مراسم گردن زنی

در خانه ی خودمان بودم. پیش مامانم، خواهرها و برادرهام. از دادگاه برگشته بودم و حکم در دستم بود. از متن حکم آگاهی کامل داشتم و برام عادی بود. آن را به دست پدرم دادم، خواند و گفت: „پس زیاد وقت نداری.“ همه چیز را پذیرفته بود.
و مامانم گفت: „اقلا پیرهنت را در بیاور، خونی نشود.“
من پیرهنم را در آوردم، دیدم پیرهن دیگری تنم است. یازده پیرهن تنم بود و من یکی یکی همه را در آوردم. مامانم آمد جلو و گفت: „تو اینقدر لاغر شده ای و من نمی دانستم؟ از روی لباس اصلا معلوم نیست.“
نیم برهنه وسط اتاق زانو زدم. یک شمشیر آنجا بود و یک خنجر. شمشیر را برداشتم و نگاه کردم. تیغه ای زنگ زده داشت که محال بود چیزی را ببرد. گفتم: „با این که چیزی بریده نمی شود.“
مامانم جوری که کسی نفهمد گریه می کرد و انگار قرار است مثلا موهام را آرایش کنند، دور و برم می چرخید. گفت: „بهتر است رگ را بزنند تا همه چیز تمام شود.“ همه چیز را پذیرفته بود.
خنجر را برداشتم و نگاه کردم، تیغه اش کور بود. زنگ زده و کور. گفتم: „با این هم نمی شود.“ و درست در برابر شمشیر و خنجر زانو زده بودم.
برادرم گفت: „من که به تو گفتم با اینها نمی شود.“
یکی از خواهرهام بلند بلند گریه می کرد و من نمی فهمیدم چرا گریه می کند. همه چیز را پذیرفته بودم. ترسی هم نداشتم. فقط منتظر حاج آقا محمدی بودیم که بیاید حکم را اجرا کند.
مامانم حکم را از دست پدرم کشید و گفت: „بگذار خودم بخوانم ببینم چی نوشته.“ و رو به من ایستاد و خواند: „عباس معروفی، متولد هزار و سیصد و سی و شش، تهران، به جرم نوشتن مطلب مذکور که توسط هیئت منصف قرائت شد، به مرگ محکوم می شود. حکم در منزل شخصی به اجرا در می آید.“
زنگ زدند. مامانم گفت: „آمدند.“
هر دو بازجوهام را شناختم. همه چیز روال عادی داشت. همه چیز پذیرفتنی بود. من مطلبی نوشته بودم که به خاطر آن باید گردنم را در خانه ی خودمان می زدند. داشتم به آن مطلب فکر می کردم. یک داستان بود که حالا یادم نیست. فقط می دانستم که داستان قشنگی از آب در آمده. ترسی نداشتم، انگار باید زیر دست آرایشگری بنشینم. محمدی شمشیر را به دست گرفت، سبک سنگین کرد و به مهدوی چیزی گفت که نفهمیدم. با زبان دیگری حرف می زدند. مهدوی چشمک زد و به من گفت: „خم شو.“
وقتی خم شدم سایه ی شمشیری تیز و براق می دیدم که هوا را مثل باد می شکافت. تا آن لحظه سایه ی براق ندیده بودم. قلبم ناگاه شروع کرد. چشم هام را بستم و به لرزه افتادم. ناگاه در خواب فهمیدم که دارم خواب می بینم اما نمی توانستم خودم را نجات دهم. چشمهام را بستم، صدای گریه ی مامانم را شنیدم، و پریدم. از جا بلند شدم، به اتاقم نگاه کردم. برلین هنوز تاریک بود و صدای لاستیک بر آسفالت خیس مرا آرام می کرد. می دانستم که خواب دیده ام، اما نمی توانستم جلو هق هقم را بگیرم. پشت میزم نشستم و سعی کردم دیگر نلرزم. برلین دارد سرد می شود. سرد و خیس.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

32 Antworten

  1. ´نسل جدید از ینها دورند بسیار دور . امیدوارم سرمای برلین هم زیاد اذیتتان نکند . پایدار باشید

  2. احساستون را کاملا می فهمم. هنوز بعد از یک دهه زندگی در قطب موقع کریسمس و ترقه بازی که می شود من گوشهام را می گیرم و به کنج دیواری پناه می آورم. همیشه خواب می بینم که در ایرانم و همزمان دنبال راه فرار می گردم- تنها یک جا احساس امنیت می کنم و آن حیاط دوران کودکی است و آغوش گرم پدرم در راه پله ها.
    حالا ببینید یک کسی مثل باطبی چه می کشد و یا محمد مختاری چگونه ذره ذره به طناب دار کشیده شد و یا چگونه دختران نوجوان در سیا ه چالهای رژیم به بدترین شکل زندگی را وداع گفتن.
    می دانم شما لحظه ای از زندانی ها غافل نخواهید ماند.

  3. نه آقای معروفی… نشد… پیامتان را در خوابگرد خواندم .نه .این نوشته ها کار جوجه اطلاعاتی ها نیست.می دانی کار چه کسانی است؟ کار یک عده جوان است که احساس می کنند داستان هایشان پرت شده … احساس می کنند داوران مرحله اول مسابقه بی هیچ دلیلی داستان های آن ها را از دور مسابقه حذف کرده اند … یک چیزی بگویم ناراحت نشوید و منطقی به جمله من نگاه کنید … شما و امثال شما می خواهید بر همه عالم از دولت گرفته تا یک بچه کوچک که در خیابان پرسه می زند انتقاد کنید ولی وقتی از خودتان انتقاد می شود سریع داد و هوار راه می اندازید و تمام این قضایا را نفی می کنید … منطقی باشید … اگر شد( می دانم نمی شود) همه داستان ها را بخوانید و ببینید این حرف ها درست است یا نه؟ … جواب مرا در صفحه تان بنویسید … اگر منطقی بود پاسختان را می دهم …
    یکی از جوانانی که فکر می کند حقش در این مسابقه خورده شده …
    (در ضمن میل و … را درست ننوشتم)

  4. هرگز در عمرت با نام دیگر ننویس، نشانی بیخودی نده، در روشنایی بایست، و در روشنایی حرف بزن. یک مسابقه همه چیزش نسبی است. و هدفش آن است که بنویسند و بنویسیم و بخوانیم باهم.
    اگر در مسابقه ای حذف شدیم، طبیعی است که تب می کنیم. بد نگوییم به مهتاب…
    اثر هنری خودش می روید و سبز می شود و بار می دهد. نویسنده باید از موضع قدرت و صبر و قناعت حرف بزند.
    موفق باشی، لطفا داستانت را برای من ایمیل کن.

  5. عباس ما را نکشید آقای معروفی!
    نمی دانم چه شده که می دانم و خودم را می زنم به کوچه ی علی چپ که اگر لحظه ای آن دانستن بر من بشورد تار و مارم می کند. اینها چیست که می نویسید و تن آدم را در این دوران می لرزانیدآقا.چرا نمی گذارید صندلی خالی شازده ی قلم برسد به شاگردش و تکیه زند برآن . مگر شازده نگفت اینها می خواهند ایران را از کره ی زمین ممیزی کنند چرا این گفته اشان را نشنیده می گیرید. آقا طرف در زندان چنین نمی کند به منتظرانش در بیرون که شما می کنید با ما.خدا شاهداست دست وپایم را لرزاندید . قصه بود روز نوشت بود شب نامه بود چه بود این . آقای معروفی چه گریه کنید چه ساندویچ اتان را نیمه بخورید چه کابوس ببینید عباس ما در دستان شماست. به روح زلال قلمت قسم بزرگ بانویی تماس گرفته بود همین هفته ی پیش ازایران و می گفت به عباس آقا بگو هوای تهران خیلی آلوده است! به آن جوهر ریخته بر سمفونی ات قسم .سگ شوم اگر دروغ بگویم. پیش خود گفتم عباس را چه به آلودگی هوای تهران! تازه اصرار هم داشتند که نمره شما را بگیرند و مستقیم موضوع را بگویند.نمی دانم اینها توقع است صمیمیت است …
    نمی دانم …تو هم حق داری عباس آقا.دریده ها روز به روز بیشتر می شوند و بار سنگین خفه کردن آنها افتاده روی دوش یک نفر .
    …با این همه شما مسئول حفظ سلامتی عباس ما هستید آقای معروفی. ما هستیم و یک راه طولانی و مار و عقرب های بسیار کمین کرده به راهمان . ما از تنهایی می ترسیم…
    نمی دانم …شاید این نوشته اتان و خشونتش جگرم را تف داد .می ترسم آن بزرگ بانوی تهرانی بخواندش.همین.
    ببخشید عباس آقا

  6. سلام.
    پس :
    “ به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده خود را “ ؟
    با اجازه از نیما.

  7. ممنون از پاسخت آقای معروفی.البته بنده با اسم کس دیگری تا بحال پیام نگذاشته ام. می نویسم یک نفر و یک نفر هستم. نشانی بیخودی هم خدمتتان ندادم و نوشتم که درست نیست . چون قسمت پیام ها گیر داد که ای -میل بدهید یک چیزی نوشتم و همانجا انکارش کردم. در مورد نسبی بودن مسابقه باید بگویم قبول دارم ولی نمی دانم چرا این نسبیت همیشه دور و بر عده خاصی می گردد؟ ؟ ؟ … در مورد بد گفتنباید بگویم بنده به هیچ وجه به شما یا شخص دیگری توهین نکردم و هیچگاه نخواهم کرد. به نظر من تمام آدم ها دور از جایگاه و مقامشان قابل احترام و ستایشند. اگر صحبتی هم کردم فقط حرف دلم بود و الان که دوباره پیامم را خواندم در قسمت پیام هایتان هیچگونه بی احترامیی به کسی نکرده بودم. در نهایت نیز بگویم این حرف ها را نمی زنم که فکر کنید بنده دنبال این هستم که جایزه ای را ببرم. نه، برای شخص خودم نیست. ولی من خیلی از داستان ها را در جاهای مختلف خوانده ام . بعضی هایشان انقدر قدرت مند و خوب نوشته شده اند که جای حرفی باقی نمی گذارند. من فقط عاجزانه از شما خواهشمندم که اگر وقت داشتید یک مرور کلی به داستان های ارسال شده داشته باشید (به عنوان بزرگ تر این قضایا) تا ببینید حرف بنده و امثال بنده صحیح است یا نه. یک بازرسی دوستانه . یک سرک به داستان ها ی ارسالی و این که واقعا این نتیجه مورد قبول شخص شما هم هست ؟ اگر اینچنین است که هیچ . بنده حرفی ندارم . اگر مطلبی داشتید در همین قسمت بنویسید . ممنون و با آرزوی موفقیت برای شما.
    و متاسفانه باز هم ای -میل صحیح نیست.

  8. آقای معروفی
    دوستتان دارم. دوستتان داریم. هرچند بازهم تلخ نوشته اید اما دلم برای صدایتان تنگ شده.

  9. چقدر آنجا سرد و خیس شده!
    مثل کابوس درس نخواندن شب امتحان, که تا همیشه با آدم می ماند…
    اما به خاطر بسپار که هر یازده پیراهن را از تنت در آوری.نمی خواهم هیچ احمدی آنها را بالای سرش بگیرد.
    می فهمم که چرا همه چیز عادی و پذیرفتنی است.کسی می گفت بگذار خنجر آن قدر زخمت بزند,تا کند شود .
    راستش اینجا هم خیلی سرد شده…اما راهش را پیدا کرده ام .دورم را حصار می کشم با کتاب هام . وقتی کنار هم می نشینیم سرما کمتر نفوذ می کند.
    وآنوقت بلند بلند آواز می خوانیم.و اگر گاهی گونه هایمان یخ بزند با اشکهامان گرمشان می کنیم .و فکرش را بکن…وقتی قلبمان جوانه می زند
    و گلوگاهمان می شکفد,دیگر حتما گرم شده ایم.

  10. http://news.gooya.com/culture/archives/002490.php
    مصاحبه اقای محمدعلی سپانلو
    اگر انتخاباتی در ایران برگزار شود که در آن همه باشند از رضا پهلوی گرفته تا مسعود رجوی، تا بقیه و همه نامزد بشوند و آقای خاتمی هم نامزد باشد، من به خاتمی رأی می‌دهم. منتها در شرایط موجود ممکن است که در انتخابات شرکت نکنم.
    ما اعتراض کردیم به بازداشت سعیدی سیرجانی یا عباس معروفی سردبیر گردون، برخوردها ادامه پیدا کرد. بعدها کانون نویسندگان موقت تشکیل شد…

  11. باسی جان سلام
    هوای سنگسر این چند روزه خیلی سرد شده و نم نم باران و کوههای مه گرفته فضای خفقان گرفته را بیشتر بر سر ما اوار می کند شما دیگه با … نمک رو زخم ما نپاش .مردگان به آمرزش و زندگان به نوازش محتاجند.

  12. شیطان پستی مثل تو…استحاق اعدام یا به قول شماها مرگ اسلامی را هم ندارد…باید اینقدر در کثافت گمراهی و ضلالت و نجاست ذهن اش و غوطه بخورد…تا از بوی عفونت خودش…بمیرد!

  13. سلام.من از نوشته هایت خوشم می آید و این را نه از روی تعارفات احمقانه بلکه از دلم میگویم.در این راه موفق باشی.
    ۲-می دانم سرت شلوغ است.می دانم خسته هستی .می دانم حوصله ی این فنج های وبلاک نویس را نداری اما به من هم سر بزن من برای معرفی شدن به شماها احتیاج دارم.و منتظر پاسخ مثبت و یا منفی ات می مانو با اینکه میدانم در خواست معرفی شدن توسط عباس معروفی در خواست بچه گانه و احمقا نه ایست.

  14. سلام استاد عزیزم
    آه چه بگویم استاد دل آدمی چه اندازه توان دارد .روح آدمی چه اندازه طاقت دارد .
    استاد خوابهای خوب ببینید آینده دیگر چنان تاریک نیست .استاد نسل جدید همانند آیدین هستند اما نمی خواهند قبل از۳۰ سال به فلاکت برسند .نسل جدید خواهان خوشبختیست.نسل جدید عاشق است.
    استاد نمی دانم کی می توانم مجددا مجله گردون را بخوانم .کی می توانم شما را در کلاسش درستان ببینم ودست هنرمندتان را بوسه زنم.
    استاد پیکر فرهاد را خواهم خواند می گویند بوف کوری دیگر است میگویند آنقدر زیباست که باید در آن غرق شد
    استاد من نیز در وبلاگ از حمید مصدق نوشته ام وبخشی از مقاله شما را به کار برده ام .
    اجازه می خواستم چون نمی خواهم اسباب رنجش شما شوم

  15. من آمدم این جا خضوع و خشوع کنم به هزار و یک دلیل! همین! حتی خطاب کردن تان به نام و صفت استاد برای ام ساده نبود …
    اما در این فاصله تا به این قوطی برای نوشتن برسمف چند تا از پیام ها را دیدم که واداشتم تا چند کلمه ای اضافه بنویسم.
    اگه بشه اسم اش رو جوونی گذاشت من هم یکی از اون جوون هایی که در مسابقه شرکت کردم و قصه ام برگزیده نشد، اما چه جای گلایه به هر دلیل!
    آخه حتی به فرض که قصه’ من به ترین هم باشد، اگه پذیرفته ام که اون رو به قضاوت داورانی بگذارم باید از همون اول حساب این رو کرده باشم که چه بسا باز هم به هر دلیلی اون رو نپسندند یا کنار بگذارن. اگه بعد از مردودی بیایم و گلایه از بی انصافی بکنیم، در اون خرج کردن اعتماد اولیه مون باید تردید کنیم و گناه رو گردن کس دیگه ای نندازیم. شاید هنوز برا این که ما آداب فعالیت اجتماعی رو یاد بگیریم کودکان خردسالی هستیم!
    برا من به شخصه تجربه’ این امتحان با هراس از رد شدن در اون خیلی جالب و ارزش مند بود. همین قدر برام مهم بود که دست کم پنج نفر نوشته ام رو به قصد داوری می خونن و این کم چیزی نیست!
    در ضمن خیلی هم تازه از راه رسیده نیستم که کسی بگه یکی از نیازها و شهوت های اولیه در نوشتن همین مطرح شدن و خونده شدن هست و طبیعیه که این جور فکر کنم! نه بابا! دیگه خیلی وقته که خیلی چیزها جاذبه اش رو برام از دست داده، اما تمرین بعضی کارها و جسارت شرکت در رقابت و داوری شدن تا همیشه’ همیشه امری ست که برام گرامیه …
    حرافی کردم! ببخشید!
    باز هم خضوع و خشوع به درگاه همه’ ملکوتیان! علی الخصوص مالک این صفحه که خاطرش عزیز است!

  16. دوست عزیز صاحب کلاشینکف. باید و نباید هایی که در پیامتان را گذاشتید نمیدانم چگونه تعیین میشوند . لا ااکراه فی الدین … گفته ادمی نیست
    . برایتان در سایت کلا شینکف قسمت کمنت مینویسم . پایدار باشید اینهم لینکش
    http://commenting.persianblog.com/ucomments.asp?id=1100833
    علی

  17. deltangihaye .doztane daztan newize ma as iran agar ejase dashte basham ,intur khatabeshan konambe man in ehzas ra tashdid kard ba in horufe najazb benewizam .che khub mishod ma hamegi dar sire yek zaghf hata ba emkani mowaghati jam mishodim wa mitawaneztim tabadole nasar dashte bashim ,felan aresoi mahal ya dor benasar mirezad agar be khodaman bahaye bishtari dade bashim as nasare man khataz,in be in mani nizt chon „maryam barani marhale awal ra gosarande in adabiate nab ast .ama ba yek gol ke bahar nemishawad .ayande daware khubi baraye har khodameman dar zurate neweshtanast.ehzazese negarani man na as in mozabeghe balke pish as in shoru shodeshde bud. tase yeki as marhale dowom wa bishtar as tarfe weblak newizan tayin mishawad.shayad in shegel ham as iran ham as kharej jawab nadahad.dar payan mishawad nasare behtryi ra dad.wa dar morede noforme badi mozaberate nasar dad .deltangi shoma dar man asabe wejan bewjud award be ma ham injori ejase bedahid ba zarmaye ehzaz shavande dar biyuftim .

  18. سمفونی مردگانت را خواندم ولذت بردم .اما از نوشته فعلیت هیچ دستگیرم نشد.درست عین مطالبی است که خودم در رعشه های نوستالژیکم مینویسم.
    راستی نسل سووشون نویسان وبوف کور نویسان در این سرزمین به سر آمده است
    حتی چوبک وساعدی ودشتی نیز منقرض شده اند , قبول ,زمانه عوض شده است اما دیگر از ر.اعتمادی و قاضی سعید و مطیعی و منصوری هم خبری نیست.

  19. عماد عزیز
    نسل نویسندگانی که نام بردی به سر نخواهد آمد.
    مگر هدایت از انحطاط جامعه نگفت . مگر معروفی معضل ریشه دار در فرهنگمان که همانا برادر کشی ست را بازگو نمی کند که تو به مقتضای زمان و
    مکان انواعش را نیز بدانی که چنین روزی صحبت از به سر آمدن نکنی.
    ر.اعتمادی هنوز پرفروشترین است و جامعه بیش از پیش خواننده اش.
    هدایت را نمی توان انکار کرد . هنوز کتابهایش را جامعه ی من و تو نخوانده!
    زمانه همان ست که بود .در مورد سیاسیون است که حرفت مصداق دارد آن هم چه مصداقی!

  20. سلامی گرم خدمت استاد خودم.
    زندگی سخت و غریت تلخ است،زمانه „جامعه شناسی نخبه کشی“ را خوب شگرد دارد،هنر نزد اهل سیاست به “ تنقلات “ هم نمی ارزد ، و قاطبه’ بشر سخت در اشتباه است……
    اینها همه قبول.
    اما به قول دکتر الهی قمشه ای در شرایط اینچنینی در دنیای امروز ژاپنی ها عصر را عصر تعیین „انگیزه برای زیستن“ لقب می دهند،که به راستی کدامین عرصه را بی خورشید انگیزه ای توان پویید؟
    با این وصف عرضه’ افکار و آثار فردی که دلش برای „انسان“ و برای امید انسان و برای „انگیزه’ انسان “ به ادامه در غوغای این وانفسا میتپد ، را ، دیگر آلودن به حسی چون : “ در زندگی رنجهایی هست که مثل خوره روح انسان را می خورد….“ ، نمی شاید،
    که در این بند ، خلق چشم دوخته را خبر کلیدی باید !! نه زهرپیغام فرداروز اعدام !!!
    زندگی در بطن عمیق خود به یک کمدی می رسد نه تراژدی.شاد باشید استاد ، میدانم سخت است، اما اگر شما نخبه ها اینطور بت غم را بپرستید پس مردم از که امید بگیرند ؟
    مخلصتون , حسام.([email protected])

  21. سلام
    من یک جوان ایرانی هستم ولی دوست ندارم وطن فروش باشم
    آقای معروفی بنظر من بجای اینکه به مسئولین وغیره ایراد و انتقاد داشته باشیم بیاییم با هم دیگر و هم فکری و عملی جامعه وا نفسای خود را نجات دهیم
    من دوست دارم با نوشته های شما بیشتر آشنا شوم
    به امید دیدار شما

  22. یازده قرن و یازده برادر و یازده بار مرگ چه در بیداری و چه در خواب
    رویای همیشگی مردمان دلبسته به آفتاب گرم ایران است
    اگر ایرانی مانده باشد
    رگر برادری باشد
    اگر مرگ راحتی…
    اینجا مرگ را نیز به درد می فروشند

  23. تمامی دلتنگیست بزرگوار … تا وقتی باشم و باشی برایت بازگو میکنم … حتی اگر باز هم با چون منی نامهربان باشی … انیشه ات پاینده قلمت همیشه …………
    بنویــسید که او قدرت فریاد نداشـــــت
    آه می کرد ولــی ، جربزه داد نداشــــت
    بنویســـید که آن دربه در بــــی تیشه
    غیرت عشق جــسورانه فرهاد نداشـت
    در قفس زاده شد و عاقبت آنجا پوسید
    گله از محبس و از کینه صیاد نداشـت
    هیچ کس در دو جهان در غم او گریه نکرد
    مـــــهر مادر، نفس گرم پدر یاد نداشت
    خاک مرده ز سراپای نگاهش می ریخت
    در هزار آینه یک چهره همزاد نـــداشت
    او خودش کرد و خودش خواست که اینسان باشد
    بنویسید که او عرضــــه فریاد نــــداشت

  24. به نام خالق بی چون که عابد را معبود آفرید و عاشق را معشوق
    سلام
    آقای عباس معروفی کارهایتان شاهکارند،تمام کارهای شما را می خوانم وهمیشه منتظر کارهای جدید شما هستم یکی از هزاران پرشسی که هر روز برایم بدون جواب باقی می ماند این است که چرا نویسنده توانایی مثل شما که اینقدر عاشق وطن است دروطن نیست؟…بگذریم می خواهم یکی از شعر هایم را برای شما بنویسم.امیدوایم که خیلی از شعرم بدتان نیاید.
    تذکر: من بیست ساله هستم ولی این شعر را در خیلی سالهای بعد گفته ام مگر نمی شود؟
    بعد یک عمری به ظاهر زیستن
    گشته ام رنجور و خسته در بدن
    می کشم دستی به روی گیسویم،در خیالم
    چون نمانده تارمویی، تا کنم دل خوش که آری
    این سر سودایی ما
    بعد از عمری رنج و سختی
    فکر در اعمال هستی
    آنقدر ها هم که می گویند بی محصول نیست
    می کشم بی رحم و با شدت
    درون سینه ام
    این هوای ساکت بی حرکت ما’یوس را
    این تهی از روح را
    تاکه آن را روح بخشم
    تا که یا’س پرسکونش ازتهی سرشار سازم
    تا که آن را شادی و امید بخشم
    آه افسوس از توهم…
    روح در من؟
    شادی و امید در من؟
    آه افسوس از توهم…
    تا که یا’س پرسکونش ازتهی سرشار سازم؟
    من که خود خاک سرشتم یا’س را در خود غنوده؟
    آه افسوس از توهم…
    ما توهم
    هرچه در دنیا توهم
    دست بر گیسو کشیدن در خیال و هیچ جز انبوهی از گیسو ندیدن
    فکر در اعمال هستی
    رنج و سختی این هوای ثابت بی روح و
    این یا’س درون سینه من هم توهم
    عاقبت باید بیابیم این جهان بینهایت نیست چیزی جز توهم

  25. فریاد من همه گریز از درد بود
    چرا که من در وحشت برانگیزترین شبها
    آفتاب را به دعایی
    نو میدوار طلب می کردم
    تو از خورشیدها آمده ای
    از سپیده دمها آمده ای
    سلام استاد نور وآینه

  26. آقای معروفی عزیز و بزرگوار . برایت طلب هزار هزار غنچه شادی آرامش و دوری از تیر بلای این ضد انسانها و ضد خدا ها می کنم که می دانم قرارت را بریده اند که در کابوسهایت هم قدم رنجه می کنند و علامت می گذارند . برایت آرزوی هزاران بسته نیرو انرژی و قوا برای مقابله با ارواح پلید این ابر شیاطین در لباس تقوی می کنم . امیدوارم از منبعی ناتمام و الهی لحظه به لحظه به تو آرامش و قدرت برسد