چقدر از این سرود بدم میآید. سرودی که همان اوان رهبری خامنهای و به دستور خود او ساخته شد، سرودی که تمام سازندگان آن اعم از شاعر و نوازنده و اجراکننده و آهنگسازش تا ابد به نفرین وجدانشان مبتلا خواهند بود.
من نمیدانم چرا این ذهنیتهای شهری نشده و اهلی نشده و آدم نشده اینهمه اصرار دارند که القابی چون "ماه تابان" و "مهر خاوران" و "آریامهر" و "مهرورز" و "خورشید رخشان" به خودشان بدهند؟
همان روزها که میخواستند سرود ایران را عوض کنند و آن را به مسابقه گذاشتند، فکر کنم حسن ریاحی به عنوان آهنگساز توانست مدال نخست را به گردنش بیندازد و یکی از شاعران درباری، (یادم نیست کی بود) یکی از همین شاعران مراسمی که هروقت نیمه شعبان یا بیست و دو بهمن باشد صدایشان میزنند که هی! بیایید بروید پشت تریبون، شعر بخوانید و چلوکباب بخورید و سکه ی بهار آزادی بگیرید، شاید مقام رهبری یک لبخند هم به شما زد.
آهنگساز و شاعر و تهیهکننده و سفارشدهنده و خورنده و برنده و… چقدر نکبتی!
من نمیدانم چرا این ذهنیتهای شهری نشده و اهلی نشده و آدم نشده اینهمه اصرار دارند که القابی چون "ماه تابان" و "مهر خاوران" و "آریامهر" و "مهرورز" و "خورشید رخشان" به خودشان بدهند؟
همان روزها که میخواستند سرود ایران را عوض کنند و آن را به مسابقه گذاشتند، فکر کنم حسن ریاحی به عنوان آهنگساز توانست مدال نخست را به گردنش بیندازد و یکی از شاعران درباری، (یادم نیست کی بود) یکی از همین شاعران مراسمی که هروقت نیمه شعبان یا بیست و دو بهمن باشد صدایشان میزنند که هی! بیایید بروید پشت تریبون، شعر بخوانید و چلوکباب بخورید و سکه ی بهار آزادی بگیرید، شاید مقام رهبری یک لبخند هم به شما زد.
آهنگساز و شاعر و تهیهکننده و سفارشدهنده و خورنده و برنده و… چقدر نکبتی!
طرف سرود سفارش داده و از آنها خواسته در مصراع اول سرود ملی کشور بزرگ ایران اعلام شود که این مهر تابان مثل خورشید از خاوران یعنی از مشهد طلوع کرده یعنی آمده که با دروغ و جنایت و تقلب و خشونت حکومت عدل اسلامی را برپا کند. اگر از کرمانشاه آمده بود لابد میشد مهر باختران.
و یکی از نشانههای عدالتش همین تمبر یادبود انتخابات است که عکس این بزمجه را داده گراور کردهاند. آخر هیچ خری عکس رییس جمهور زنده را تمبر میکند؟ آن هم دیکتاتوری که با تقلب و رای دزدی و جنایت و دروغ و زور و امنیتی کردن مملکت خودش را رییس جمهور جا زده، اصلاً ظرفیتش را دارد که تصویر تمبر یک مملکت شود؟ نشان میدهد که این آدمها حداقل شعور یک کیسهکش را ندارد!
و یکی از نشانههای عدالتش همین تمبر یادبود انتخابات است که عکس این بزمجه را داده گراور کردهاند. آخر هیچ خری عکس رییس جمهور زنده را تمبر میکند؟ آن هم دیکتاتوری که با تقلب و رای دزدی و جنایت و دروغ و زور و امنیتی کردن مملکت خودش را رییس جمهور جا زده، اصلاً ظرفیتش را دارد که تصویر تمبر یک مملکت شود؟ نشان میدهد که این آدمها حداقل شعور یک کیسهکش را ندارد!
با همین چیزهای ظریف و کوچک ببینید چه موجودات حقیر و مریض و عقبافتادهای دارند بر کشور ما حکومت میکنند. باورشان شده که در تاریخ از آنان به بزرگی یاد خواهد شد! باورشان شده که با چاپ عکسشان روی تمبر و اسکناس به قلبهای مردم وارد میشوند! باورشان شده که اگر سرود ملی یک کشور را بر اساس شخص خودشان توی بوق کنند بشریت هر صبحگاه با آن بیدار میشود و هر شامگاه با آن به خواب میرود.
نمیخواهند بدانند که هیتلر هزاران عکس در حال بوسیدن نوزاد در روزنامهها چاپ زد، استالین چندین مجسمه از خود در میادین نصب کرد، احمدینژاد عکسش را تمبر کرد، خامنهای سرود ایران را بر اساس آمدن خودش ساخت، از تاریخ هجری خاوری، یعنی از روزی که از مشهد آمد تهران… نه. نمیخواهند بدانند.
نمیخواهند بدانند که هیتلر هزاران عکس در حال بوسیدن نوزاد در روزنامهها چاپ زد، استالین چندین مجسمه از خود در میادین نصب کرد، احمدینژاد عکسش را تمبر کرد، خامنهای سرود ایران را بر اساس آمدن خودش ساخت، از تاریخ هجری خاوری، یعنی از روزی که از مشهد آمد تهران… نه. نمیخواهند بدانند.
فکر کنم اینها هر شب مینشینند و با همین چیزها احساس شادی و خوشبختی میکنند، با تمبرها و عکسها و سرودها و دستبوسیها و مقامهای صوری و خیالات همینجوری نقشهی آینده را هم میکشند که چهجوری برای آقازاده حکم اجتهاد بگیرند و …
هیچ چیز هم برایشان مهم نیست، نه مردم، نه تاریخ، نه ایران، نه مملکت، نه آخرت، هیچ. فقط این مهم است که یک دیکتاتور رسوا مثل چاوز تأییدشان کند، عکسشان تمبر شود، سرود ملی یک کشور کهنسال و با فرهنگ شجرهی خبیثهی آنها را بوق بزند: سر زد از افق مهر خاوران…
حالم از سرود و تمبر و یادگارهای این دوران به هم میخورد؛ همهاش نکبتی و نحس و حقیر.
هیچ چیز هم برایشان مهم نیست، نه مردم، نه تاریخ، نه ایران، نه مملکت، نه آخرت، هیچ. فقط این مهم است که یک دیکتاتور رسوا مثل چاوز تأییدشان کند، عکسشان تمبر شود، سرود ملی یک کشور کهنسال و با فرهنگ شجرهی خبیثهی آنها را بوق بزند: سر زد از افق مهر خاوران…
حالم از سرود و تمبر و یادگارهای این دوران به هم میخورد؛ همهاش نکبتی و نحس و حقیر.
115 Antworten
وقتی تعداد معدودی جلوی آدم مشتشان را بالا میبرند و میگویند جانم فدایت…
آدم را جو میگیرد و جدی جدی فکر میکند کسی شده. متاسفانه آقایان از توهم محبوبیت رنج میبرند. و این بیماری به نوعی در میان دولتمردان ما رایج است.
فکر کنم این همان بلایی بود که در روزهای آخر بر سر صدام حسین هم آمد.
خیلی متاسفم.
فقط خواستم بگم عاشق نوشته هاتون هستم .. ایکاش یکروزی بتونم از نزدیک ملاقاتتون کنم… یعنی میشه؟؟؟؟؟
ناف آمدنشان را با ریا و تزویر بریده اند .به خیالشان رگ خریت ملت ایران بند نافی است که آویزانشان کرده به مام وطن !اما دریغا که این روزها مردم نشان داده اند به هیچ کس سواری نخواهند داد و آگاه و بیدار از وطن شان حمایت می کنند .نسل امروز سرکش است و تفاوت راستی و ریا را خوب می شناسد .او با دست هایش بند ناف های دروغین را می برد تا وطن اش از جنین های اجباری رهایی یابد.نسل امروز نوزادهای نامشروعش راسقط می کند!
(ببخش استاد عزیز با اسم مستعار مینویسم اینجا امنیتی نیست و با کوچک ترین حرف …).
منم از این شعر بدم میاد…
آه اگر آزادی سرودی میخواند کوچکتر حتی از گلوگاه پرنده ای….هیچ کجا دیواری فرو ریخته باقی نمیماند…
تاریخ بازگو می کند، نه فریاد میزند که سرنوشت تمام حکومت های ایدئولوژیک با آرمانهای غیر واقعی به همین شکل هست… جنایت و دروغ و تحریف گذشته و تاریخ و دین و هنر و انسانیت…
چشم که باز کردم همین بود ،از کیست که بر ماست …
سلام و درود … به روزم و منتظر حضور و نظر شما …
آقای معروفی خورشید داره تلاش میکنه از پشت ابر بیاد بیرون …
باور بفرمایید.
واقعن که همه چیزشان حقیر است. سرودشان و تمبرشان و یادگاری شان و شاعر درباری شان.من هم این چند خط ترانه را تقدیم می کنم به خود آقای مهر خاوران با مهر. اسمم را هم نمی نویسم که یک وقت برای تقدیر و سکه و چلوکباب دنبالم نیایند. چون از این جور چیزها خوشم نمی آید
خدا لعنتت کنه
پیرمرد بی خدا
که داری می کشیمون
ذره ذره بی صدا
همه کاری می کنی
تا که شاید دو سه روز
بشه بیشتر بمونی
خودتم خوب میدونی
روی خون مردما
خونتو میسازی
با نقاب اسلام
تو داری می تازی
تو یه روز محمدی
یه روزم میشی علی
تو خدایی اصلن
خود ِعز وجلی
به دلای ساده
تو دلت می خندی
پیرمرد خنزری
تو داری می گندی
پول بیت المالو
می فرستی لبنان
بنجل چینی رو
را میدی تو ایران
روی دوشت ابای
در پیت میندازی
رو سر مردم شهر
پارازیت میندازی
میگن این ضرر داره
تخماتو می مالی
میگی مصلحت داره
کشیدی سرحالی
دم انتخاباتا
میگی ملت شریف
ما رو دستک می کنی
خرت از پل که گذشت
خس و خاشاک میشیم
ماها رو دک می کنی
سیگار آمریکایی
گوشه ی لب میذاری
فکر فندک می کنی
پول گازو نفتو
میبری یواشکی
توی قلک می کنی
هی میگی رای بدین
تا میایم رای میدیم
رای مونو میخوری
صدامون که در میاد
میگی ما منافقیم
سرمونو می بری
خدا لعنتت کنه
پیرمرد بی خدا
داری ما رو می کشی
ذره ذره بی صدا
از چه بگوییم که همه درد است و رنج.
وقتی اسلام هم آمد مجسمه سازی و هنر در ایران قدغن شد.
هنر!!!
فروغ دیده حق باوران!!!
شهیدان پیچیده در خون به نامتان!
استقلال و پرسپولیس ویران شد از بی کفایتیتان.
جانم فدای رهبر!!!
هق قهه. هق قهه.
تلخ خنده. سمفونی مردگان. شاید هابیل و از قابله های قرن .
هق قهه.
همان بزمچه در یک نشست با اهالی تئاتر گفت:
من تئاتر چی ها را دوست دارم.
درشکه چی!!
قابض جان و نان و مال و خوان و نام و حال.
عباس معروفی ازت یک شاهکار می خواهیم که بماند به یادگار. حرص نخور.
به داستان و هنر فکر کن. هه هه . قهق قهه.
سمفونی زندگانت را می خواهیم که ما مردگانی هستیم که زنده بودن را دوست داریم. و حکایت ها شنیده ایم از زنده بودن ها. از آلیس ها و سیاووش ها. از کوروش ها و زینب ها. از مسیح و سریال لاست. از رنسانس و رپ. از پنج پهلوان و پهلون پنبه ها. از عشق ها و جن نامه. از گل شیر ها و گل دوغ ها و برهاندین ها و ابوالخیر ها.
پس بنویس!!!
من همیشه از این مهر خاوران یاد اون جنایت منجر به خاوران می افتم!واقعا چه مهری نصیبمان شد از این خاوران!
واقعا هم این بر و رو زیبا باس هر چه ز ودتر باس تمبر می شد!
فکر می کنم منظور از خاوران، مشرق زمین به طور عام باشد نه مشهد. ایران به شرقی بودن خود شهره است. مگر نه؟
سلام عزیزاستاد نادیده.
می خواستم بگم خسته نباشین.می خواستم بگم دوستتون داریم مواظب خودتون باشین.می خواستم بگم اینجا دلمون تنگه واسه خیلی چیزا که یکیش شمایین.می خواستم بگم ولی نگفتم…مبادا گفته باشی دوستت دارم!!
عجب دل پر دردی
سلام
ممنون
و ببخشید که هی دچار نون اضافی میشم ( اونم تو این گرونی نون )
فقر معروفیمو با صداتون که تازگی ها شنیدم و اینجا کمی جبران می کنم ولی اگه این دو کتابتون هم به دستم برسه شاید کمی …
کاش دستم به همه ی داستان هاتون برسه تا در فقر خودم ثروتمند بشم
از مهر خاوران ، صبحگاه مدارس ما حرف ها داره
چه اطوار ها که وقت خوندن این سرود در نمی آوردیم : سر زد از چُپُق …
باقیش یادم نیست .
و تمبرو این شکلک
چی میشه گفت وقتی گربه ی ملوسمونو با یه سگ هار کشیدن
چی میشه گفت ؟
شما همه چیزو گفتی
شما همه چیزو گفتی
شما همه چیزو گفتی ؟
به تاریخ رجوع می کنم چیزی جز تحریف نمی بینم و تلاش برای قدرت بیشتر و ماندگاری و… .
به انسان رجوع میکنم چیزی جز درد نمی بینم و تلاش برای رهایی ،آزادی و … .
به آزادی رجوع می کنم چیزی جز زیبایی را نمی بینم و… .
ابرها را پس زدم/آسمان صورت اش ماه شد!!
تاسف ، تاسف ، تاسف
نفرت ، نفرت ، نفرت …
و هنگامی را که خدا از کسانی که کتاب به آنها داده شده ، پیمان گرفت که حتما آن را برای مردم آشکار سازید و کتمان نکنید ولی آنها آن را پشت سر افکندند و به بهای کمی فروختند و چه بد متاعی می خرند ؟! گمان مبر آنها که از اعمال خود خوشحال می شوند و دوست دارند در برابر کاری که انجام نداده اند مورد ستایش قرار گیرند ، از عذاب الهی برکنارند . برای آنها عذاب دردناکی است ! و حکومت آسمانها و زمین از آن خداست و خدا بر همه چیز تواناست .
استاد عزیزم سلام . من فکر می کنم به زودی این سد می شکنه و به گواهی همین آیات این آقایون عاقبت تلخی در انتظارشونه .
سلام آقای معروفی عزیز
در نهایت درد تاریخمون پر بوده از این دلقکها با شکلهای همسان و رنگهای گوناگون، همیشه به دیوارهی سیرکها عکسی پشتسرمون آویزون بوده با کارکنان شلاق بهدست؛ همیشه دو سرود بوده یکی در قلب مردم و یکی در بوق، اما شاید نیمی هم از این درد از اون لباس ریایی بوده که اکثرمون جرأت کندنش را نداشتیم نه مثل شما و خیلیها که هزینهش رو با تبعید ناخواسته دادید یا خیلیها اینجا به نوعی دیگه، جرأت نداشتیم تا بهآواز دلمون گوش بدیم، امیدم این که امیدی باشه اینبار برای از تن دراُوردن این خرقهی تزویر. نفس گرمی دمیده این نسل که هیچ نسلی نداشت.
دوم خواستم بگم چه کار بزرگوارانهیی کردید توی این شرایط زیر فشار، کارگاه داستان رادیو زمانه را راه انداختید، برای ما کار با ارزشی کردید، ممنون.
————————-
سلام آگالیلیان عزیزم
آره درست میگی
همیشه دو سرود بوده یکی در قلب مردم و یکی در بوق، و ما بهتره به داستان مون بپردازیم
با درود بر استاد فرهیخته ا م .همیشه از عمق مطالبتان لذت می برم
ارادتمند مهران امیر احمدی
http://galameazad.persianblog.ir/
یه آسایشگاه هست تو دارآباد، واسه مصدومین جنگ، قطع نخاعی ها.
حاجی خودش خواسته که بندازنش اونجا، میگفتم حاجی چرا؟ اینجا تنهایی..
گفت زنم ۲۵ ساله داره کثافتم رو پاک میکنه، دیگه عروس دار شدم، نوه دار شدم، روم نمیشه حتی تو روش نیگاه کنم.
این موزیک وبلاگتون مجبورم کرد که بنویسم. متاسفم از این که تو دوره ای همدورتون شدم که همه نکبتی و نحسی و حقیریه.
هم واسه خودم، هم واسه حاجی، هم واسه شما.
با درود به شرف شما استاد …
قریب به اتفاق مردم گرفتار با حرفهای شما موافق هستند . و این جای خوشحالی است که از روشن فکر تا عامی یک درد مشترک دارند و به درمان آن فکر می کنند…
استاد نمی دانم شما به دفماه من سر زدید یا نه ؟ ولی کاش می آمدید… هنوز منتظرم …
———————-
سلام
معلومه که سر زدم
و مرسی که می نویسید.
سلام.
باید این سوال رو چند وقت پیش می پرسیدم ولی حالا تازه یادم افتاده.
برای ارسال داستان ها به ایمیلتان با عنوان کارگاه داستان، تا کی وقت هست؟
با تشکر.
———————–
سلام
داستان رو به آدرس زمانه بفرستید، و هنوز وقت هست
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
ومهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت….
……دلم برای خواندن رمانی تازه از شما لک زده،استاد.
“ تماماً مخصوص“ را که می نوشتید لحظه شماری می کردم برای خواندنش،اما دریغ و افسوس که تمام نشد این تمامن مخصوص.
چقدر با اسمش حال می کردم.حالا هم ذوب شده.این هم روی بقیه ی حرمان های ما ساکنان ایران….
————————-
سلام
تماما مخصوص را پنج ماه پیش تحویل ناشران ایرانی و آلمانی داده ام
البته تا ماه دسامبر فارسی چاپ آلمان منتشر میشه
یه بار تو وبلاگم مطلبی نوشتم با عنوان „نقطه سر خط“:
نمیدونم چی شد که شروع شد، و نمیدونم چی شد که اوج گرفت و نمیدونم چی شد که شد!
وقتی شروع شد من نبودم،وقتی اوج گرفت هم نبودم، وقتی شد هم من نبودم!
فقط وقتی چشم باز کردم…دیدم که شروع شده،اوج گرفته و شده…شش ساله… که شده!
و حالا با حساب همون وقتی که من چشم باز کردم، بیست و چهار ساله …که شده!
و هی تو مغزمون خوندن:“ببینید،خواستن توانستنه“!
بچه که بودم همش حسرت میخوردم که:“اه…کاش منم اونروزها بودم…اونروزها رو میدیدم…کاش…“
یه معلمی داشتم،کلاس پنجم دبستان،میگفت „هر چیزی یه روز تموم میشه…دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره!“
ما اونوقتا فکر میکردیم، کفره…یه حس بدی بود،درست مثل همون وقتی که فهمیدم معنی اسمم چیه…!
سر صف یادته؟! نظام که می بستیم : „الله اکبر…جانم فدای رهبر“… یامثلا “ …تا انقلاب مهدی ا ز نهضت خمینی محافظت بفرما…از عمر ما بکاهو به عمر رهبر افزا“…اول صبح،با چشمای خمار،خمیازه میکشیدم و نظام می بستیم و میگفتیم “ از عمر ما بکاهو… به عمر رهبر افزا“
چند وقت پیشا یه جایی همین نزدیکیا یه چیزایی شروع شد!
اینبار من تو شروعش بودم!
مطمئنا یه روزم اوج میگیره…و یه روزم میشه…!
چون هنوزم خواستن توانستنه…چون هنوزم الله اکبره…!
فقط مدام یه ترسی باهام هست که مبادا،مبادا اینبارم حسرت نبودن و ندیدنش برام بمونه…!
———————–
و این بار تماشایی خواهد بود
و بزرگ و ماندگار
„…حداقل شعور یک کیسه کش…“ وقتی مادرم حریف شستن ما در حمام نمی شد میبردمان حمام عمومی محل، می سپردمان دست „ننه محمود“زن بلند بالایی که مهربان بود و خشن! آنطرف حیاط پدر اتاقی را داده بود که بنشیند با پسر دراز و بی قواره اش که نان زحمت کشی مادر میخورد و با دسته هاونگ سر مادر میشکست. „ننه محمود“ تا همین ده دوازده سال پیش هنوز زنده بود و به مادر سری میزد. یعنی بی شعور بوده؟
—————————
سلام پرنیان عزیزم
خودت می دانی که جهان و محدوده ی فکری یک کیسه کش کجا و سیاستمداری یک رهبر کجا! مسئله سر „بی“ یک اسم تفضیل نیست، مسئله سر „مقدار“ آن است.
مرسی که هستی
استاد معروفی چقدر خوب نوشتید چقدر عالی به جای همه ماگفتید! اینکه می گویم „همه“ باورکنید وجهان باید باور کند که دیگر وابستگان به این دارودسته هیچ کس از مردم نیستند جز مزدوران خودشان، استاد معروفی مطمئنم که اینها در آتش همین فنآوری هسته ای شون می سوزند .استاد عزیزم مطمئن باشید
—————-
همینطوره
آدم هر چیزی رو تجویز کنه سر خودش هم میاد
تجسس زندگی خصوصی مردم و سی سال شکستن حریم شخصی مردم، حالا نتیجه ش شده این که برای مراسم دعای کمیل هم امنیت ندارند.
معروفی عزیز , بنویس که خوش مینویسی …..
پاینده باشی
سلام
جناب معروفی عزیز تمام کلماتتان را که حاوی معانی و مفاهیم تلخی است قبول دارم اما یک نکته در نوشته تان مرا اذیت کرد
آن اینکه احمدی نژآد این جانور وحشی و خونخوار را در ردیف کیسه کش قرار دادید.
من راستش هم محل قدیمی شما هستم در میدان امام حسین و این اطراف کیسه کش های زیادی را می شناسم که همه را شریف می دانم که با شرافت زندگی می کنند کارگرانی زحمت کش هستند و…
اما احمدی نژاد را نمی خواهم قلمم را با یاد او آلوده نمایم که معلوم الحال است لذا بهتر است او را با جانیان وچاقو کشان واراذل و اوباش بسنجید وابدا پای شریف وشعور عظیم وفروتنانه زحمت کشان را برای این جانور به میان نیاورید ممنون دوست دار شما
——————–
سلام
من فقط از نظر دانش سیاسی کلمه ی کیسه کش را به کار بردم، وگرنه هیچ شغلی از نظر من حقیر نیست، و هر انسان شریفی به کاری مشغول است
باید یک تحقیق بنویسم برای درس(انقلاب اسلامی و ریشه های ان).معماری میخوانم ولی گاهی فکر میکنم طلبه حوزه شده ام با این درسهای اجباری،انقلاب اسلامی،تاریخ اسلام،اندیشه اسلامی،متون اسلامی و… .موضوع تحقیق را (تاریخچه اصلاحات در ایران)انتخاب کردم، از ان زمان که مردم مشروطه خواستند و حتی قبل از ان،انوقت دروغهایی که این همه سال در کتابهای تاریخ دبستان و دبیرستان به خوردم دادند برایم یکی یکی رو شد(هر چتن نمیتوانم همه را به وضوح در تحقیقم منعکس کنم).هر خطی که مینویسم به این امید مینویسم که روزی فرزندانمان درباره این دوره،بی ترس،بی وحشت،واقعیت را راجع به این ضحاک ماردوش،این مردک سفاک،این دیکتاتور جانی بنویسند.ایمان دارم که ان روز خواهد رسید،ایمان دارم که تاریخ از انها جز وطن فروشان وهموطن فروشان یاد نخواهد کرد ،فقط افسوس که شاید ان روز را نبینم.
——————
تاریخ چنین حکومت سفاکی را به یاد نمی آورد
نداشته ایم، و متاسفانه حالا سیاهترینش را از سر می گذرانیم
هر که از فهم نصیبش بیش است
دلش از رنج زمانه ریش است
به امید روزهای آفتابی
سلام استاد
با اکثر حرفاتون موافقم
اما فکر نمیکنید باید یک ذره نسبت به سرود ملی الانمون تعصب داشته باشیم ؟فارغ از اینکه چرا الان سرود ملیمون اینه ، چرا اینطوری شده ، دیگه جزئی از ما شده
دوره اینا هم میگذره استاد، دیر نیست… دیر نیست… لجنمال شدنشون رو می بینیم می بینیم، صدام هم اسمشو مثل بخت النصر رو دیواره کاخش حک میکرد به امید اینکه خودشو جاودانه کنه! این نسل اینا رو زیر پاشون میزارن، می بینیم این روز رو… می بینیم.
هر وقت این جا رو می خونم کمد پر کتاب مامان و ظهرای دم کرده ی تابستون تهران کش میاد تا روی شب های طولانی و سرد پاییز لندن.
اشک تو چشمام حلقه می زنه وقتی شما می نویسید
و با هیجان وصف ناپذیری می خونم نوشته هاتون رو
کاشکی همه چیز جور دیگه ای بود و شما رو هم می تونستیم تو ایرانی آزاد ببینیم و از کاراتون لذت بیشتری ببریم
به امید روزی که نویسنده ی خوش ذوقی مثل شما بتونه بدون دغدغه ی سانسور و زندان با آزادی و افتخار تو مملکت خودش برای مخاطب خودش بنویسه و مردم هم آزادانه اون چیزی رو که می خوان خودشون انتخاب کنند نه این که کسانی متحجر تصمیم انتشار و مجوز برای انسان هایی که کارای هنری می کنن برای مردم کشورشون بگیرن…………
احساس من درد می کند برای کمی بودنت.نیستی و من جای تو هم سیگار می کشم.یکی برای خودم.یکی برای تنهاییهام…..
سلام استاد عزیزم!
منو هم تو جمع مشتاقان و عاشقان و طرفدراتون اضافه کنید!
اینم تقدیم به خالقان „بوف کور“ و „سال بلوا“
تو در عکس نیستی
……………..و نیلوفرکبودت را
– پیش از آنکه چشمه بخشکد –
……………..آب برد،
پیش از آنکه سرو
……پیش پای موریانهها
…………..کمر خم کند.
***
تو در عکس نیستی
و هیچ چیز نیست
……..جز صدای تیز خندههای ضجهوار
………………….در راهروهای مغزمان
***
…..دو ردیف دندان زرد
…..رویاهایمان را مـی جـونـد .
درود
همان طور که مردم جمهوری ایرانی را خودشان جایگزین کرده اند خودشان ترانه ی ایران را خواهند سرود. این تمبر یادبود را هم بر تاریخ می چسبانیم که یادمان باشد اگر غافل شویم اگر خودمان برای خودمان کاری نکنیم اگر هر یک از ما دست از فریب و بازی و نیرنگ و نادرستی برنداریم روزگاری چنین و خودکامه ای حقیر چون او سر می رسد. ما باید به هم یادآور شویم این نفرت از زشتی را به کار بندیم تا هر کدام از ایرانیان خصلت های ناپسند شخصی شان را کنار بگدارند. عباس معروفی عزیز، ما روزگار سختی می گدرانیم ولی هنوز هستیم و می خواهیم این بار از تاریخ واقعا بیاموزیم. روزی تو در میان مردمت و در شهری که دوستش داری کارگاه داستان خواهی گداشت. مگر نه؟
——————-
سلام
شاعرش که محمود شاهرخی بود
شا خود بهتر می دانید که همیشه در دربار محمودها و شاهرخ ها
محمود شاهرخی ها داشته ایم
و اگر نبود چنان شاعرانی انوشیروان از کجا عادل نام می گرفت؟!
آقای معروفی سلام
دو سوال داشتم.
شما سمفونی مردگان را در چه سالی نوشتید و چاپِ اول آن چه زمانی بیرون آمد؟
دیگر اینکه :
آیا هنگامِ نوشتنِ آن زبانِ خارجیای هم میدانستید یا خیر؟
با احترام
——————–
سلام
سمفونی مردگان در سال ۶۷ منتشر شد، و من زبان انگلیسی در حد مختصر می دانستم. همان حدی که در هنرهای زیبا خواندیم
به چه دردی می خورد این چیزها؟
سلام معروفی م
سلام استاد عزیز
عید ِ شما مبارک.
چند وقتی کم رنگ بودم بخاطره سردردهام .. اما حالا بهترم و برگشتم
استاد دبی نمی آین؟ .. ساله پیش گفتید شاید بیام ..
بامهر
سیدمحمد مرکبیان
—————————–
سلام محمد جان
ممنون.
شاید بیام، ولی نمی دونم کی
سلام. این روزها هر لحظه هزار بار با خودم میگم خوش به حال اونایی که مردن. همین.
آقای معروفیِ عزیز، سلام
آقای سیامکِ وکیلی نقدی نوشتهاند بر «سمفونی مردگان» و به شباهتهای آن با «صد سال تنهایی» پرداختهاند.
چاپِ اولِ کتابِ مارکز در سال ۵۳ منتشر شد ( با ترجمهی آقای بهمن فرزانه ). میخواستم ببینم واقعن کتابِ شما تقلیدیست از اثرِ مارکز یا خیر؟ برای همین پرسیدم چاپِ اولِ کتاب چه زمانی بیرون آمد. ( به گمانام، دلیل پرسشِ سوالِ دوم را هم دریافتید. )
داستانِ کوتاهی برای زمانه فرستادم و دو نوشتهی دیگر هم ضمیمهی آن ایمیل بود.
یک. پستی وبلاگی با نامِ «بیایید به سر ـ وـ رویِ خودمان گه بمالیم».
دو. یک نامهی برای شما
نمیدانم دوستانتان در رادیو زمانه نامهام را برایتان فرستادند یا خیر!؟ در آن نامه پرسیده بودم : آقای معروفی شما در «سالِ بلوا» به افسانهسازی پرداختهاید. به نظرم، آن افسانهسازی، تقلیدی دستِ چندم از یکی از قصههای «هزار و یک شب» آمد. آیا هنگام نوشتنِ این کتاب، به «هزار و یک شب» هم گوشه چشمی داشتهاید؟
من از طرفداران کارهای شما نیستم. تمام رمانهایتان را خواندهام ولی، شاهکاری میانِ آنها ندیدهام. ( خودِ شما میگویید هنوز شاهکارتان را ننوشتهاید. خودتان بهترین داورِ کارهای خودتان هستید، آنوقت، عدهای «سمفونی مردگان» را شاهکار میدانند. «سمفونی مردگان» کتابِ خوبیست ( یعنی یکی از معدود کارهای قابل اعتنای رماننویسیِ فارسیست. )) ولی شاهکار نیست.
با احترام
————————
امیر عزیزم
سلام
آن نقد! را چند سال پیش دیده ام، ولی آن نقد نیست. چون نویسنده اش می خواسته چند فحش و دری وری به یک نویسنده ایرانی بدهد و دلش خنک شود، تا به حال یازده بار هم در جاهای مختلف چاپش کرده، با اینهمه سمفونی مردگان ربطی به صد سال تهایی ندارد. ساختار دو رمان متفاوت است.
داستان تان هم به دستم رسیده. و در نوبت خود اجرا می شود.
مرسی
سلام!
واقعاً غمگین شدم!
از این همه بدبختی!
سلام
آقای معروفی عزیز
توی ایران هیچ جور نمیشه به رمان ذوب شده دسترسی پیدا کرد ؟
————–
راهی پیدا خواهم کرد
ببخشید من خودم رو قاطی بحثی می کنم که مخاطبش شمایید ولی
چنان وسوسه شدم که این رو بنویسم که نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم
امیر عزیز من هم صد سال تنهایی رو خوندم هم سمفونی مردگان رو
ربطی نمی بینم بین این دو
ولی چیزی که هست ایکاش آقای سیامک وکیلی و من و همه ی ما این قدرت را داشته باشیم که از صدسال تنهایی تقلید کنیم و به قول شما یک اثر درست حسابی خلق کنیم
بعدم اگر این طوری که ایشون گفتند بخواهیم بگیم تمام دنیا از هم تقلید می کنند و هیچ کسی باقی نخواهد ماند
تقلید هم هنر می خواهد
اگر این قدر اسونه چرا این قدر به قول شما اثر خوب تعداد این آثار خوب در ایران به تعداد انگشتان دست نمی رسه
————————–
من هم ازتون متشکرم.
و توضیح اینکه کار مارکز، به شیوه ی رئالیسم جادویی است، و سمفونی مردگان جریان سیال ذهن است، موضوعاتش با هم فرق دارند، نحوه ی نگارش و لحن با هم فرق دارد، تنها تفاوت شان این است که هر دو رمانند. منتهی آن آقای منتقد فقط یک رمان خوانده، و همان شده متر دستش، و با همان متر بقیه ی رمان ها را اندازه می گیرد. و نباید به این چیزها اهمیت داد. باید یک رمان دیگر نوشت.
سلام آقای معروفی
زیبا بود. خیلی. در خانه ی کوچک مجازی ام درباره ی مهر خاوران نوشته ام.
با مهر
————-
می خونمش
و مرسی
کاملا با یادداشت دلبرانه ی شما همدلم.
سلام استادم
چند روز دیگر داریم می رویم یاد قدیمها را زنده کنیم
یاد شب بیداری های توی ستاد را در ساعات پایانی شب در خرداد
می گویند خطرناک است
عده ای میگویند کسی نمی آید
همه جا سوت و کور خواهد بود
و عده ای امیدوارند شاید همدیگر را ببینیم آنجا- حتی آنهایی که رفته اند را هم. دعا کن امیدمان ناامید نشود. حسابی دلتنگم…
فردا مهر خاوران از مغرب سر میزند. شاید…
—————-
امیدوارم امیدوار بمانی
بسوزید که ما را از سوختن شما خوش می آید.
معروفی اینها را هم ننویسی که دق می کنی
برو با نوشته هایت خوش باش پیرمرد.
جرأت داری نوشته منو هم بذار بمونه
معروفی عزیز
فکر می کنی قبلیها دلشون برای ما می سوخت. هر کدام دنبال کار خودشون هستند. قبلی ها هم تنها دلخوشیشون سفرهای خارج و دست دادن با زن اجنبی و مهمانیهای آنچنانی با بودجه دولت بود. همه چی ما به همه چی مون میاد. غصه نخور. هر دو گروه دستشون تو دست همه فقط ما رو گذاشتن سر کار.
سلام همیشه استاد عزیزم.این ها هم دلخوشی احمقانه شان همین چیزهای مزخرفشان است.منم حالم از این همه حماقت به هم میخورد.
راستی رمانم با سه اصلاحیه مجوز گرفت.ناشرم میگفت شانس آوردی و بررس کارت آدم خوبی بوده.تا دی ماه کتابم چاپ شده . باعث افتخاره که یک نسخه شو واستون بفرستم. اگر موارد مشروط را میدیدید نمیدانم میخندیدید یا گریه.میدانید به چه گیر داده بودند؟
کلماتی چون رابطه عاشقانه.بوسه.عشق ورزی.یکی شدن و …….
دوستتان دارم تا آن سوی فراسوها.
—————
ممنون میشم رمانت رو برام بفرستی
سلام
باز هم دلم گرفته.حس میکنم خدای من سنگدل شده.به جای اینکه موشی برایم بفرستد تا او را بخورم.مرا مثل یک موش اب کشیده کنج یک دل متروک انداخته!
خدای من !کمی هم به فکر بنده هایت باش !
صبر کن ،دندان هایم که تیز تر شوند خودم همه ی تمرها را خواهم خورد و سرود آزادی سر خواهم داد.
دوست دارم.
راستی یادم رفت بگم یه وقتا دلم می خواد مثل دختر ها گریه کنم اما واقعآ نمی دونم گربه چه طوری گریه میکنه!
نگاه انتقادی همیشه هم بد نیست…
خانه هنرمندان برگزار می کند
جلسه رونمائی و نقد و بررسی دومین مجموعه شعر رضاکردبچه:
“ این نام از بیماری مزمنی رنج می کشد“
مکان: خانه هنرمندان -تالار بتهوون( خیابان طالقانی-خ موسوی شمالی-باغ هنر)
زمان: سه شنبه ۱۲ آبانماه-ساعت ۱۹-۱۷
منتقدان و مهمانان سخنران: آقایان کریم رجب زاده- ابوالفضل پاشا-علیرضا بهنام-فرهاد اکبرزاده-پویا عزیزی
حضور برای تمامی علاقه مندان و دوستداران ادب و هنر بلامانع است
عباس معروفی عزیز، کاملن با همهی حرفهایی که زدید موافقم. غیر از آن قسمت که برای شعور کم شعور کیسهکشها را مثال زدید. عرض شود که از نویسندهی بزرگی مثل شما بعید هست که برای شغلها حدود شعور قایل باشید.
اتفاقن اول فوریهی امسال چیزی در همین مورد نوشته بودم. خوشحال میشوم سری به این پست بزنید و ببینید چه میگویم. آخرین نوشتهی این صفحه است، به اسم ریشهیابی:
http://solitaritude.blogspot.com/2009_02_01_archive.html
————————-
اگر جهان بینی و دانش بیشتری می داشت می رفت کیسه کش می شد؟
خب رهبر می شد! توی رمان تماماً مخصوص یه جمله هست که بهش اعتقاد دارم: شغل ها بو دارند، رنگ دارند، دست آخر هر کسی شبیه شغلش میشود.
این در برابر جمله ای ست که اینجا زیاد شنیده م: من یک رهبر سیاسی ام که اینجا در غربت از ناچاری بیست ساله تاکسی می رونم.
آه، رهبران سیاسی بیست سال است که مسافر می برند. چقدر فرق دارد ره بردن و مسفر بردن، چقدر فرق دارد. ندارد؟
درود معروفی خوب:
همیشه بر دردهایمان اشاره می کنید و ناخواسته بر زخم دلمان نمکی چند می زنید…
آخر باسی عزیز! اگر خودشان خودشان را تحویل نگیرند و مزدورانشان ، سنگشان را به سینه نزنند که از بی کسی و بی توجهی می میرند!
خوش به حالتان!
می توانید حرف بزنید!
اینجا دهانمان را بسته اند .اول ترم دوتن از اساتید کشیدنم کنار و گفتند :هیس! می گیرن می برنتا!
سرکلاس هم که نمی شه اظهار نظر کرد .کلاغ های سیاه و برادرهای بسیجی درست مثل اپیدمی همه جا پخش شدند .آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه!!!
توی برنامه ها و همایش ها وقتی این سرود گندیده پخش می شه همه ی ملت پامیشن باسی! حتی اونایی که آتیششون از من تندتره و داغ دلشون بیشتر اما پا میشن.
این نشون میده همه جو گیریم!مبتلا به شرایطیم!
دیروز یکی اومده بود توی کانونمون گفته بوده چرا عکس فروهر سر درکانونه! کوروش کی بوده؟!
مگه خمینی از افتخارات این خاک نیست!کوروش انگشت کوچیکه خمینی هم نمیشه!!!
دوستم گفت :خوبه تو یکی دیگه نبودی!
اینا شدن دانشجو و ما شدیم مفسد فی الارض با کمبود یه تای تانیث!
استاد واسه خاطر انتقاد از دولت و این دراز گوش، دوترم تعلیقی می خوره و جاش نیرزهای بی خرد و پوک مغز میان می شینن سرکلاس و فروغ رو هرزه می خونند و اخوان رو مسلمانی معتقد!!!
بعد مجبور میشی یا از کلاس بری بیرون یا جواب بدی و بی خیال پاس شدن آخر ترم شی!اون آخوند احمق هم میاد سر کلاس و کتاب مقدس دستش میگیره و جمله به جمله اش رو به باد ریشخند!اونجا دیگه نمی تونی حرف بزنی چون طرف ، مدیر گروه معارفه!مجبوری از کلاس بری بیرون و جونتو دو دستی بچسبی!
می خوام واسه اون استاد نام کلاس ادبیات معاصر یه جوابیه بنویسم و بزنم توی تارنگارم و یه نسخه اش رو هم برسونم دستش .آخر ترم هم توی حذف اضطراری حذفش کنم!
امروز صبح رفتم آزمایش خون.پول ازمایش یه خانومه شد ۳۰هزار تومان .وقتی شنید داشت سکته می کرد .باباییم با خنده ی تلخی گفت :احمدی نژاد یارانه اش رو برداشته!!!
دلم واسه خانومه سوخت.مردم دیگه واسه کشف درد و مرض هاشونم کم میارن !پول ندارن درداشونو بشناسن! درمانش پیشکش…
به کجا رسید حکایت تمبر و سرود ملی مفنگی شون!!!
با ارادت همیشگی
فروغ ف
———————————
سلام فروغ عزیزم
آدم برای حرفی که می زنه، بهایی می پردازه. زمان پرداخت دیر و زود داره، سوخت و سوز نداره. این یه اصله. آدم فکر می کنه برای گفتن چه حرفی چه بهایی رو باید بپردازه.
برای همینه که گاه خاموش می مونه تا موقع مناسبش رو پیدا کنه
خاموش می مونه که هم توان بیشتری پیدا کنه و هم سرمایه ی بیشتری
این یه اصله
سلام باسی عزیزم….
حرفهایت را خواندم….و در به در دنبال داستان جدیدت…ذوب شده میگردم…
نه….هیچ چیز از افق خاوران سر نزد…جز سیاهی کسوف خورشیدکی…که سالها همه بر عظمتش نماز میبردند….
باسی عزیزم…
داستان شکار…داستانک شکار نوشته ی توست؟
———————-
سلام
من هم یک داستان با عنوان شکار دارم
فهم حرفهای شما درکی می خواهد که عالیجنابان فاقد ان هستند، اصلن در حد این حرفها نیستند.
داستان دیکتاتورها داستان تکرار تاریخی ست، پایان هم ندارد.
—————-
تکرار در حد ابتذال
شاید خیلی بی ربطه ولی…
جایی که ره بر آید، رهبر چه کار دارد؟
کلمه به کلمه دارم می بینم هر روز این ها رو
آهنگساز و شاعر و تهیه کننده و سفارش دهنده و خورنده و برنده و …چقدر نکبتی!
این نکبت ما را خفه کرد از بس باهاش زندگی کردیم.
آقای معروفی عزیز کاش میشد جواب کامنتها را مثل شما زیر همان کامنتها نوشت. چیزی که مینویسم مربوط به قضیهی کیسهکش هست و اینکه فرمودید شغلها برای شما بو دارند. عرض شود پدر و مادر من بهایی هستند. قبل از انقلاب پدر من تکنسین مخابرات بود و مادرم آموزگار. نمیدانم اگر در جریان قضایای انقلاب به اصطلاح „پاکسازی“ نمیشدند الان چه شغلی داشتند ولی خدمت شما عرض شود که پدر من سی سال است که رانندگی میکند آن هم نه در داخل شهر چون بهاییها حق داشتن و راندن تاکسی ندارند، بلکه در بیابان، مادرم هم از بس در منزل خیاطی کرد آرتروز گردن گرفت و حالا از پس همان خانهداری هم به زور بر میآید. مثال دیگری برای شما میزنم که روشنفکر جامعهی مایید. یکی از عزیزترین دوستان من که از نظر هوش و درایت هیچ از سایرین کم نداشت و جزو بهترین دانشآموزان دبیرستان آنزمانمان محسوب میشد، درست در شب کنکور پدر خود را در یک تصادف رانندگی از دست داد. این اتفاق و بار مسئولیت سه خواهر و یک برادر کوچکتر او را اسیر تعویضروغنی و پنچرگیری پدر کرد. نمیدانم این شغل چه بویی برای شما دارد ولی مطمئنم غیر از جهانبینی و دانش چیزهای بسیار دیگری در کیسهکش شدن یک کیسهکش و نویسنده شدن شما دخالت دارند. قصد جسارت ندارم جزو نویسندههای محبوب من و بسیاری همنسلان من و مطمئنن آیندگان هستید و نوشتهها و برنامههایتان را همیشه دنبال میکنم ولی کمی انتظار بیشتری از شما داشتم. در ضمن خوشحال میشون مطلبی را که در مورد نگرش ما ایرانیها به شغلهای مختلف نوشته بودم بخوانید و بگویید آیا درست است یا من اشتباه میکنم. خوب باشید و خوش.
—————————–
پیام عزیزم
حق با شماست، گاهی تصادف، انقلاب، یا تسونامی، کسی را به رهبری یا ریاست جمهوری می رساند که عقل بشر از این واقعه عاجز می ماند.
من به همه ی مشاغل احترام دارم، و اصلاً نمی دانم چرا بحث را به اینجا کشانده اید؟
منظورتان این است که کیسه کش ها آدم هایی هستند که حق شان این نبوده؟
یا چی؟ چی باید می گفتم که نگفته ام؟
لطفا یکبار دیگر جمله ی اصلی مرا بخوانید و ببینید من کجا به مشاغل کار داشته ام.
اینکه «این آدمها حداقل شعور یک کیسهکش را ندارند» و رهبری جامعه را به عهده دارند، به کسی توهین شده؟ شاید هم فکر می کنید تمامی بلاهایی که سر مردم از جمله خانواده ی شما آمده تقصیر من بوده؟
من هم هفت سال است کتابفروشی می کنم، ولی شغل من این نیست. مجبورم.
عباس معروفی عزیز،
نمیدانم چرا من باید معنی جملهتان را برایتان بنویسم، در حالیکه نویسندهای هستید که سمفونی مردگانتان دست به دست به دوستانم میدادم و اصرار میکردم که هر چه سریعتر بخوانند. یا وقتی فریدون سه پسر داشتتان را پرینت و صحافی کرده بودم که جای خاص خودش را در کنار بقیهی کتابهایم داشته باشد. ولی باشد من برایتان معنی میکنم جملهتان را:«این آدمها حداقل شعور یک کیسهکش را ندارند» یعنی شما برای شغلهای مختلف سطح شعور یا دست کم محدودهی شعور تعریف کردهاید در ذهنتان. یعنی اگر پنج نفر انسان را مقابل شما بیاورند و بگویند شغل آنها کیسهکشی، رفتگری، نجاری، رانندگی و نویسندگی است شما شعور این آدمها را برای خودتان دسته بندی میکنید. آیا شما اشکالی در این نمیبینید؟
اگر میخواهید بگویید منظورتان چنین نبوده باید عرض کنم که کلمهی „حداقل“ شما چنین مفهومی را میرساند. اینکه شما در گسترهی طیف شعوریای که برای خود تعریف کردهاید کیسهکشها را جزو پایینترینها فرض میکنید. چه میدانم به نظر من موضوع خیلی واضحتر از این است که احتیاج به این همه توضیح داشته باشد. به نظر من این طرز فکر ریشه هزاران ساله در کلاستری بودن جامعهی باستانی ایرانی دارد و اینکه ماها، ایرانیها عادت داشتیم به کلاسترهای پایینتر خودمان را کمشعورتر بدانیم. ریشه در خیلی چیزهای ما دارد و آنچه مرا آزار میدهد اینست که نویسندهای که من دوستش دارم و انتظار دارم فرهنگ فردای کشورم را شکل دهد درگیر فرهنگ سه هزار سال پیش کشورم است.
——————-
این بحث بی نتیجه ای است که وقت همه مان را می سوزاند. ادامه اش نمی دهم، ولی نظر شما یا دیگران را منتشر می کنم، بی پاسخ.
من البته بین شعور یک نجار و شعور یک کیسه کش تفاوت قائلم. شرافت و انسانیت و بدی و خوبی آدم ها به خودشان مربوط است، ولی سطح شعور آدم ها به جامعه و مشاغل اجتماعی ارتباط دارد، و شک ندارم که سطح شعور آدمها برابر نیست، چون حق شهروندی نیست که برابر باشد، یک امر شخصی است
البته من حامی جنبش یک میلیون امضا برای برابری حقوق زن و مرد هستم، ولی باور ندارم که شعور یک کیسه کش و شعور یک نجار همسطح باشد.
نجارها آدم های بسیار با شعوری هستند.
اما پیام عزیز،
چرا وقتی معنای کلمات را نمی دانی و برداشت دیگری داری، بر باور خودت اصرار می ورزی؟ می دانی شعور یعنی چی؟
شعور یعنی مجموعه ی قوای ذهنی، که انسان به یاری آن به تشخیص و شناخت و فهم امور می پردازد. یعنی اطلاع، یعنی آگاهی، خرد، درک.
و تو بر این باوری که کیسه کش ها از نجارها با شعورترند؟
نه برادر، این دو تا فقط در حقوق انسانی و اجتماعی برابرند و از حقوق مساوی برخوردار، ولی شعورشان فرق دارد، وگرنه نجارها که آدمهای بسیار باشعوری هستند، نجاری را ول می کردند و می رفتند کیسه کش می شدند.
یک نجار به من نشان بده که کیسه کش شده باشد! ولی من به تو دو تا کیسه کش معرفی می کنم که رییس جمهور شده اند.
عباس معروفی عزیز
سلام.
دو تا داستان کوتاه به کارگاه داستان فرستادم. امیدوارم به دستتان رسیده باشد. راه بردن به ناخودآگاه آدمها در زمان بی زمانی جایی بین گذشته و حال با فلش بک های نزدیک و دور سنگ بنای این دو نوشته است. فکر می کنم در زمان حال آدمها با صداها و تصویرهایی که توی ذهنشان نقش بسته می بینند. اگر چیزی به دلشان می نشیند آگاهانه ویا ناآگاهانه تصویری از آنچه دوست داشتند را براشان تداعی می کند. مثل وقتهایی که به جایی نگاه می کنیم اما در ذهنمان هزاران عکس و تصویر دیگر در حرکت است. و آنها دیده می شوند. این دو نوشته را انتخاب کردم. دوست داشتم شما بهترین ها را بخوانید. می توانم از نو بنویسم.
معروفی بمانید.
به امید دیدار.
——————
سلام داود عزیزم
داستانها را گرفتم.
چشم
عباس عزیز : لطفا اسم این آهنگ و مصنفش را برایم بنویس . متشکرم
——————–
این آهنگ اثر آروُ پِرت آهنگساز اسلندی است با عنوان آلینا
قطعه ی آینه در آینه
سلام استاد
امیدوارم حالتان خوب باشد.
استاد بعد از مدت ها کناره گیری ادبی و فرهنگی ما تصمیم گرفتیم همان کاری را که مدت هاست توی فکرش هستیم را انجام دهیم.
یک مجله ادبی سینمایی به اسم خروس جنگی ها برای همه نویسنده ها و شاعران پیشرو و جوری ادامه دهنده راه مرحوم هوشنگ ایرانی باشیم.
استاد می دانیم که قرار است کار سختی را شروع کنیم و مطمئن هستیم که بدون کمک شما و باقی دوستان هیچ کاری نمی توانیم انجام بدهیم.
شما در هر حدی که بتوانید به ما مطلب برسانید و یارمان بدهید برای ما جای افتخار دارد. هم شعرها و داستان هایی که بدستتان می رسد و جایی برای عرضه آنها وجود ندارد و هم داستان ها و دست نوشته های خودتان که باعث افتخار ما و سایت خروس جنگی هاست که آن را توی سایت قرار دهیم.
در ضمن سایت خروس جنگی ها هیچ وابستگی دولتی یا حذبی و جناحی ندارد و فقط محل هم فکری عاشقان ادبیات و سینماست.
بی صبرانه منتظر هستیم استاد.
هر سوالی بود در خدمت هستم.
به امید قول همکاری شما.
——————————
منظورت هوشنگ گلشیری است؟
چشم، سعی می کنم چیزی برای شما بفرستم
یک سوال دارم استادم؛
کسی گفت زبان سرخ سر سبز می دهد برباد
سرسبز بود وطنی که در خیالم ساختم. آیا کسی که اعتقادش را بدون ترس از علامت کنار اسمش بیان کند؛ زبان سرخ دارد؟!! چه رابطه ای ست میان حرفی که دوست داری بشنوند و سری که دوست دارند بر باد دهند؟
+هنوز امیدوارم…
——————-
زبان سرخ و آتشین، سر سبز مملو از زندگی را بر باد نمی دهد؟
استاد عزیزم سلام. حالا که بحث راجع به این کیسه کش بالا گرفته منم یه چند خطی عرض کنم. اصولن ما مردمی هستیم که وقتی خودمون یه کاریو انجام میدیم اصلن بد نیست اما به محض اینکه این کار از یکی دیگه سر بزنه میشیم خدای درستی و درست کاری و اون کار زشت و قبیح رو بشدت تقبیح می کنیم. مثلن بین ما کسی نیست که تاحالا تو عمرش ورود ممنوع نرفته باشه و خیلی هامون روزی چند بار این کارو انجام میدیم. ولی خدا نکنه که وقتی داریم یه خیابون یه طرفه رو میریم یه نفر ورود ممنوع بیاد. می پیچیم جلوش بهش چپ چپ نگاه می کنیم یا اگه بدبخت کنارم زده باشه تا جایی که بتونیم آروم میریم تا حسابی لجش در بیاد.حالا قضیه این حرف شماست. یک کلمه برگشتین گفتین شعور یک کیسه کش که اونم از لحن نوشته به نظر میاد کمی عصبی بودید و یه چیزی گفتید. اما یهو دیگه همه شدن روشنفکر و با فرهنگ. حالا دیگه یادشون نمیاد که صد بار توی همین ترافیک وقتی یه تاکسی پیچیده جلوشون توی دلشون گفتن ولش کن بابا بذار بره راننده س دیگه چه توقعی میشه ازش داشت همین قدره شعورش. اما وقتی یکی برگرده بگه آقا شعور یه کیسه کش یا دنیای یه راننده یهو صداشون در میاد که یعنی چی این چه حرفیه.
البته یه روانشناس معتقده حرفای کشک با اینکه کشکه ولی این خوبیو داره که ممکنه به مرور زمان روی خود گوینده ش اثر مثبت بذاره
درود بر خداوندگار فریدون و فرزندانش
جانا سخن از زبان ما می گویی
حکایت شاعرانی که به دیدار رهبر می روند هر سال صله می گیرند شعر می خوانند و برخی چه شعرهای زیبایی می گویند اما افسوس که برای اهلش نیست صد حیف از آن همه استعداد
————–
ناصر خسر میگه
من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی دُرّ لفظ دری را
درود
خبر ناکامی دادن سنگینه ولی چاره ای نیست و باید بگم تمرین و اجرای نمایش و خدا گاو را آفرید در دانشکاه اراک به خواست برخی آقایان متوقف شد!
متأسفم
——————–
من عادت دارم به این خبرهای بد، برای شما غمگینم، و دلم گرفته برای تلاش های شما که به جایی نرسید.
به قول محمد چرمشیر، به وقت مناسبی موکولش کنید
آقای نوینسنده
باسی عزیزم
هر روز خیره ام به مردی که انگار در آب خود را دار زد و نوشا که زخم بر سر داشت و داغ ایرج بر دل مادرهامان و اسدهایی که هنوز در شهر مایند و آیدا که می ساخت و می سوخت و سوخت .
جشن دلتنگی اینجا هر روز برپاست
ماییم و شوقی دیگر
سپاس از تو که هستی و می نویسی برایمان و تشکر ما چیزی نیست که به کار تو آید و تنها دلخوشکی است برای دیوانه های شورآبی .
آقای نویسنده من
قلمت را می بوسم که مرا به ریشه هایم پیوند می زنی و تو می مانی تا به ابد و سهم ما حس کردن قصه های توست و این برایمان بسیار زیباست
تاخیر هماره همراه ماست
نمی دانستم
بقای عمرت باشد که زیبا زندگی می کنی
———————-
و تو همه ی نوشته هام را خوانده ای
پیش از اینکه کم بیاورم و تو به دوره خوانی بیفتی سه کتاب تازه تا ماه آینده برای همه ی شما خواهم داشت
نامه های عاشقانه
ذوب شده
تماما مخصوص
مثل اینکه من خیلی بی تربیت شدم خوب شد آن نوشته را جلوی چشم همه نگذاشتید ممنون
و باز هم دارم درس می گیرم از شما
راستی آن داستانی هم که فرستادم اگر خیلی نوشته چرندی بوده میشه لطف کنید و اظهار نظر کنید که کجای کار ایراد داره در داستان؟
همه داستان یا قسمت هایی از آن؟!
باید بدانم نقاط ضعف کجاست اگر همه اش نقطه ضعف نباشد!
———————-
کیان عزیزم
داستان را برای زمانه ای میل کن لطفا
منظورم این بود که یه کاری باید بکنیم
وگرنه ننگ تاریخی…
خیلی بده که بشینیم و نگاه کنیم
کاری که من و امثال من تو این چهارسال کردند در برابر این ابله
سلام.
چندی پیش در جمعی حرف هایی با مضمون این پست شما زدم.همه چپ چپ نگاهم کردند که خامنه ای را با هیتلر مقایسه می کنی؟؟؟
——————–
هیتلر جنایتکار باهوشی بود، باهوش و سخت جانی، یک دیو بود
خامنه ای آدم متوسطی است که یک بند انگشت سه تار بلد است بنوازد، رمان بینوایان را نصفه خوانده، عربی بلد نیست، حافظ را از رو نمی تواند درست بخواند، ولی درباره ی کائنات و ادبیات و الهیات و تقلبات و جنایات و مکافات تا دلت بخواهد حراف است
و ما چه تیره بخت بوده ایم که ایشون شده رهبر مملکت
سلام بر استاد قلم
من حسین ۱۵ ساله هستم ودر زمینه داستان تازه کار
حدود ۴سالی است که داستان کار می کنم
اگر لطف کنید داستان هایم را نقد کنید کمک بسیاری به من کرده اید
سپاس گذارم
داستانم را برایتان میل میکنم
——————-
حسین جان
داستانت رو برای زمانه ای میل کن، چون من فقط به آن داستانها پاسخ می دهم
درود
باسی جان، ایران ما همیشه یک تاریخ و یک زباله دان دارد. نگران نباش جای کثافات و خاکروبه در زباله دان است.
هزاران گل سرخ
——————–
سلام مهرداد محمودی عزیزم
و من هزاران گل سرخ را به تو دوستانم تقدیم می کنم
دیروز بعضی از خاطراتم و یادآوری کردم ، وقتی ماشین پلیس رو دیدم به همسرم گفتم از نوجوانیم از اینها بدم میامد ، متنفر بودم ، درکشان نمی کردم ، مخالفشان بودم ، اما سالهاست که از اینها کینه دارم ، کینه من متفاوت از تنفرم می باشد.
سالها میگفتم : من یک متنفر بزرگ هستم “ حالا کینه ای از آنها دارم که به آن عشق می ورزم…
و در این شرایط اگر چه خیلی ها ناراحت هستند ، من از نابودی خیلی چیزها شاد هستم…
———————
کاش ببخشیم و فقط فراموش نکنیم
کاش انتقامجویی رو از جامعه برداریم
وگرنه تا قیامت همین بساط خواهد بود
معلومه که تحمل انتقاد نداری. فقط مطالب موافقانت را روی صفحه می گذاری. حالا معلوم شد چه کسی عقده شهرت دارد و یا شیفته تأیید است و …
بدجوری از ملت تودهنی خوردید مگه نه معروفی غیرمعروف
خدا هدایتت کنه که فعلا فراری هستی
جرأت داری بیا تا نشون بدیم ما کجا و شما کجا
——————-
مطلب قبلیت هم در همین صفحه هست
ولی با تهدید آدمهای بی سلاح احساس خیلی قدرت داری؟
می دونی اگه تفنگ رو از دستت بگیرن، جز فحاشی هنری نداری؟
اینو بدونی کافیه
استادم:
اینجا تهران است…
به وقت سی و یک سال پیش
هزاران دانش آموز و دانشجو؛ صدایشان را بالا بردند؛ خیلیها آسمانی شدند برای ((آزادی))
اینجا کرج است…
سال یکهزار و سیصد و هشتاد و هشت
دانشجو ها را به صف می کنند در هر صف چند تفنگدار
هرکس شعار ندهد ضربه ی قنداق تفنگ است که می نشیند پشت کمرش
زورکی داد می زنند مرگ بر آمریکا
و نیم ساعت راه نرفته اند که متفرق شان می کنند
پشت سر را که می نگرند؛ سیاهی ست، باتوم است و ماشینهایی که همراهی شان می کنند
اینجا کرج است…
سال یکهزار و سیصد و هشتاد و هشت
دانش آموزان را می نشانند توی مصلا
یک ساعت و نیم شعار می دهند
به دخترها هدبند و به پسرها برس می دهند که موهایشان…
دور تا دور مصلا پلیس های عقیدتی سیاسی…
سر زد از افق را عده ای می خوانند؛
چشم دوخته اند به دهان ها که یکی حرفی از مرز پرگهر بزند تا…
و هیچ کس حرفی نمی زند.
در دلها چه سر و صدایی برپاست!
+می گویند نسل ها زیباتر-قد بلند تر- بی جرات تر شده اند!(نه؟)
+امیدم ناامید شد استادم.
+راستی؛ یک سر پر از زندگی، اگر بدست خودم بسوزد- برای گفتن حرفهای دلم- بهتر است از اینکه بپژمرانند سرسبزی ام را!
—————————-
زمان برای گفتن حرف باید آفتابی باشه
گاهی که آسمان ابری ست
کمی صبر کن
چاوز هم جایی برای تعطیلاتش نداشت که اینها را تایید میکند.
نمیشه به اجبار ادم حسابشان کرد..
سلام استاد
نه منظور همان هوشنگ ایرانی است که در دهه ۳۰ فکر می کنم به همراه شیروانی و غریب و چند نفر دیگر مشترکا گروه خروس جنگی ها را تشکیل دادند و آن مانیفست معروف و جنجال برانگیز خود را در آن سال ها منتشر کردند و بعد از آن هم دیگر تا همین چند سال گذشته خبری از آن جریان نبود تا اینکه به کوشش سیروس طاهباز مجموعه ای از اشعار ایرانی با همین نام به بازار آمد.
شعر جیغ بنفش از ایرانی معروف ترین کار اوست در آن مجموعه.
ببخشید که زیاده گویی کردم.
در هر صورت استاد ما به کمک شما احتیاج داریم تا بتوانیم قدمی در راه ادبیات ایران عزیز برداریم. قسمت داستان سایت ما می تواند محلی باشد برای قرار دادن داستان های نویسنده های جوان و شما در این قسمت می توانید با فرستادن داستان های خوبی که از طریق رادیو زمانه به دستتان می رسد کمک بسیار بزرگی به ما بکنید.
پیشاپیش از لطف شما ممنونیم
و بی صبرانه منتظریم تا مطالب و داستان های زیبایتان به دستمان برسد.
————————
سلام خوب می شناسمش
یک مطلب خوب درباره ی هوشنگ ایرانی در گردون هست همان را بردارید و منتشر کنید
داستان هم براتون می فرستم
از همین جوانها
لطف شماست. خیلی ممنون.
فقط مطلب گردون را از کجا می توانم پیدا کنم؟ در کدام شماره اش بوده؟
و برای شماره اول خیلی عالیست اگر که بتوانیم مطلبی از شما و یا شاگردانتان داشته باشیم.
بسیار بسیار خوشحالم کردید از اینکه قول همکاری با ما را دادید. برای همه ما افتخاریست.
باز هم ممنون.
—————–
سینا جان
یادم نیست الان
مطلبی با عنوان غار کبود
در گردون های قدیم هست از پرویز کلانتری
کار قشنگیه
چشم.
می گردم و پیدایش می کنم.
سلام جناب معروفی
از یادآوری چیزهایی که امروز دیدم هنوز تنم دارد می لرزد.
شعبان استخونی های عصر حاضر، چماق به دستان مست قدرت، و نیروهای نظامی دولتی که درست همان بلاهایی را سر ملتش در می آورد که در رسانه خودش از آنها به عنوان وحشیگری های دولت غاصب اسراییل نام می برد.
کجا اسراییل با ملت خودش اینگونه رفتار می کند؟
اشک هایی که بی هوا روانه می شدند، باتوم هایی که بی جهت روی سرت فرود می آمدند، کودکان شادکام از احساس قدرت که با چوبی در دست به مردم بی دفاع یورش می بردند و کسی نبود از انها بپرسد از والدینشان اجازه گرفته اند بیایند اردو؟!
جمعیت امروز ویرانگر بود، اما کاش یکی پیدا می شد آنها را متحد می کرد.یکی که بذر شجاعت در دل انها می کاشت و این رودخانه ها را بدل به دریایی می کرد.
سقوط یک نظام درست از زمانی آغاز می شود که روبروی مردمش بایستد.
پاینده باشید
—————————
سقوط یک نظام درست از زمانی آغاز می شود که روبروی مردمش بایستد
یادت باشد
مردم، مردم را نمی زنند
آتش، آتش را نمی سوزاند
آتش با آتش می سوزد
اینها از جنس مردم ایران نیستند
خدا کند آتش انتقام مردم شعله ور نشود
و اینها پیش از خونریزی بسیار، بروند
من ژولیده دل مست …
به ضرب آهنگ انگشتی …
صدای نیم بند یک تلنگر …
„…شاد و مشتاقم …!“
سلام . چقدر خوب است که در دسترسید . تقریبا خیلی وقت است که می شناسمتان . ولی همین امروز ازتان خواندم . سال بلوا را . بهت زده بودم و از کشف تازه ی یک نویسنده ی توانا مسرور. تا قبل از شما از ایرانی ها فقط رضا قاسمی را به عنوان یک نویسنده قبول داشتم . ممنون که می نویسید .
چیزهای زیادی برای بیزاری در این مملکت وجود دارد . خوش به حالتان که جسارت اعتراف به تنفر را دارید . خیلی از ماها چنین جسارتی را ندازیم تقریبا همه مان سر خورده ایم .
———————-
ممنون که کتابم را خواندید
عکس های یادگاری خودمان می ماند برای حافظه نسل ها.
ذوب شده ذوبم کرد. و آن مجسمه….
از دلتنگی هم که نگویید و نپرسید.
————————
سلام رضیه عزیزم
این هم تجربه ی سالهای شور و جوانی ست
با تاخیری غم انگیز
استاد عزیزم سلام
من چند ماه پیش نوشتن یک داستان را شروع کردم و چند سطری نوشتم. به نظرم شروعش خوب هم از آب درآمد اما حالا خیلی وقت است هر چه فکر می کنم نمیدانم بعدش قرار است چه اتفاقی بیافتد.
هیچ طرحی توی ذهن نداشتم و فقط شروع کردم به نوشتن. گفتم شاید در حین نوشتن داستانی شکل بگیرد ولی بعدش چیزی به فکرم نرسید.
حالا نمیدانم باید چه کار کنم. رهایش کنم یا می شود به جایی رساندش. نمیدانم اشکال کارم در کجا بوده. میشود راهنمایی ام کنید؟
———————-
رهاش کن اگر کرمی توی کله ات باشد ارامت نمی گذارد و یک شب از خواب می پراندت
متشکرم از اینکه همدردی میکنید! ولی دلم برای طرحها و شیوههای اجرایی که پیاده کردم نمیسوزه دلم برای زمانی که ازدست دادم اونم لای چرخ دندههای ساعت! نمیسوزه دلم برای مردمی میسوزه که هنوز دارن گردن میزنن و باورشون نمیشه که دارن بازی رو میبازن:
«آدمیزاد عیبش اینه که مدام اشتباه میکنه و میگه تجربه!»
مرسی که فرصت این اشتباه دلپذیر رو به ما دادید استاد!
——————–
خیلی دلم میخواد در زمان مناسب، هر وقت خودت تشخیص دادی، این نمایش را به اجرا در آوری فرزاد عزیزم
آلمانی ها زودتر موفق به اجرای آن شدند، و در ماه دسامبر در بالهاوس برلین نمایش به اجرا در خواهد آمد
“ من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشم روشن بین، که خورشیدی عجب زادم
ز هر چاک گریبانم چراغی تازه می تابد
که در پیراهن خود آذرخش آسا درافتادم
چو از هر ذره من آفتابی نو به چرخ آمد
چه باک از آتش دوران که خواهد داد بر بادم
تنم افتاده خونین زیر این آوار شب، اما
دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم
الا ای صبح آزادی! به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور منت آواز می دادم
در آن دوری و بدحالی نبودم از رخت خالی
به دل می دیدمت وز جان سلامت می فرستادم
سزد کز خون من نقشی برآرد لعل پیروزت
که من بر درج دل مهری به جز مهر تو ننهادم
به جز دام سر زلفت که آرام دل سایه است
به بندی تن نخواهد داد هرگز جان آزادم.“(ه.ا.سایه)
————————-
ممنونم
سلام.
اگرچه تازه به سیل مواج دوست داران شما اضافه شدم ولی ارادتم کمتر نیست.درگذشت پدرتونو تسلیت می گم و اینکه رویامون بازگشت شما و دوستان از وطن دورمونه.
در پناه حق.
—————–
سلام ممنون
براتون یک پیغام گذاشتم
معروفی جان اینها باورشان شده که ناجیان ملت ایرانند مصرانه بر این باورند که اگر نبودند ایران چیزی کم داشت …. امسال هم که سلسله های شاهنشاهی را از کتابهای تاریخ حذف کردند می خواهند بگویند مبدا تاریخ ایرانند ظریفی می گفت با این حساب تا همین سی سال پیش در ایران دایناسورها زندگی می کرده اند…
——————
اینها به قصد انهدام ایران آمده اند، ولی نمی دانند توی چه باتلاقی گیر خواهند افتاد
ایران همان شورابی ست که اورهان خودش را در زلالی اش دار زد
سلام خدمت استاد گرامی آقای معروفی
امیدوارم که خوب باشید. سوالی داشتم که به نظرم آمد که از شما بپرسم.
من عاشق داستان نویسی و مینی مال نویسی هستم. و بسیار دوست دارم که بنویسم. درس های شما را در این سو و آنسوی متن میخوانم و دوست دارم که پیشرفت کنم.
تعدادی نوشته در وبلاگم هست که اگر وقت خواندن آن را داشتید خوشحال میشوم که نظرتان را راجع به آنها بدانم تا از شما بیاموزم. آدرس الکترونیک خود را هم برایتان گذاشته ام نمیدانم که اشکالاتم چیست تنها میدانم که خیلی باید بیاموزم.
با تشکر پوریا
——————
پوریای عزیز
من البته کارهات را خواهم خواند، ولی واقعا فکر می کنی من اگر هزار سال عمر کنم، وقت خواهم کرد وبلاگ ها را بخوانم و بر هر دیواری شعاری بنویسم؟
آقای معروفی عزیز،
میدانم این بحث بینتیجه است. چند روزی هم سعی کردم چیزی نگویم و به قول شما صحبت را همانجا رها کنم. ولی نشد آخرش آمدم که این را بنویسم.
نه استاد، نه! من میدانم شعور یعنی چه. نیازی به تعریف کردنش نبود. قبول هم دارم که بین شعور آدمها تفاوت هست، همانطور که بین همهی خصوصیتهای فردی دیگر آدمها تفاوت هست. همانطور که عقبافتادهی ذهنی داریم، آدمهای معمولی داریم و آدمهای نابغه داریم. آنچه من قبول ندارم و شما بر آن اصرار میکنید این است که برای شغلها شان و حد و میزان شعور تعیین کنیم.
پرسیده بودید آیا من بر این باور هستم که کیسهکشها از نجارها با شعورترند؟ عرض کنم که خیر! ولی قبول هم ندارم که نجارها از کیسهکشها با شعورترند.
من معتقدم به صرف شغل یک انسان نمیشود سطح شعور او را تخمین زد یا تعیین کرد. این را میپذیرم و هر آدم عاقلی میپذیرد که برای بر آمدن از پس شغل نجاری زکاوت و درایت بیشتری لازم هست تا کیسهکشی ولی بنده این واقعیت را تعمیم نمیدهم به انسانها! نمیگویم نجارها، نمیگویم رفتگرها. شما وقتی از نجاری حرف میزنید دارید در مورد یک عمل صحبت میکنید وقتی در مورد نجارها صحبت میکنید در مورد انسانها حرف میزنید. میدانید کمی تفاوت هست در این میان. آنکه نجار شده شاید اگر امکانش فراهم میشد، مهندس ناسا بود ولی به خاطر هزار دلیل که نهصد تایش دست خودش نبوده نجار شده. یا شاید خیلی شانس آورده که نجار شده و به کیسهکشی نیفتاده. من سطح شعور آدمها را بر اساس شغلشان حدس نمیزنم و معتقدم که شما هم که این کار را میکنید بر اساس فرهنگی هست که آنرا به شما تلقین کرده. مثالش را قبلن زدم: بر اساس استدلال شما دوست بنده که به علت فوت پدرش مجبور شده پنچرگیری و تعویض روغنی کند، شعورش بیشتر بود اگر پدرش نمیمرد و دانشگاه میرفت و مثلن مدرکی را که آقای احمدینژاد یا خیلیهای دیگر گرفتهاند میگرفت.
زحمت به خود ندادید که بروید و آن چیزی را که نوشته بودم بخوانید، شاید متوجه میشدید که منظورم چیست. خدمت آن دوستی هم که در مورد یک طرفه رفتن خودشان و دیگران نوشته بودند باید عرض کنم که خیر دوست عزیز. من همیشه از همین موضوعی که پیش آمد و متاسفانه در میان ما ایرانیها رایج هست ناراضی بودهم. طوریکه یک بار حتا در موردش نوشتم و گفتم که ما ایرانیها که اینقدر ادعای فرهنگمان میشود این رفتارمان درست نیست. گله از این بیفرهنگی عوام داشتم و وقتی دیدم نویسندهی محبوبم هم مثل عوام فکر میکند آتش گرفتم و نتوانستم چیزی نگویم.
گفتنم بیفایده بود و نوشتن اینها هم بیفایده است. شاید من دنیای خیلی ایدهآلتری را انتظار دارم. خیلی ایدهآلتر از دنیای آدمهایی که چون همه یکطرفه میروند، وقتی کسی به یکطرفه رفتن آنها اعتراض کند شاکی میشوند.
————–
می دانی تخم لغو را چه کسی در دهان ما شکست؟ همان احزاب سیاسی اوایل انقلاب، که پسربچه های سیگار فروش سر چهارراه را به عنوان کارگر به ما قالب می کردند. پسربچه ای که از روستا گریخته آمده تهران شده سیگار فروش، و لابد حالا هم ارز می فروشد، شاید هم برج و بارو به هم زده باشد…
نه عزیز من، کیسه کشی شغل طفیلی ست، و نجاری یک شغل اصیل قدیمی مهم.
اینکه تو تصمیم بگیری بروی شاگردی کنی در یک نجاری تا استاد شوی فرق دارد تا آنکه بروی سر چهارراه سیگار بفروشی و بعد ارز فروش بشوی، یا از زور بیکاری ورد بخوانی چه کنم چاره کنم برم حمام کیسه بکشم.
توی کت من نمی رود تصور کنم که اتحادیه ی کیسه کش ها دایر شود
من اینجوری فکر می کنم، و برای رنج و دقت و سختی مشاغل هم درجات قائلم. ولی اشکالی ندارد عزیزم که تو این کار طفیلی را با شغل نجاری برابر بخوانی، و سطح شعور یک نجار را که دقیقاً یک معمار است، با سطح شعور کیسه کش برابری پرولتری قایئل شوی، و مرا عوام بخوانی.
هیچ اشکالی ندارد، ولی امیدوارم این کار را پیشه نکنی که عاقبت تدارد
استاد عزیز سلام
من قبلا برایتان در کارگاه داستان نویسی داستان فرستاده ام در وبلاگم داستانهای کوتاه لوکلزیو را از فرانسه به فارسی ترجمه می کنم. دیدار شما از وبلاگم برایم افتخار بزرگی است.
—————
حتما می خوانم
پیام عزیز من در آن کامنت از یکطرفه رفتن خودم ننوشته بودم. اما چون دوست ندارم مثل شما خودم را فردی بهتر از دیگران مطرح کنم حرفم را آن طور بیان کردم. اگر حرفم را درست فهمیده بودی می دیدی من آنجا از این کار دفاع نکردم
چند سال پیش سفری رفتم که که در آن سال بلوا مونس همه ی لحظه هایم شد.
چند صفحه ای از احساسم نوشتم که از ان چند سطری را اینجا مینویسم.
( ..سایه بلند دار روی تنم میافتد.چه توفیری میان من و نوشاست؟ نوشافرین منم. بی معصوم،بی حسینا.. عباس میگوید: مهتاب ،دستت کبود شده!!
نمیدانم معصوم محکم روی دستم کوبیده یا این جای دست های داغ حسیناست!..)
عباس معروفی عزیزم! به شما افتخار میکنم،به اندیشه،گفتار و شهامتتان و بیشتر از همه نوشته هایتان را میستایم.
——————–
نمی دونم چه جوری از لطف شما تشکر کنم
سلام.
دلم باز هم تنگ شد گفتم سری برنم شاید شما یادتان بیاید که گربه ها هم دل دارند اما دل و دماغ را با هم ندارند تا دوستی های ناب را بو بکشند !
دوست عزیز خواهش میکنم از این بحث بگذرید و دیگران را هم بگذرانید که اینجا جای اختلاف عقیدتی نیست که ما بخواهیم سطوح طبقاتی را از راه عقیده به برابری آرمانی رقم زنیم.
من فقط میدانم که شعور ذاتی نیست و اکتسابی است و به همه ی عوامل اجتماعی و فردی و گاه فیزیکی بر می گردد .پس محیط ،عاملی برجسته در این مهم است و … .
معروفی عزیز برای عوض شدن حال و هوایمان دلمان به خاطره های سفرت چشم انتظار است تا شاد شود.
اینجا تنش و غم زیاد است و بیشتر برای گربه ها که سگ های هار دنبالشان هستند!
———————
به زودی متن تازه ای خواهم نوشت
سرود ملی اول بعد از انقلاب را مرحوم „ابولقاسم حالت“ سراییده بود . مطلعش این بود : شد جمهوری اسلامی به پا ، که هم دین دهد هم دنیا به ما !
من از کودکی و مجله گل آقا و بعدها دیدن باقی کتاب های آقای حالت ، ایشان را به عنوان ساعر طنز شناختم ! به نظرم بهترین اثر طنزشان هم همان سرود ملی طولانی است !
———————–
اون هم یک کار سرسری بود. برای یک کشوری مثل ایران باید سرودی سبز ساخته شود، سبز و سایه گشتر
عباس معروفی دلم فقط شعر خواست.همین…
پس کی شعرهای جدیدتونا توی سایت میبینم همه ی سایت که شده سایست و …..اه
هیچی که نداشته باشه این دوران عباس معروفی و رضا قاسمی که داره !
سلام استاد
من با دل و جان چندین و چند بار قصه سال بلوا رو خوندم و از نگارش چنین متن ظریفی از سر انگشتان شما سپاس گزارم
چند سالی ست که برای به جوش آوردن احساسات ملی مردم در مواقع حساس آهنگ ای ایران استاد بنان پخش می شود و سرودهای شجریان و نوری. خودشان هم می دانند از آن سرود من در آوردی آبی گرم نمی شود.
هرگز برای این سرود از جا برنخاستهام و بر نخواهم خاست…
سلام استاد گرامی تازگی ها با نوشته هاتون آشنا شدم وواقعا به دلم نشست هر کجا هستید هماره سبز سبز سبز باشید.
شما چقدر مودب تشریف دارید استاد..متاسف شدم
—————-
منظور شما رو نفهمیدم
مودب؟ متاسف؟
برای چی؟ کجا؟ کی؟ چرا؟
حس و حالتونو به راحتی میشه از این نوشته فهمید.
در تمام مدتی که وبلاگتونو دنبال میکنم، هیچ وقت اینقدر تلخ و گزنده ننوشته بودین. دلیلش هم تلخی و گزندگی هست که این روزها بر همه ما سایه انداخته.به هرحال، شما دوست داشتنی هستید.حتی تلختون.
عکس خودش که روی تمبر نیست.
وقت ها پیش „سال ِ بلوا“ ی شما و „همنوایی ِ …“ رضا قاسمی را پشت ِ هم خواندم. شبی که کتاب ِ شما تمام شد، نیمه شبش حالم خوش نبود. فکر کردم اگر دو خط بنویسم شاید بهتر شوم. نوشتم. نمی دانم چرا ولی وقتی کامنت های ِ این پست را دیدم و چند جا نام ِ رضا قاسمی را همراه ِ نام ِ شما دیدم دلم خواست آن چند خط را این جا تکرار کنم. همین
„دختر ِ سرهنگ به تار ِ موهای رقصان روی پیشانی نگاه می کند بدون آنکه نسیمی در کار باشد، من مهر ِ کوزه های نداشته مان را زل می زنم و روزهای آمده و نرفته ی سال ِ بلوایمان را می شمارم. کسی می پرسد هذیان می گویی؟ تکرار می کنم هذیان؟ و فکر می کنم علیزاده وقت ِ ساختن نی نوا تب داشته؟ یا نه؛ دلش هوای کوزه های حسینا را کرده بود؟ پس چرا من لب هایم خشک شده و حتی یک قطره خاک هم پیدا نمی شود؟ تمام تقصیر ِ دکتر معصوم است شاید. اگر آن شب مست نبودی دکتر، این همه سال عطش خاک نمی گرفتیم… حالا هزار سال بعد از آن شب، کسی پایین پله های شهرداری عبور را نگاه می کند، صدای آواز از دور می آید: ای عاشقان… دَم ِ چه کسی بود در مار گرفت؟ حکماً نمی خواست بی دیدن ِ تو بمیرد. „مثل مادری که حس کرده باشد مردش باز رفته است سر ِ حوض…“ همین بود دیگر؟ مهم نیست البته؛ حتی اگر تمام ِ راه ها به „رُم“ ختم نشود وقتی رگ ِ پلک ِ سید با لهجه ی فرانسوی اش تکان می خورد! چه اهمیت نگرانی ِ خواندن ِ : „چه حادثه ای ناگوارتر از این که باد پنجره ات را ببرد و نفهمی به کجا؟“ وقتی پنجره ی رو به کوچه ی هنوز سرپا مانده ی این جا یادآوری می کند سحر را… عطر ِ نان می آید به پیشواز ِ بوی خاک…“
———————–
سلام
نمی دونم چی بگم. فقط تشکر می کنم
جناب معروفی فکر کنم بحثی که در مورد کیسه کش مطرح شد از خیانت های زبان باشه که گاهی انتقال دهنده ی خوبی برای مفهوم مورد نظر انسان نیست.
البته در گذشته شغل معیار مناسبی برای دستیابی به شخصیت انسانها بوده چرا که انسانها خود شغلشان را انتخاب میکردند اما دیگر نمیتوان افراد را بر اساس شغلشان شناخت چرا که دیگر اختیاری در میان نیست وهمه چیز از روی اجبار وناچاری است.
مهر خاوران هم طنز دردناکی است که بر جامعه ما تحمیل شده است مثل کیسه کشی اجباری!
درود
خیلی ممنون چند نفر….. اسم من رو توی گو گل زده بودند و اونجا شماره تلفنی که برات نوشته بودم پیدا کرده بودن و خیلی مزاحم می شند. باز هم تشکر
—————————-
آره متوجه شدم
و ببخشید که اون قسمت رو ندیدم
salam aghaye maroofi
man baraye avvalin bar ba neveshteh ha va asare shoma ashna shodam
va adabiate jadide shoma ro dar tozihe rozegare jadidmipasandam va doost daram.
moddati hast chizhaee mesle khoreh man ro daroon mikhoreh ,,donbale rahi hastam baraye bayane anche dar zehnam hast vali rahi hanooz peyda nakardam,,
adabiate jadide shoma shayad marhami bar in zakhme chandin saleh basheh,,
movaffagh o sabz bashid.
فکر کنم شاعر این سرود حمید سبزواری است