می‌دانم که می‌آیی

اصلا چرا سهم من فقط صدا و کلمه است؟ من دنبال کلمه می‌دوم، و کلمه از من می‌گریزد. ته ذهنم یک عالمه کلمه هست که براش معنایی ندارم، توی این صفحه‌ی سفید هی می‌نویسم، و هی پاک می‌کنم. چرا نمی‌توانم با دو یا سه کلمه شلاق را تعریف کنم؟ فقط با کلمه‌های کوچک حس عمیقم را می‌نویسم چون می‌خواهم حرف بزنم و تو بودنم را ببینی، همین. می‌خواهم فریاد بکشم که توی یک کوچه‌ی باریکم اما چشم‌هام بسته است، می‌خواهم پیدا شوم، می‌خواهم پیدا کنم، پیش می‌روم، زمین می‌خورم، زخمی می‌شوم، بر می‌خیزم، و می‌خوانم:
می‌دانم که می‌آیی…

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

13 Antworten

  1. ولی با وجود گریز واژه ها شما آنها را خوب گیر می اندازید و کنار هم میچینید!

  2. میدانی؟ تنهایم
    و سرد ی این تنهایی در من ریشه دوانده کلمات با من بیگانه اند و دستانم از آنها همیشه خالیست تصویر ها همیشه می آیند در من لانه میکنند و میپوسند و میریزند تصویر همیشه از من شاکیست آمده اند در کنار من اما من آن نیستم که این تصویر ها را میسازد, دستانم خالیست و وجودم تنها .
    دیگر توانی در من نیست , دوست و دشمن در مقابلم ایستاده اند تا مرا از گمراهی برها نند تا دیگر تصویر خدا را بر صلیب نبینم تا دیگر به پیکار ماه برنخیزم تا صالح شوم و درستکار .
    و چه مضحک است انسان دردمندی چون تو را دیدن که از خردی و درشتی کلام مینالد دردها را چه زود فراموش کردی عباس . تو چرا حال در غربتی فراموش نکن خردی کلمات تو را به اینجا نکشاند تصویر کلمات با تو اینچنین کرد(راستی عباس من بارها بر روی سنگ نوشته ام و با انگشت بر آب طرح زده ام اما نوشتن برایت و پاسخ نشنیدن از تو از هردو این کارها سخت تر, ابلهانه تر)

  3. کلمه ها که متولد می شوند همه چیز از حرکت باز می ایستد و سکوت جای صدا را می گیرد !

  4. کلمه ها که متولد می شوند همه چیز از حرکت باز می ایستد و سکوت جای صدا را می گیرد !

  5. کلمه ها که متولد می شوند همه چیز از حرکت باز می ایستد و سکوت جای صدا را می گیرد !

  6. در آخر هیچ چیز برایت باقی نمی ماند به جز کاغذی که روزی سفید بوده و حالا اینقدر پاکش کردی که تا پاره شدن فاصله ای ندارد همه ی این اتفاقات می افتد بدون اینکه او بیاید کسی در کار نیست خودمانیم و خودمان.

  7. درود
    اول از هر چیز ,سلام این آشنایی را با تمامی وجودم به آستانه قلبتان میفرستم
    اگر لایق پزیرایش باشم!
    گفتنیها بسیارست اما همیشه انسان در مقابل شخصیتهای بزرگ سکوت را ترجیح میدهد چرا که گریزان است از این رسوایی کلام!!!
    آقای معروفی عزیز بارها خواستم برایتان چند صباهی بنویسم اما فن بیان خویش را در بزرگی شما نابود میبینم.
    وقتی با صدای داریوش (این نماد ملی) به قله بودن میرسم کمبود کلمات در ذهن خویش را به وضوح لمس میکنم.
    از شما خواهش می کنم که به او بگویید چقدر دوستش دارم/ شاید این کلمه برای او خیلی تکراری باشد اما داریوش عزیز با تمام وجو می گویم که چقدر دوسستت دارم…
    دوستدار وجود نازنین شما
    الهام
    ۱۵ساله
    >
    دوست عزیز به دهکده تنهایی من پای بگذارید
    اگر قابل باشد
    منتظرتان هستم

  8. مکتوب حزقیا پادشاه یهودا وقتی که بیمار شد و از بیماریش شفا یافت:
    من گفتم: اینک در فیروزی ایام خود به درهای هاویه می روم و از بقیه ی سالهای خود محروم می شوم.
    اشعیا – سی و هشت، نه و ده

  9. اه اه اه نگاه کن!
    خودتی عباس؟ چرا آخه؟ بهترین داستان نویس معاصر
    سال بلوا دکتر معصوم حسینا
    مرد باش بچه باش مال من باش
    چرا ادبیات اینقدر بدبخت شده؟ نمی دونم گیج شدم هر چی می خوام یه چی بنویسم که بتونه ….
    بابا سال بلوا به نظر من بعد بوف کور بهترین رمان ایرانیه…
    عباس ما چرا اینقدر بدبختیم؟ چرا این مملکت اینجوری شده؟ چرا؟
    میزنم درب و داغونت میکنما ! یه چیزی بگو! اگه کلمه ها جور میشدند اگه …
    ولش کن نمیخوام هیچی بشنوم ! اینجا یه مشت آدم لمپن..اونجا هم که اصلا نمی شه امیدی بهش داشت. اه

  10. نمیدانم از کجا شروع کنم…خیلی وقت است اینجا را یافته ام و از خواندن متن های آن لذت می برم…اما در این نوشته یه حس خاص بود …و با اجازتون در وب لاگ خودم نوشتم(: