مگر نمی شود؟

در ایوان خانه ی سرهنگ نیلوفری بودم. داشتم مادر بزرگم را به زنی نشان می دادم. و داشتم به آن زن می گفتم که من خیلی خسته می شوم. از صبح که بیدار می شوم تا شب دارم کار می کنم، و کارم کمی سخت تر از معمول است. مثلا همین جور که دارم به یک تلفن جواب می دهم، کتاب ها را از کارتن بیرون می آورم. و همین جور که دارم صبحانه می خورم، باید نامه ای را بخوانم، و در ضمن جوابش را بنویسم.
من ناچارم در محل کارم ناهار بخورم، معمولا یک ساندویچ، و معمولا سرد می شود و ساعت ها طول می کشد، و از خوردن خارج می شود، و معمولا من احساس گرسنگی دارم، شاید به این تجربه نیاز دارم. آنکه خیلی نگران من است می گوید: „شما موقع غذا خوردن بروید در اتاق پشتی، با آرامش لااقل غذایتان را بخورید.“ لبخندی می زنم، سری تکان می دهم و حرفش را گوش می کنم. به اتاق پشتی می روم. به دنبالم می آید و می گوید: „حالا که تنها گیرتان آورده ام، بگذارید یک گله ازتان بکنم. شما غذایتان را راحت بخورید و من حرف می زنم. تو را بخدا راحت باشید.“
و من وقتی ساندویچم را گاز می زنم در دلم گریه می کنم. اما باید تحمل کرد تا او حرفش را بزند. می گوید: „از آن شبی که شما سخنرانی داشتید تا به امروز این حرف توی دلم مانده بود. بالاخره باید به شما می گفتم، و چه وقتی بهتر از حالا که کسی هم نیست.“
به ساندویچم گاز می زنم و سعی می کنم به زمین نگاه کنم. وقتی به زمین نگاه می کنم یعنی دارم در دلم التماس می کنم که چند دقیقه راحتم بگذار تا… و چقدر سخت است است تو در برابر کسی غذا بخوری که او غذا نمی خورد، و دارد حرف می زند، بی نقطه می گوید و می گوید: „راستش آقای معروفی دلم از شما گرفت که خیلی سرد با من برخورد کردید و رفتید پشت تریبون نشستید…“
حرفش ناتمام می ماند، چون باید به تلفن جواب بدهم. ساندویچم را می گذارم روی میز و با تلفن راه می افتم، تمام می شود، خودم را به کاری دیگر سرگرم می کتم، از کاری به کار دیگر. چند ساعت بعد نیمه ی ساندویچ را در سطل آشغال می اندازم. و هنوز با خودم قهرم. اما تازگی ها دارم به همه چیز لبخند می زنم، قبلا بلد نبودم، یا شاید لازم نبود که تو لبخند بزنی.
همه ی اینها را با جزئیات برای آن زن تعریف کردم و باز گفتم که من خسته ام. بدنم توان اینهمه کار را ندارد. شانه هام درد می کند، پاهام درد می کند، کمرم درد می کند، روزی ده بار باید وسط هر کاری بدوم در آبدارخانه یک لیوان آب سر بکشم که درد ناگهانی معده ام فروکش کند، و این تلفن ها مدام زنگ می زنند. انگار سفارت بورکینافاسو است.
همین جور که داشتم اینها را برای آن زن تعریف می کردم، دیوار بلند خانه ی سرهنگ نیلوفری را به وضوح می دیدم، باسی هفت هشت ساله را کنار مادر بزرگ می دیدم، خودم را هم در وضعیت امروز می دیدم، و داشتم در خواب به این فکر می کردم که چه جوری ممکن است یک آدم در سه زاویه حضور داشته باشد؟ سه دوربین روشن باشند و هرسه از یک ذهن عبور کنند. مگر نمی شود؟
بخشی از رمان تازه ام، „تماما مخصوص“ با همین تکنیک کار شده است. بخشی از خاطرات راوی رمان، „عباس“ در خواب هاش فلاش بک می شود، با اینکه خودش حضور دارد، دارد کودکی خود را در آن کامیون زیل می بیند.
مگر نمی شود؟
در ایوان ایستاده بودم، نرده ها را می دیدم، مادر بزرگم را می دیدم که باسی را بغل کرده بود و داشت چیزی را در کوه پاپالو نشانش می داد. دختر عموهام را می دیدم، شمعدانی های پدربزرگ را دور حوض می دیدم، اما آن زن را نمی دیدم و داشتم براش حرف می زدم تا بداند که باسی از کجا شروع کرد تا به این خستگی رسید.
از صبح دارم با خودم فکر می کنم که آن زن کی بود. چرا اینقدر خوب می شناختمش اما هیچ تصویری از چهره اش در ذهنم نیست؟ یک چیز را هم خوب به یاد دارم، مادربزرگم باسی را بغل کرده بود و داشت با تمامی مهرش چیزی را نشانش می داد، ولی بجز دوبار هرگز دیگر به من نگاه نکرد. و هوا آفتابی بود.
از خواب که بیدار شدم، لبخند زدم.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

11 Antworten

  1. ولیعهد؟ می‌خوامت! خیلی باحالی!
    می‌بینی قبله رو به چه روزی انداختی؟ سراغ داشتی، باسی جون، که ما به این زبون چیز بنویسیم؟!
    حرف زدن داره یادمون می‌ره به خدا! قلم جواهرآسا هم مرکبش داره خشک می‌شه! یه کاری بکن!

  2. همه نوشتن یادشون رفته من کم کم خواندن داشت یادم میرفت… دلم میخواد دوره ورداری بگردی تو این وبلاگستان. باور کن هر وبلاگی که چرتتر مینویسه، خواننده بیشتر داره. و این حدیث نفس ما ایرانی هاست. جایی که دانیل استیل استف عیاس معروفی باید وایسته دم چهارراه کتاب های اونو داد بزنه!!! به خدا خیلی کم شده ایم، خیلی.. ( نمیخوام بگم پست).. فدات!

  3. سلام.
    قبل از هر چیز :
    (اخیراَ یک ایمیل به خودتون زدم و سو’الی کرده بودم , شما هم با بزرگواری , چقدر سریع جوابمو دادین و شرمنده کردین استاد , ممنونم.)
    و اما…
    فکر که میکنم میبینم واقعا عباس معروفی خلاقیتش در زمینه’ نوشتن تمومی نداره.همیشه معتقد بودم یک رمان استثنائی و حاوی تکنیکهای فوق العاده به سینما شبیه میشه.به سینمایی که آنچنان میخکوبت می کنه که پس از اتمام فیلم(رمان) تا مدتها هنوز شک داری که تموم شده باشه !!
    تنها شرح چنین تکنیکی (در „مگر نمی شود“ گفتین) از الان داره منو شیفته می کنه , تا آن زمان که پرده بر افتد چه ها شود !!
    مخلصتون , حسام.

  4. با سلام
    مطلبتون جالب بود. شرایط شما کاملا قابل درک است اما به نظر من خود شما هم کم و کان بی نقش در زیاده روی خیلی از آدمها در توقعات بی جایشان نیستید- ما خارج نشینان بعد نیست بعضی از رفتارها و فرهنگهای خوب این غربیان را بیاموزیم. مثلا ارزش گذاشتن به فراقت خود چه در هنگام غذا خوردن و یا کار. هر انسانی که به خاطر رودربایسی سکوت و تحمل اختیار کند سرنوشتی بهتر از سرنوشت شما نخواهد داشت- گاه باید برای بعضی مرز گذاشت- بعضی ها. از انسانهایی مثل شما به عنوان یک روانکاو. مشاور و گاه حتی چیز دیگری استفاده می کنند تا بار خود را به دوش او بگذارند و خود احساس سبکی و رهایی پیدا کنند. این انسانها انسانهای زیرکی هستند- البته هستند کسانی که بسیار تنها می باشند. روی سخن من انسانهای تنها نیست بلکه انسانهای خودخواه است که حرمت به آرامش دیگران نمی گذارند و فقط به نیاز خود می اندیشند.
    شما باید با رفتار خود به آن انسان بگویید: من هم سهمی دارم. راحتم بگدارید. من هم انسانم و…
    فکر کنم بیش از این صحبت کنم جنبه نصیحت پیدا کند. بهرحال مرز را شما می گذارید.
    پایدار باشید

  5. سلام استاد ارجمندم
    قبله عالم به سلامت باشد
    مباد چنان پریشان شما را ببینم .اما گویا کتاب جدید باید بسیار زیبا باشد .من که فعلا غرق در کتاب سمفونی مردگان شما هستم
    باور کنید غرق در نوشتار زیبایتان هستم ومنتظر چاپ کتاب جدید
    امید که روزی شما را در ایران ببینم ودست هنرمندتان را ببوسم
    راستی به سایت جامع وزیبای شم لینک دادم اگر محبت کنید وبه وبلاگ غم گرفته ام بیایید بسی خوشحال خواهم شد
    به امید آینده ای روشن

  6. aghaye maroufiye aziz
    hale shoma ra mifahmam.khasse anke khodam yeki dobar masaebe kare shoma ra az nazdik dideam.avayel fekr mikardam behtarin shoghl baraye abbase maroufi (agar majbur bashad be karhaye tejari mashghul shavad)chizi joz ketabforushi va edareye yek majmueye farhangi nakhahad bud.amma hala digar intor fekr nemikonam.hata gahi fekr mikonam badtarin shoghl baraye yek nevisande chizi joz ketabforushi nakhahad bud.hamin chand hafte pish bud ke bahse shoma ra ba chand ta az moshtariyanetan nakhaste shenidam.che taghalayi mikardand ta ketab ra be nazel tarin gheymat bekharand va be che lahne tahghir amizi va akhar sar ham albate nakharidand va man motmaen hastam ke az anja hamegi raftand be restaurani va ghazayi sefaresh dadand(ehtemalan ghorme sabzi)na tanha takhfif nakhastand ke chand sekkei ham anam dadand o…
    kare asani nist sarokale zadan ba moshtariyane ketab an ham az noe vatanish.amma dar kenarash che khoshhalam ke jayi hast dar berlin ke yek shahre mamuli nist ,ke shari ast na shahr.esteari tarin shahre jahan ke markaz nadarad va ba namash guyi dardhaye ensane modern ra peyvand zadeand:jang, divar,jodayi,fashism va ham pevande dobare va tanhayi va…
    ba inhame man in shahr ra kheili dust midaram .be khatere sedaghatash ke penhan nemikonad vagheiyate zendegiye ensan ra va ham be in dalil ke gahi ke delam migirad jayi hast dar an ke mitavanam khodam ra anja dar khane ehsas konam:miyane vajeha va ketabhaye farsi dar fazaye musighiye eleni karaindro va dar hozure abbase maruofi.va in kam nist.Alireza

  7. این زن کیست که شما را رها نمی کند؟ چرا وقتی از او می نویسید، من به ذهنیت عاشق خودم میرسم و فکر می کنم او را می شناسم. او در سال بلوا هست، در پیکر فرهاد، در رمان آخرتان… بگذریم. فقط می خواستم بگویم من هم گرفتارش هستم.

  8. monsieur A.B …
    bad az sanphony delam gereft …
    ba sal e balva dobare asheghtar shodam .. barash zemzemeh kardam ..
    sarshar az boie tanesh boodam tame dahan o jaie dastash ….
    oon khandid man ham ,to delamoon ghand ab kardan ..
    bi sabraneh montazere kare jadid hastam ..
    je l`attendrais… yek donia dorod va nargese baroon khorde..
    Ezzat zaid