مثل نیلوفر آبی


مرا با این بالش و این دو تا ملافه و این سه تا شکلات
روی میزت راه می‌هی؟

می‌شود وقتی می‌نویسی
دست چپت توی دست من باشد؟

اگر خوابم برد
موقع رفتن
جا نگذاری مرا روی میز!

از دلتنگیت می‌میرم.

وقتی نیستی
می‌خواهم بدانم چی پوشیده‌ای
و هزار چیز دیگر.

تو بگو
چطور به خودم و خدا
کلافه
بپیچم
تا بیایی؟

خنده‌های تو
کودکی‌ام را به من می‌بخشد
و آغوش تو
آرامشی بهشتی
و دست‌های تو
اعتمادی که به انسان دارم

چقدر از نداشتنت می‌ترسم
بانوی من!

حاضرم همه‌ی دنیا را
ساکت کنم
تا تو در آغوشم آرام بخوابی.
حالا تب تنت را
ببوس روی تن من.

مثل بازی آب و خاک
لجوج و تمام‌خواه
به تنت بپیچم؟
مثل برکه‌ای زلال
در آغوش زمین
جایی برای خودم
دست و پا کنم؟
خب حالا مرا ببوس
مثل نیلوفر آبی.

موهام خیس خیس است.
بپیچمش به انگشت‌های تو؟
نمی‌دانم.
می‌خواهم بیایم توی بغلت.
با لباس بیایم؟
نمی‌دانم.
می‌خواهم شروع کنم به بوسیدنت.
تا همیشه؟

صبح که چشم باز کنم
موهام فرفری شده
این را می‌دانم.

جاذبه‌های تو
تمام نمی‌شود
تمام می‌شوم در آغوشت
و باز به دنیا می‌آیم
با همین تولد مکرر
به‌خاطر دوباره دیدنت
می‌چرخم و می‌بوسم و نگاهت می‌کنم

چند بار دیگر
زمین دور خورشید بچرخد
و من خیال کنم هنوز نچرخیده‌ام؟

آنقدر آرام بوسیدمت
که خدا هم نفهمید
و خوابش برد
دنبال دست‌هات می‌گشتم.

تو گم شده باشی
مرا صندلی
به تمدن باز نمی‌گرداند.

گاهی خیال بوده‌ام
گاهی توهم
گاهی تجردی تنها
میان آدم‌ها
سایه‌ای از خودم
که دنبال تو می‌گشته.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

47 Antworten

  1. باسی جان … خیلی ها اولین کاری که میکنند بعد از وصل شدن به اینترنت اینه که ببینند آیا نوشته ی جدیدی ازت روی اینترنت اومده یا نه … حرفی برای گفتن نیست … فقط باید خواند و لذت برد… منتظر رمان جدیدت هم هستیم عزیز جان…

  2. یک هو دلم خواست بگویم چه خوب شد سال بلوا را نوشتید . چه خوب که سمفونی مردگان هست . شاید تنها یک تشکر کوتاه باشد و همین …

  3. وای آقای معروفی خیلی قشنگ بود خیلی خیلی خیلی. من هنوزم وقتی دلم واسه اونی که دوسش دارم تنگ میشه شعر : گفته بودم زیر باران بودم تا دیر وقت رو می خونم. دستتون درد نکنه با این شعرای قشنگی که می نویسید

  4. جناب معروفی. بنظر میرسد که بخش هایی از روزنوشته های شما از زبان و قلم کس دیگری است. بنظر میرسد که کلام و روح بخش هایی از روزنوشته هایتان با کلام شما متفاوت است. آیا این چنین است؟

  5. همیشه از احتمال ترسیده ایم… حتی تمام عشقمان، در اندوه ِ احتمال است…. اما احتمال ِ چیزی که خواهد آمد، یک است!!!

  6. می دونیی چیه؟ گاهی وقتها شعر هاتون رو که می خونم یک جورایی وحشت زده می شم که چطور احساسی که رو که هیچ وقت نتونستم به زبون بیارم چطور توسط کس دیگری گفته می شه

  7. آقای معروفی
    زبان شعرتان بسیار نزدیک به شخصیت های رمان هایتان است، همهً آنها عاشقند ،هر یک محبوبی دارند! آینهً شمایند، مقابل شما ایستاده اند و همیشه تماشایتان می کنند. شعر هایتان را دوست دارم اما نه به اندازهً آنها .
    شاد و سبز باشید.

  8. عباس معروفی نازنین! نوشته زیر شاید خیلی لمپنی باشد. سالهاست از این نو فضای ذهنی دور شده بودم که امشب یاد دوستی باز مرا برد تا میان تمرینهای شبانه به کاغذ پاره یی بر بخورم کاملن در تضاد با ذهنیت حالایی که دارم. خدا یش نیامرزد مسعود کیمیایی را که چاقو بر شاهرگ زنان عقیده ما نهاد!
    گرد و قلمبه نمی گم. صاف و پوس کنده می رم سر خط:
    تو داشتی حروم می شدی ولی ناز بانو! می خوامت.
    هه!… خیال ورم نداشته. همینجام. پاهام رو دوختم تو زمین و چشام رو قفل زدم به چشات. دلم رو دادم به دریای خیالت. دیوونه! می خوامت. دیگه بغل خوابی و نظر بازی و بالا پایین هم نداریم. دیدی حالا خیال ورم نداشته. ده بخند! بخند! غش غش خنده هات دیوونه‌ترم می کنه. می خوام سرم گیج بره توی خنده هات و نفهمم چطوری ولو می شم توی بغلت. می خوام خودم باشم و خودت. هیشکی دیگه اینجا محرم نیس. محرم منم و تو.
    هر کی واسه تموم شدن یه جور شروع می کنه. یکی تخته گاز می ره تا برسه ته خط. چند ثانیه هم بیشتر طول نمی کشه. یکی دیگه آسته آسته خودشو تیکه پاره می کنه. شاید چند سال طول بکشه تا تابلوی ایستِ آخر خط رو جلوی چشاش بگیرن و یهو همه چی سیاه بشه یا سفید. اصلن چه فرق می کنه؟ اما این رسیدن کیفش بیشتره چون زجرش بیشتره.
    قصه‌ی ماس. حالا حالاها داریم تا تموم شیم خیالت تخت.
    می دونی تو داشتی داغون میکردی خودتو. قدر منو نمی دونستی. همیشه که آدم نباس خودش انتخاب کنه. اصلن صلاح تو رو من بهتر از تو می دونم. همیشه همینجوری بوده مگه نه؟ از سربند فرارت از توی خونه‌ی بابات تا حالا. زیر بال و پرت رو گرفتم. ولی تو قدر نمی دونستی. اون همه آدم تاق و جفت کدومشون هم قد من بودن؟
    راستیاتش حالا باورم می شه فقط خودم و خودتیم تقصیر خودت بود. اگه زیاد جفتک نمینداختی و چموشی نمی کردی اونجایی رو که باهاس بزنم می زدم نه گلو رو. مال خودم مچه! می بینی که مخ من بازم بیشتر تو کار می کرد. حالا این نئشگی قشنگه. نم نم ازت خون می ره تا یواش یواش سیاه بشه یا سفید اصلن چه فرق می کنه؟ ولی یه دفه اگه سفید بشه یا سیاه درست نیس. درست همینه که منم.
    خیلی می خوامت. بخصوص حالا که مات موندی تو چشام. خیلی وخ بود اینجوری زل نزده بودی تو صورتم. بخند دیگه. ده بخند تا دیوونه ترم کنی.
    نترس! خیال کردی تنهات می ذارم؟
    نه دیوونه! منم دارم میام.
    مگه یادت رفته؟ واسه همینه که شروع کردیم. اگه بی معرفتی نمی کردی و جر نمی زدی با هم بودیم ولی تو بازم یه قدم زودتر من می رسی. مرتب کن اونجا رو. اوضاع رو راس و ریس کن که دارم میام. بی خود دل می بسی به اینجا. کیفش به همینه. می دونی که شرط رفتنه نه موندن.
    محمد عرب زاده

  9. بیا ساقی، می ما را بگردان
    بدان می این قضاها را بگردان
    بده می ، گر ننوشم بر سرم ریز
    وگر نیکو نگفتم، ماجرا کن
    مرا چون نی درآوردی به ناله
    چو چنگم خوش بساز و با نوا کن
    همی زاید ز دف و کف، یک آواز
    اگر یک نیست از همشان جدا کن
    حریف آن لبی ای نی شب و روز
    یکی بوسه پی ما اقتضا کن
    سعید از تهران

  10. عین القضات همدانی در بیان حقیقت و حالات عشق چه شیوا و توانا می نویسد:
    «‌ای عزیز… اندر این تمهید، عالم عشق را خواهیم گسترانید. هرچند که می کوشم که از عشق در گذرم، عشق مرا شیفته و سرگردان می دارد، و با این همه، او غالب می‌شود و من مغلوب. با عشق کی توانم کوشید؟!»
    کارم اندر عشق مشکل میشود
    خان و مانم در سر دل می‌شود
    هرزمان گویم که بگریزم زعشق
    عشق پیش از من به منزل می‌شود
    … در عشق قدم نهادن،‌ کسی را مسلم شود که با خود نباشد، و ترک خود بکند و خود را ایثار عشق کند. عشق آتش است، هرجا که باشد جز او رخت دیگری ننهند. هرجا که رسد سوزد و به رنگ خود گرداند… کار طالب آن‌ست که در خود،‌ جز عشق نطلبد. وجود عاشق از عشق است، بی‌ عشق چگونه زندگانی؟ »
    (برگرفته از کتاب شکوی‌الغرایب اثر عبداله بن محمد بن علی میانجی همدانی ملقب به عین القضات)
    سعید از تهران

  11. راستی باسی جان شعرهای استاد صفائیان را کجا می تونم ببینم؟
    اگه آدرس بدی ممنون میشم شاد باشی و همیشه جاری

  12. عباس عزیز درود .
    من هم می خواستم لینک خبری را که دوست دیگری دز اینجا گذاشته بودند را بگذارم و بگویم که چقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم . هر چند که در خبر گفته شده هنوز دست ناشر سپرده نشده ! اما باز هم جای امیدواری دارد برای من و به این دل خوش کنم که یکی از همین روزها حداقل یکی از این رمانها منتشر شود .
    این شعر هم واقعا زیبا بود . مخصوصا شروع شعر که مرا خیلی هیجان زده کرد . آرام آرام به فکر انتشار این همه شعر های خوب در یک کتاب هم باشید تا ما آنها را هم به صورت مکتوب داشته باشیم استاد عزیزم .
    خوش رنگ باشید .

  13. سلام استاد
    یک گلایه:
    الان خبری را که اون دوست „آونگ حاطره های ما“ لینکش را گذاشته بودن را در مورد ترجمه و چاپ کتابهاتون را خوندم :اول تبریک میگم به نوبه خودم….دوم: راستش دلم گرفت — به خودم گفتم آقای معروفی چرا این خبرها را واسه خوانندگان وبلاگش نمیذاره! و ما باید در ایسنا بخونیم— تازه اون هم اگه یکی لطف کنه و لینکش را بذاره—
    با سپاس

  14. گاهی خبال بوده ام
    گاهی توهم
    گاهی تجردی تنها
    میان آدم ها
    سایه ای از خودم
    که دنبال تو میگشته…
    مرا یادت هست؟؟؟

  15. سلام بابا
    اومدم بیرون گفتم سلامی بکنم
    بابا خیلی تنها شدم خیلی هم کم حوصله . امیدوارم خوب باشی… خوب خوب خوب و زنده باشی . اگر نتونستم دیگه بیام بیرون علی الحساب سال نوت مبارک … بابا هنوز داستان رو برام نفرستادی . راستی شعرهاتون هم خیلی قشنگتر شده … دستمو می ذارم رو شقیقم … خدانگهدار
    علی مهربانم،
    من هم پیشاپیش عید نوروز را به تو تبریک می گویم.
    داستانت را به زودی می فرستم.
    تنها و غمگین نباشی.
    عباس معروفی

  16. کتاب پیکر فرهادتون رو خیلی دوست دارم ، الان دارم می خونمش ، کلی حال می کنم مرسی واقعا …..

  17. آقای معروفی سلام
    می خواهم بگویم که شعرهایتان زیباست ولی حقیقت اینکه در حد این همه تعریف و تمجید نیست. من قصه ها رمان ها و نثرتان را بیشتر دوست دارم. گاهی هواداران دوآتشه از فرط علاقه آدم را گمراه می کنند. گستاخی ام را ببخشید!

  18. احساسی کودکانه موج می زند از کلامتان که تحسین برانگیز است ..چون پاک بودن را می شود از هر کلام این متن درک کرد ..موفق باشید ..سعی می کنم بیشتر سر بزنم ..لینکتون کردم

  19. وااااااای… وااااااااااا‌ی‌ی‌‌‌‌‌‌‌ی… می‌چرخم و می‌بوسم و نگاهت می‌کنم…

  20. شما یک پیامبرید. یک مراد… انها هم که شعر نیست مثل شاملو اعجاز می دانید… پایدار باشید…

  21. در حال گم شدنم …خوب است ..خوشحالم … که پیدایم نکنند ، که اصراری نکنند ، که بروند ، هر آنجا که ناکجاست

  22. سلام….سعادت آشنایی رو تازه پیدا کردم …خیلی خوشحالم . از خواندن همه واقعاً لذت بردم….شعر دستها ت قشنگه بخصوص قطعۀ اولش که یه شعر کامله وادامه دادن با اینکه قشنگه اما اونو بیشتر به یه متن ادبی شاعرانه تبدیل میکنه البته این موضوع توی تمام شعرهاتون قابل تشخیصه.شاید برای همینه که اکثراً مقاله ها و داستان ها تونو ترجیح میدن .متن هایی کاملاً صمیمی زیبا وشاعرانه ….. موفق باشید !بایدکتاب هاتونو بخونم امید وارم زود پیدا کنم……

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert