می‌دانی؟

می‌دانی که آخرین بار
به فاصله‌ی نفسم در رویا بودی
و حالا به وضوحِ بهشت
در دست‌های من؟

یادم باشد به رسم مردمان مغلوب
تاریخ فتح تو را بنویسم
که دیگر جنگی در نگیرد.

می‌دانی تنم نبودنت را
گریه می‌کند؟ 

پیکرت را نمی‌نویسم
می‌تراشم با دست
و آنقدر صیقلش می‌دهم
که چیزی بندش نشود.

اگر نباشی
آنقدر نفس نمی‌کشم
که بگویم
آتش در نبود هوا
نیست می‌شود.

دم صبح خواب دیدم
داشتی از درخت چیزی می‌خریدی
که تنم کنم
و من در آب
منتظر بودم لباسم را بیاوری.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

49 Antworten

  1. هر وقت اینجا می نویسم دستپاچه می شوم، کلمات در ذهنم به هم می ریزند و گم می شوند.
    مثل وقتی که برای اولین بار „سمفونی مردگان“ را خواندم و حسم گم شده بود. گیج شده بود و در ذهن نویسنده می گشت.
    …..
    بگذارید چیزی ننویسم تا سکوت آنچه را لایق است, اینجا زمزمه کند.
    شاد زید …
    مهر افزون …

  2. سالها پیش در چند قدمی کسی ایستاده بودم که موجودی بود از جنس خواب و رویا و آب و آیینه و آتش و آه… که دستش را به طرفم نشانه گرفته بود.
    به قلبم شلیک می کرد.
    شاید. که هنوز از زخمش عشق فواره میزند.
    آن روز نمیدونستم چقدر با او فاصله دارم.
    امروز از شما آموختم که بگم „به فا صله ی نفسم در رویا “
    ممنونم ای معلم بزرگ همه درسهای مقدس من…

  3. امروز از خدایم برات می خواستم ، اول صبح که پا شدم . چقدر دلنشین و آمیخته با مهر ، مث باقی نوشته هایتان . بی شک در لطافت طبعتان …. خلاف نیست .

  4. ( درد دل با استاد )
    نمی دانم در کدام „خلوت“ بود که „حضور“ تو را حس کردم و به تو „انس“ گرفتم!
    نمی دانم که به کسی “ گفته بودم؟ “ یا نه … اما می دانم که:
    ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را
    با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را
    فارغ از عاشق غمناک نمیباید بود
    جان من این همه بی باک نمیباید بود

  5. وقتی از عشق می نویسی سنگ ها ترک می خورند آفتاب را می کشند تا درون سردشان. انگار شیشه ها شفاف می شوند. نگاه کن از میان این پنجره به همه ، یله های رنگی می درخشند…

  6. این روزها با شوقی وصف ناشدنی به دیدار وبلاگتان می‌آیم. شعرهایتان فوق‌العاده است. اجازه می‌دهید یکی را برای محبوبم بفرستم؟

  7. سلام آقای معروفی عزیز
    مگه میشه این شعرها را خواند و پر نشد؟!
    خیلی زیبا هستن اشعار, ولی تجربه ای که بر اساس آن این واژه ها به مثل پیچ امین الدوله ( که خیلی دوست می دارمش) عطرآگین از جان تان سرریز می کنند زیباتر…به امید تداوم این تجربه زیبا برای شما و نمود واژگانی آن تجارب برای ما…
    با عرض معذرت یک یادآوری کوچولو: تجربه را به معنای آزمون نخونید که نوشته مو خیلی زشت و اصلا یه چیز دیگه میکنه.

  8. دیگر خسته ام ، دستم نزدیک هزار مرتبه به سمت تلفن رفت و شماره گرفت و روی آخرین شماره ماند. چرا که حق نداشتم دلتنگ شما باشم.
    گفته بودی بدون قرار قبلی هرگز تماس نگیرم و من احساسم را، تنهاییم را، عادت این چند روزه را (که به اندازه یک قرن خاطره گذشت) زیر پا گذاشتم و تلفن را سر جایش نشاندم . هزار بار، شاید هم بیشتر.
    من به شما قول داده بودم که بی گدار به آب نزنم . فقط همین!
    باید حواسم را جمع می کردم و یادم نمی رفت که قرارگذاشته بودیم .
    دلم می خواست مشت به دیوار می زدم. از خودم تعجب می کردم ! همیشه فکر می کردم اگر روزی دوباره دلم یاد هندوستان عشق کرد مجالش ندهم . آخر قرار بود تا قیامت مرید داش آکل هدایت باقی بمانم.
    دلم گرفته ، شما هم که نیستی ، قرار بود اگر روزی ….
    همیشه یک نفر در من بود که سایه نداشت و حرف می زد یکریز . هرجا که بودم بود ، توی اتوبوس پشت شیشه ها، سر کلاس درس و آن روزها که برای چیدن کُنار به کوه می رفتم با من بود .
    با من روی سنگ ها راه می رفت. با من به ابرها چشم می دوخت. با من خیس باران می شد. با من مجذوب بال پرواز پرنده ها بود و با من به جنگ تیروکماندار می رفت.
    تا اوبود همیشه خودم بودم و از هیچ کس و هیچ چیز نمی ترسیدم. با او هم آواز می شدم. توی پیاده رو، توی قطار و همیشه صدای ما شبیه صدای هم بود، شبیه صدای فرشته های نگهبان.
    با هم خاک توی گلدان می ریختیم. گل می کاشتیم. یک روز هم یک پیچک وحشی کاشته بودیم و هر لحظه قدش را اندازه می گرفتیم ، پیچکی که مثل لوبیای سحر آمیز رشدش سریع بود و قرار بود سمت حیاط خانه دخترهمسایه برود.
    دیگر خسته شده ام. دیگر تنهایی خسته ام کرده است. دیگر از این همه احساسات متناقض خسته شده ام، دیگر …
    چرا این همه تنها شده ام، چرا؟
    چرا دیگر حتی با خودم هم رو راست نیستم؟ چرا این زندگی برایم کم است؟ چرا؟
    چرا دیگر آرامشی نیست ؟ چرا دیگرکسی دلش برای من تنگ نمی شود چرا دوباره گم نمی شوم تا کسی دنبالم بگردد، تا چشم های نگران مادر خیس اشک شود .
    احساس می کنم برای دیگران دارم ادامه می دهم نه برای خودم.
    سالهاست مثل آن دو بال کبوتر که نسیم گفته بود خودم را چال کرده ام زیر خاک. روحم را سالهاست که کشته ام. یا که کشته اند.
    نمی دانم، نمی دانم، دلم برای خودم خیلی تنگ شده است .
    دست به سمت تلفن می برم… ذهنم نهیبم می زند: قول داده ای قول…؟!
    قرار نبود که دلتنگ شما شوم. قرار نبود که دوباره خیال برم دارد که شما آمده ای. قرار نبود دوباره بیاد خودم بیفتم. قرار بود مثل بقیه آدمها سرم را پائین بیندازم، خرمایم را بخورم و خرم را برانم… و تا کی تمام شود این زندگی.
    شلوار لی خریده بودم، بلند بود تا زده بودم بالا، پیراهن نارنجی قشنگی تنم بود و انگشتر پدر برای انگشت دستم بزرگ بود.
    چند ساله بودم که دیدمش؟
    دست توی موهایم کشید و گفت چه پسر خوبی ، مرا یادت هست؟
    نگاهش کردم چشمهای خاکستریش هر دقیقه یک رنگ می شد . گفت تو پسر خوبی هستی و من نگاهش می کردم. نمیدانم شیرین بود، لیلی بود و یا دختر شاه پریان بود.
    فقط می دانم که از لابه لای سفال های شکسته وکتابهای توی گنجه بیرون آمده بود ، از ورای قصه های مادر وقتی که کشک جویده شده توی دهانم می گذاشت وبرایم قصه می گفت. دستهایش مثل دستهای مادر گرم بود و موهای سیاه شلاقی اش روی شانه هایش افتاده بود و دامن ساتن کوتاه قشنگی به پا داشت .
    گفت مرا یادت هست؟
    صدایش شکل آرامشم شده بود، انگار کسی چنگ می نواخت و قلبم مثل گنجشکی که ترسیده باشد توی قفس سینه ام دل دل می کرد. طرح اندامش یک جایی از ذهنم بود و حالا فراموش کرده بودم، عطرش پیچیده بود و مرا در مرز بود و نبود سرگردان می کرد . به ذهنم فشار می آوردم و نامش یادم نمی آمد. او که بود و چرا این همه حضورش آشنا بود اما در آن لحظه نمی شناختمش؟
    باید بر می گشتم . باید خودم را سر به نیست می کردم تا او دوباره پیدایش شود. اگر پیدایش نمی شد چه؟
    دارم کم کم می ترسم. همینطور روی نیمکت نشسته ام. همانجا که برای آخرین بار با شما حرف می زدم . نمی دانم چرا همیشه باید روی یک نیمکت منتظر شما بنشینم و حتماً روزی هم باشد که برف از آسمان باریده باشد و کلاغها روی درخت ها و سیم های برق نشسته باشند. و هیچ کس جزء سپورهای شهرداری بیرون از خانه نباشد.
    چقدر این انتظار طولانی شده است. چقدر حال من خراب است . کجاست میکده ای که در آن از پا بیفتم….

  9. کمر به قتل که بسته ای ؟ هرچه رشته ام در این سالها ؟ گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل به هیچ دلبندی ……. اگر این تک مصراعهای آتشین تو بگذارد مرد!

  10. امروز در خیال فرشته ای گره خوردم.بال بال زنان آمد و نشست بر شانه ی البرز. از دیواره پایین آمد. درخت برهنه ی گردو یی دید غرق در شکوفه اش کرد. پیش از گشودن بالهایش به شهر نگاه کرد. خیابان ها و کوچه ها را همه چرخید.و راه برد به درون هر خانه و هر دل.
    رپ رپه ی طبل های خون را دید در چیتگر.
    نور چرخان را بر ماشین پلیس و سقف آمبولانس
    و عشق را در دروغ و رنگ
    لحظه ای بر قلب دختران و پسران تظاهر کننده ی میدان انقلاب نشست
    و با مردان او ین به سردی دنیا نگاه کرد
    پایین تر غوطه خورد در دامن خیس مادران ری
    آنسوتر حلبی آبادها معتادها و خفتگان زیر پل
    چیزهای زیادی دید چیزهای بسیار
    نگاهش را دزدید و
    رو برگرداند از شهر
    فرشته پایین نیامد فرشته پر باز کرد
    فرشته از دیواره ی البرز پر کشید
    فرشته پرواز کرد.

  11. گر ز دست زلف مشکینت خطائی رفت رفت
    وز زهندوی شما بر ما جفایی رفت رفت

    عشقبازی را تحمل باید ایدل پای دار
    گر ملالی بود بود و گر خطائی رفت رفت
    شاد باشی

  12. In Jaaleb Ast Ke To Dar Har Ax Az Khodat , Haalaty Khaas Raa be Zehnam Motebaader Mikoni. Eyne Chehreye Khodam. Haalate In Sher Mesle Axe Baalaaye Weblogat Ast & Bazy Oghaate Digar Ham Mishavy Eyne Axat Dar BBC. Khashen

  13. شعر هایتان خیلی زیبا هستند. گفته بودم را از حفظ شدم از بس که خواندمش. داده ام برایم بنویسند با خط خوش. اجازه هست صفحه ی شما را در لیست لینک هایم بگذارم؟

  14. به مجید و انسی امانی به توسط عباس معروفی
    ____________________________________
    همیشه حرف هایی برای گفتن هست
    بعد از سلام چطوری چه می کنی چه خبر
    به حیاط دبستان تکیه داده ایم
    کبریت می کشی ماه…
    سیگار می کشم ستاره ها…
    از کلاس ها همه صدا می آید
    همه دیوارها رنگ کودکی دارند
    دارا و سارا به آسمان نگاه می کنند
    و چاله های گیج جهان را به اعماق می کشند
    ـــ چطور بی زنجیر از گردنه های برف آلود البرز گذشته ای ؟
    چرا چطور این همه راه را تا اینجا آمده ای ؟ـــ
    کشیده می شود ابر روی ماه روی ستاره ها
    مه بر زمین زیر پوست خود
    می برد سارا را
    تا دور تا گم تا هیچ
    بر حیاط دبستان برف می بارد
    صداها همه خاموشند
    و رد پای دارا
    تا پرچم پیداست .

  15. با سلام. مثل همیشه عالی بود استاد. یادتان بخیر. یاد گردون بخیر. و ما که هنوز درگیر روزمرگی ها نشده بودیم و سرنوشت آواره مان نکرده بود و روزهای ما جای خیره شدن به سقف و ترس از آینده به خواندن می گذشت. یادش بخیر.

  16. یادم است سال های آخر دوره ی مترجمی را می گذراندیم با دو سه تا دوست کرم کتاب. بیشتر رمان های غربی می خواندیم. یکی از دوستان از سمفونی مردگان گفت . خواندم و دوباره خواندم. روزها در حیرت بودم و افسوس. در حیرت از آن چه داریم و در افسوس از آن چه نتوانسته ایم بشناسیم و از آن غافل بوده ایم. حالا بعد از سال ها که هر کدام گوشه ای از دنیا هستیم و بی خبر از هم شما را باید از دریچه ی یک وبلاگ کوچک ببینم به اندازه ی یک خلوت کوچک انس. به کجا می رویم استاد؟ به کجا خواهیم رسید رفیق؟

  17. قلمتان زیبایی و لطافت را به گونه ای معنا می کند که دیگر هرگز نمی گویم شعر امروز شعر نیست…..
    “ هرگز کاری شگفت تر از کشف تو نداشته ام“
    پاینده باشید…

  18. سلام جناب معروفی آشوب را به عنوان نماد آشوبگری نسل جوان و تریبون دانشجویان ایران معرفی می کنم.. لطفا خودتان هرگونه که مایل هستید به ما کمک کنید!!!

  19. ssalam be marofiye aziz! nevisandeh tavanaye keshvaram ! nazare man darbare karhaey ke neveshtid sher hatan : benazaram nesbat be avalin karha tahavolati moshahede mishavand mesle tarkib haey bekr .ke sorate bekr darand vali be vasete revayatetan . haman manaye mamoli ra tadaey mikonand. deform nemishavand .mesle karhaye royaey va eslam por. vali in revayat hata jahaey latme mizanad . be ijaze kar .terafike tarkib va felhaham dar revayate sher ke ro estefade shode . va nabayad ba sathi eshtebah shavad manzuram sathi nist. be vaghiyate kar ya haman matn sher zarbe mizanad . in negahe dastani shoma besher ast . shayad chize jadidi dar sher bashad . vali ejra shode nist . revayate karr be nazaram mesle karhaye in aghayani ke esm bordam bayad daroni bashad . anham daroniye shakhsi shaer . ke abaze marofi nevisande momken ast ajra konad. man lezat bordam . haghighatha ra nemishavad ta akhare omr dastani va falsafi kard dar ghese . jaey motafaker /nevisande khaste az kalamat . be raftare pishbini nashode kalamat kenare ham tan midahad besher . .moafagh bashi khaste az vajeh!!!!!!felan

  20. باگذشت ۲۶سال ازحکومت فاشیستی مذهبی ایران که کارنامه ای خونباری بر جای گذاشته و با توجه به عملکرد اصلاح طلبان و استحالهچیان ۲آلترناتیو جهت رسیدن به یک حاکمیت مردمی که خودمردم تصمیم گیرنده امور مملکتی باشند درِپیش رو داریم ۱ـ ریختن به خیابانها وتومار رژیم طالبانی را در هم پیچیدن ۲ـ حمله نیروهای آمریکا که گزینه حوبی نیست.به امید آن روز که دیر نیست پیروزی از آن مردم است درود بر شما.

  21. این همه احساس از کجا می آورید در شعر هاتان می ریزید؟ آدم را می ترساند … مثل آهنگش

  22. این دیگر روز نوشت نیست معروفی عزیز …. هفته نوشت است. چرا اینقدر دیر آبدیت می کنی؟ دلمان پوسید مرد ….

  23. زنده می شوم در بی کرانگی دنیایت و اوج می گیرم به سمت آسمان احساست.قشنگ ترین ترانه ای در بلندای پروازم. زیبا مینویسی عشق را!و حس می کنم پرنده بودن را یاد می دهی به ما! من پرنده خواهم بود به سمت بالا ترین جاودانگی .

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert