امروز صبح که از خواب پریدم قلبم پرپر می زد. بازهم در اتاق دربسته ای بودم در هتل هیلتون تهران. نمی دانم چرا این کابوس دست از سرم بر نمی دارد. بازجویم حاج آقا محمدی؟ دست هاش را در هم چفت کرده بود و روبروم نشسته بود. با چشم های ریزش زل زده بود توی چشم هام. و من می بایستی حرف می زدم. گفتم: بیایید آلمان را ببینید، سرزمین چک ها را ببینید، همه گویی تلاش می کنند که کشورشان را بشناسند، و بعد انگار با دست همه چیز را بسازند. چرا شما همه چیز را خراب کرده اید؟ چرا دارید مملکت را شخم می زنید؟ مگر می شود که فقط به خاطر حفظ قدرت اینهمه دروغ بگویید و اینهمه آدم بکشید؟ واقعا می ارزد؟
از خواب که پریدم تصویر شهر تهران از پنجره های هتل، جایش را با پنجره خانه مان عوض کرده بود. تصویر خیابان خودمان در شهر برلین از پنجره ی اتاق خواب غریبه می آمد، و هیچ چیز نمی توانست تپش قلبم را سامان دهد. حتا تابلو نقاشی کلیمت که سال هاست دارم می بینمش. خدای من، چرا این کابوس تکراری در اتاقی دربسته رهایم نمی کند.
از خواب که پریدم داشتم داد می زدم: چرا اینقدر دروغ می گویید؟
پراگ به راستی شهر زیبایی است. هرکس هنر یا صنعت و یا حرفه ای آموخته و نانش را در آرامش در می آورد. یکی مجسمه می سازد، یکی نقاشی می کند، یکی ساز می زند، و همه دستشان به کار است تا به نوعی زیر بال صنعت توریسم یا آیین جهانگردی را بگیرند. دارند خودشان، و سپس کشورشان را می سازند، و ما منتظریم که بقیه مغزهای مستعد از آن خراب شده خود را نجات دهند. ایران در حال حاضر برای من معنای دیگری جز خراب شده ندارد. و نظام جمهوری اسلامی مفهوم دیگری جز لجنزار نیست. همه جا سخن از خداست، اما دود ویرانی از سواد شهر پیداست. سیاست به معنای تاریخی اش نزدیک شده، سیاست کردن یعنی به کیفر رساندن، مجازات کردن، و شکنجه دادن. واقعا دارند ملت ایران را سیاست می کنند، اما به چه گناهی؟ برای چه؟ و در چه راهی؟
درکوچه های زیبای پراگ که راه می رفتیم، مهدی می گفت: چک ها بی دین ترین مردم دنیا هستند. هفتاد درصد مردم چک نه خدا دارند، نه دین…
چطور از پس هفتاد سال سرکوب ایدئولوژی بر آمدند و راه افتادند که آدم در کشورشان احساس امنیت و زندگی دارد، ولی ما در وطن مان هیچ امنیتی نداریم؟ حتا وقتی گریخیم و به یکی از این کشورهای اروپایی پناهنده شدیم، در خواب هم احساس بی پناهی می کنیم و گاهی یک روزمان به کابوسی حرام می شود که سزاوار آدمی نیست.
جمعیت جهانگرد از کوچه ای به کوچه ی دیگر می رفت، عده ای می نوشیدند، عده ای غذا می خوردند، و من بین دو جهان آونگ شده بودم. بین نابودی و طراوت، بین مرگ زندگی. سر خیابانی پیرمردی ایستاده بود که به حرکت قطار روی ریل نگاه می کرد. وقتی جلو رفتم، به زبان چکی گفت: این ریل را من ساخته ام. آن سال ها که جوان بودم، قدیم ها.
لبخندی زد و با دست به چروک چهره اش اشاره کرد: حالا پیر شده ام. گاهی می آیم بیرون و تماشا می کنم. امروز هوا عالی است، نه؟
حتا یک کلمه از حرف هاش را نمی فهمیدم. بعد دخترک زیبایی برابرم ایستاد و لحظاتی نگاهم کرد. انگار می خواست چیزی بگوید، یا دوست داشت من سر حرف را باز کنم. هنوز شرم نوجوانی بر چهره اش بود، مثل کرک های ریزی که در نور می توان دید. لبخندی زدم و گذشتم.
آنسوتر دخترکان جوان با لباس هایی نیم برهنه در انتظار مشتریان خود پرسه می زدند، و نگاه شان تنها بر مردها می چرخید، با سنین هجده تا بیست.
شب قبل وقتی از مرز آلمان وارد می شدم دیده بودم شان که در درازای جاده ی شهر مرزی تک و توک در تاریک روشن کافه ها ایستاده بودند و برای ماشین ها دست تکان می دادند. کافکا به آنها لقب فانوس مرداب داده بود، فانوس مرداب.
در این هفت سالی که از ایران دور بوده ام خبرها و فیلم هایی از فانوس های مرداب ایران به دستم می رسد، با سنین سیزده تا پنجاه. نمی دانم چه بگویم. در کار آدم ها و تقدیر حیرانم. ظاهرا کار لجنزار هم بی فانوس پیش نمی رود. تفاوت در این است که در کشورهایی مثل هلند و آلمان و چک و غیره فانوس شان را بی نفت نمی گذارند، به مصداق «تن آدمی شریف است به جان آدمیت» با دقت و پی گیری ویژه ای مدام و همواره معاینه شان می کنند که به پت پت نیفتند، و اگر جوانی در مرداب راه گم کرد و سراغ فانوسی را گرفت، دچار بیماری های لاعلاج نشود. چه بخواهی چه نخواهی، فانوس ها هستند، آزاد و کم هیاهو، که شنا کردن در مرداب هیاهو نمی طلبد.
اینجا تن آدمی شریف است به جان آدمیت، حتا فانوس های مرداب هم حق و حقوق کامل شهروندی دارند و از امنیت شغلی بهره می برند، اما در قاموس لجنزار، چیزی که ارزش ندارد جان آدمی است، چه رسد به شرافت تن.
وقتی نویسنده و روزنامه نگار و دانشجوی جامعه ات از امنیت جانی و شغلی و شهروندی محروم باشند، دیگر چه جایی برای فانوس ها می ماند؟ اصلا این فانوس ها را کجا باید آویخت؟ به سر در کدام خراب شده، در این شب تیره؟
27 Antworten
نمی دانم چرا این فاصله مدام روحیه می گیرد می نویسد باز می نویسد و از دلتنگی های سرباز کرده سرنوشتمان را قربانی می کند .
این را ببینیدhttp://hosseeinkhodadad.persianblog.com/ مرسی
agar to haman marofie sale balva hasti be to salam mikonam
agar hamani ke midani hanooz rooye pishanie zan zakhm ast be to salam mikonam
hanooz doktoor be khodash esrar darad ….maroofi ya abbase aziz!man vaghti kalame hayat ra mikhanam ba joor mishavam engar kasi ba pa tooye saram mikobad!bitabam mikonad!amma chand nokte ham hast
agar to toee bego mikhaham harf bezanam!
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تارىکی
واز نهاىت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
ویک دریچه که از آن
با ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم.
تا کی می توان امید به أمدن روزهایی داشت که دوباره دستی دلی بای و أهو را بنویسد. اورامانها به خاک می روند.أیدین ها محبوس. اما حق نداریم مایوس باشیم. عباس معروفی باید برقرار بماند. حکایت های بی شماری است که باید بعدها سر از سینه ها دراورند.
Dear Abbas
This is sasan that I came there in your house and Mohammad Brother and I hope you remember me.As you know I had 4 children and the oldest one was sara that she is 21 and she had graduated from computer and also she wants to continue her study in germany in Linguistics subject.Say a very warm hello to AKRAM and thanks her for a very delicious soup that I had it 5 years ago when I was there and also we went to some SangSari Family of you and it was very good for me .Say hello to sara.
Let me have some news about you and your family.
How is everything there?
Best Wishes
Haghighi Sasan
dear mr maroofi:
i remember you from the infamous berlin conference. i vividly recall the fire with which you were supporting khatami and this regime. what happened? have you changed your mind? what do you think about attacking and accusing all those who believed (back then) that this regime is unreformable? don’t you feel guilty for being such a fool?
سلام آقای معروفی/وبلاگ شما را تازه پیدا کرده ام/و با خود شما سال ها پیش تر و با موومان های سمفونی انها که زیر لحاف نفس کشیدنی به نام زندگی جان می دادند آشنا شدم/چقدر برایم جالب است این چیزی که در مورد فانوس ها نوشتید/می خواستم بدانم که کافکا این تشبیه را کجا استفاده کرده است/برایم بگویید متشکر می شوم/راستی من در دوشماره مطالبی تحت عنوان “ گوستاو کلیمت/جادوگر انحنا های زنانه“ که به بررسی هنر و زندگی گوستاو کلیمت پرداخته شده است نوشته ام خواستید در وبلاگ بخوانید/در ضمن با اجاز ه ی شما بخشی از این مطلب را در وبلاگ خواهم گذاشت/بدرود
سلام
. be nazare man Man ham dar Prag boudam hale shoma ra dark mikonam
masaleh in ast ke dar Iran man in hakeman baraye hich cheez arzeshy ghael nistand hatta baray an diny ke sangeshan ra be sineh mizanand.
Movafagh bashyd
سلام.فعلا فقط خوشحالم که اینجا رو پیدا کردم
سلام استاد:
جایتان اینجا خالی است…..
به نام باران ……. سلام و درود ……مسرورم و خوشحال که وب لاگ یکی از محبوبترین نویسندگان ایران را یافته ام …… آقای معروفی من قلم میزنم …. سرافرازم می کنید اگر به من سری بزنید و مشقهایم را خط بزنید ……… چشم در راهتان هستم ………
سلام . من هم خوشحالم از اینکه پیداتان کردم . سالها قبل قزوین شما دیدم و حرف زدیم . حتما یادتان نیست . فرصت کردید سری به ما بزنید.
عباس عزیز! یادش بخیر . . . خیال میکردم گمت کرده ام . . .اما فراموشت نکردم هرگز
عباس عزیز! یادش بخیر . . . خیال میکردم گمت کرده ام . . .اما فراموشت نکردم هرگز
سلام! این کتابه چاپ شده؟
دروغ مهمترین مهره برای بقای قدرت شده با سپاس
IRAN chera bad-bakht shodeh ast?
Chonkeh eslaame-zadeh shodeh, chonkeh az „pendare nik, kerdare nik, goftare nik“ digar khabary nist!
Chera?
Inja ra bekhanid ta befahmid eshkale tamame karhaye IRAN dar chist va atash az goore che AHRIMANI bar-mikhizad!
http://www.geocities.com/dariushe_parsi
سلام آقای معروفی. برای اولین بار مهمان شما هستم. من هم سالهاست که در آلمان به سر میبرم و این مقایسه ها و درد کشیدنها رو خوب میشناسم. از روز اولی که پامون رو به اینجا گذاشتیم یک تکه کلام جدید پیدا کردیم: حالا اگه ایران بود…
پیشنهادتون در مورد نگاهی به قرن بیستم جالب بود، هرچند که خودم رو در خور همکاری نمیدونم.
راستی تجربهء تأسف باری در مورد دنیای نویسندگان ایرانی داشتم. چند وقت پیش تصمیم به ترجمهء کتابی به فارسی گرفتم که در مورد ایران نوشته شده. خانمی آلمانی دو سفر نسبتأ طولانی به ایران داشته و دیده هاش رو با قلمی شیرین و نگاهی بیطرفانه و صادقانه شرح داده. بعد از تماس با خانم نویسنده و کسب اجازه با چند بنگاه انتشاراتی ایرانی در آلمان صحبت کردم تا برای خرید حقوق انتشار و چاپ کتاب اقدام بشه. از اینکه در برابر من به عنوان آدمی گمنام شور و شوق و علاقهء خاصی به همکاری نشون ندادند تعجب نمیکنم. ولی همه متفق القول بودند که با پرداخت مخارج چاپ توسط خودم مشکلی برای نشرش وجود نداره و بدون رودربایستی اذعان داشتند که در مورد آثار نویسنده های مشهور هم روش دیگه ای در پیش نمیگیرند. اسم چند تا از نویسنده های خوب و معروف ایرانی رو بردند و گفتند که کتابهاشون به همین طریق، یعنی پرداخت مخارج چاپ توسط نویسنده، که اصلا در آلمان غیر قانونیه، منتشر شده. تازه کلی ادعای خدمت به فرهنگ مملکتمون رو هم داشتند و اگه میتونستند برای خودشون بنای یادبود میساختند!
شاید هم این تعجب و سردرگمی من فقط ناشی از بی تجربگی و ساده لوحیم باشه. ولی عادت کردن به بدبختیها خودش درد بزرگیه. وای بر ما و فرهنگمون.
آقای معروفی سلام
من یک نویسنده ایرانی درتهران هستم . هرچند تا حالا فقط یکی از کتابهایم با من بمیرم تو بمیری اجازه انتشار گرفته است !
رمانهای ایرانی را زیاد نمیخوانم . البته صادق هدایت را………
یکی از رمانهای خوب ایرانی که خوانده ام سمفونی مردگان شماست . من
کارهای میلان کوندرا را زیاد میخوانم. وقتی دیدم در مورد چک نوشته ای دلم خواست باهات حرف بزنم . یک حسی در من ایجاد شد :
شهری که کوندرا را فراری داد حالا تو راجذب کرده!
دلم میخواهد کتابم را برایت بفرستم و نظرت رابدانم. اگر خواستی نشانی بده تا بفرستم .
شهریار عباسی
با تاریک شدن هوا به گوشه ای از افکار خودم فرو می روم و در این تاریکی به جستجوی روشنایی می پردازم که لحظه به لحظه کوچکتر می شود تا به نقطه ی کور می رسم. جایی که چشم چشم را نمی بیند.
به یاد آدم های نابینایی می افتم که چگونه به تاریکی خو گرفته اند. با این وجود همه چیز را صاف و روشن احساس می کنم. اما چشم دارها که همه چیز را می بینند، افکاری تاریک و خط خطی دارند، تا جایی که انسان برای آنها آرزوی نابینایی می کند، به امید اینکه مگر با کوری چشم به بینایی فکر برسند.
آقای معروفی از براگ گفتی و فبل دلم را به هندوستان فرستادی. براگ به شهر طلائی معروف است وسالانه جهانگردان از سراسر جهان به آنجا می روند تا قصرهاو موزه ها و حتا قبرستان „استرانبس“ که کافکا در آنجا مدفون است و تاترها را تماشا کنند.
اگر کتاب توفان باربادوس که به آدرس حشمت بزرگوار فرستاده ام را گرفته ای به صفخه چهل نه آن نگاهی بکن داستان „قافله “ در مورد بناهندگان در آنجاست.
و اما: مارتبن کافکا ورزشکار جوانی که برای اسبانبا بازی می کند در مصاحبه ای گفته است: „فرانتس کافکا برادر بابا بزرگم آدمی ناهنجار بوده “ آن مصاحبه را با مطلب و شعری از “ آتاهوآلبا بو بانکی “ به فارسی ترجمه کردم .هر دو تا را “ منبرو “ گرفت که در مجله “ نافه “ بگذارد . از سرنو شتش بی خبرم.
از مارکز هم داستانی کوتاه به فارسی ترجمه کرده ام اگر مجله خوبی را می شناسی بگو تا آنرا به آدرسشان بفرستم.
موفق باشی تا بعد.
dear mr. marofi, i just read about your nightmare about waking up in iran, let me tell you that in my first month in germany i had exactly the same nightmare, i woke up frightened tought i am in iran, one of my friends after being 6 months here, told me he goes sometimes out of home just to check the licence plates of autos on street to make himself sure that he is now safe, and can think and say what he thinks, freely. this shows how traumatized we iranians has become. now that we are free and safe let us do everything to ,make sure our friends and other iranians can wake up from this nighmare too.
سلام
خیلی خوشحالم که این همه عشق و علاقه تان را به همه ایرانیان در این سایت ابراز کردید.
موفق باشید.یلدا از واراوارد
لطفا سمفونی مر دگان
سلام استاد. امروز کتاب فریدون سه پسر داشت را خواندم و از طریق سرچ سایت شما را پیدا کردم. اگر کتاب الکترونیکی دیگری هم روی نت دارید ممنون میشوم آدرسش را برایم بفرستید. این کتابتان شاهکار بود .مدتها بود که کتابی اشک به چشمم نیاورده بود. موفق و پیروز باشی
I tended to place my wife under a pedestal.