستنی ست؟
ای حق چه دروغها که به خاطر تو گفته شد،
چه نامردمی ها که به نام تو روا گردید،
سال گرفتن دیپلم با اسلحهُ سرد و گرم،
کسی از دور فریاد میدارد: حق گرفتنی ست،
سال فریاد و خشم و غضب،
کسی از دور باز فریاد می دارد: حق خواستنی ست،
سال مرگ عاطفه، سال نیرنگ ها،
کسی از دور و از نزدیک فریاد می دارد: حق دادنی ست،
ای حق چه ناحقی ها که به نامت کردند و می کنند،
با سلام به مهربان آموزگار زبان مادریم،
آقای معروفی شعرگونه ایست به پاس خدمات بی دریغ تان به آدمی:
به پا ای شمع نومیدان،
به راه ای یار بی یاران،
به موی جعد مشکینت،
به چَشم ناز رازبینت،
که هرچه راه می پویم،
نمی بینم در آن پایان،
نمی گیرد دلم راحت،
بیا جانم پناهَم ده،
به جامی می توانَم ده،
بگیر دستم،
به پای دارم،
رهایم ده.
حق نگهدارتان.
سعید از برلین.
آقای معروفی لطفا این را هم بفرمایید که „کنکاش“ به معنای مشورت است نه جست و جو و کند و کاو. این هم مثل „برعلیه“ همه ی عمر علیه صحیح نویسی عمل کرده است!
متشکر
بی نام
جناب معروفی عزیز …آیا حافظه مان را نیز مانند همه چیزهایی که این چند ساله از دست داده ایم گم کرده ایم.؟؟؟؟زندان اعتصاب و محدودیتهای امروز ساده ترین پاسخ به اعمال گذشته گنجی می تونه باشه…
آریان عزیز،
میتونم بپرسم کدوم اعمال گذشته؟ اون اعمال گذشته چی بودن که من اطلاع ندارم؟ و راستی اگر کسی یک روزی رایزن فرهنگی جمهوری اسلامی در ترکیه بوده، بعد از پنج سال زندانی کشیدن، و گفتن اینکه من نظام و رهبر را قبول ندارم، باید به سیخ کشیده شود؟
گنجی برابر اوین چیزهایی گفت که هیچ حزب و سازمانی تاکنون چنین حرکتی نکرده است. آیا اگر گنجی را به شما بسپارند او را محاکمه و اعدام میکنید؟
چیزی که من از او میدانم این است: او دستش آلوده نیست.
با احترام/ عباس معروفی
سلام،معروفی عزیز…….
سمفونی مردگان و فریدون سهپسر داشت را بارها خوانده ام (و البته هر کناب دیگرتان را که در بازار یا شبکه موجود بوده است) و پنجره ای مختص وبلاگ شما روی صفحه کارم دارم و گه گاه نثرتان ونوشتههاتان را مزه می کنم.
بیتابانه منتظر رمان جدید شما نشسته ام / شاد باشید که ما همسفرتیم. بدرود…
کیهان ع
سقراط: از کدام سوی آمدی
آلکسیبادس: از راه جزیره ی سرو
س: مردمش را چگونه یافتی
آ : خوشبخت، از مرد و زن، بر میدان بزرگی که هر شامگاه گرد می آیند نوشته بودند:(( ای رهگذر، قانون این جزیره را همگان می نویسند، همگان. تو نیز نصیب خود را دریاب))
س: و اگر شهر تارپ چنین کند؟
آ: جز این نخواهد بود. اما در آن شهر سارو سخنگوی همگان است
س: سخنگوی همگان بود.
آ : در نمی یابم ای سقراط
س: تا روزی که ستمگر بر جای است باید همه ی سخنها یکی باشد. تا در صف رزمندگان شکاف نیفتد، اما روزی که ستمگر بر افتد، هر گروه باید سخن خود را بگوید
آ: خطر آن نیست که شمشیر در میان افتد.
س: با زبان سخن می گویند نه با شمشیر…تا چه حد به خرد تارپیان امید واری؟
آ: ای سقراط همه ی وجود من شادی است، همه ی روح من احساس است و در مستی پر نشاطی غوطه ورم. آیا می خواهی این لحظه را که همه ی باده های تاکستانها به ایجادش توانا نیست از من بگیری؟
س: من خرد تو را می خوانم تا با شادیت همگام شوم. اکنون بگو افلاطون عظیم تر بود یا سارو؟
آ: پاسخ آسان نیست.
س: آیا افلاطون نظام بر بیداد شهری را که چند برابر تارپ بود بر نینداخت؟
آ: چرا ای سقراط.
س: آیا او نیز سخنگوی همه ی نو آوران نبود؟
آ : بود. بی گمان
س: آیا قانون افلاطون قانون بدی بود؟
آ: نبود ای استاد.
س: پس، ای آلکسبیادس، اگر امروز شهرش را تباهی فرا گرفته از آن روست که تنها افلاطون قانون شهرش را می نوشت و هیچکس را از حق طلبان ،به میدان نطلبید. به یاد دارم که شبی بر میدان خالی شهر نوشتند: (ای تباهی، نام تو قدرت است). اما افلاطون این هشدار را به چیزی نگرفت. تو میدان شهر را دیده ای؟
آ: ندیده ام. شاید کاهلی کرده باشم.
س: افسوس در شهر، میدانی که همگان در آن آزادانه سخن بگویند نیست.
آ: ای استاد روزی افلاطون به مردم گفت: ای آزادگان تمام چیزهایی را که شما می خواستید برایتان فراهم کردم. اکنون به خانه هایتان بروید…
س: سیاهی از همین جا آغاز شد.
آ: چگونه؟
س: می بایست بگوید: (ای آزادگان ،همه ی آن چیزی که شما می خواستید همین است؟) و مهمتر از آن می بایست به مردم شهر تا بدان حد قدرت اندیشه و وسعت آزادی بدهدکه کسی از مردمان قدرت (نه) گفتن داشته باشند.
آ: و اگر آزادگان اختیار خود را به قانون گذار خود واگذارند؟
س: باید در آزادگیشان تردید کرد.
آ: راست است… شرمنده ام که متوجه این نکته نبودم. از این پس باید سنجیده سخن بگویم.
Salam bar shoma,
shoma besiar ziba minivisid. Man aslan honare neveshtan nadarm, vali harfhaayam ro gahi dar neveshtehaaye shoma mishenavam. in nameh be Ganji yeki az un mavared bud. ba khandane neveshteye shoma ashk rikhtam baraye ganji va baraye Iran-e bedune amsale Ganji.
Motshakeram.
درود بر شما استاد… در فانوس و آیینه فانوس عینا منتشر شد! قلمتان پایدار باد
ممنونم از شما
با دوستی/ عباس معروفی
فقط ای کاش …
سلام:
چه خوبه که شما می تونید کاری کنید- مثل نوشتن یه کتاب- تا دلتون آروم بشه، که در حد وسع برای زنده نگه داشتن یاد عزیزی کوشیده اید. شبی که دوستی اومد اتاق ما و شروع کرد از “ تاریکخانه اشباح“ گفتن، آخرش اضافه کرد که شما هم همیشه در این طیف و جریان هستید، یه روز بیدار میشید و روز آخری هست که براتون نوشته اند و تمام!!!
من گفتم: من خیلی نگران نویسنده این کتابم… اون چه می کنه؟
و بحثی پیش اومد که این آقا که این کتاب رو تونسته چاپ کنه، باید پشتش پُر باشه، که بتونه به این راحتی حرفش رو بزنه و یکی از بچه ها نفسی به راحتی کشید که : پس نویسنده هم با اون ها دستش توی یه کاسه ست… ای بابا، بی خیال.. ما رو نخواهند گرفت!!!! فقط می خوان ملت رو بترسونند…
اون روزها حال و هوای بعد از ۲ خرداد بود و روزنامه جامعه و گپ های درون دانشکده و….گذشت…
بعد از اون “ عالیجناب سرخپوش و …“ رو خوندم و حس غریبی داشتم؛ شوخی نبود.. جون نویسنده در خطر بود…همون جوری که آخر کتاب هم گفته شده بود…
اون روز ها بود که „اکبر گنجی“ یه اسطوره شد در ذهن من… یه مرد شجاع…از جون گذشته و قوی…کسی که می نویسه تا همه بدونند، حتی به قیمت جونش…و بعد زندان… پیش بینی کردنش اصلا سخت نبود…
رو شدن دست “ سعید امامی“ و نوشته های آقای نبوی و کاریکاتور های نیک آهنگ کوثر، ضریب اطمینانی شد که با “ گنجی“ نمیشه این بازی رو کرد…
پایداریِ آقای گنجی قابل ستایشه… اما من جون ایشون رو بیشتر دوست دارم… اینقدر خود خواه شده ام که دوست دارم هر جوری شده- البته نه به قیمت شکستن ایشون- و هر چه زودتر، روزه شون رو بشکنند…
دوست ندارم ببینم نوشته هاشون باعث شده که ترور نشند، اما خودشون کمک کنند که به دست خودشون از بین برند و دست هایی ادعا کنند : به خون آلوده نیستند و “ خود کرده را تدبیر نیست…“
و هیچ کاری هم نمیشه کرد… و ای کاش میشد… ای کاش راهی بود… ای کاش اونقدر کاغذ بازی ها و درنگ های بیخودی طول نکشه که کار از کار بگذره… ای کاش…
در زمانه ای که هنوز به انسانی که خوبی و نیک بودنش را با “ آزارش به یک مورچه هم نمی رسد“ به مقایسه میگذارند،
هنگامیکه همین انسان را که زیر بنای احساسی و اخلاقیش را برشعر شاعر“ میازار موری که دانه کش است….“ استوار گردانده در حال بریدن سر مرغ و یا خروسی در کنار حوض منزل و یا کنار در خانه کنج دیواری،و ندیدن تعجب و گریه کودکانی که تا همین چند لحظهُ قبل مشغول بازی باحیوانات بودند،
پشت مرغهاْ بچه ها در حال دو و عقب بچه هاْ خروسها جسورانه میدویدند.
هر آن که بخواهی، کنار هر جوئی در هر شهری میتوانی چنین انسانی ببینی،
از خود چه خواهی پرسید؟
هنوز کشتن کفتر، گنجشک و …. با سنگ و کمانْ از کارهای رایج بین نوجوانان است و گاهی هم جوانان از طریق تفنگهای بادی خود „میازار موری که دانه کش است…“ را که از پدران خویش آموخته اندْ چنان با ساچمه بر سر و بال و قلب این پرندگان حک میکنند که انگار تمامی آرَشند،
و یا سر بریدن گوسفندْ که نه تنها در دهاتْ بلکه گذشته از شهرهای مذهبی در شهرهای بزرگ هم،
حتی در تهرانْ پایتختِ ایرانْ که شاعرش نه دیروز، کمی پیشتر از دیروز،
همو میگفت:“میازار موری که دانه کش است…“
و ما می گفتیم نخواهیم کرد ولی کردیم،
و در خیابانهای پایتخت لب جوی و یا پای شیر آبی، کشیدیم تیزی چاقوْ به آن گردنْ و با آن عهدِ خویش را با آن شاعر که پند میگفت:
„میازار موری که دانه کش است….“
بریدیم، از بدن کردیمش جدا،
از کشتار گاو و شتر و گوریل و فیل ….پرندگان در فغانند،
انسان امروزی اما انواعی از حیواناتِ دریائی را زنده دردیگهائی مملو از آبِ جوشان به پخته شدن دعوت میکند،
و در ضمن انجام این عملْ به اجدادِ آدمخوار خویش همْ دعا کرده و شاید آمرزشی هم برایشان میطلبد، که میداند،
از بودن و یا نبودنْ حرف نمی گویم،
نه از بودن و یا نبودن انسانْ ونه از بودن یانبودن حیوانْ و نه از کشتن و یا نکشتن حیوان ونه از خوردن ویا نخوردن انسان و حیوان،
من حتی از قلبهای مهربان و رئوف هم نمی گویم،
من از این دو روئیهاْ مثالِ آن عکسهای بر دیوار ترسانم،
این تضادِ فاحش در عقیده و ایمانِ انسانِ نیکِ سرزمینمْ بنای احساسی و اخلاقیش راهزاران سال در حال لرزش نگاه داشته و با آن قوه خِردَش نیز نمی تواند در آرامی اندیشه کند و نگران است،
„به هر کجا رَویْ آسمان همین رنگ است“ را متوجه نمیشود،
القاب حیواناتی مثل شیر، عقاب، ببر، فیل و….مغرورشان میکند و خر و گاو از اسامی فحشها برایشان به حساب می آید،
روزهاست، هزاران سالست که در این دایره سرگردانیم و ندانیم ولیکن انسانیم،
„میازار موری که دانه کش است….،
چو عضوی به درد آورد روزگار…،
و ما گفتم نخواهیم کرد، ولی کردیم،
این تضادِ فاحش نمایانْ آیا نزدِ انسان جهانمْ قابل تاُمل و نقادی نیست؟
که میداند، شاید روح و روان انسانها در ارتباطِ مستقیم با اخلاق و احساساتش بوده و مانند آن در نا آرامی و تعجبِ اَبدی به سر میبرد،
در زمانه ای زندگی میکنیم که نویسنده اخیرش در همین ایران از“ فوائد گیاهخواری“ نوشت،
هزاران سال پیش از او اما شاعری بر ما خواند،
تو کز محنت دیگران بی غمی، نشاید که نامت نهند آدمی.
“ و ندا آمد:
ای ابراهیم فرزندت را برای منْ و به خاطر منْ قربانی نکن،
گوسفندی را به جای او برایم قربانی کن“ ،
در زمانه ای زندگی میکنیم که هنوز از گوسفندان راه و بی راه قربانی گرفته میشود،
در راه خدایش را هم خدا داند،
قربانی گرفته میشود،
از مرغ و خروس گرفته تا جان آدمیزاد، راه و بیراه،
برای حفظ بشریت، حفاظت از ناموس،
نگهداری دین و مرز و بوم،
امروزه شاید با رهنمودهای پزشکان و متخصصین امور تغذیه بتوان
احترامی را که شاعری در روزی به ما برای قانون گیاه گفت و رفت، احساس کنیم،
ایمای شاعرانه را درک کنیم،
“ ای کشته که را کشتی….“.
آقای معروفی تلاشتان به خاطر شناسندن آدمیْ فخر انگیز است.
سرافراز و برقرار باشید
سعید از برلین.
سلام آقای معروفی عزیز
گویا کلماتم سوار بر دوش امواج سالم به مقصد نرسیدند و تنها سلامم رسید!
به هر صورت پرسیده بودم دنآرام ترجمه شاملو را دیده اید یا خوانده اید؟ و نظرتان درباره رسم الخطی که شاملو بکار می برد چیست؟
راستی لینک شما را به بلاگی که تازه ایجاد کردم اضافه کردم.
http://coovash.blogfa.com/
با تشکر،
کوواش
(ببخشید درباره مطلب شما چیزی نگفتم)
سیاست و نثر ادبی ؟ چه ربطی به هم دارن ؟
آقای معروفی عزیز!
با تمام ارزش و احترامی که برای „اکبر گنجی“ قائلم، اما بر این باورم که حتا در این حد هم که شما از او توصیف کردید نباید „تقدیسـش“ کرد. کاری که او دارد انجام میدهد آنقدر بزرگ و قابل تکریم هست که هر انسانی که به آزادی و دستیابی به آن معتقد باشد، براستی برایش سر تعظیم فرود میآورد. ولی باز میگویم که نباید هر شخصیت و با هر عملی که منجر به آزادی و مظهری از آزادی شود، آنقدر „مقدس“ برخورد که به „معبد خدایان“ راه پیدا کند. این مرضی است که میتواند هر حرف حقی را از پای درآورد و هر آدم حقطلبی را بر بالای صلیبش در معبد خدایان تنها گذارد، و چه بسا یوغ تازهی شود بر گردن آزادی.
در آخر. اکبر گنجی در میدانداری „جلادان بینقاب“، ابراهیم وار به آتش زد و شکوت و پَرهیب فرعونیان را فرو ریخت، او دیگر تنها نیست از خاکسترش هزاران مرغ بر خواهند خواست که تنها نغمه شان:
نغمهی آزادیست.
با مهر
با درود و احترام . به نظر من گنجی نماد جمهوری خواهی است و باید زنده بماند . جای تاسف است که به اصطلاح روشنفکران داخلی که خودشان به خودشان می گویند روشنفکر حرکت جدی نکرده اند یا اصلا کاری نکرده اند . جای تاسف است.
واااااااااااای آقای معروفی!
بسیار ستودنی نوشتید! نمی دانم چه بنویسم! ایمان در کلماتتان توفان می کند! پر شکوه بمانید!
آقای معروفی با اجازه شما به مطلب فوق العاده تاثیر گذارتان لینک دادم.
من کی ام؟ اینو تو قرار بود بود بهم بگی یا خواب دیده بودم کنار تو جوابشو پیدا می کنم! دیگه چی قرار بود؟ چهار هزار کیلومتر که من و تو رو از هم دور می کرد یا یه عالمه گرفتاری ریز و درشت تو! چی شد که با چشمهام دیدم عشق وقتی دور عشقه و زندگی گه می زنه توش ؟ چرا فقط آتیش می خواستم ؟ چرا می خواستم فقط بشینم و به آتیشی که کف دستم گذاشتی خیره بشم؟ چرا به چیزی کمتر از صاعقه راضی نبودم؟ چرا دارم پدر خودم رو در میارم که به هیشکی و هیچی فکر نکنم؟ چرا دارم تو سر خودم می زنم که راهمو بکشم و برم تو غار خودم و قیافه ی کسی رو هم نبینم ؟ چرا انسان گریز شدم؟ چرا همه چی حالمو به هم می زنه؟ چرا دنبال سکوت می گردم؟ چرا از زندگیم عقم می گیره؟ چرا دلم می خواد تموم شم؟ چرا شهامتشو ندارم که خودم با دستهای خودم تمومش کنم؟ چرا دلم واسه ی از الان تا آخرش یه جزیره می خواد که تک و تنها توش باشم و هیچ صدایی نشنوم و هیچ چیزی رو نبینم؟ کاش یه جایی بود , کاش یه جزیزه ای بود…
ممنون…ممنون…ممنون
…و چه زیبا گفتید.
تماما“ مخصوص گنجی!
سلام. با احترام و آرزوی سلامتی برای آقای گنجی وهمه انسانهای آزاده ودر بند
سلام آقای معروفی عزیز می خوانم و نفسم تنگ می شود. می خوانم بغض در می زند/با اجازه می خواهم لینک شما را بگذارم/لطفن خبرم کنید
سلام آقای معروفی !
من به یاد شما و آقای گنجی هستم ؛ به هردو شما هم ارادت دارم و به شدّت و از نهایت قلب و جانم بر هر چه ولّی فقیه و امام و رهبر و شیخ و شحنه لعنت و نفرین می فرستم . اما آیا فکر نمی کنید کمی زیاده روی کرده اید ؟ منظورم در قربان صدقه و جانم فدایت ؟ ما ایرانی ها ( مسلمان ها ) این عادت سلیمه و کریهه را داریم که خیلی زود فریفته و شیفته می شویم و خیلی سریع هم وامیدهیم . گاهی ، آگاهی ، بدهکار عاطفه می شود و راست بر ناراست می چربد . همیشه این طور نیست ؛ اما به وفور و مکرّر پیش می آید . اصلا چرا این همه تعظیم و تکریم و تایید ؟ مگر آن همه را که ستایش و سپاس و سرود گفتیم و به خط زر بر دفتر نوشتیم ، همیشه پاک و بی آلایش و سرفراز برآمدند ؟ مگر روزبه و ارانی و چه گوارا و جزنی و رضایی ها و لومومبا و مارتین لوترکینگ و اسکار شیندلر و مالکولم ایکس و حسن صباح و گلسرخی و بهرنگی و جلال و عیسی مسیح و . . . .. . همه ، همیشه پیراهن پاک و دست نیالوده داشتند ؟ بیاییم از زندگان همان قدر ستایش کنیم که درخور زندگان است و از مردگان آن گاه یاد کنیم که کارنامه پاک است . بدون استفهام و بی شک . با ارادت حمید .
سلام آقای معروفی
به نوشته عالی شما لینک دادهام.
متاسفانه تراک بک درست کار نمیکرد و به همین خاطر از این طریق به اطلاعتان میرسانم.
من نیز آرزومند سلامتی و آزادی اکبر گنجی هستم.
سربلند و پیروز باشید.
سلام دوست عزیز
من یه نظر سنجی هفتگی رو ر وبلاگم شروع کردم و نیاز به کمک فکری شما دارم امیدوارم که به من کمک کنید و اگه دلتون خواست در طرح سوالات هم شرکت کنید
برای بدست آوردن اطلاعات بیشتر به وبلاگم مراجعه کن و مطلب ( خبر خبر ) رو بخون و اگه می شه در نظر سنجی این هفته هم شرکت کنید .قسمت نظرسنجی زیرقسمت لینکها در وبلاگم قرار گرفته و عنوانشم هست سوال این هفته ،با ارادت قاصدک
آفریدن از قدرت، و هنر از سیاست برتر است.
سلام. ادبیات بی رحمه. اون قد که من برا خوندن پیکر فرهاد یه هفته هیچ درسی رو واسه ارشد نخوندم . اون قد که تو توی هتل کار کنی و ……..
گنحی نشان داده که اهل مبارز ه و مفاومت راه ازادی است. حرف و عملش با هم می خواند. همان آبی در کویر. حالا او به خودش تعلق ندارد ما زنده اش را می خواهیم. بهتر است از این فرضت استفاده کند و آن بیست درصد امید مرتضوی را کور کند. شیرین عبادی و آقای سلطانی و.. آب های کویر ایران در قلب های ما خانه دارند.
عزیز دوست داشتنی!
بغضم ترکید. اما می دانی؟؟ آیا ملتی که به این نکبت رای داده لیاقت دارد پهلوان اکبر خودش را قربانی آنها کند؟
سلام
„خوشحالم مردی را می شناسم که مرگش را انتخاب کرده است. “
به امید آزادی گنجی عزیز
به امید آزادی همه. اما مسئله ی گنــجی نباید باعث شـود کـه باقی زندانیان را فـراموش کنیـم. گنــجی این شانـس را دارد که حداقل آثارش را توانسـته به بیرون انتـقال دهد در صورتیکــه وقتی خودم در زندان بودم تمام خاطراتم را که چندین دفتر بود و در آن نه به کسی توهین کرده بودم و نه رازی را افشا کرده بودم توسـط معاون زندان ضبط شد در واقع برای همه ی زندانیان اینــگونه بوده و است. حرف آخر اینکه منوچهر محمــدی در وضیعیت اسفناکی قرار دارد. راستی چند سایت را میشناسید که در مورد او چیزی نوشته باشند؟
سلام
می خواستم بگم که لینک بلاگت رو تو بلاگم گذاشتم. اگه خواستی شما هم بذار.
از بلاگت تعریف نکردم چون دیگه جای تعریف نداره.
مرسی!
سلام آقا عباس عزیزم
با اجازه به کتاب فریدون سه پسر داشت، رمان شاهکار شما در کتابخانه وبلاگ لنگر لینک دادم. یک لوگو هم براش درست کردم که امیدوارم خوشتون بیاد / با بهترین آروزها برای شما / بدرود…
درود بر استادم,
نوشته قبلی شما مرا بعد از مدتها به یاد عزیزم -سعیدی سیرجانی انداخت.
حال هم که در دوره روز و سال, رفتن شاملو را گو یی دوباره تجربه میکنیم و در نهایت گنجی و گنجی و گنجی.
نمیدانم نسل من به کدام نفرین, اندیشه اش ذره ذره آواره و یتیم میشود؟! سوالی که چندی قبل از شما پرسیدم و جوابی نیامد.
شاد زید…
مهر افزون…
درود بر تو عباس معروفی عزیز با این متن زیبایت!
هر روز دو بار از زیر سایه اش میگذرم: بامداد هنگام رفتن سر کار، و شامگاه هنگام بازگشتن به خانه.
حالا بیمارستان میلاد در بین دو بزرگراهی که از آن عبور میکنم معنای دیگری دارد.
غروبها با مشتهایی گرهکرده، بغضی را که صبح در گلو تلنبار کردهام میگریم، و این در حالی است که او همچنان در آن بالا سبکبال به حقارت فرعون میخندد.
نمی دانم چه باید کرد! چه باید بکنم تا چون او سبک شوم و خندان…براستی نمی دانم…
یاهو
وقتی به گنجی فکرمیکنم…یاد الکوس می افتم
یک مرد….
مرد ایران زمین… با ما همیشه بمان
سلام عباس عزیزم
چند بار این متن را خواندم و متوجه نشدم که در هر بار گریه کرده ام.اما و اما باید اینجا باشی تا بدونی چرا آرزو میکنم اکبر عزیزم زنده بمونه.این مردمی که به این نکبت رای دادند شایسته این جانفشانی هستند؟ چند تا گنجی چند تا سیرجانی چند تا فروهر باید بمیرند تا اینها مفاهیم ارزشمندی مثل دموکراسی را درک کنند؟
سلام
اقای گنجی دختری ۲۲ ساله هستم از سمنان
من سیاسی نیستم اما به عنوان یک هم وطن یک انسان برای شما احترام قائل هستم
همه ایرانیان شما را دوست دارند
من به عنوان عضو کوچکی از این جامعه از امروز اعتصاب غذا کرده ام
نه به حمایت یک فرد برای ازادی ایران
برایتان ارزوی موفقیت دارم
ما به عنوانئ آذربایجانی های هویت طلب از حرکت شما برای دفاع از آزادی به معنای واقعی و نه در حد یک حرف از شما اعلام حمایت می کنیم…..
ما دانشجویان ترک زبان ایران با تمام وجود به شماد افتخار می کنیم…
یولچو یولوندا گرک ……
سلام اقای معروفی من دختری ۲۰ ساله و از سنگسر برایتان می نویسم
برای اکبر گنجی که قدم در راه ازادی ایران و ایرانیان گذاشت
نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
انکه مرگش میلاد پر هیاهوی هزاران شه زاده بود
نگاه کن
از شاملو برایت می نویسم
در به در تر از باد زیستم در سرزمینی که در ان گیاهی نمی روید
ای تیز خرامان
لنگی پای من از ناهمواری راه شما بود .
سلام اقای معروفی
از اینکه می توانم برای شما بنویسم خوش حا لم چون توانستم با هم شهری و یکی از دوستان قدیمی پدرم اشنا شوم برایتان شعری می نویسم من شما را ندیدم و فقط از طریق پدرم و بستگان شما در سنگسر شما را می شناسم . برایتان ارزوی سالی همراه با موفقیت و هم چنین بازگشت به ایران ,به سرزمین خودتان می نمایم
به سوی معبد خورشید پیمودن خطر دارد
ولی هر که از این ره رفت شد جزئی ز نور او
هم اوا گشت با فر و شکوه او غرور او
مجوی ای هم وطن از ایزد تقدیر , بخت خود
طلب کن بخت را با همت با روح سخت خود
کلید گنج عالم رنج انسان است اگه شو
از این راه خطا برگرد و با همت بدین ره شو
دو ره در پیش یا تسلیم یا پیکار جانفرسا
اقای معروفی من کتاب سال بلوای شما را خواندم وقتی که ۱۵ ساله بودم و خیلی ساده به نظر می رسید و دوست دارم که بقیه اثار شما را هم بخوانم تا بیشتر با شما اشنا شوم
من د ر این مسلخ عشق,گرچه قربانی یک بت گشتم
تو اگر بت شدی و من به پرستیدن تو خو کردم
بت توساخته دست خودم بود که سازنده بت
با همان قدرت سازندگی اش تاب شکستن دارد
از شعر های خود برایم بفرستید
جناب اقای گنجی شما چگو نه برای بر اندازی این حکومت اخوندی میخواهید اقدام کنید این ملت دیگر توان تحمل این همه ظلم را ندارد ما برای آزادی کشورمان از دست این چپاول گران تا پای جان با شما خواهیم بود.