——-
اگر خوب نگاهم میکردی
یک گوزن تنها میدیدی
که میخواست دنیا را به شاخهاش نشان دهد.
نرسیده به جزیرهی سنتورینی، موتور کشتی از کار افتاد و ناگهان همه چیز ساکت شد. در سکوت آن لحظهها دیگر نه صدای هورهور موتور بود و نه صدای فشفش آب. بعد یواش یواش پچپچهها مثل شعله قد کشید و در آن گرما و فضای خفه، صدای اعتراض مسافرها سکوت را تسخیر کرد. صدای گریهی بچهها هم درآمده بود. کشتی به حالت خلاص کمی پیش رفت و عاقبت در دیدرس یک جزیرهی کوچک ایستاد. قایقها را پایین دادند و دسته دسته مسافرها را به جزیره رساندند. زن جوانی که کنار من نشسته بود، توی قایق هم نشست کنارم. در راه گفته بود که اولین بار است سوار کشتی میشود. و گفته بود که دارد میرود از سنتورینی عکاسی کند. آلمانی را خوب بلد بود. چرا؟ «چون مادرم آلمانی بود. پدرم یونانی.» چرا بود؟ «مادرم سه سال پیش مرد. من هم همون وقتا از شوهرم جدا شده بودم، برگشتم خونهی مادرم. پدرم پیر شده. مراقبت میخواد.» موقع حرف زدن یک دسته از موهاش را میگرفت میکشید روی لبهاش و باز تکرار میکرد. من هم نگاه میکردم. بعدش هم از هوا حرف زده بودیم، از تابستان، همین حرفهایی که همه میزنند.
قرار بود یک ساعت در آن جزیره منتظر کشتی باشیم ولی آنقدر ماندیم که هوا تاریک شد و از کشتی وامانده برای همه یکی یک پتو آوردند. پتو را انداختیم روی دوشمان کمی راه رفتیم بعد خسته شدیم روی کندهی درختی نشستیم. دلش میخواست مدتی در آلمان زندگی کند. اما نمیتوانست پدرش را تنها بگذارد. بهش سیگار تعارف کردم یکی برداشت. براش فندک زدم و در نور فندک به مژههای تابدارش خیره ماندم. لبخند زد. ازش پرسیدم: «چرا جدا شدی؟»
گفت: «گذشت اون زمان که زنها عاشق یه خلبان میشدن. پففففف! شغل غلطاندازی که یه پاش رو هواست. مثل رانندههای کامیون. گاهی که هست زیادی هست، اما وقتی لازمش داری نیست.»
گفتم: «چه باهوش! اما اینو برای چی گفتی؟»
گفت: «اولین باره سوار کشتی میشم.»
گفتم: «میدونم.»
گفت: «از کجا میدونین؟»
گفتم: «خودت گفتی.»
لحظهای با تعجب نگاهم کرد و بعد ادامه داد: «میدونین؟ خوشم نمیاد مثل این زنهایی که عاشق یه خلبان هواپیمای مسافربری میشن، توی خونه غذا درست میکنن، آواز میخونن، با آرایش غلیظ مدام دم پنجره منتظرن بیاد، بهترین سالهای عمرمو الکی عاشق یه خلبان بودم. بعد که فهمیدم تا مدتها حالم از خودم به هم میخورد که این عشق رویایی چقدر میتونسته برای مادربزرگم شورانگیز باشه. میدونین؟ من؟ مردی میخوام که پاش رو زمین باشه، مال خودم باشه، حتا کارگر فرودگاه باشه، اما خلبان نباشه.»
«خودت چی؟ چیکار میکنی؟»
«من گرافیستم. بلدم پول دربیارم.»
گفتم: «حالا چیکار کنم برات؟»
گفت: «هیچی. فقط بگین شغلتون چیه؟ خلبانین؟»
گفتم: «معلومه که نه.»
گفت: «چقدر خوب. میاین با من زندگی کنین؟» شوخی بامزهای بود؟ شاید. کلی خندیدم. کشتی رسید و ما سوار شدیم. باز کنارم نشست و همینجور حرف زد. حرف زد. حرف زد. مدام یک تاش از موهاش را میگرفت میکشید روی لبهاش و باز تکرار میکرد. چیزهای جالبی میگفت. شاید یک روز همهاش را بنویسم. لابلای حرفها ازم پرسید که چکارهام؟ کدام شهر زندگی میکنم؟ و من براش گفتم. کمی نگاهم کرد: «چه خوب میشد اگه میاومدین. من هم میتونستم کتاباتونو به یونانی ترجمه کنم.» از این حرفش جاخوردم. دریا موجهاش را میکوبید به صخرهها، انگار به شانههای من تنه میکوبید. گفتم: «من عاشقم. میدونی؟ آدم فقط یه بار عاشق میشه.»
گفت: «یعنی چی؟»
گفتم: «آخرین بار که عاشق میشی یعنی همهی گذشتههات توش ووول میزنه. آخرین بار یعنی اولین بار. یعنی…»
نگذاشت حرفم را تمام کنم: «وای چه قشنگ. عاشق کی هستین؟ میشه عکسشو نشونم بدین؟»
موبایل را جلوش گرفتم. عکسهای تو را یکی یکی براش ورق زدم: «عاشق کسیام که خیلی خره. ولی خب، عاشقشم. دنیا رو باهاش عوض نمیکنم. خودش هم اینو میدونه.»
گفت: «چقدر نازه! چقدر قشنگه!»
گفتم: «اوهوم.»
گفت: «پس چرا تنهایین؟»
گفتم: «من؟ من که تنها نیستم.»
Eine Antwort
آخرین بار یعنی اولین بار.(عالییییی)