مستی

—–

همه عمر برندارم

سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم

که تو در دلم نشستی…

خب؟

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

4 Antworten

  1. با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
    حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
    ای موی پریشان تو دریای خروشان
    بگذار مرا غرق کند این شب مواج
    یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
    یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج
    ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده
    جز عشق نیاموختی از قصه حلاج
    یک بار دگر کاش به ساحل برسانی
    صندوقچه ای را که رها گشته در امواج
    از : فاضل نظری

  2. برای گذشتن از خیابان
    خیال تو کافی است
    و تو
    بیهوده خودت را پنهان می کنی
    انگشت اشاره خیالت
    آسمانی را نشان می دهد که آبی تر است
    و ستاره ها که جایی دور غوغا میکنند
    کاکلی ها که می خوانند
    رودی که آواز خوانان می رسد
    به کوچه باغ های شیراز
    برفی که اب می شود تا
    لب بر لب کویر بگذارد
    اگر میخواهی گم شوی
    یک راه بیشتر نمانده است
    بر دست های خیالت دست بند بزن
    بر چشم هایش چشم بند
    و او را
    در فلک افلاک زندانی کن
    یک راه نازنین
    بیشتر نمانده است
    منیرو روانی پور

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert