مدادتراش‌های رنگی و راز من

گفت: «می‌دونی؟»
گفتم: «چی؟»
گفت: «من یه راز دارم. می‌خوام بهت نشون بدم.» و مرا به طرف کمد لباسش برد.
گفتم: «چی؟»
دور و بر را ‌پایید، لابلای آن‌همه لباس با دست‌هاش ته کمد را کاوید. انگار آن راز با تنگ شدن چشم‌هاش و تکان خوردن لب‌هاش پیدا می‌شد.
یک جعبه‌ی بزرگ کفش را مثل عتیقه‌ای مقدس به خود چسبانده بود، و با چشم‌های تنگ‌شده به من نگاه می‌کرد. گفت: «ایناهاش.» و درِ جعبه را به آرامی باز کرد.
خدای من! پر از مدادتراش بود؛ قرمز، آبی، زرد، سبز.
«اینارو از کجا آوردی؟»
«از مدرسه. ولی این یه رازه، نباید به کسی بگی.»
 آن مدادتراش‌های رنگی و دختری که همیشه لباس سفید می‌پوشید و از تمیزی برق می‌زد در ذهنم مثل یک لبخند چهل سال با من آمد و آمد، و این راز تا امروز با من ماند، اما من نتوانستم راز خودم را به او بگویم. روزها وقتی از مدرسه بر می‌گشتم، کمی دور و بر کاج می‌پلکیدم، قدری با ماهی‌های حوض حرف می‌زدم، و دلم می‌خواست او بیاید تا رازم را بگویم که هرگز نتوانستم. سال بعد هم آنها از بازارچه‌ی نایب‌السلطنه رفتند، و من باز هم تنها شدم.
دراز می‌کشیدیم روی آجرفرش کنار باغچه، با چشم‌های تنگ شده، از لابلای سرشاخه‌های کاج به خورشید
نگاه می‌کردیم. از لابلای نور زرد و نارنجی و بنفش، پولک می‌بارید.
«می‌بینی چقدر پولک!»
«آره.»
او به پولک‌ها نگاه می‌کرد و من به لرزش پلک‌های او. تصویر لبخندش همین‌جور با من مانده است.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

16 Antworten

  1. گاه چقدر واژه ها شبیه به هم می شوند طوریکه آدم احساس می کند تنها یک روح در قالب دو جسم نشسته است. این حکایت شما من را به یاد قصه „نگاه ماه „خودم و پسرکی انداخت که از لابلای سنگفرشها و حوض فیروزه ای دوران کودکی اش در جستجوی ماهیهای سرخ بود و با آنها حرف می زد.
    پایدار باشید

  2. دل یک مرده به همین راحتی شاد می شود ها…به سر زدن عباس معروفی عزیزش، به دیدن اسمش تو لیست لینکهای نویسنده ی محبوبش و….به گذر نسیم محبت میان موهایش.

  3. اوقات خوش آن بود که با دوست بسر شد
    باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود.
    همه سلام میرسونند.شهرنوش زیاد تر…………

  4. سلام آقا ! من خیلی خوشحالم که این ادرس رو پیدا کردم ، راستش اطلاعی از فعالیتتون در اینترنت نداشتم ، امروز که اسمتون رو از لینکی در جایی که نمیدونم الان کجا بود پیدا کردم خیلی خوشحال شدم ، حالا میخونم مطالب رو و بعد باز مزاحم میشم . موفق باشید همچنان …

  5. بهش بگین : کاکل زری! دیر اومدی. مرد پری.
    حالا خوبست که هنوز رازی هست و دلی و حرفی برای گفتن و فریاد زدن. وای از آن روزهای بی راز, پر نیاز.
    آن روزها رازهایم را مشت می کردم توی جیبم. می دویدم و می دویدم و می دویدم تا آن سوی هر آن چه خاطرات نگفتنی.“ گفتم که نمی توانم بگویم“. مشت هایم خالی, جیب هایم سوراخ. نکند افتاده باشد از لای این درز کهنه که به هیچ جای دنیا درز نکرد جز دلی و دلکی و دلبرکی.
    نگفتیم تا مبادا باطل شود سحر این سر رازآلود. نکفتیم و ماندیم و می مانیم.