———-
حیدر آمده. چهار سال همدیگر را ندیده بودیم. و حالا فرصتی دست داده همدیگر را ببینیم حرف بزنیم راه برویم؛ از این شاخه به آن شاخه…. شبها میزنیم به خیابان و از این تیر چراغ برق تا روشنای بعدی خیلی چیزها را میتوانیم به هم بگوییم. گفت: «چند ساله منتظریم. هم من هم لیلی. چرا نمیاین؟ میخواستیم با هم بریم دریا، کوه آتشفشان، جنگل طوطیها… بعدش هم کوبا… آقا، یه دریاچهی بخارآلود هست که…» گفتم: «جور نمیشه. مدتهاست دلم سفر میخواد… دلم جاده میخواد… تمام این تابستون کار کردم. هفته که تموم میشه عزا میگیرم که باز یه هفتهی دیگه؟» به شدت سرما خوردهام. الان برای مریض شدن وقت ندارم. سرفه میکنم. تب دارم. مدام میروم یک گوشه میافتم. کارهام عقب افتاده، و این اعصابم را خرد میکند. میخواستم دو تا از کتابهای تازهام را به نمایشگاه کتاب فرانکفورت برسانم، ولی نمیشود. بعضی وقتها بعضی کارها به موقع پیش نمیرود. ماشین چاپ هم خراب شده خوابیده. دورهی سرویس و تعمیراتش هم دارد سرمیآید. میگویند قطعهای که باید براش سفارش بدهند حدود چهار هزار یوروست، آفتابه خرج لحیم میشود. مجبور شدم یک ماشین نو بخرم. امروز رفتم دیدمش. سرعت چاپش دو برابر ماشین قبلی ست. قبلاًها این چیزها لبخند به لبم میآورد، ولی حالا اصلاً خوشحالم نمیکند. شاید خستهام. خبرهای بد و تند اذیتم میکند. دنیا عوض شده؛ انگار دیگر هیچ رحمانالرحیمی در کار نیست، همهاش قاصمالجبارین است. شمشیرهای یخین آب شده، عکس شده. شمشیرهای گردنزن جاش را گرفته. بچه که بودم مامان میگفت: یک دست شیر و یک دست شمشیر! همهاش توی فکرم. توی خودم. دیشب که رفتیم بیرون حیدر گفت: «آقا! چرا یکباره به هم ریختی؟ چیزی شد؟» گفتم: «نه. خوبم، فقط سردمه.» کاپشنش را درآورد انداخت روی شانهام: «خوب بودی که! آقا، یه چیزی…» گفتم: «خشونت مچالهم میکنه. من از خشونت میترسم… این خشونت بیدلیل و بیتمام… دنیا اینجوری شده حیدر! بالاخره راهی منفذی بهانهای پیدا میکنن که دست به خشونت بزنن. میخوام ببینم این بزن بزن کی تموم میشه…»
کسی توی ذهنم راه میرفت. با کفش تقتقی، و بوی عطری که مرا یاد کمیابترین گیاه زمین میانداخت. حرف میزد. و من لابلای صداها گاهی چیزی میشنیدم: «برابر رفتار غیر دموکراتیک دیگران، تو دموکراتیک رفتار کن.» تق تق تق تق «بیوفایی معشوق چیزی از وفای تو نمیکاهد.» تق تق تق تق «یک لکهی سیاه آمده، معلوم نیست از کجا آمده… دارد شیشهی حایل را میپوشاند و هی سیاهتر میکند… مدتهاست… مدتهاست…»
گفتم: واقعا؟ چه دنیای ناامنی!
Eine Antwort
چه قشنگ بود این متن