ما و حق ناچاری

سایت بی بی سی همزمان با انتخابات کار قشنگی کرده، و صفحه‌ی تازه‌ای گشوده که برخی آدم‌ها درمورد انتخابات نظرشان را بنویسند. از من هم خواسته بودند که برایشان بنویسم. مطلب در آغاز کمی بلندتر بود، کوتاه و فشرده‌اش کردم و فرستادم. (لینک نوشته‌های صفحه‌ی «من و انتخابات» بی بی سی اینجاست.)

 

جامعه‌ای که سهم خود را برای انقلاب و جنگ و دعوای قدرت حاکمیت پرداخته، و سوای بلایای طبیعی و زلزله و سیل و بیماری می‌پردازد، ناچار است هرگاه بر سر دو راهی رسید، یکی را بر گزیند و باز بر سر دو راهی بعدی قرار گیرد.
جامعه‌ای که سهم خود را برای وجود زندان و جنایتکار و دزد و نابسامانی و بیکاری می‌پردازد، چون صاحب تمام این "ضد ارزش‌هاست" بنابراین سهامدار معتاد و بزهکار و زندانبان و شکنجه‌گر و بررس کتاب هم هست، ولی جامعه سهامدار سینما و تئاتر و نشریه و کتاب و نویسنده و هنرپیشه و معلم و کارگر و دریا نیست، و هیچ حقی هم نسبت به این دارایی ملی ندارد،  گروه کوچکی برای او انتخاب می‌کند و تصمیم می‌گیرد که چی بخواند و چی بپوشد و چی بنوشد. همان گروهی که در انتخابات قبلی از صدقه سری اجبار جامعه‌، به عنوان مجری قانون اساسی انتخاب شده است. و این دولت رسماً و علناً نشان داده که جامعه سهمی از ارزش‌های مملکت نمی‌برد، و برای حفاظت و دفاع از  میراث و بناهای ارزشی جامعه نه تنها اقدامی نمی‌کند، بلکه خود عاملی در تقابل و سلب ارزش‌ها می‌شود.
پس به همین راحتی جامعه سهامدار انتخابات هم هست، باری روی کولش می‌گذارند و مجبورش می‌کنند که شرکت کند، وگرنه وضعش بدتر از این خواهد شد. اگر سر باز زند، روزگارش سیاه می‌شود.
این چیزها نشان می‌دهد که حکومتی دارد از جامعه‌اش سوء استفاده می‌کند، در موقعیت خطیر قرارش می‌دهد، در وضعیت تهدید و تحدید ازش تأییدیه می‌گیرد، بر سر دوراهی‌های کاذب زندگی‌اش را بحرانی می‌کند، و به همین شیوه کارش را پیش می‌برد. این یعنی توهین. و ماندن بر سر دو راهی یعنی بحران.
در ایران آنچه من در این سی سال دیده‌ام، جامعه همواره ناچار به انتخاب بین بد و بدتر بوده. یعنی در مسیر دلخواهش حرکت نمی‌کند، و چون صغیر و علیل است، بزرگان باید برایش تصمیم بگیرند، اما همین جامعه‌ی صغیر و علیل چون سهامدار ناچاری است، پس تنها سهمی که از انقلاب و حکومت و دولت می‌برد همین ناچاری است؛ حق ناچاری. که بدترینش را در سال ۱۳۸۴ تجربه کرد.
جامعه‌ی ناچار ما امروز بار دیگر مثل همیشه بخاطر یک دعوای توازن قدرت بر سر دوراهی قرار گرفته است. همه ازش می‌خواهند که در انتخابات شرکت کند و سرنوشت کشور را تغییر دهد، اما کسی نمی‌پرسد که این جامعه مگر چه قدرت و حقی جز ناچاری دارد؟ کجا می‌تواند اخبار یا آمار صحیح به دست آورد؟ کجا می‌تواند به وضعیت موجود اعتراض کند؟ کجا می‌تواند بر صندوق‌های رأی نظارت داشته باشد؟ اصلاً در ساختار حکومت چه نقشی دارد این جامعه؟
نقشی پررنگ در انتخابات! چون این روزها باز دو گروه از ساختار حکومت جمهوری اسلامی در دعوای قدرت از مردم کمک می‌خواهند. یعنی افرادی از درون نظام که برخی مواضع‌ و تفکرشان در دولت فعلی اکیداً ممنوع است و اجازه‌ی انتشار ندارد ، می‌خواهند به قدرت برسند. یا به عبارت دیگر، این کاندیداها می‌خواهند (معلوم نیست بتوانند) در برابر کسانی بایستند که شمشیر را از رو کشیده‌اند، و به جای پاسخگویی به شرایط نابه‌سامان چهار سال اخیر، مخصوصاً تورم و بیکاری و قانون‌گریزی و قلع و قمع فرهنگی، عربده‌ی جهانی می‌کشد و آبروی ایران و ایرانی را می‌برد.
با چنین وضعی، آیا لازم است که ساختار حکومت (اعم از اصولگرا و اصلاح‌طلب) چنین بی‌رحمانه از نویسنده و فیلسوف و هنرپیشه استفاده‌ی ابزاری کند؟ مگر چند تا از این آدم‌ها دارند که پیرترین‌شان را خرج سیاست ‌می‌کنند؟ چرا این حکومت همه‌ی ارزش‌ها را می‌فرستد روی مین؟ و  بعد فکر کردم فیلسوفی که به هر قیمتی خود را بسیج ‌کند و ابزار تبلیغات شیخ شود، و مجلس نویسنده‌ای را به توپ ببندد، مسلماً در ساختار همان حکومت قد و قامت کشیده و از همان فرهنگ سیراب شده، وگرنه بر این دوراهی نکبتی، حرمت قلم را نمی‌شکست و به شیوه‌ی آدم فروشان دهه‌ی شصت دوبار تأکید نمی‌کرد: این نویسنده استالینی است (لابد بروید بگیرید دارش بزنید!)
آیا طول و عرض ما همین است؟ و آیا می‌خواهیم کشورمان را با این نسخه‌های تکراری بر سر دوراهی، با این کاندیداها، و این دولت و حکومت بسازیم؟
یاد تحصن اصلاح‌طلبان در مجلس می‌افتم. همان‌هایی که برای لایحه‌ی مطبوعات ساکت ماندند و به‌خاطر احراز صلاحیت‌شان نماز شب‌خوان شدند، همان‌هایی که در کارنامه‌شان "خواندن و اجرای حکم حکومتی" ثبت شد، کسانی که پرده کشیدند و تاریکی چشیدند، آن‌ها که پر پرواز را چیدند و مطبوعات را جلو پای مصلحت سر بریدند، شاید به عقوبت همان خطا امروز آنها هم به درد ناچاری مبتلا شده‌اند، ناچاری در خالی بستن.   
و همین خالی‌بندی‌ها خواسته‌های اصلی جامعه است که تنها در شعارهای انتخاباتی کاندیداها فقط بیان می‌شود. اگر دوست دارید خواسته‌های جامعه را بشناسید شعارهای کاندیداها را فهرست کنید، در خواهید یافت چه بلایی سرمان آمده. اما می‌پرسم مگر همین کاندیداها خود را روشنفکر و خدمتگزار نمی‌خوانند؟ پس چرا سال‌ها خاموش ماندند و این حرف‌های قشنگ را سال‌ها در سینه‌ی خود انبان کردند؟ چنین آدم‌هایی را چه می‌توان نام نهاد؟
از طرفی هم فکر می‌کنم همین ها که الآن در قدرت‌اند چهار سال دیگر لابد می‌شوند مثل سیاستمداران دوره‌ی قبل، یعنی سیاستمدارانی که در حکومت هستند ولی در قدرت نیستند. اگر برگردیم به چهار دوره‌ی پیش، می‌بینیم حرف‌های دولتمردان آن روز با حرف‌های دولتمردان امروز تفاوت چندانی ندارد، فقط خود آنها تغییر کرده‌اند. و دوران رشد و گذار این آدم‌ها تاوانی دارد که جامعه باید آن را بپردازد.
همچنان که قبلی‌ها در قدرت کمی تمرین دموکراسی کردند، با چهار تا آدم نشست و برخاست داشتند، چند سفر خارجی رفتند، وقت کم آوردند، از هنگ موتورسواران فاصله گرفتند، خانه‌شان را ساختند، بارشان را بستند، فیلم‌ دیدند، کتاب خواندند، یک زبان یاد گرفتند، و حالا همه‌ی همّ و غم شان شده دموکراسی و عدالت اجتماعی و آزادی. وگرنه وزیر فرهنگ اصلاح‌طلبان در داشتن بررس‌های کتاب و اداره‌ی ممیزی تا آخرین روز وزارتش اصرار داشت. و مثلاً به هیچکدام از آثار بنده اجازه‌ی تجدید چاپ نداد. (خیلی‌ها معتقدند که وضع بهتر از حالا بود، ولی این موضوع بحث من نیست.)
سال پیش آقای ابطحی به کتابفروشی من آمده بود. (البته برای کتاب خریدن) براش چای آوردم، او هم چند عکس یادگاری گرفت. ازش پرسیدم: «شما اصلاً مرا می‌شناسید؟» چیزهایی گفت که تعجب کردم. کتاب‌هام را هم خوانده بود. گفتم: «موقعی که معاون رییس جمهور بودید هم همین نظر را داشتید؟» خندید و با شوخی گفت: «آدم وقتی در قدرت است کور می‌شود.»
من هم عضو این جامعه‌ی ناچار هستم، دلم می‌خواهد در انتخابات شرکت کنم،  دلم می‌خواهد در سرنوشت مملکت تأثیر داشته باشم، اما نمی‌توانم، چون با پاسپورت پناهندگی اجازه ندارم به سفارت ایران بروم.
Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

80 Antworten

  1. اقای معروفی عزیز
    ادم به قدرت که می رسید کور می شود.این درست.اما به هر حال من ترجیح می دهم کسی روی کار بیاید که کتاب های اقای معروفی را خوانده باشد و برایش احترام زیادی قائل باشد تا کسی که ۱۸ تیر را انقلابی مخملین بداند و عدم سرکوب شدیدش را بی قانونی(احمدی نژاد این را گفت دیشب)
    و این به نظر من انتخاب بین بد و بدتر نیست.تیم همراه شیخ بسیار به تفکر من نزدیک است.من بین مک کین و اوباما هیچکدام را نمی پسندیدم.یعنی اگر امریکا بودم شاید اصلا در انتخابات شرکت نمی کردم.چون اوباما حامی اسرائیل است و سقط جنین را قانونی می داند.که من هر دوی این ها را غیر انسانی می دانم.مک کین هم که ادامه ی راه جنگ طلبانه ی بوش بود.
    به همین دلیل می گویم اوباما و مک کین انتخاب بد و بدتر است.اما انتخاب بین کروبی و احمدی نژاد انتخاب بین متوسط و بدتر است. عمادالدین باقی کم شخصیتی نیست به لحاظ انسان دوستی و فعالیت های بشر دوستانه اش که شده مشاور کروبی.یعنی به نظر شما باقی هم دنبال قدرت است؟
    نگاهتان بدبینانه بود.اما خواندن متنی از شما حتی به بهانه ی انتخابات برای من لذت بخش است
    ——————————
    داوید عزیزم سلام
    ببین، بد یا خوب یا بدتر یا هرچی، اینها همه واژگانی اند نسبی. بد نسبت به کی؟ خوب نسبت به چی؟ در این مطلب نگاه من به کل مسئله است، و نه فقط این بار. اگر انتخابات آزاد می بود که هر کس شایستگی اداره ی کشور را دارد کاندیدا شود، آیا نوبت به این چهار نفر می رسید اصلاً؟
    با اینهمه من با بچه های خودم حرف زده ام، در بحث اقناعی ما، آنها پذیرفته اند که بروند رای بدهند. همه کاری باید کرد تا این غده ی بدخیم رشد نکند.
    سه تا رای هم کم نیست


  2. شاید یک نکتۀ نانوشته در آثار عباس معروفی و سطر سپیدی به عنوان دلیل و علّتی که موجب تمام دشمنی ها در تاریخ بوده ( … و هست؟) این باشد:
    آنجا که پای حقیقت پیش آمد و فقط بر یک حقیقت تأکید شد
    این حقیقت جلوه ای جز عصبت و عصبیّت و عداوت و دشمنی از خود نشان نخواهد داد و دیگر حقیقت ها را نادیده خواهد انگاشت و در برابر دیگر حقیقت ها صف آرایی خواهد کرد.
    ( این ها آخرین جملاتم بود که نوشتم با پای پیاده … )
    ————————-
    ممنونم

  3. من هم از خنثی بودن بیزارم.ما که اصلح نداریم پس بین همین چندتا یکی را انتخاب کرد .
    ضمن آنکه آقا داوود هیچ هم بدبینانه نبود بلکه واقع بینانه بود و از بیرون گود مسئله را دیدن .

  4. نشستم این جا بردیا هم تو بغلمه و هی از این سایت به اون سایت با ناامیدی تمام خبرها رو دنبال می کنم لابه لای این همه نوشته و حرف و حدیث و مناظره و خلاصه …..
    هیچ چیز اینقدر به دلم ننشست.
    لینکش رو تو فیس بوک هم گذاشتم
    مرسی مثل همیشه
    این روزها دلم واسه بردیا کوچولو هم می گیره که مجبورم براش همه ی این ها رو تعریف کنم و گاهی با دلتنگی تمام خدا رو شکر کنم که الان اون اینجاست جایی که بهش تعلق نداریم
    دلم برات تنگ شد
    بوس
    —————————–
    عزیزم کیانوش
    من یه بار برات ای میل زدم و تولد بردیا رو تبریک گفتم. ولی با خبر شدم که نرسیده.
    برای این کار هیچوقت دیر نیست. و تو اونقدر بزرگواری که کوتاهی منو می بخشی.
    یه روز خودم میام دست اون پسر رو می گیرم و با هم قدم می زنیم و براش تعریف می کنم که چی بر ماها گذشت، و بهش می گم که بابا و مامانش از نازنین ترین آدم های معاصرم بودن، به ویژه مامانش که همیشه در ذهنم تصویری می ساخت از انسانیت و شرافت و رفاقت و مهر. تصویری مثل تابلوهای نقاشی و شعرش؛ ساده، کم حرف، و عمیق. دلم برای همه تون تنگ شده، به زودی می بینم تون
    با هزاران بوسه و سلام

  5. وقتی دیگران به جای من تصمیم می گیرند .. ناراحت می شوم
    وق تصمیم گیری را به عهده من می گذارند.. نمی توانم
    وقتی نمی توانم.. گیج می شوم
    وقتی گیج می شوم.. اشتباه می کنم
    وقتی اشتباه می کنم.. نمی توانم
    وقتی نمی توانم.. دیگران تصمیم می گیرند
    وقتی دیگران تصمیم می گیرند.. ناراحت می شوم!
    —————————
    عزیزم ملیکا
    با آدم هایی که بهشون اعتماد داری به بحث اقناعی بشین
    یا قانع کن یا قانع شو، بعد برخیز و راه برو

  6. معروفی جان
    می دانیم همه می دانیم که اینها از هر جناح و هر طیف آمده اند خودشان را پروارتر کنند و هیچ کدام همّ مردم ندارند و غم فرهنگ و خوب می دانیم نظام یک چیز دیکته شده ایست و با آمدن این یا آن چیزی در باطن عوض نمی شود که لعابی کشیده می شود بر لایه ای دیگر ولی آدم است و امیدهاش و آرزوهاش به امید این می رویم و رای می دهیم شاید شاید کمی تغییر ببینیم شاید روزی بی تحقیر بر سفره ی فرهنگمان بنشینیم شاید روزی بی تهدید نفس بکشیم شاید…
    آدم اگر امیدهاش را ازش بگیرند می میرد توی این چند سال خیلی از آرزوهامان را گرفتند محتضر شده ایم شاید این آخرین تیر ترکش امیدمان باشد برای زیستن
    ————————-
    همینطوره

  7. سلام به آقای معروفی نازنین…امیدوارم سلامت باشید.
    من هرگز نفهمیدم در کشوری که با ولایت فقیه …شورای نگهبان…تشخیص مصلحت…حرف اول و آخر زده شده ! این رای گیری مسخره ترین چیز یه که
    ممکنه وجود داشته باشه…….شرکت در انتخابات ملا ها یعنی به رسمیت
    شناختن ولایت فقیه ….از چی باید ترسید؟ مگر بدتر از این هم وجود دارد…
    ایران اشغال شده…این مصلحت اندیشی تا کی؟
    تا کی باید پشت یک نقاب دروغین پنهان بمانیم….آیا ما ایرانی ها چنینیم؟
    دلم گرفته…
    ———————
    ولی چکار باید کرد.
    کسی راه حلی داره؟

  8. من دو دل هستم برای رای دادن یا ندادن. اگر رای بدهم به کی؟ و اگر رای ندهم حق من چه می شود. به موسوی رای بدهم تا ساختار قدرت تثبیت شود یا به احمدی نژاد تا او و گروهش به سهم خود از مملکت و لابد انقلابشان برسند؟ اگر رای ندهم کجا اعتراض من ثبت می شود؟ کی حق مشروع من را محترم می شمارد؟ و چطور می توانم از آن برای بهبود شرایطم استفاده کنم؟ اگر رای بدهم به موسوی راه دراز گذار را درازتر نکرده ام و اگر احمدی نژاد را قبول کنم آیا جنگ زودرس را برای خانواده محرومم نخریده ام؟ این فشار من را له می کند. له و لورده.
    ————————-
    فعلاً که همه دارند تلاش می کنند این عقب افتاده را پس بزنند، چون تازگی ها از چاوز یاد گرفته که ریاست جمهوری مادام العمر درست کند.
    باید خردش کرد این دیکتاتور را

  9. خالق آیدین و ایرج عصر من سلام –
    من با این دو همچنان زندگی می‌کنم مخصوصن ایرج ، ایرج‌ِ معروفی و ایرج‎ِشاهنامه دست به دست هم داده اند تاکه پیشنهاد کنم که معروفی در کنار کیخسروی شاهنامه ،برای این روزها کیخسروی‌ِ معروفی را نیز خلق کند.
    اما بعد – به نظرم بحث بر سر بد و بدتر هم نیست بلکه می‌خواهم با این پیش زمینه رای بدهم که در بین گزینه „دریده و دریده تر“ ، ۲۲ خرداد ، „دریده تر“ را انتخاب کنم- در درگیری بین کیهان و کروبی وقتی که کیهان کروبی را شیخ بی سواد خواند پاسخ کروبی به کیهان ، تنها از نظرگاه“ دریده و دریده تر“ قابل توضیح است؛ کروبی در پاسخ گفت که کسانی که مرا بی‌سواد می‌خوانند بدانند که من شاگرد امام هستم – و تو بخوان : که اگرمن بیسوادم پس او نیز بوده است و اگر او با سواد است پس من نیز باسوادم و ، که را یارای چند و چون است.که پای امام آقایان در میان است.
    پاسخ عبداله نوری به قاضی دادگاه که اگر من تربیت یافته این نظامم پس وای براین نظام و اگر شما(قاضی) تربیت یافته این نظام هستید بازهم وای بر این نظام. از همین گفتمان“ دریده و دریده تر“ تبعیت می‍کند.
    ما را آموخته اند که صدر نشین باید که „فیلسوف شاه“ باشد و بر این مبنای آرمانگرایانه ، تاریخ ما را پیش آورده است- ولی طبق آموزهای سعیدی سیرجانی آموخته ام که „قدرت خانم“ و „دولت خاتون“ فیلسوف شاه را نیز از کار خواهند انداخت .
    کارزار و تراژدی کمیک انتخابات جمهوری اسلامی از دیرباز عرصه‎ی نمایش کفتارهاست پس با آگاهی براین موضوع وبه این امید که حواسشان از دریدن مردم پرت شود به پای صندوق می‌روم که شاید کفتارها را به جان هم بیاندازم ،مثل آنچه که در مصاحبه موسوی و احمدی نژاد اتفاق افتاد.
    ——————————————–
    این دوره ی مهمی از تاریخ ایرانه
    یک کاری روی کیخسرو شروع کرده ام که دو سالی طول می کشه
    چشم

  10. سلام استاد عزیز
    تفلک مردم نجیب بار سنگین جهالت خود را می پردازند طبیعی است در این میان عده ای سو استفاده خواهند کرد و آنکه میفهمد بار سنگین فهم خود را به درد به دوش خواهد کشید اما من برای خودم برای مردمم برای کود کان فردا چاره ای ندارم جزتحمل این سختی و طی مسیر میبینم که چه ساده از موفقیت های ظاهری عقب مانده ام اما وجدانم اسوده است
    تنها دلخوشی که دارم.

  11. آقای معروفی سلام
    فریدون سه پسر داشت مرا وادار کرد برایتان بنویسم راست یا دروغش مهم نیست هالیوود دروغش را از راست ما بهتر می سازد وشما راستتان را به بهترین روش ممکن، چون در فامیل همچین اتفاقی افتاد لباس رنگی را نشانه ای از نوشتن روی دیوار برداشت کردند واعدام نتیجه اش بود وبه فاصله ی یک روز حکم آزادی کسی را آوردند که پدرش برای دریافت جنازه ۷۵ تومان پول گلوله داد، بدون مراسم وبدون گریه زاری، به خاک سپردند، مرثیه ی شما را در سمفونی مردگان دیدم ولی درک کردم آوازی بود از حنجره ای در بزرگداشت زندگی، شما برایم بت نیستید ولی از بهترین های ادبیاتم به شمار می روید من هم رای میدهم نه به خاطر اینکه وظیفه ست ویا چیز های دم دستی که در رسانه از زبان همه می شنوید برای اینکه راهی باشد برای دیدار از نزدیک کسانی مثل شما که رفته اید وجایتان خیلی خالیست برگردید وببینید مردم را از نزدیک ولمس کنید کسانی را که برایشان مهمید
    ————————————-
    علی عزیزم
    سلام
    ممنونم. چه نثر خوبی داری. روان و رونده.
    کاش داستان بنویسی
    آن روز هم خواهد آمد که همه در خانه باشیم

  12. استاد عزیزم سلام . آمدم تا برایتان از واهمه های بی نشان بنویسم که دیشب و امروز خواندمش که این پست شما را دیدم . کامنتهای دوستان و چند سطری که شما در زیر برخی نظرات نوشته بودید را که خواندم دوباره دچار تب انتخاباتی شدم . چند روز است مدام به خودم می گویم بدون یک انقلاب عمیق فکری هیچ تحولی در جامعه ایجاد نمی شود تو سخت نگیر اما نمی شود … بگذریم استاد .
    اما مطلبی که دوستی در رابطه با حمایت آقای عماد باقی از آقای کروبی نوشته بودند خاطره ای را برایم زنده کرد . برای شما نقل می کنم . چند سال پیش که هنوز خاتمی در قدرت بود . چند روزی پدرم را گرفته دیدم . مدام در خودش بود و کمتر با کسی حرف می زد . بالاخره فهمیدیم یکی از همین نهادهایی که نامش را می دانید پس از چند روز مزاحمت تلفنی احضارش کرده . روز موعود فرا رسید . قبل از رفتن پدرم شماره ی دفتر و منزل آقای کروبی را برایم نوشت . گفت اگر تا شب نیامدم زنگ بزن و ایشان را در جریان بذار . مدتی قبل از آن که صلاحیت پدرم به جرم عدم التزام عملی به اسلام و ولایت مطلقه رد شده بود ، تنها کسی که پی کار پدرم را گرفت آقای کروبی بود . خیلی ها را از نزدیک می شناسم که در موارد گرفتاری جز آقای کروبی یار و یاوری نمی یافتند .چند هفته ای قبل از شروع رسمی تبلیغات رفته بودیم دفتر ایشان . مادر و خواهر و همسر یکی از زندانی های سیاسی آنجا بودند که گویا ایشان چند روزی بود از انفرادی آمده بودند بیرون کسالت هم داشتند اما اجازه ی ملاقات به اینها نمی دادند . مرد جوانی هم همراه این خانواده بود که خودش چند ماهی حبس کشیده بود و گویا از کار هم معلق شده بود . بچه اش را با خودش آورده بود می گفت من این بچه ام مریض شده بود پول دکتر بردنش را نداشتم . امروز پول کرایه نداشتم بیایم اینجا . من چه طور می توانم تهدیدی برای امنیت ملی باشم ؟ استاد این ها واقعیت زندگی ماست به همین سادگی به هر که دوست داشتند انگ می زنند زندانش می اندازند و هر بلایی که خواستند سرش می آورند .
    آن روز آقای کروبی با حوصله حرف هایشان را گوش داد . با مادر آن جوان در بند گریست . آن کودک را بغل گرفت و شروع کرد به شوخی کردن با آن بچه تا بالاخره خنداندش. گفت من که الان دستم به جایی بند نیست . آن زمان رییس مجلس بودم رادیو در اختیارم بود اما الان هیچی . با این همه تلفن را برداشت تلفن پشت تلفن . به آقای شاهرودی و به کی و کی .
    اگر امروز آقای کروبی شعار تغییر سر می دهد و بیانیه برای حقوق بشر می نویسد نه در حرف که در عمل به آن پابند بوده .
    استاد برای من قابل هضم نیست که امروز عده ای بدون اینکه کوچکترین هزینه ای در راه اصلاحات کشور صرف کرده باشند بر موج سبز سوار شوند و چهار سال دیگر به ریش مردم بخندند .
    ——————————–
    سلام محمد جان
    مهم حالا پاک کردن بساط دیکتاتوریه

  13. سخته
    این چند سال که از عمر رای دادنم میگذره هیچوقت حس نکردم باید
    اما الان نمیدونم چرا سخته رای ندادن
    نمیدونم
    ——————–
    الآن زمان جارو کشیه

  14. باسی دیدی چطور عکس همسر رقیبش را با وقاهت تمام بعنوان برگ رو کرد؟
    به امید خدا خطش می زنیم این دیکتاتور را
    ———————————–
    و این کاری است بزرگ

  15. حالا عوض شده باسی!
    آدم وقتی کور است در قدرت است!
    یا بهترش این که آدمایی به قدرت می رسن که کور باشن و نبینن خیلی چیزارو!
    و طول و عرضمون هم محدود شده به همین.
    کاریش نمی شه کرد!
    وقتی فقـــــــــــط چهارتا گزینه ی محدود ناخوشایند داشته باشی
    نمی فهمم انتخاب چه مفهومی داره!
    ——————————-
    بودور که واردی

  16. سلام
    همین ناچاری ما را منتظر نگه داشته، و „من انتظار را از خبر بد بیشتر دوست دارم“
    کاش تموم بشه این روزهای بد…
    ——————————
    سلام تبسم عزیزم
    تموم میشه.
    این نیز بگذرد

  17. Bad officials are elected by good citizens who do not vote.
    – George Jean Nathan
    فکر میکنم مناظره آقای دکتر و سید رای های خفته ی بعضی ها رو بیدار کرد. من خودم دل زیاد خوشی از آقای هاشمی نداشتم اما نه تنها با این بی آبرویی ها مخالف بودم، بلکه ادبیات فوق العاده ضعیف و خیابانی آقای دکتر در مقابل شخصیت فرهنگی سید خیلی کم آورد. برای دوستانی که حمایت شخصیتهایی رو از آقای کروبی معرفی میکنن، خیلی بیشتر از اونا از سید حمایت کرده اند.این لینک فقط هنرمندان سینما و تلویزیونه: http://www.sarve.ir/news/1250.php
    البته با تمام احترامی که برای شیخ اصلاحات قایلم، آقای موسوی گزینه ی بهتریه.البته این نظر منه،منم یه رای دارم! شما هم دارین، و بدترین کار تو خونه نشستن و بی تفاوت بودنه، خواهش میکنم اولین جمله رو دوباره مطالعه کنید:
    مسئولان بدتوسط شهروندان خوبی انتخاب میشن که رای نمیدن. همانطور که معتقدم چهارسال پیش آقای احمدی نژاد رو رای مردم به سرکار نیاورد، بلکه کار را ی ندادن مردم بود.
    راستی یادم رفت سلام کنم.
    درود و بدرود

  18. سلام آقای محترم
    میشه من رو راهنمایی کنید؟ من نتونستم دو تا کتاب فریدون سه پسر داشت و تماما مخصوص رو پیدا کنم .در ایران از کجا میتونم تهیه کنم؟
    و البته بگذارید بگم که وضعیت ما دانشجوها خیلی اذیت کننده شده . چه اقتصادی چه فرهنگی . من و دوستانم تلاش می کنیم تا وضعیت از این بدتر نشه .
    —————————-
    شما فعلاً فریدون رو از همین وبلاگ دانلود کنید تا بعدیش برسه

  19. با سلام
    عالی نوشتین، اما بین بد وبدتر، بدو انتخاب کنیم که بشه بدتراز بدتر قبلی، دوره ی بعد بین بدتر از بدتر و بدتر، بدترو انتخاب کنیم که بشه بدتر از بدتر از بدتر و…. .
    استاد می دونم شاید وقت به شما اجازه نده اما دوباره از شما می خوام که یه سری به وبلاگم بزنید و راجع به داستان های کوتاهی که می نویسم نظر بدید، خواهش!
    —————-
    سلام
    من سر می زنم و می خونم
    اگه خیلی خوب بود نظر می دم

  20. عباس عزیز .. اگر سروش ابزار تبلیغات شیخ است ، دولت آبادی چیست ؟ آیا اگر با این دید به تقابل دیدگاه ها نگاه کنیم چهره ی دموکراسی را مخدوش نکرده ایم ؟ اینکه دولت آبادی صرفا به خاطر حمایت سروش از شیخ ، او را به تئوریزه کردن شناعت در تاریخ انقلاب متهم می کند ، کمی کودکانه نیست ؟ آیا او سرچشمه ی شناعت را نمی بیند یا می بیند و شهامت ابرازش را ندارد و پنجره ی یک فیلسوف را نشانه می گیرد ؟ یادمان نرفته در یکی از دوره های قبل همین دولت آبادی پرچمدار هاشمی شد و راه نجات وطن را به قدرت رسیدن ایشان دانست ؟ آیا ایشان نمی دانست ریاست جمهوری کمترین اهرم قدرتی است که پدرخوانده می تواند از آن برخوردار شود ؟ آیا نمی دانست بدون ریاست جمهور شدن نیز ایشان مرد شماره یک قدرت است ؟ پس چرا از این شماره یک بودن کاری جهت نجات میهنی نکرد که زوالش را نویسنده ی ما احساس کرده بود ؟ هیچوقت جناب دولت آبادی از خود اینها را سوال نکرد ؟ باری ، به قول قباد جلی زاده :
    من سنگ را دوست دارم
    سنگ با باد فرار نکرد
    به خاک شوهر کرد .
    سنگ هر بار که به شهر آمد
    برگه ای سفید در صندوق انتخابات انداخت و به کوه برگشت .
    دل سنگ از آب خیس است
    در فصل عشق ریه هایش از گل انباشته می شود .
    جنگ که درگرفت
    سنگ ، بیانیه ای در روزنامه ی بنفشه منتشر کرد
    برف توزیعش کرد :
    « کسی در پناه پستان های ترد من
    به زیبایی شلیک نمی کند
    کسی پرچم را از شپش باروت و ساس سفید گلوله پر نمی کند »
    من سنگ را دوست دارم
    در میان سنگ
    چرخ و فلک هست و بیمارستان کودکان
    در میان سنگ
    سایبانی برای پروانه هست و رودخانه ای برای مستی
    در میان سنگ
    صندوقی پستی هست مخصوص عشق !
    —-
    به پشت دروازه ها ی کرمانشاه سری بزنید .
    ———————————————
    سلام سعید عزیز
    معلومه که یک نویسنده نباید کار سیاسی بکنه، به ویژه توی کشوری مثل ایران، چون زمینه ی سرکوب رو علیه خودش فراهم می کنه.
    نوشتن و نظر سیاسی داشتن یک مسئله ی دیگه است، ولی حمایت یک نویسنده از یک کاندیدا کاری صریحاً سیاسی است.
    آقای دولت آبادی می تونست در جای خود و در موقع لزوم نظرش رو بگه و از مردم بخواد که در انتخابات شرکت بکنند یا نکنند، ولی هر بار تبلیغاتچی یک کاندیدا شدن، موظفش می کنه که همیشه این کار رو انجام بده، و در ضمن به نفع یک جناح اعلام موضع بکنه. اینجا توی آلمان گونتر گراس میره کنار شرودر می ایسته و برای حزب اس پ د تبلیغ می کنه، چون خودش عضو همون حزبه، ما که حزب نداریم و اگر هم داشته باشیم من از نویسندگان دیگر هم خواهم خواست که مبلّغ یک حزب یا کاندیدا نشن، مبلغ ایدئولوژی نشن، ادبیات خلاقه و هنر فراتر از آمد و شدهای سیاسی ست.
    در حالی که ما نویسنده ها می تونیم هر گونه موضع سیاسی داشته باشیم. درسته؟

  21. آقای معروفی عزیز دوستی به من از نظر شما در بی بی سی اطلاع داد .و خودش هم در وبلاگش نظر شما را گذاشت. راستش ماندیم به کی رای بدهیم. چون همه ی جویبار رای ها به دریا می پیوندند. شنیدم دولت ایران اعلام کرده برای احترام به عقاید آحاد ملت در داخل و خارج کسانی که (باو پاسپورت) گذرنامه آبی رنگ سازمان ملل مختلف هم دارند می توانند در رای گیری و در هر نقطه از جهان شرکت کنند. شناسنامه ایرانی ملاک است نه وثیقه ی سفر
    ———————————
    سلام محمود دهقانی عزیزم
    دشتستانی مهربان
    امیدوارم روزی برسه که باز با یک سطل بزرگ خرما بیایی دفتر مجله و باز برام داستان بخونی

  22. کاش اینجا بودیدو باچشم های خود می دیدید چگونه شرافت انسانی زیر چکمه های قدرت له می شود.چگونه حرف ها مشت می شوند و برسریکدیگر کوبیده می شوند.چگونه راست و دروغ ها در هم آمیخته می شوندودانشگاه ها چگونه به رینگ بکس تبدیل می شوند.کاش اینجابودید تا با هم می گریستیم…

  23. خورشید مرداد آن چنان بالای آسمان گُر گرفته بود که درختان کاج فقط سایه ی بی رمقی را روی تنه خودشان کشیده بودند. زهرا روی پاهای عمه نرگسش غش کرده بود. ماندانا با یک بطری آب در دست، به طرف مادرش می دوید. کفش صندل سفیدی پایش بود، هر بار که قدم بر می داشت تخت صندل به کف پایش می خورد و صدای تیک می داد ، پا را که زمین می گذاشت، تق، صدای پاشنه بلند می شد. تیک..تق .تیک… تق .. صدای دویدن ماندانا روی سنگ فرش ها، صدای حرکت قطار را می مانست. صدای زندگی که با شور و هیجان کودکی در آمیخته بود. نسیم داغی در موهای ماندانا ی هشت ساله میچرخید و خرمن موهای قهوه ای رنگش در هوا موج می زد. تا اینکه رسید بالای سر مادرش و ایستاد ، موج قهوه ای آرام گرفت و قطار هم انگاری خاموش شد. نرگس آب را از دخترش گرفت و مشتش را پر کرد و پاشید روی صورت زهرا. زهرا تکانی خورد و چشم باز کرد. رنگ صورتش پریده و خراش های سرخی روی گونه های لاغر ش نقش بسته بود. جنین شش ماهه در شکمش تکانی خورد و زهرا کمی خودش را جابجا کرد. پیر مرد آن سو تر ایستاده و مثل عقاب همه را می پائید، عصایش را گذاشته بود بین پاهایش و دستها را روی عصا ستون کرده بود. کسی جرات نداشت به چشمانش نگاه کند. زهرا ناله ای کرد ، سر چرخاند و شوهرش را دید که آن طرف تر طوری پشت پیرمرد ایستاده بود که زیاد در چشم نباشد، نجیب و سر به زیر. گفتم دوستش دارم. پسر خو بیه. نجیبه ، جُر بُزه داره . پدر گفت: من حرفی ندارم زهرا جون، خودت می دونی. خودم رو تو بغل بابا انداختم و سر و صورتش رو غرق بوسه کردم. پدر بزرگ روی مبل صاف نشست و عصایش را محکم به زمین کوبید و گفت : زهرا نوه ی بزرگمه. تموم آرزوی منه. صادق تو حق نداری حرومش کنی. من اجازه نمی دم اون پسره ی گشنه گدا که حتی لیاقت شوفری خانواده ی اعتصام رو نداره شوهر عزیزترین نوه ی من بشه. من گریه کردم و مادر گونه ام را بوسید…
    سلام استاد عز یز
    داستان جدیدم سه راوی دارد.نظر شما چیست؟
    درست استفاده کرده ام؟
    ———————–
    سلام بهزاد عزیزم
    سه روز فرصت بده که بخوانم. همین جا می نویسم برات
    الآن مشغول نوشتن چیزی هستم که زمانم محدوده

  24. سلام
    با برگ آخرین سخن گفتم
    که پنجه خشکش
    نومیدانه دستاویزی می جست
    در فضایی که
    بیرحمانه تهی بود.
    (شاملو)
    شاید این حق رای هم دستاویز ماست در این فضای بیرحم تهی.

  25. هیهات من الذله!
    تا کِی خرد شوم زیر بارِ این خفت و ذلت؟ تا کِی سنگ هیچی را به سینه بزنم؟ تا کِِی نیمه شب ها سرم را بکنم زیر بالش که صدای ضجه هام را خودم هم نشنوم؟ من نادانم که هر شب می نشینم مناظره ی آدم هایی را نگاه می کنم که به خاطر قدرت، شعور بشریت را به بازی می گیرند. مناظره، یا محاکمه؟ یا تحقیر مردم؟
    نه، محال است این بار رای بدهم. دیگر آمار رای هایی که جمع کرده ام افتخارم نیست. خودم هم می روم توی صف عقلایی که باد به غبغب می اندازند و به شناسنامه های „تمیزشان“ افتخار می کنند. چرا کسانی را که خجالت می کشند بگویند ایرانی اند، سرزنش می کردم؟ این همه خریت، این همه بدبختی، این تکرارِ رسوایی، خجالت ندارد؟
    باید از فردا صبح بروم نان بربری تازه بخرم، بعد بیایم آبگوشت بار بگذارم و خدا را به خاطر نفهمی ام شکر کنم. می خواهم „فکر نکنم“ ، که نباشم.
    این یک „کامنت“ نیست. خشمی است که مثل همیشه با به هم ساییدن دندان هام نتوانستم کنترلش کنم. بغضی است که با یک لیوان آب، فرو خورده نشد. اشکی که با فشردن پلک هام مهار نشد.
    چقدر حالم بد است. این درد را چطور تحمل کنم؟
    ——————————————-
    سلام تبسم عزیزم
    این رو به تو می گم و برای اولین بار می نویسمش.
    من دو تا صفحه ی تمیز دارم، یکی شناسنامه ام که در تمام این سی سال حتا یک مهر هم توش نخورده، و دومی صفحه ی شناسنامه ی مجله ی گردون که اگه تمامش رو ورق بزنی خواهی دید که روز درگذشت خمینی هیچ متن و تسلیتی نوشته نشده. شاید تنها مجله ای باشه که چنین چیزی رو رعایت کرده. البته شاید مهم هم نباشه، ولی برای من یک پرنسیپ بود و هرگز چنین چیزی رو ننوشتم. چون اجباری بود.
    البته گاهی هم در ماه خرداد اصلاً مجله رو منتشر نمی کردم که بتونم خودم رو نجات بدم. مثلاً به بهانه ی تعطیلات تابستانی یا چه می دونم به یک بهانه ای منتشر نمی کردم.
    زمانی شناسنامه ام رو ممهور به مهر انتخابات می کنم که به صداقت و حقانیت و عدالتش باور داشته باشم.
    خب، حال و روزگار خوبه؟

  26. غرقی اگر بودی در وط دریا / دود از سرت بلند میشد
    به باد شرطه میگفتی: بلندشو! دیرم شده/ وکمی بعد
    دستگیرت میشد که:
    چه جرثقیل/ چه عزرائیل
    چه فروبروی/ چه نروی
    و دریا برای تو فقط یک کلمه بود
    راستش نمیدونم از خیابون شوش من تا برلین شما چقدر راهه… می خواستم بگم با مشغله فراوانتون به من سر بزنید ولی دیدم قبل از من منتظر زیاد دارین…خوب به من سر نزنید…یاد اون جوونکی افتادم که از تون التماس کرده بود بهش سر بزنین…نه به من سر نزنید…من توی همین خیابون شوش منتظرش میمونم
    ——————–
    سلام
    معلومه که بهت سر می زنم
    به اون جوون هم سر می زنم
    من که رییس جمهور نیست، و قصدش رو هم ندارم که بخوام رأی جمع کنم.
    من با همین دیالوگ و دیدارها زندگی می کنم.
    از این پنجره گاهی به جایی نگاهی می کنم که از تنهایی دیوونه نشم
    به خاطر خودم

  27. سلام
    واژ ه های فاحشه / شهر را / گرفته اند
    شعر کدام حماسه
    غرور غیرتان را / تازه می کند
    شوالیه های هنوز کمی شاعر
    از آستین کدام نیما؟

  28. استاد وضع ایران خیلی خرابه .. می ترسم … از عاقبت کار ! .. می ترسم
    ایران من داره به کجا می ره ! ایران ما!
    راستی استاد به انتشارات آدرس پستی شما رو دادم , به زودی ۹ جلد کتاب برای شما ارسال خواهد شد.
    ——————–
    مرسی محمد جان
    مراقب خودت باش

  29. سلام استاد معروفی عزیز
    در عجبم چرا زیر هجده سال بودن هم رأی نخواهد داشت، که فکر نمی کنم از این ها بجز ریش و صدای بم و یک دوتا موی آسیاب سفید کرده، چیزی کم داشته باشم. عوض اینها قدم ازشان بلندتر است.
    استاد عزیز، به نظرم همه متوجه این شدند که فقط این مردیکه ی عوضی برود. من توی اطرافیانم دیدم، قبل از همه ی این جنجال ها فحشی بود که به این جمهوری اسلامی می دادند و خاکی که برای انقلاب کردنشان می ریختند به سر، اما حالا می خواهند فقط این برود، حالا بحث این که ریشه گندیده نیست، بحث یکی از برگ های این درخت است که گندیده، چرا از ته نزنیمش؟
    من اصلاً داخل آدم نیستم. دوست دارم بخوانم و بنویسم. استاد چی جدید نوشتید؟ چی جدید خواندید که بخواهید بهم پیشنهادش کنید؟
    ———————————
    سلام کیهان جان
    دوره ی بعدی با هم میریم رای میدیم
    مناظره ها رو تماشا می کنم و در حیرتم.
    چقدر همه چیز آلوده و لک داره
    به هر میوه ای نگاه می کنم یا کرم خورده است، یا لک دار
    عجب باغ میوه ای
    و کتاب؟
    اگر شبی از شب های زمستان مسافری
    جهان مدرن و ده نویسنده بزرگ

  30. باسی!
    به هر کی دلت می خواد رای بدی
    بهم خبر بده تا من یه رای به جای تو بدم.
    بعد از دور خاتمی تصمیم گرفتم دیگه شرکت نکنم.
    هنوزم دلم نمی خواد شرکت کنم
    گمون نمی کنم تاثیری هم داشته باشه
    اما به جای تو می تونم رای بدم.
    فقط تو بخواه.
    ————————–
    یادم باشه یک دسته گل و یک کتاب
    و یک عالمه سلام و احترام
    به امید دیدار

  31. این بار ناچاریم.
    نمی توان لحظه ای دیگر تاب آورد، حضور آدمی کم مایه یا شاید بی مایه را که بر اریکه ی قدرت دست و پا می زند..

  32. مناظره دیشب را دیدید؟درود بر کروبی تنها کسی که توانست مردانه رودرروی شیاد زمان ما بایستد.
    ——————–
    دیدم.
    دارایی ما همین هاست؟

  33. عجب!
    همیشه فکر می کردم آن گروه دیگر است که به خطا می رود، اما دیشب فهمیدم مدت هاست خطا رفته ام!
    چیزی که دیشب با تمام وجود درک کردم و حتی به گریه ام انداخت، این بود که حضور ما فقط به بازی کثیف این ها اعتبار می دهد.
    ما حتی سیاهی لشکر هم نیستیم، شاید بخشی از طراحی صحنه باشیم.
    حال و روزگار؟
    ——————–
    دار و ندار ما همینه؟

  34. فلات ایران خیلی پیره . مثل یه پیرزن که زمانی غوغایی بوده و الان هیچی ازش نمونده .
    بارها و بارها بهش بی حرمتی شده . روی پیکر اسمونیش خون بیگناهی ریخته شده . تمام تنش کبوده . خجالت میکشم . قرار بود ازش مراقبت کنیم و نکردیم . هر کسی که بیاد بازم اتفاقی نمیفته و باز هم نواده های اریایی فلات ایران قربانی میشن . همه جای این فلات بوی خون میده .
    ————————
    همینطوره متاسفانه
    اونقدر این کشور آفتابی و بارونی و طلاخیز و آباده که هرکی بر اریکه ی قدرت میشینه حالش دگر میشه
    اینجوری نمیشه. باید فکرها کرد

  35. سلام آقای معروفی …برنامه و را ه حل زیاد است …اما…خدای من حرف های کاند ید ها رو میشنوید؟…دوست دارم سرم رو به دیوار بزنم….!
    تسلیت ۳۰ ساله تسلیت….انقلاب اسلامی…او نهایی که برای انقلاب
    به خیابان ها می رفتند همین شکنجه بس است که نظاره گره بدبختی
    و سر در گمی فرزندان خود باشند….!!!!
    ———————————
    همیشه کارها و اندیشه های مهم قربانی کارها و اندیشه های ضروری میشه، و بعد به فراموشی سپرده میشه

  36. سلام جناب عباس معروفی نازنین
    فکر می کردم شاید اجازه ی انتشار مطلبتون رو ندید. لینک مطلب رو در دنباله و سایت خودم هم ( بی تابانه ها) گذاشتم.
    ———————
    ممنونم
    لطف کردین

  37. دیدید؟ کم مانده بود با چوب و چماق بیفتند به جان هم، این ها را می خواهیم بکنیم آقا بالا سر خودمان؟ تا کجا قرار است سقوط کنیم؟ قهقرا مگر کجاست؟ دلم خوش بود بعد از مناظره ها، بین شیخ و سید یکی را انتخاب می کنم، انگار هنوز یاد نگرفته ام این جا تعبیر دل خوشی یآس است. دیشب آن ها حرف می زدند و آسمان رعد و برق. بعد مناظره توفان تمام درها را به هم کویبد. از این بازی ها متنفرم، متنفریم. مانده ام این همه نفرت را توی کدام کلمه چال کنم؟
    ———————–
    برای همینه که مطبوعات نظام کلماتی مثل جاسوس و قلم به مزد و جیره خوار و عامل فحشا و هزار چیز دیگر را به سادگی مثل نقل و نبات بر آدم هایی مثل ما می ریزند
    از دیدگاه خود به ما می نگرند، و باور نمی کنند که بی رشوه و دزدی و دروغ و دغل و فحشا کسانی هم در ایران زندگی و کار کرده اند.
    ما مردم بی گناه که تباه شدیم

  38. اصلا نمی دانستم که پناهنده هستی برات متاسفم.
    ————————-
    باش تا اموراتت بگذره

  39. سلام استاد عزیز
    من یکی از خوانندگان رمان زیبای سموفونی مردگان شما هستم. خیلی دوستش دارم. هنوز نشده بقیه رمانها رو هم بخونم. این رمان تماما مخصوص توی ایران هم هست؟
    خیلی خوشحالم که امروز تونستم افتخار اینو داشته باشم که توی سایت یک استاد بزرگی مثل شما یک نظر کوچکی قرار بدم.
    سپاس
    —————–
    ممنونم که کتابمو خوندین
    رمانهای جدیدم در ایران به زودی منتشر میشه
    البته اگه خدا بخواد

  40. سلام من دو تا مجموعه دارم با نام های گورستان زندگی و قانون جنگل برای چاپ کمک میخواستم ممنون

  41. عباسِ معروفیِ عزیز،
    نوشته زیبایتان در BBC را دهها بار خاندم. هیچگاه فکر نمیکردم که بتوانم با یک ایرانی دیگر این چنین هم عقدیده باشم.تحصن حضرات در مجلس لکه ننگ جریان اصلاح طبی است. دوستان در طی ۸ سال زمامداری به کرّات نشان داده اند که هیچ مرده ای در این قبر نیست.
    ———————————–
    طول و عرض سیاستمداران تماشایی است. نیست؟

  42. استاد بعد از مناظره ی امشب رای من عوض شد
    از بس که میر حسین بد بازی کرد به این نتیجه رسیدم که اینا همش یه بازیه
    بازیمون دارن میدن و عجب استادانه
    ————————-
    هرچی که باشه، در این فصل باید جارو کرد صحنه ی آلوده را.

  43. اسلام
    امروز کتاب سال بلوا رو یک نفس خوندم
    در نهایت مجموعه ایی از احساس های متناقض نسبت بهش داشتم که در این مجال و وقت شما نمیگنجه .
    چون این کامنتتان در مورد انتخابات است یک جمله ی تکراری میگویم
    چه قدر زود سفید و سبز و قرمز میشویم و انقلاب های نارنجی بر پا میکنیم.
    هر چند
    من که در این انتخابات تماشاچی هستم و پایم بر لب خط های قرمز متعدد
    اما گاهی میشود کمی صداقت هم در چشم یکیشان دید
    یکیشان بی نهایت شبیه سروان خسروی است
    یکی دیگر شبیه سرهنگ نیلوفری
    یکی دیگر کاملا مطابق ناژداکی
    و یکیشان هم که نسخه ی برابر اصل دکتر معصوم
    من در این جنگ میرزا حسن نمیبینم
    در این جنگ اخوی نمیبینم
    و در این جنگ حرفهایی از جنس نوشا و حسینا نمیشنوم
    متشکرم که کتابی به این زیبایی نوشتید و متشکرم که آیینه ای ساخته اید تا درد دلتنگیمان را کم کند و گاه گداری باور کنیم هنوز هم عشقی در این زبان و زمان مانده است.
    —————————
    سلام شکیب عزیزم
    متشکرم که به این زیبایی کتابم رو خوندی
    یک نفس
    و خب، من اون روزها این رمان رو بر اساس فضای روزگارم ساختم.
    و عشق؟
    عشق همیشه هست. ولی در فضای سیاه و دود گرفته دیده نمیشه. اینطور نیست؟ .

  44. باسی درود
    سالهاست سرگردان و خانه بدوش هستم . شناسنامه ای ندارم که نشانی هرچند زشت و بی تناسب در آن بنشا نم .
    بدنبال کوتاترین راه برای باز گشت می گردم.
    اما باسی…
    من انسان هستم و باید حرف بزنم … من عاشقه ایران هستم و باید با صدای بلند راز عشقم را بگویم . اما باسی غریبهای بیشماری زیبارویم را در بر گرفتند، ومرا به دورترین نقطه ی زمین تبعید کردند.
    دگه نشانی از زیبارویم در من نیست .
    فقط…
    برروی زمین تو قدم می زنم . باد گونه هایم را لمس می کند و به من یاد آوری می کند. زنده هستم.
    —————————
    مهرداد جان
    سلام
    اگه نشانی از وطن در تو نبود، اینجا نبودی. هست، فقط دلتنگی امونت رو بریده. نیست؟

  45. استاد نازنین,
    سلام نوشته شما را در BBC چندین بارخواندم . و بیش از همیشه مریدتان شدم.
    همیسشه باشید . بمانید و بنویسید.
    ومن به همان رای خواهم داد که شما می خواهید.
    فیروزه
    ———————–
    سلام فیروزه عزیزم
    داشتم حالا داستانت رو می خوندم.
    این خیلی با قبلیه فرق داره. و حالا می دونی چه جوری ببریش جلو.
    برات می نویسم
    و مرسی

  46. استاد عزیز بر عکس شما دوست دارم اصلن توی این مملکت نبودم و در سرنوشتش شریک نباشم .خوش به حالتان که هنوز به ایران علاقه مندید با وجود همه ی نامهربانی ها .نوشتتون و شدیدن من و به گریه انداخت و قلمتان را می ستایم همیشه .به وبلاگ من هم سر بزنید .ممنون
    ————
    سر می زنم حتما

  47. سلام.مرسی که بهم جواب دادین ولی بگین اخه من چجوری مطالب سال های قبلا تو سایت ببینم.اخه من تمام مطالب های ۲۰۰۵ تا ۲۰۰۸ را میخوام که تا روش کلیک میکنم مینویسه http404 not fonf اگه میشه بگین راه چاره کجاست.هر چند من خیلی وقته اینور نبودم و به سایت سر نزدم.اونم فقط به خاطر مریضی شدیدی که داشتم..
    ————————–
    پی گیری می کنم

  48. سلام.مرسی که بهم جواب دادین ولی بگین اخه من چجوری مطالب سال های قبلا تو سایت ببینم.اخه من تمام مطالب های ۲۰۰۵ تا ۲۰۰۸ را میخوام که تا روش کلیک میکنم مینویسه http404 not fonf اگه میشه بگین راه چاره کجاست.هر چند من خیلی وقته اینور نبودم و به سایت سر نزدم.اونم فقط به خاطر مریضی شدیدی که داشتم..

  49. باسی عزیزم. مثل همیشه نگاهت قشنگ است… حتی به عنصر کثیفی مثل سیاسیت… ما به جای تو رأی بین بد بدتر را می دهیم… می بوسمت نازنین غمگینم

  50. سلام آقای معروفی عزیز
    ولی این حق ناچاری تا کی باید ادامه داشته باشه؟ هربار از روی ناچاری، انتخاب بین بد و بدتر؟ این نوشته شما آدمو دچار عذاب وجدان می کنه. یعنی پیشنهاد می دید که در هر حال ما هم به عنوان جزیی از این جامعه ناچار از حق ناچاریت خودمون استفاده کنیم؟ اصلاً برای ناچار حقی هم وجود داره؟
    ——————————–
    یعنی من شما رو دچار عذاب وجدان می کنم؟
    این وضعیتی است که موجوده. مگر مناظره ها رو نمی بینین؟

  51. سلام به آقای معروفی بسیار بسیار نازنین حالا که اینجا شما را دیدم جدا از
    حرف های دلتنگی هر وقت به اینجا سر بزنم به شما سلام خوا هم داد.
    امیدوارم همیشه موفق باشید…
    ————————-
    ممنونم از لطف تون

  52. بله استاد عزیز، شما منو دچار عذاب وجدان کردید! چون وقتی می بینم که شما با اینهمه مصائبی که دیدید باز هم میل به مشارکت در سرنوشت دارید، پیش خودم که تصمیم به رأی ندادن دارم دچار عذاب وجدان می شم.
    ———————–
    امیدوارم ضرر نکنید نازنین عزیز
    و امیدوارم پشیمون نشید. چون در نقطه ای قرار دارید که نمی دونید رای دادن یا رای ندادن، کدومش پشیمونی داره

  53. باورم نمی شود پاراگراف آخر را :
    „من هم عضو این جامعه‌ی ناچار هستم، دلم می‌خواهد در انتخابات شرکت کنم، دلم می‌خواهد در سرنوشت مملکت تأثیر داشته باشم، اما نمی‌توانم، چون با پاسپورت پناهندگی اجازه ندارم به سفارت ایران بروم“
    به نظرم اگر شما می خواستید در این بازی بد و بدتر وارد شوید (که به گمان وارد شده اید) مشکل داشتن مدرک برای رای دادن نبود که این گفته شما خود تایید امنیت و صحت انتخابات و عدم تقلب را می رساند و به همین جهت است که می گویم شما وارد بازی شده اید و حال که میان بازی هستید لازم می دانم تلنگری به حافظه تاریخی امان بزنم
    شما بهتر از من به یاد دارید سرنوشت اولین رییس جمهور را که در نهایت با لباس مبدل مجبور به گریز شد
    همه (عاقلان) می دانند مشکل اشخاص و مجریان نیستند (که می بیند هر که فکر می کنیم بهتر لست می آید و بعد از یک دوره مشخص می شود صد رحمت به قبلی) که مشکل قوانین ما می باشد می گویید نه… یکی مثل شما بیاید رییس جمهور شود آیا فکر می کنید می توانید باری از دوش مردم بردارید اگر اجازه ندهند
    تعجب می کنم که در ناچاری و نداشتن راه مانده اید
    می روم با باد
    هر چه که شد باداباد
    رفتن با باد
    به از ماندن در این
    خواب سیاه ست
    یک یادآوری دیگر و آن هم بازی چرخ „گردون“است که ۴ سال نه ۸ سال این و بعد هم آن یکی مهم ماندن است و مردم را …
    کاش دو خط (پاراگراف آخر) را نداشت این نوشته خواندنی و خوب
    ———————————
    شما خوب هاش رو سوا کنید.
    بدهاش مال من

  54. سلام آقای معروفی عزیز
    من این روزها دلم می خواهد بسیار بگریم بر این سرزمین. بر ایران . سرزمین کورش… سرزمین خورشید…
    یک نفر در گوشه‌ی ذهنم مدام می خواند
    دریغ است ایران که ویران شود
    کنام پلنگان و شیران شود…
    خوش‌به‌حالتان که در ایران نیستید… دیدنش خیلی تلخ تر است.
    مث همه‌ی چیزهای زهرمار و کثیف . تشنه‌ای و شوکرانت می‌دهند.
    خیلی قشنگ همه‌ی حرف ها را نوشتید. اما باور دارم اگر در ایران بودید نوشته‌ی دیگری را امروز در حضور خلوت انس می خواندم . نیستید و از دور خوب تجزیه وتحلیل می کنید. البته می‌دانم که تاوانش را، هم از پیش و هم در حال حاضر داده‌اید و می دهید. یک نویسنده… یک شاعر در سرزمین ما اگر وابسته نباشد خاموش می ماند. اگر مجیز نگوید …
    من خوش‌حالم که شما ایرانی هستید. که شما یک نویسنده‌ی ایرانی مستقل هستید…
    به وبلاگ من هم سربزنید لطفن. شعرهایم را بخوانید نویسنده‌ی ایرانی محبوب من.
    ————————-
    سلام مریم عزیزم
    خوشحالم که دعواها در حد گفت و شنود و پرخاش می گذرد. نه مثل آدم کشی های قبیله ای علیه قبیله ی دیگر. بوسنی و صربستان و الجزایر و بسیاری از کشورها و شهرهای دنیا بلاهای بدی سرشان آمد. پشت خانه های همدیگر سنگر گرفتند و اولین آدمی را که آمد سوراخ سوراخ کردند.
    جای شکر دارد بخدا.
    و مرسی

  55. درود عباس معروفی
    با تمام ارادتی که ناخواسته از اعماق وجودم نسبت به شما در قلیان است بایستی بگویم ((هر ملتی حکومتی را داراست که لیاقتش را داراست))
    در کامنت های بسیاری از دوستان چنین آمده که همه چیز در مناظرات یک بازی کثیف فلان و بهمان است و دوستان نسبت به این بازی ها اظهار گله و شکایت می کنند حال آنکه این ادعا نیز تنها و تنها یک دروغ کثیف تر از بازی سیاسی موجود است . ما همه شیفته ی بازی کردن و بازی خوردنیم و چه بازی ای جذاب تر و زیباتر از این بازی.عده ای از دوستان صرفا به خاطر حضور افراد به اصطلاح منور الفکری چون سروش و مهاجرانی و … به گونه ای کاملا تقلیدی می خواهند به شیخی رای دهند که فکر می کند به خاطر چوب خوردن هایش حالا محق است که چوب در دست گیرد .گرچه بارون بیاد وای به کلوخ ، برف بیاد وای به کلوخ ولی رای ما سبز است.
    ————————-
    این بازی نبود. راست ها در تصور یک حرکت نمایشی قوی از سوی رییس جمهور، وا رفتند و نمی دانستند یک آدم خاموش با نگاه و سکوت خود، سوسک شان می کند.
    بدل خوردند و بازی را واگذار کردند. ولی دیلوگ و مناظره یعنی بلوغ سیاسی. و قابل تقدیر است.

  56. با سلام خدمت استاد معظم جناب آقای معروفی باعث افتخار است که با نظر ارزشمند جنابعالی وبلاگ این حقیر مزین شود با احترام[گل]

  57. معروفی عزیز. ما از شما ناچارتریم چون با خواهر و همسر و دوستمان در خیابان مثل دزدهای فراری راه می رویم. یک لحظه خودم را جای شما در دهه شصت گذاشتم (دهه ای که در ابتدایش تازه بدنیا آمدم). مطمئنم اگر راهی مثل انتخابات داشتید نمیگذاشتید تابستان ۶۷ برسد. حالا شما خودتان را جای ما بگذارید. روشن تر از شما مینویسم حتما در انتخابات شرکت میکنم. تا شاید(باری شاید) بتوانم کتابهایتان را در ایران بخوانم و با خواهرم، همسرم و دوستم در خیابان مثل دزدها راه نروم. ارادتمند و دل باخته رمان سال بلوا.
    ————————
    عزیزم مرتضا
    من برات خوشحالم که داری موفق میشی. و دارم فکر می کنم چه جوری و از چه راهی یک قدم به شما نزدیکتر بشم.
    آره راست میگی. ما همین فضا رو دردود جنگ و موشکباران و موتورسواران گذروندیم.

  58. سلام به آقای معروفی خالق آیدین…دیشب متوجه شدم که اینجا هم قراره
    صندوق رای بگذارن (من ایران نیستم) اولین بار در عمرم از وقتی که حق رای
    به من داده شده میخوام برم و رای بدم…میدونم مسخره است…میدونم…
    اما…با خودم فکر کردم …البته بعد از خواندن من و حق ناچاری و خیلی …
    اگر در یک زندان انفرادی باشم و…سال ها…روزی یک تکه سنگ تیز روی
    زمین پیدا کنم آیا با آن سعی نمیکنم خطی روی دیوار بکشم ….تا کاری کرده
    باشم …این کاندیدها هم حکم همان سنگ را برای من دارن….
    برای اولین بار…خدای من …آقای سبز و حکم حجاب اجباری…کشتار دهه ی
    ۶۰ …نه ..هیچوقت فکر نمیکردم به یک آخوند رای بدم…همانطور که نقاشی
    کشیدن با یک سنگ تیز روی دیوار زندان انفرادی……
    همیشه بر قرار باشی
    ————————
    این روزها دیگه تکرار نمیشه
    امیدوارم مردم بازی رو ببرن

  59. درود عباس معروفی گرامی
    صفحه نخستین نشریه صوتی ادبیات ایران است که قصد دارد آثار ادبی را به صورت صوتی به گوش مخاطبان و دوستداران ادبیات برساند.
    برای آشنایی بیشتر به فراخوانی که در سایت نشریه هست مراجعه کنید.
    همچنین اگر این امکان برای شما وجود دارد آدرس سایت نشریه را در پیوندهای خود با عنوان „نخستین نشریه صوتی ادبیات ایران صفحه“ بگذارید و به معرفی نشریه کمک کنید.
    http://www.safhe.org
    از همکاری شما شاد و سپاسگزار خواهیم شد.

  60. استاد حق با شماست.هر چی که باشه حالا وقت جارو کشیه. نباید بذاریم این تندروی آنرمال قدرت بگیره. من مادر و برادرم را متقاعد کردم که بیان و به میر حسین رای بدن. یه پارچه ی سبزم بستم به ماشینم و یه قطره ی کوچکی شدم توی این جریان. امیدوارم سیل ما اونقدر قوی بشه که اینارو بشوره و ببره. هرچند که میگن یک جاهایی خیلی سیب زمینی خرج کرده.
    ——————————–
    اگه خواسته ی مردم به هر شکلی محقق نشه، عمر حکومت به سال هم نمی کشه.
    فقط خدا کنه خون از دماغ کسی نیاد.

  61. درود
    منو به یاددارید همون دانشجوی فارغ التحصیل دامشگاه سمنان!
    من هم نمی خواستم رای بدهم اما دراین روزهای ÷ایانی دیدم این وجود نیمه جانی که ÷یش ازمرگش دارند اعضای بدنش را قسمت می کنند
    وطن من است
    ایران من است
    گرجه ازمیان چاره ها ناچاری را برمی گزینم اما به همراه هموطنانم به رگ های وطن نیمه جانم خون اهدا میکنم
    قطره ای هم سهم من
    دردا دردا
    دردا و دریغا
    وطن من وطن من وطن من
    جای شما را سبز می کنیم
    دوباره می سازمت وطن اگرچه با خشت جان خویش
    به امید آزادی

  62. چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم؟ خانه ا ش ویران باد من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه برمیخیزند. من اگر بنشینم تو اگر بنشینی چه کسی برخیزد؟
    سلام آقای معروفی
    امیدوارم که خوب باشین و به امید دیدار
    —————————
    سلام سپیده عزیزم
    امیدوارم مردم به خواسته شون برسن
    می دونی؟
    مردم ایران هنوز با توپ خودشون بازی نکرده ن. دارن با توپ نظام بازی می کنن، ولی این نظام تحمل همین اندک خودش رو هم نداره

  63. آقای خامنه ای از امید مردم برای سر و سامان دادن به زندگی خود نترسید!
    ۱) محال است ندانید که دولت کنونی چه بر سر این ملک و ملت آورده است.
    ۲) مردم ایران امیدوارند بتوانند برای بهبود زندگانی خود، از راه مسالمت آمیز و امکانات موجود، دولت جدیدی را انتخاب کنند.
    ۳) این نجابت ملت ستم دیده ایران را ارج نهید و از کنار گذاشته شدن دولت فعلی توسط مردم واهمه به خود راه ندهید.
    ۴) هر گونه دخالت نظامیان برای جلوگیری از تحقق اراده مردم، تحت عناوین خودساخته ای چون „انقلاب مخملین“، به نفع هیچکس منجمله جنابعالی نیست.
    ۵) اکنون سال ۱۳۸۸ است و جمعیت ایران هم هفتاد میلیون نفر. آن ها تا پایان شمارش آرا و اعلام نتایج انتخابات، خیابان ها را ترک نخواهند کرد.
    ۶) بدون تردید شما آخرین „ولی فقیهی“ خواهید بود که بر این ملک و ملت سلطه یافته است. اما مردم بزرگوار ایران در صورت تمکین شما به آرای آن ها، باقیمانده حیات شما را در مقام ولی فقیه تحمل خواهند کرد.
    ———————————–
    چه متمدنانه و انسانی و ایرانی

  64. مارها/ مشق بوسه می کنند
    با چشمان باز /خیره به خلق
    مشق بوسه می کنند/مارها
    ساده نباش
    برادران تو
    طنابها رانیز/به دار/میزنند
    تا همیشه/*حقیقت*/درون چاه باشد.
    ____________________
    سلام استاد معروفی
    به ما فقیر بیچاره ها سر نمی زنی؟
    ———————————-
    فوگ مرگ پاول سلان را بخوان
    سر می زنم حتما

  65. سلام آقای معروفی استاد گرانقدر
    میدونم تو این حال و هوای انتخابات،شاید انتظار حرفی جز انتخابات نداشته باشید…ولی من میخوام امروز که حق تبلیغات انتخابات نیست…از این بحث خارج بشم به مشغله فکری خودم برسم….یعنی پایان نامه ام…اگر خاطرتون باشه من داشتم روی طراحی صحنه سمفونی مردگان،این شاهکار عظیم،کار میکردم….و حالا که به طراحی لباس رسیدم به مشکلی برخوردم و اونهم اینه که من نمیدونم پاپاخ چه نوع کلاهی است….
    و نکته دیگه این که من در مقاله ای خوندم که گرگ در فرهنگ ترک نجات دهنده است…آیا گرگ شدن اورهان در موومان پایانی نشان این هست؟ که اگر بخواهیم آرزوی اورهان رو هم در نظر بگیریم که برای فرار از سرما آرزوی گرگ شدن داشت؟ به نوعی سیمرغ در فرهنک فارسی؟ درسته؟
    ممنون از شما…شاد باشید
    —————————————
    در اردبیل کنار شورابی آقایی که پاپاخش را به سر گذاشت گفت پاپاخ. و یک کلاه شاپو مشکی ساده بود.
    بقیه را که خودتان بهتر می دانید.
    و ممنون

  66. استاد معروفی عزیزم. هر چهار سال یک بار باید با این بحث نخ نمای انتخاب بین بد و بدتر سر و کله بزنیم. بعد هم ببینیم عده ای که صورت هاشان در سایه است ، یک بنده خدایی را عَلَم کرده اند که بیایید و به این نماینده ی اصلاح طلب رای دهید. بعدش یک موجی راه می افتد و خیلی هامان را با خود می برد، یک موجی که حالا سبز است. حالا همه سید شده اند. همه مذهبی شده اند و طرفدار یارانِ نزدیک امام. حالا باید بمانیم دلخوش به این که شاید نتیجه ی اتفاقی این موج ها پیشبرد دموکراسی باشد. نتیجه ی اتفاقی.
    —————————–
    فعلاً مهم این است که احمدی نژاد برود.
    این بای بای اهمیت تاریخی دارد.

  67. استاد معروفی عزیز،سلام
    آنچه اینباراتفاق افتاد متفاوت است به چند دلیل:
    -موج ملت را برای رسیدن به آنچه می خواهند کسی نتوانسته است تحت تاثیرقراردهد
    -دیگر مردم فهمیده اند که باید خودشان برای رهایی قدم هایی بردارند
    -دیگر حکومت نتوانست به هیچ وجه با هیچ تهدیدی مردم را گمراه کند یا حتی درانتخابات ایجاد تنش ونگرانی درست کند حداقل تا حالا
    استاد معروفی اینبار مردم واقعا تغییرکرده اند و چون اینهمه تفاوت نظر وتفاوت حمایت از هر کدام از نماینده ها در دسته ها وحزب های سیاسی مهم وجود دارد حتما تحول بزرگی درپیش است!
    چه آنکه سران می خواهند انتخاب شود چه نشود مردم پیروز شده اند حداقل درقدم های اول به سوی آزادی،
    بهرحال نجات دهنده ما خودمان هستیم نه هیچکس دیگر
    من وبسیاری از مردم امشب بسیار امیدواریم که دراین قدم اول مردم حقیقتا پیروز شوند و آن دیگرانی که می خواهند هرطوری شده راهی برای برگرداندن آرا پیدا کنند واقعا به نتیجه نرسند وشکست بخورند ،من از خدا می خواهم که پیروز شویم.
    استاد معروفی روز آزادی ما نزدیک است به شما قول می دهم.

  68. سلام
    من امروز از طریق لینکی در فیس بوک با این سایت آشنا شدم. اولش فکر کردم یه وبلاگی مثل بقیه ی وبلاگ هاست که تو اینترنت ریخته و در واقع فقط چیزیه که یه نفر میخواد به وسیله ی اون بگه که منم هستم، آره منم هستم که از تو بالاترم و میخواد که دیده بشه و تایید بشه…
    ولی وقتی شروع کردم به خوندن، بعد از تموم شدن خط اول، یه چیزی از گوشه ی چشمم راه افتاد که دیگه جلوش رو نتونستم بگیرم. اون مطلب رو خوندم و رفتم ولی ۲-۳ ساعت بعد برگشتم. من عاشق مارکوویچ رتکو هستم و مستند اتاق های رتکو رو از هر چند وقت تو تنهایی میشینم نگاه میکنم و گریه میکنم. حتما میدونین که موسیقی اون مستند، همین آهنگ پس زمینه ای که الان داره پخش میشه.
    من الا چند ساعتی هست که دارم اینجا پرواز میکنم و میخونم و میگریم. امروز ۲۳ خرداد ۸۸ و همه ی ایران (خالی بستم، فقط یه عده ی خیلی خیلی کم) تو حال و هوای خاصی هستن.
    چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا باید به این زندگی میومدیم!؟ چرا نتونستیم زیبایی رو درک کنیم؟؟ چرا نتونستین دلیل زندگی کردن رو بفهمیم!!؟؟ چرا؟

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert