————————————–
تکه ای از تماماً مخصوص، ورژن جدید
گوشی را که برداشتم دیدم حکمت سبیل است: «سر کار نرفتی؟!» و چنان با تأکید این را پرسید که گفتم:
«دوباره شروع نکن ها!» و فکر کردم حتماً دارم خواب میبینم: «سلام حکمت. طوری شده؟»
«رفیق جانجانیت احمد بنبن دستگیر شده، بدجور.»
«چه بلایی سرش آمده؟»
«هیچی! شکم یک دختری را بالا آورده.» و غش غش خندید.
یانوشکا خاکانداز و جارو آورده بود که شیشه خردهها را جمع کند.
گفتم: «کی بهت کجا خبر داد؟»
گفت: «ظاهراً گرفتهاند و بردهاندش اسپانیا. از آنجا زنگ زدند.»
«پس چرا به من خبر ندادند؟»
«جایی که وضو هست تیمم باطل است، عباس جان! ولی خارج از شوخی، من هم اول از یکی دیگر شنیدم.»
«حالا وقت این حرفها نیست. باید برویم دیدنش.»
«دیگر دست ماها بهش نمی رسد. دختره دوازده ساله بوده.»
«خب؟»
«اسمش نادین بوده…»
«میدانم.»
«پس تو هم از کم و کیف این ماجرای عاشقانه خبر داشتهای!»
باز هم یک جریان قوی برق از کمرم گذشت: «من از کجا میدانستم. فقط گفته بود یک دخترک آنجاها میپلکد که دوست دارد اسپانیایی یاد بگیرد.»
بعد از مکثی صداش آرام شد: «خب بگذریم. احمد گفته کار من نیست، و لابد کار سربازهای صربی بوده. اولش زده زیرش. ماجراش طولانی ست. ببینمت برات تعریف می کنم.»
«نه. بگو. حالا بگو!»
حکمت سبیل یک نفس عمیق کشید و انگار بخواهد خودش را خلاص کند، ریخت بیرون: «آره…! خیلی این در و آن در میزند که دخترک را متقاعد کند بچه را بیندازد، دخترک اول قبول نمیکرده. میگفته آدم بچه عشقش را که نمیاندازد! میاندازد؟ آنجا دورهاش میکنند که بابا! تو دوازده سالهای و احمد تقریباً شصت ساله. خودش زن دارد، بچههای بزرگ و نوه دارد، پدر خوبی برای بچه تو نمیشود، ولش کن. به خرجش نمیرود. آخرش با ضرب و زور و التماس راضیش میکنند. قبول میکند و با پای خودش اما گریان میرود توی یک بیمارستان صحرایی، توی چادر. حتا روی تخت میخوابد.»
گفتم: «حکمت! تو اینها را از کجا میدانی؟»
پوزخندی زد: «گوش کن حالا! بعدش دخترک دکترها و پرستارها را دودر میکند و از آنطرف چادر میزند بیرون. دو روز علف مَلف میخورده و توی کوه و کمر ویلان بوده، تا این که بالاخره یک گروه سرباز اسپانیایی توی جنگل منگلها پیداش میکنند و میفرستندش مادرید. آنجا توی مادرید گندش درمیآید. دختره میگوید میخواهم بچه را نگه دارم. کلی باهاش حرف میزنند که چرا میخواهی بچه یک سرباز صرب را که دشمن توست نگه داری؟ آنوقت دختره مجبور میشود اعتراف کند. اعتراف کند که بابای بچه سرباز صرب نیست، این خبرنگاره است، همین احمد بنبن خودمان. بچه را هم به هیچ قیمتی نمیاندازم، هم عاشق بچهام، هم عاشق بابای بچه. هرچی اصرار میکنند به خرجش نمیرود که نمیرود، میزند زیر گریه. پسرهای احمد رفتهاند پیشش وعده پول زیاد بهش دادهاند، گفته همه دنیا را بهم بدهید بچهام را نمیدهم، این بچه عشقم است. میدانی عباس؟ بالاخره این بچه به زودی دنیا میآید، اما خواهر احمد را میگذارند کف دستش.»
گفتم: «تو اینها را از کجا میدانی؟ اینهمه اطلاعات…؟»
«از صبح دارم با زنش و پسرهاش حرف میزنم. من باید ته و توی قضیه را دربیاورم. باید بفهمیم با چه کسانی رفت و آمد میکنیم آخر! البته با آنهمه دوست و آشنایی که این جاکش دارد پرونده را ماستمالی میکند میآید بیرون، ولی تا بیاید بیرون زبان اسپانیایی را توی زندان یاد میگیرد.»
«آره.»
«آره. اینجا اروپاست عباس! آدم اجازه ندارد سرش را توی هر لجنی فرو کند. ما میگفتیم احمد کرگدن، همه میگفتند، فقط تو باور نمیکردی و هی این "بن بن" را میبستی به خیک پر از گهش. حالا تماشا کن. این هم رفیق جان جانیت! احمد کرگدن!
میدانی عباس؟ هم قیافهاش کرگدن است، هم رفتارش که با شاخش میافتد به زندگی دیگران. مردکه عیاش لاشخور! اما خوشم آمد از آن دختره، هوم… آدم بچه عشقش را که نمیاندازد…! میاندازد؟»
پف!
گوشی را گذاشتم و رفتم که آبی به سر و صورتم بزنم.
یانوشکا گفت: «خون!»
همانجا وسط هال ماندم. لکههای خون دنبالم آمده بود. نشستم روی صندلی و منتظر شدم. آن لحظه و لحظههای بعد از آن را که با دور کند میگذشت، من قبلاً تجربه کرده بودم. و میدانستم بعدش چه اتفاقی میافتد. میدانستم که یانوشکا یک بار دیگر تمامی آن فضا را جارو میزند، با حوله همه جا را خشک میکند، بعد میآید جلو پای من روی زمین مینشیند، زخم کف پایم را با حوصله میبندد، زانوهام را میبوسد، و سرش را میگذارد روی پاهام. و میدانستم سرش را بغل میکنم، دستهام را میسرانم روی شانهها و کمرش. تا اینجا را یک بار دیگر در زندگی یا عمری دیگر تجربه کرده بودم، ولی بعدش دیگر نمیدانستم چه اتفاقی میافتد.
سعی کردم او را بلند کنم که بنشانمش روی پاهام، نمیآمد، تلاش میکرد مرا از صندلی بکشد پایین. دستهاش که دور کمرم قفل شده بود، آرام آرام مرا به زیر کشید. روی زمین توی بغلش بودم و او با اخم و لبخند توأمان نگاهم میکرد. با چشمهای سرخ شده، و صورت گُر گرفته.
گفتم: «عجیب بهت وابسته شدهام یانوشکا.»
«ولی من… فکر میکنم عاشقت شدهام عباس.»
دست بردم توی موهاش که دور صورتم پخش شده بود: «با من زندگی میکنی؟»
«تا هروقت بخواهی.»
و نجواکنان توی گوشم گفت: «اگر مرا نخواستی و بهم گفتی برو، من چکار کنم؟»
«برو، ولی مرا هم با خودت ببر.»
«کجا؟»
«توی بغلت.»
چشمهاش را بست، خودش را رها کرد، و باز توی بغلم آب شد. بعد لباسهام را هول هولکی از تنم بیرون کشید و شروع کرد به بوسیدن سینهام.
فکر میکنم این قشنگترین عشقبازی عمرم بود. بعدش سرم را روی شکمش گذاشتم و به سقف خیره شدم.
مثل انگشتهای یانوشکا توی سرم در جنگل تاریکی میچرخیدم که نمیدانستم از کجا شروع کردهام و کجا ناپدید خواهم شد. جنگل تاریکی که یک دخترک معصوم توش گم شده، علف می خورد، و دنبال راهی می گردد که زنده بماند.
خودم را باور نمی کردم. یعنی این بودم؟ من و کمین کردن در جادهای خلوت جنگلی؟ من و یانوشکایی که پناهگاه روحم شده؟ من و اینهمه شوربختی؟ یعنی این زندگی و این لحظههای قشنگ را به خطر بیندازم؟ هیچ نمیفهمیدم. فقط میخواستم از آن وضعیت خلاص شوم.
گفتم: «باید راه بیفتیم.»
«کجا؟»
«هاوانا عزیزم. برویم بنوشیم، بخندیم، و خوش باشیم.»
11 Antworten
سه خط اخر را خوب می فهمم… همان قسمتهایی که عباس نمیتواند خود را باور کند…. کاش میتوانستم کل کتاب را داشته باشم…. اوضاع روحی عباس قسمتی از روحم است….. سرگشتگی پریشانی و اضطراب.
من شیفته ی این قلمم!
چند بار تمامن مخصوص رو خوندم ولی سیر نمیشم. البته تمام کتاباتونو خوندم نه فقط تمامن مخصوص!
یعنی میشه من یه بار شما رو از نزدیک زیارت کنم؟!
————–
سلام
ممنون که کتابامو می خونین
امیدوارم ببینم تون
سلام آقای معروفی
باز هم فرصتی شد تا سری بزنم
دو تا سوال داشتم. شما به سوالات (در مورد نویسندگی) جواب میدید ؟ اگر جواب مثبته از چه طریقی باید در ارتباط باشم . چون در حال حاضر فقط به اینجا دسترسی دارم .
و اینکه ، چند وقت پیش در مورد نگارش رمان جدیدتون چیزی گفتید . خواستم ببینم هنوز دارید روش کار میکنید ؟ و جسارتا چقدر تا اتمام شاهکاری که قولش رو دادید مونده ؟
—————
در مورد نویسندگی یک کتاب تازه درآمده در نشر گردون آلمان
اینسو و آنسوی متن
رمان جدید
مشغولم
شما امید مایید بدون تعارف.
سلام!
فوق العاده گیرا بود همین یک تکه ی ناب از کهکشان وجود ناشناخته ی انسانی… چه خوب روایت می کنید… روح آدم را یک جورهایی ورز میدهید… جوری خوشایند…مثل ماساژ حرفه ای یک تن خسته, عضلات گره خورده ی این روح تشنه ی ایرانی را خوب نشئه میکنید…
ایکاش میشد تمامش را گیر آورد و خواند.
سلامت و برقرار باشید.
————-
سلام ماهگون عزیز
به زودی منتشر میشه
همین هفته
عباس معروفی عزیز! چه کردی با ما آقا… واقعا محشره. همین تکه های ناتمام کنار وبلاگ را تا آخر خواندم… یعنی امشب از خواب هرشبه جا ماندم و با چشمان خواب آلود هر چه میکنم حالا خوابم نمیبرد. چقدر فصل آخر زیباست…این چه سبکی است آفریدی؟ … معرکه است, باید اعتراف کنم که در ذهن من این فصل آخر یک شاهکار است… فکر کنم صد سال هم بخوانمش باز هم از پله هایی که با سایه ی فراگیر کاراکتر پری به ته اقیانوسی که برایمان در کهکشان بی مرز زندگی ناکرده میان واق واق سگهای مرزها آفریدی نرسم.
این پری شما, این پری ما,… اشکم را درآورده این دم سحری…بغضم اما هنوز متلاشی نشده… آقا چه کردی با ما با این سایه روشن که تجسم پاره پاره شدن پازل زندگی ناتمام این نسل هزارپاره در هزارتوی قرن دربدری است… تصویر پر درد و ناتمام این فرصت پاره پاره ی کاملا خاص… تماما مخصوص؟!… زبانم قاصر است نمی دانم چه میگویم و چه باید بگویم این وقت سحر… باید تمام کتاب را بخوانم… عباس معروفی عزیز…به خاطر تجسم و بازآفرینی هنرمندانه ی این تکه از تاریخ مشترک در فرصت شهیدمان, با تمام وجود از تو سپاسگزارم… حالا صبح است و خوابم نمی برد…
————————
ماهگون عزیزم
سلام
فکر کنم در یکی از شعرهام حرف دلم را زده ام
در کتاب نامه های عاشقانه:
دلم را
گوشه ی واژگانم
گره می زنم
همین
امیدوارم دلم پیش عزیزانی چون تو باشد
و ممنون
خسته نباشی. همه کارها خواندم قشنگ بود.مدتها بود از این زیبائی های خیره کننده بدور بودم.متاسفانه ما حتا در زندگی خصوصی یادمون رفته که طوری دیگه هم می شه با هم حرف زد یا حتا عاشقانه نگاه هم کرد. در ایران به این نوع نگاه می گویند؛ فانتزی! نمی دانم این دیگر کشف کیست؟خب این هم درست است که ما در اینجا بین مرگ وزندگی می جنگیم. قاعده هم براین است که مغلوبیم. دمای حرارت بدن ما اندر پرسینگه ! شاید ما آزاد ترین مردم جهان باشیم دریک جنگل بزرگ که یادمون رفته چه جوری باهم برخورد کنیم. شوخی نیست کشوری که آمار کشته ها در تصادفاتش به اندازه تعداد کشته های جنگش هست. ما دیدارهایمان را ، دوست پیدا کردنهایمان را، حتا عشق هایمان را در قبرستان پیدا می کنیم. واین شاید یک شوخی باشد.
———–
سلام
داستان „یک گل سرخ“ رو خوندین؟
سلام…
با یانوشکا چرا اینطور کردی عباس! همیشه به این دارم فکر میکنم
یانوشکا ….همیشه باید بمیرد برود نباشد تا عباس بنویسد….چرا؟!
آقای معروفی این شخصیت را اینقدر درست و دقیق پردازش کرده بودید که به جرات می توانم بگویم آدم چشمش سیر می شود روحش سیراب می شود….ولی قلبش نمی خواهد باور کند…مرد یعنی :…………..آخ عباس کاشکی یانوشکا انگوید عاشقت شده!
—————–
سحر عزیز
بخشی از رمان به فرمان نویسنده است
بقیه اش جوری است که خودش پیش می رود
و نویسنده دخالتی ندارد
منو ببخشید
هرچقدر بگم قشنگه کم گفتم
آقای معروفی خیلی عزیز
افتخار ادبیات
باز هم ممنون به خاطر اینکه خیلی خیلی زیبا می نویسید دو روزه که خیلی درگیر این کتابم
چقدر زیبا و غم انگیز
همان حس و حال غریب سمفونی مردگان دوباره زنده شد.
پاینده باشید.
————–
سلام سحر عزیز
ممنونم
هرچقدر بگم قشنگه کم گفتم
آقای معروفی خیلی عزیز
افتخار ادبیات
باز هم ممنون به خاطر اینکه خیلی خیلی زیبا می نویسید دو روزه که خیلی درگیر این کتابم
چقدر زیبا و غم انگیز
همان حس و حال غریب سمفونی مردگان دوباره زنده شد.
پاینده باشید.
من همین الان رمان تمامن مخصوص شما رو خوندم . و جداً لذت بردم. حتی گاه بلند بلند خندیدم به واسطه طنزهای ظریفی که در مورد برنارد و زبان آن به کار برده بودید.
———-
مرسی مرضیه عزیز