———
موقع خواب دلم نفس تازه میخواهد، هوای تازه، خواب تازه. امشب اتاق خوابم را کن فیکون کردم. دو بار سطل آشغال را پر کردم ریختم دور. کنار تختم هزاران مقوای سفید و زرد و آبی هست که شب و نیمهشب بر آنها مینویسم. کار اتاق که تمام شد مقواها را آوردم اینجا پشت میز، خواندم و پاره کردم، خواندم و دور ریختم.؛ یک شبهایی بوده که من برای موضوعی اینهمه احساس و عصبیت و وقت گذاشتهام با دقت ریز به ریز همه چیز را نوشتهام، احمقانه؟ همه را پاره کردم دور ریختم، و بعد شیشهی آب را سر کشیدم و احساس کردم دارم همه چیز را برای ابد قورت میدهم تمام. خواستم دوباره بخوابم نشد. به خودم نخندیدم خرده نگرفتم تسخر نزدم. آمدم پشت میزم. موزیک سمفونی مردگانم را گذاشتم و فکر کردم اگر آیدین بودم اگر اینها یادداشتهای او بود چه جوری باید کارگردانیش میکردم؟ چه جوری جمع و جورش میکردم؟ چرا بعضی مسایل بشری هاله میاندازد طیف میسازد تکرار میشود؟ من که آیدین نیستم. اما این موزیک لعنتی چرا باز دارد مرا در وجود آدمی دیگر فرو میبلعد؟ غرق در اقیانوسی که چهار سال و هفت ماه در سرم تکرار شد؟ چرا؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟
سورملینا خواب بود. من نوک پنجه راه میرفتم که بیدار نشود، اما بیدار شد. چشمهای قشنگش را باز کرد گفت: تو مسیح منی؟ گفتم: من؟ گفت: داشتم خوابت را میدیدم، برای همین دلم گریه میخواهد. لب ورچیده بود. دانستم که حالش خوب نیست لابد خواب بد دیده. پا شد آمد وسط اتاق دستهاش را حلقه کرد دور گردنم. بوی گل خطمی میداد، بوی لاجورد، بوی پرتقال، بوی تنش که همیشه بیتابم میکرد. گفتم: سورمه، اگر… گفت: سورملینا! و من توی چشمهاش آب شدم گفتم: سورملینا! اگر تو نبودی دنیای من چی بود؟ من کی بودم؟ کجا بودم؟ گفت: ماهی. یک ماهی تنهای کوچولو که کف دست من میگفت آب. و بوسم کرد. تشنهام بود. باز بوسم کرد. دلم آب میخواست و شیشهی آبم را پیدا نمیکردم. همینجور که توی بغلش چرخ میخوردم به همه جا نگاه میکردم، نبود. از پنجره موسیو گالوست را دیدم که خمیده خمیده داشت از خانه خارج میشد. گفتم کجا میرود این وقت روز جمعه؟ گفت: لابد میرود برای مردهها فاتحه بخواند. گفتم: مگر ارمنیها بلدند فاتحه بخوانند؟ گفت: من یک دختر ارمنیام که حالا به خاطر تو بلدم فاتحه بخوانم. اورهان میگفت دختر ارمنیها داغند. نمیدانم از کجا میدانست. اما من در تب تن سورملینا هزار بار سوخته بودم و خوب میدانستم. دلم نمیخواست کسی جز من این را بداند. گفتم تو همهی دنیای منی، تو… نوک انگشتش را گذاشت روی لبهام عاشقانه، سرش را برام کج کرد. اینجوری. شبیه عکس پرستارهای بیمارستان که با لبخند و آن چشمهای قشنگشان شبیه چشمهای درخشان سورملینای من میگویند هیس! نوک انگشتش بوی نعنا میداد. بوسش کردم. نگاهم روی خال کوچولوی بالای لبش مانده بود. گفت: خیلی از حرفهای ما توی آن کتاب لعنتی نیست. میدانی؟ اینها بین خودمان میماند، نه؟ گفتم معلوم است. گفت ببین! آیدین من! آقای من! یادت نرود که من بیشتر از تنم عاشقتم، بیشتر از فهمم. می فهمی؟ گفتم یعنی خرم؟ خندید: نه این را هیچوقت نگو! تو مرد منی. نگو نگو نگو…
از خواب که بیدار شدم سورملینا بالاسرم ایستاده بود. گفت داشتم نگاهت میکردم. چه خواب معصومانهای، با لبخند. عصر بود. عصر جمعهای دلگیر که آدم دلتنگ مادرش میشود که حضورش بتواند به خوشبختیاش مهر تایید بزند. دلم میخواست بگویم مامان بیا نگاه کن! ببین چه قشنگ شده! سورملینا دامن چسبان آبی تنش بود که هنوز بوی اتو میداد. گفتم داشتم خواب تو را میدیدم. گفت خیر است. اگر خواب قشنگی بوده حتما برام تعریف کن. گفتم: خودت که بودی. خودت که همهاش را میدانی. زد زیر خنده: توی خواب تو من از کجا باید بدانم؟ بیا آب بخور. و یک لیوان آب داد دستم. یک نفس نوشیدم اما هنوز دلم دستهاش را میخواست. نمیدانم از کجا فهمید. آمد کنارم روی کاناپه نشست. کف دستهاش را نشانم داد بعد گذاشت روی سینهام. موهاش ریخت روی صورتم. بوی بابونه در سرم چرخید. انگار از دشت گلهای بابوبه فرار کرده و به من پناه آورده. اینهمه دوست داشتن کجای دلم بود که خبر نداشتم؟ سورملینای من! چرا؟ برای چی تو را نشان من دادند که حتا وقتی توی بغلم داری نگاهم میکنی دلم برات تنگ است؟ چرا اینهمه میخواهم ازت رد شوم و باز در تنت گیر میکنم؟ گفتم: سورمه، اگر… حرفم را قطع کرد: سورملینا! به خوابم برگشتم، خندیدم: سورملینای من! قرار بود یک شب برویم توی یک جای جنگلی کلبهای پیدا کنیم و شب را به صبح برسانیم. دلم میخواست تا صبح مراقب تو باشم، هی خواب و بیدار بلند شوم ببینم گرگی از اطراف کلبه نگذشته!؟ خری عرعر نکرده!؟ خورشید جا نمانده!؟ گفت: عزیزم! عزیزم! میخواهی همین امشب بزنیم به کوه؟ می خواستم. و ما راه افتادیم. دم در موقع خداحافظی مادام یوگینه وقتی سورملینا را بغل کرد و بوسش کرد یکباره گفت: وای! چرا یکی از گوشوارههات نیست؟ سورملینا دست برد به گوش چپش. آخ! کو؟
مادام یوگینه اخمهاش رفت توی هم گفت: مگر من میگذارم شماها از این خانه دور شوید؟ یکی از گوشوارههات نیست یعنی شگون ندارد. آقای آیدین! لطفا برگردید. و ما برگشتیم. من چرا ندیده بودم؟ گفت چون موهام را باز کرده بودم؟ گفتم موهات را باز کن برات شعر بگویم، دم اسبی کن که هم شبیه اسبهای مسابقه شوی، هم گوشوارههات پیدا باشد. هر کار خواستی با دل من بکن. خال کوچولوی بالای لبش را بوسیدم.
نگاهش به گوشه و کنار اتاق بود. دنبال لنگه گوشواره. دلم میخواست مرا نگاه کند و از فکر گوشواره بیاید بیرون. گفت: آخر تو برای من خریده بودی، آیدین، میفهمی؟ انگار با خنجر زد توی قلبم، نمیدانم برای چی. شاید برای صداش یا آنهمه قشنگی یا آن نگاه پریشان اشکهام بیاختیار زد بیرون. خودش را جمع و جور کرد. گفت بمیرم الاهی، چرا گریه میکنی؟ گفتم برای دستهات که مدام دنبال گوشواره پرپر میزند. گفت آیدین من! چه خوب است که اینها توی کتاب زندگی ما نیامده، مانده بین خودمان. من گوشواره میخواهم چکار؟ خوشبختی میخواهم چکار؟ من تو را میخواهم. گفتم وقتی گوشوارههای زیبای زمین گم میشود یک چیزی کم است. من تعادلم را از دست میدهم مچاله میشوم. بلند شد آمد بغلم کرد: ببین! فدای سرت! نگاهم کن! آیدین! فدای سرت، یک روز دیگر میرویم یک جای جنگلی کلبهی کوچولوی قشنگی پیدا میکنیم تا صبح قیامت عاشقی میکنیم. وقتی بیدار شدیم با هم میرویم میرسیم به یک پیر جادوگر که در تنهی درخت زندگی میکند. ازش نان میخریم عسل میخریم… بعد ساکت شد. لحظههایی ساکت ماند، سرش را زیر انداخت و به جایی پای دیوارها خیره شد؛ اما آیدین من! این چیزها را هیچوقت ننویس. نگذار توی کتاب ما بیاید. نگذار کسی بداند ما چه جوری همدیگر را دوست داریم. نگذار کسی بفهمد عشق یعنی چی. خب؟ گفتم خب. گفت: این چیزها فقط مال من و توست. خب؟ گفتم خب. بند بند انگشتهام را میبوسید و میگفت خب؟ و من فقط نگاهش میکردم. اینهمه قشنگی کجای خلقت پنهان شده بود که حالا یکباره همهاش بریزد توی بغلم؟ صداش نور بود نگاهش نور بود حضورش نور بود. میترسیدم یکوقت پلک بزنم نباشد، میترسیدم تنهام بگذارد برود و من توی تاریکی گم شوم. میترسیدم. گفت: به هیشکی نگو! خب؟ گفتم: خب.
از خواب که پریدم تمام صورتم خیس بود. دلم پنجره نمیخواست، سایههای درخت نمیخواست، گوشواره نمیخواست، صدای سورملینا میخواست که توی سینهام میسوخت مثل آتش که حجم اتاق را پر کرده بود. تب داشتم. دلم آب یخ میخواست. گفتم یه قرص تببر داری؟ جوابم را نداد. توی بغلم خوابش برده بود. دست به موهاش کشیدم گفتم: عزیزم، عزیزم!
4 Antworten
عزیزم …
مگه بهتر از اینم مى شه نوشت؟!
با هر جملهش زندگى مى کنم و گریه مى کنم. فقط خواهش مى کنم برش ندارین از روى صفحهتون آقاى معروفى. دل من به این نوشته ها خوشه. هر روز صبح یا هروقت که دل تنگم میام اینجا و با خوندن اینا آروم مى شم. چقدر قشنگه عشق و زندگى آیدین و سورملینا! بهشون حسودیم مى شه گهگاه!
الناز
———–
الناز عزیز سلام. چشم، دیگه مطلبی رو از صفحهم برنمیدارم.
ممنون که میخونیثن
سلام آقایِ معروفیِ عزیز
کتاب شما رو چند سالی توی قفسه داشتم و هیچ وقت نشدهبود که بازش کنم.
پا داد و هفته گدشته باز شد و خوب نشد که سریع بسته بشه.
خیلی خوشحالم که خوندم، خیلی خوشحالم که دوستی آدرس وبلاگ شما رو بهم داد و خیلی خوشحالم که میبینم اینجا چیزهایِ زیادی برای خوندن هست.
بابت تمامیِ لحظههایِ احساسی ای که خلق کردین ازتون ممنونم.
روز برای ما هم همون روزه، اما مطمئنم با خوندن سمفنمی مردگان روزگار ما دیگه مثل قبل نیست.
زنده باشین
————
سلام آلن عزیز
ممنونم که خوندین
سلام ،من تا نیمه خوندم تا جایی که نوشته بودین به صرافت انداختن ،بعد از خودم پرسیدم یعنی چی بعد فهمیدم یعنی به فکر افتادن اما چه جور فکری ؟! فرقش چقدره که نمی گیم به فکر افتادن میگم به صرافت انداختن ،البته فکر میکنم تو فکرها خودمونیم خودمون می افتیم اما اونجوری یه چیزی ما رو می اندازه تو اون فکره .کاش ببینمتون 🙂
—————
ممنون که می خونید، مریم عزیز