روشنک داریوش هم رفت. دوستان بی بی سی خبر را به من دادند. به خلیل رستم خانی همین حالا زنگ زدم و تسلیت گفتم. یک خانواده ی دیگر هم در تبعید پاشید. امشب قرار است پیکر جوان روشنک را در گور بگذارند، پسر نوجوانش شاهد خواهد بود. شاهد بوده است که چگونه می نویسند، چگونه محکوم می شوند، چگونه از بیم جان می گریزند، و بعد که دیگر بیمی برای جان هم نمی ماند، شاهد است که چگونه انتظار می کشند.
جمعیتی شده ایم حالا، ایستاده در صف زندگی! و نوبت را انتظار می کشیم.
من آدمی هستم سخت امیدوار، چرا که یک نوجوان دارد تاریخ مادرش را می نویسد، مثل باسی که روزی نوشا را دیده بود، و بعدها نوشت که در سرزمین ما، عشق یعنی جذام، حتا اگر معشوقت کوزه گر دهر باشد.
انگار همین چند روز پیش بود که با گلشیری از داستان خوانی هامبورگ برمی گشتیم، روشنک چمدان به دست در ایستگاه قطار دورتموند دنبال در خروجی می گشت، و گلشیری به شیشه ی قطار می کوبید: „روشنک! روشنک!“
صدات را نمی شنود. او صدایی نمی شنود. تمام شد.
„روشنک بود. روشنک داریوش، می شناسی اش که!“
گفتم: „معلوم است که می شناسمش. آن هم که همراهش بود خواهرش بود. دختر نازنِنی است.“
گلشیری گفت: «حیف شد! ندید ما را.»
ما هیچکدام درست همدیگر را ندیدیم. فرصت نشد.
دختر پرویز داریوش بود. از نوجوانی با ترجمه هاش آشنا بودم. خیلی کتاب ازش خواندم… تا اینکه روشنکش راه پدر را دنبال کرد و کتاب های زیادی ترجمه کرد. از میان آثارش دو اثر برجسته برای ما به یادگار گذاشته است: „قطره اشکی در اقیانوس“، اثر مانس اشپربر که خواندنش را به همه بار دیگر توصیه می کنم تا ببینند که چگونه مانس اشپربر شخصیت پردازی و چهره سازی کرده است.
کتاب دیگرش، „چرخدنده“ اثر سارتر را هر کس بخواند خواهد دید استکبار چه جوری دور خیز می کند، دور می زند و دوباره بر می گردد سر جای اولش. آمریکا را می گویم. این بار با دست پر می رود، و این استعمارپذیران شاعرکش سینه سپر می کنند که پوزه ی آمریکا را به خاک مالیده اند، حال که روشنک سال ها پیش چرخدنده را انتخاب و ترجمه کرد تا بگوید که ما همه چیز را می دانیم و شهادت می دهیم و می نویسیم و … بعدش هم دور از وطن، حتا اگر در وطن باشیم، دور از وطن می میریم. ساده می میریم. به سادگی افتادن یک برگ در پاییزی دل گرفته که قطاری پر از آدم از برابر آخرین نگاهت می گذرد. قطاری می گذرد و کسی به شیشه هاش می کوبد: «آقای گلشیری!»
نشنید. صدات را نشنید. تمام شد.
گفتم: «حیف شد! ندیدمش.»
احمد میرعلایی را می گویم. درست ندیدمش. صداش از گوشی تلفن برام می خواند:
«همه ی نام ها یک نام اند،
همه ی چهره ها یک چهره اند،
همه ی قرن ها یک لحظه اند،
و برای همه ی قرن های قرن
جفتی چشم، راه آینده را سد می کند…» (سنگ آفتاب، اوکتاویو پاز، احمد میرعلایی)
انگار همین…
چقدر این دو کلمه آزار دهنده است. پس تکلیف امروز را چه کسی تعیین می کند؟ انگار همین دیروز بود. انگار
همه ی عمر در راه بوده ام. بایستی از چه جماعتی سان می دیدم! شاه بودم انگار، شاه سیاهپوشان، و چه آدم هایی! چه نگاه هایی!
« و فریادهای انسان ها چیزی نیست؟
آیا آنگاه که زمان می گذرد چیزی نمی گذرد؟
– هیچ چیز نمی گذرد، تنها خورشید است
که پلک می زند، به کندی حرکت می کند، هیچ چیز،
هیچ فدیه ای نیست، زمان هیچگاه به عقب باز نمی گردد،
مردگان همان جا که به مرگ باز بسته شده اند باقی می مانند،
و هیچگاه با مرگ دیگری نمی میرند
هر یک زندانی حرکات خویش است، دست نیافتنی
آن ها از میان تنهایی شان، از میان مرگ شان
بی آنکه نگاه کنند لاینقطع به ما می نگرند
مرگ اکنون مجسمه ی زندگی شان شده است… (سنگ آفتاب، اکتاویو پاز، احمد میرعلایی)
اینجوری است که زندگی ادامه هم دارد! „سنگ آفتاب“، میر علایی می شود و او خودِ خودِ اوکتاویو پاز است اگر حتا برنارد مالامود نامیده شود. چه فرقی می کند که تو روشنک داریوش باشی یا حمید مصدق. چه اهمیتی دارد به ایستادن قلب تسلیم شوی یا به طنابی چرک مرده چشم بدوزی که بر گردنت حلقه می زند؟ کافی است نامت محمد مختاری باشد و نوشته باشی:
«و این منم زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد.»
38 Antworten
اولین بار باعلی تو کتابخونه بودیم علی گفت حواسشون نیست .یه گاه انداختمو برداشتمو سریع چپوندمش زیر لباسم(سال بلوارو می گم) علی می گفت کار خوبیه- من هم باور کردم.بود .بیشتر از زبانش خوشم اومد .تا بازیهای زمان گریزش .دوست داشتم یه روز ی نویسندشو می دیدیم.بعد از چند وقتسمفونی مردگانو خوندم.این یکی دیگه خریدم ۲۵۰۰به جون خودم .می ارزید.با اینکه خشمو هیاهو رو هم خونده بودم .خلاصه نمی دونم چی شد.ولی الان دیگه همه کتاب خونه ها کامپیوتری شدن وکتابایی که بشه بابتشون پول داد زیاد. داشتم فکر می کردم اصلا حال این همه مزخرف گویی خوندنو دارید؟ خلاصه که ببخشید.خوب بنویسید .وبر قرار اشید
با سلام
آسان نیست پذیرش مرگ در سرزمینی که پاییزش آخرین لبخند آفتاب را هم از ما دریغ می دارد- فکر می کنم روشنک هم همچون فریدون فرخ زاد و دیگر عزیزان از دست رفته آرزویش بود که پیش از مرگ یک بار دیگر به آفتاب زادگاهش سلام کند-
مرگ این عزیز هنرمند را به خانواده . بستگانش و همه هنردوستان تسلیت می گویم –
باسی ! تو همیشه زنده ای … همان موقع که نوشتی : اشک رازی است … باسی باشد یا الف . بامداد یا هر نام دیگری . مختاری هم زنده است . باسی ! این حرفها را من برای دلخوشی خودم می نویسم وگرنه وقتی در خرابه های آن خانه قدیمی ٬ پیرمردی دستت را گرفته بود و ماجرای عشق کوزه گر را برایت تعریف می کرد ، تو خودت دیدی که دخترک جوان صاحبخانه چطور بال می خورد به دنبال نگاه کوزه گر . ما هم دیدیم . همه ما دیده ایم و زنده می مانیم اگر باز هم بنویسی . اگر بنویسیم و ادامه بدهیم . ( چقدر این روزها بوی مرگ گرفته ایم آقای معروفی )
مرثیه ای زیباست. امروز که با تو صحبت می کردم هنوز خبری از این مرگ نداشتم. ببخش اگر همدلی نکردم. همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد.
مهدی
از این خبر به تلخی گریه کردم . روزی از همان روزهائی که از جزیره که دلم می گرفت پر می زدم و می آمدم میدان امام حسین،در یک روز بارانی بابهزاد مهمان محمد رضا صحیفی بودیم. خانه اش همان نزدیکیهای خانه پرویز بود که داشت بیرون منزل زیر طاق بیرونی ساختمان رو به خیابان قدم می زد. این لطیفه هم از خودش است که گفت: “ از دست باران پناهنده به این سقف شده ام “ احمد شاملو به او لقب کاریکلیماتور داده بود. خندیدم و حدود نیم ساعت همان جا زیر سقف پهلو یش ایستادم و از خا رج گفتم و او از ایران گفت و بعد هم کامیار را با کارهای جدیدش دیدم و رفتیم خانه محمد رضا و محو عظمت کارهای جدیدمحمد رضا بودم که دوست هنر مندم کتاب تازه بیژن “ یوز پلنگانی که با من دویدند “ را به رسم بهترین یاد بود به من دادهر چند که آنرا بیژن در دفتر گردون به من داده بود ولی باز هم هدیه بزرگی بود و من هنوز هم داشتم اشتباهی می گفتم پرویز شاپور و دوستم اشتباه ام را تصحیح می کرد . انگار همین امروز بود .راستی که چی، چرا ما تلخیم ؟
دوست مهربان به درستی از احساس پاکت آگاهم ولی بدبختانه این چیزها سر راه آدمیزاد است.
به قول لورکا به روایت شاملو : ……. دریا نیز می میرد.
برقرار باشی تا بعد
محمود دهقانی
عباس عزیز
سخت است و دردآور باورش… بر ما چه میرود؟
“ هر مرگ اشارتیست به حیاتی دیگر.“ شاید و متاسفانه شاید!
ما هیچ، ما نگاه…
خوشحالم که پیداتون کردم …
مصاحبه رو در روزنامه’ شرق روی اینترنت خوندم، فکر می کردم بیام اینجا و از قول حافظ بنویسم: فلک به مردم نادان دهد زمام مراد، تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس! بعد که اومدم اینجا رو خوندم خواستم یه چیز دیگه هم بنویسم …که…. منم مثل تو گاهی بدجوری دلم هوای وطن می می کنه!´…..اما…!
خوش به حالش
سلام. خود نوشته تون اندازه رفتن روشنک داغونمون کرد و مخصوصا صدا زدن گلشیری از پشت شیشه.
آقای معروفی عزیز! خبر همیشه کوتاه است وتلخ! این یکی خیلی تلخ تر بود…به قول کیوان همه بوی مرگ گرفته ایم…
سلام! خسته نباشید..از اینکه این آدرس رو پیدا کردم خیلی خوشحالم امیدوارم که همیشه پایدار و برفراز بمانیید
حسرتم بسیار و می گویم ببازم کاش – شرطهائی را که بستم باز با هرگز . / تا بعدهای خیلی بهتر
سلام و سکوت! مصاحبه تان را خواندم و لینک دادم حضرت معروفی…این بغض عجیب لابلای کلمات را مدت ها بود از شما نخوانده بودم…ابتهاج می گوید سخت ترین غریبی توی وطن بودن و حس غریب بودن داشتن است…چه باید کرد؟! از دعا خسته شده ام!!!
سلام اقای معروفی / اولین بار بود که به اینجا می امدم جالب بود شما هم اگه وقت کردین یه سری به ما بزنید ارادتمند مهدی آذری
آقای معروفی عزیز من!
سر نزدن به من بی انصافی است.به من که با کتاب های شما زندگی میکنم و حتی جسارت به خرج دادم و ام وبلاگم را از روی اثر شما(سال بلوا)انتخاب کردم.
آقای معروفی عزیز!!!!
من منتظر شما می مانم!مصاحبه ی شما در شرق مرا از مباحث جذاب کلاس جامعه شناسی سیاسی بازداشت.
salam
man akbar montajabi hastam
khobid?
khatertoon hast?
kelas haaye ostad samnadarian?
man mikham ba shoma ertebat dashteh basham
mitoonam?
tamoom e bache haa salam miresoonand
nilofar,ladan,mahnaz,
hameh
[email protected]
akbar montajabi
افطار تمام شده و دارم وبگردی می کنم . از وبلاگ خوابگرد پرت می شوم به وبلاگ ملکوت و از آنجا به حضور خلوت انس . به قلم نویسنده عزیزی که از سالهای ۷۲ تا ۷۴ آخر هر ماه دلم برای مجله گردونش تنگ میشد و چه قدر خلف وعده داشت . وقتی میخریدمش حکم گنجی گرانبها برایم داشت . شماره ۵۰ آخرین شماره اش بود که قرار نبود چنین باشد . چنین کردند .
دوباره خوابگرد . مصاحبه با عباس معروفی را می خوانم . باز آتش گردون است که در جانم شعله می کشد با حضور خلوت انسش . با مقاله های ابراهیم کلانتری . با شور و شوقی که در پیگیری مراسم جایزه ادبی اش داشتم .با لذتی که از بودن در جمعی فرهیخته و بی ادعا می توانستم برد. و چه نویسنده هایی این مجله به من شناساند که هنوز هم خواننده کتابهایشان هستم . و یاد سمفونی مردگان در ذهنم زنده میشود با آن زبان شاعرانه اش و آن چیزی که نمی دانم چیست که مرا مجبور به دوباره و چندباره خواندنش کرده است .
به روزهای گذشته می اندیشم . که چگونه باید سپری می شد و چگونه سپری شد .یاد مصاحبه ای می افتم که قبلا کرده بود در مورد سمفونی مردگان و جمله ای که همیشه در ذهنم مانده است به این مضمون : می خواستم تا قبل از سی سالگی کاری قابل توجه کرده باشم.
۳۲ سال از عمرم گذشته و من هنوز خود را نیافته ام . از این ۳۲ سال چه مدتی را خود پیکرتراش مجسمه خویش بوده ام ؟ میگویند کسی از میکل آنژ پرسید مجسمه های به این زیبایی را چگونه می سازی؟ گفت کار ساده ای است . تکه ای سنگ بر میدارم و نقش چهره مطلوب را در ذهنم می پرورانم . آنگاه تنها کاری که لازم است بکنم اینست که تکه های اضافی سنگ را بتراشم و دور بریزم .
اما من چهره مطلوب را چگونه در ذهنم بپرورانم با این شرطهایی که برای زیستن دارم ؟
نمازم را خوانده ام و کتاب چنین گفت زرتشت روبرویم است . این تناقض ها کی به پایان خواهد رسید؟
عباس عزیز ـ اجازه دارم چنین صمیمانه به نام کوچک خطابت کنم؟- اگر حرف مولوی راست باشد که ای برادر تو همه اندیشه ای پس من به تو می گویم ای برادر تو همه زندگی هستی . تو زندگی کرده ای . پیکرتراش مجسمه خویش بوده ای . خوشا به حالت که چنین بوده ای و خوشا به حال من که دوستی چون تو دارم . هرجند این دوستی یکطرفه باشد.
سلام اقای معروفی عزیز . امروز مصاحبه شما را خواندم هر چند با سانسور و لی باز از هیچ چی بهتر بود . و متاسفم که هنوز هم دندان هایتان ….. راستی این کاروان روشنک ، کاظم اسلامیه سیاوش کسرایی غلامحسین ساعدی را پایانی هست .؟؟؟ خرس مهربان
سلام جناب معروفی اولین بار است به اینجا می آیم و آروزوی موفقیت برای شما می کنم داستانهای شما دلنشین است / “ گابریل مارکز “ یکی از توانمند ترین نویسندگان جهان است که رمانهایش بخصوص آنهائی که در سن پختگی نوشته است در اوج درک و فهم زندگی است در یکی از کتابهایش در ابتدای شروع داستان به نکته جالبی اشاره دارد و آن اینکه انسان آنچه را که به یاد می آورد را زندگی می نماید نه آنچه را که پیش می آید … و این جمله عمیقی است و اگر سعی نمائیم به یاد آوریم چه ؟ و چگونه می توان به یاد آور ؟ و راستی چی را به یاد آوریم ؟
وجد حضور در هستی مملو از یاد اوست
و در عشق این وجد نهفته است
چه زیبائی
…ناگهان چه قدر زود دیر می شود.
خودشونو نمیشناختم، پرویز داریوش رو اما با سیذارتا باهاش آشنا شدم که جز با اون نثر نباید ترجمه میشد و… راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
آقای عباس معروفی سلام. چقدر خوشنودم که پس از آنجا . جلسه های شعرخوانی سه شنبه های گردون . حالا در اینجا دیدمتان و می توان سلامی بکنم. سلام آقای معروفی. سلام یعنی سلامت باشی ای کسی که سه شنبه های گردونت به ما سلامتی می داد. عاشق بودیم و آنجا میکده امان شده بود. آن بالا خانه. دفتر مجله گردون. میدان امام حسین! بارهای بار از این راه دور با آن دوستان عزیزی که در آنجا مانده اند. از پشت خطوطی که مثل سینه آسم دار مادرم زوزه می کشند. یادت کردم! همه دوستان از آنچه برایمان انجام دادی ممنون اند! کار کمی نبود که تو دفتر را خالی می کردی و خودت را قایم می کردی و همه چیز را برای جلسه شعرخوانی مهیا می ساختی و دوستانت را هم گه گاه فرا می خواندی که برای ما حرفی بزنند تا شاید قطره ای باشد یا بارانی بر عطش جانمان برای هنر برای آزادی برای اندیشه. و هنوز به یاد دارم که چگونه متواضعانه ادای صاحبخانه ها را در نمی آوردی و حتی در زمان break ( حوصله اش را ندارم که فکر کنم تا فارسی اش را بنویسم. ادا نیست. حالا که سخن گفتن با تو آمدنش گرفته است. توقف جایز نیست) از اتاقت که همان پشت بود بدر نمی آمدی و هر که می خواست ببیندت می آمد همانجا. معروفی عزیز. چرا اینها به یادم مانده است. چون شاید فکر می کنم که تو از خیلی های دیگر کمتر مالک بودی و آغوشت گشوده تر بود و جای بیشتری برای دیگران داشتی. هنوز بیاد می آورم آن ویژه نامه شعر و داستان را که در ابتدای نوروز نمی دانم چه سالی چاپ کردی و من ۳۲ ساله اولین شعرم را در آنجا دیدم. ایکاش که تو مانده بودی تا جلسات سه شنبه شعرخوانی گردون مانده بود و شنیدن از سپانلو و بابک احمدی مانده بود آنگاه شاید من هم مانده بودم یعنی دل ماندن برایم مانده بود. هیچ یادم نمی رود که چقدر احساس بدی داشتم وقتی یک هفته پس از چاپ کارت ویزیت گردون که من آنرا انجامش دادم. تو را در دادگاه به شلاق محکوم کردند و بعد هم از تو خواستند که برو نمان و تو رفتی و هنوز…..
باسی جان سلام
من فکر می کنم که تمام ستاره ها
به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند
و شهر شهر چه ساکت بود …
مصاحبه شقه شقه شده شما را با شرق خواندم جز آه سرد … و دیگر هیچ
ولی نه نه… امید چشمه نوریست در مرام مردم عاشق
پاینده باشی
همیشه تلخترین لحظه ها
همان لحظه ای فرا می رسند که در باورمان هرگز تصویرش نکرده بودیم
مرگ . سفر تلخ اما مداومی است که هر روز نزد یکی از ما آدمیان زاده می شود….
یاد این عزیز سفر کرده بخیر
سلام . بخش قشنگی از سالهای دانشجویی من با مجله گردون و کتابهای شما گذشت … خوشحالم که حالا دوباره شما را پیدا کردم . حالا که هر دو اسیر غربتیم و هر کدام به نوعی در حسرت ایران . سبز باشید و پاینده
For a man who no longer has a homeland, writing becomes a place to live
ِTheodor Adorno
سلام بر همه ما که تبعیدیم در جهان
و به شما که ……
امید به پا یند گی
سلام استاد،اجازه بدید شمارا استاد خطاب کنم،حاصل پرسه زدنها در وب به دنبال گمشده ای که نمی دانستم چیست به ملکوت رسیدم و از آنجا با اهالی این حلقه آشنا شدم ،حسرت می خورم به حال فرهنگ وهنر این مملکت که چها بر میراث داران این مرز کهن میرودو دریغ می خورم به حال خودم که با کلی داعیه دفاع از فرهنگ و ادبیات این ملک از حال نسلی که به کوچ اجباری تن دادندچه بیخبر بوده ام و حرجی بر کسی نیست که اگر من نمی دانسته ام عباس معروفی کیست… در هر حال ،مصاحبه شرق را می خواندم…آمدم که بگویم:تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس…که دیدم قبلتر از من گفته اند…اما می خواهم بگویم :این نسل تشنه است .تشنه شنیدن …تشنه تجربه کردن…ما بچه های نسلی هستیم که در زیر بارش موشکها کودکی کردیم و اینک نیز میان دو نسل مانده ایم .نسلی که از ما دریغش داشته اند و نسلی که نسل سوم است و از آن نیستیم….اینکه ندانی به کجا تعلق داری اینکه ریشه های خویش را نتوانی بشناسی اینکه از بس دروغ می بینی که شوق مبارزه در وجودت میمیرد،این درد بزرگ نسل ماست…و امید این نسل به دستهای توانای شماست اگرچه این صفحات مجازی اند اما دستهای مسیحایی شما از پشت این صفحات مجازی ،معجزه خواهند کرد….پس برای این نسل نیمه سوخته بنویسید و از نا امیدی و غصه نگویید که چشم امید ما به شماست…ببخشید زیاد گفتم و پراکنده….
من نیز تو را ندیدم
اما
ارادتمندم
جالبه همیشه اینجا سرک می کشم ولی چیزی نمی نویسم ، این بار را خواستم و نوشتم . و مرگ است و باور مرگ و سختی
شنیدی شبه دموکراسی یا شبه جمهوری ( دکتاتوری مدرن؟))) ٫٫٫٫ فکر میکنید چطور ؟!!٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬تسلی خاطر؟!
آن طور که تو می گویی / باید به خواب پروانه ها مرده باشم.
باور می کنی یانه بماند . در خاک غربت احساس غریبگی کردن یا در خاک وطن سخت غریب بودن ؟ کدام زودترت از پای می اندازد؟ تو بگو
افسوس … با من بی کس تنها شده یارا تو بمان / همه رفتند ازین خانه خدا را تو بمان … شاد باشید
روزگار غریبی است ، نازنین !
روزگار غریبی است