ما نویسنده‌ام، یکبار دیگر

———-

صدای سُم مهاجمان به انسان و آزادی و هنر و ادبیات در تمام تاریخ همسان است؛ یکبار با کامیون به جمعیت انسانی می‌زنند که ایدئولوژی‌شان را بسط دهند، یکبار به خودشان بمب می‌بندند می‌روند توی بازار که ایدئولوژی‌شان را به نمایش بگذارند، یکبار (سال ۶۹) در چهره‌ی سی زن چادر مشکی گردباد می‌شوند به دفتر مجله‌ی ادبی گردون حمله می‌‌کنند که از ایدئولوژی‌شان دفاع کنند، یکبار در هیئت"موجه فرهنگی!" شاعر را در خیابان می‌دزدند می‌برند در بیابان با طناب خفه می‌کنند که ایدئولوژی‌شان را جا بیندازند، و یکبار در قامت سیصد نفر کمونیست!؟ نویسنده‌ای را در برلین بخاطر انتشار داستان یک دانشجوی ساکن ایران زخمی و ترور می‌کنند؛ * با افترا و توهین بار دیگر متن "ما نویسنده‌ایم" را می‌سوزانند که ایدئولوژی‌شان را به شهرت برسانند، لابد؟ نکته‌ی تاسف‌بار و حیرت‌انگیزش اما اینجاست که برخی از آن سیصد نفر خودشان نویسنده‌اند!**

آن کس که واژه‌ی تهاجم فرهنگی را توی دهن جامعه می‌اندازد خوب می‌داند که فرهنگ مهاجم نیست، بی‌فرهنگی مهاجم است؛ گاهی با هنگ موتورسوار به سینماها و دفتر مجلات حمله می‌کند، و گاهی با افترا و اتهام و توهین و دروغ شخصیت‌های حقیقی و حقوقی را ترور می‌کند. یکبار در قامت استالین، یکبار در هیئت سعید امامی، یکبار در هیکل ابوبکر بغدادی، یکبار در شکل لنین، یکبار در شمایل پل پوت، و بقیه…

آن کس که از هنر متعهد حرف می‌زند خوب می‌داند که هیچ‌کس کلمه‌ی متعهد را برای شیمی و فیزیک و ریاضی به کار نمی‌برد، فقط برای ادبیات و هنر این واژه را تراشیده‌اند تا عمله‌های تسویه‌های خونین استالین بتوانند ایزاک بابل و اوسیپ ماندلشتام و آندره‌یی پلاتونوف و پسر بیگناه ۱۵ ساله‌اش، … و دهها شاعر و نویسنده‌ی مستقل را سر به نیست کنند.*** و این واژه‌ را یک حزب وابسته به شوروی آنقدر در ایران نشخوار کرد تا رژیم از آن به عنوان ابزاری برای سرکوب فرهنگ‌سازان و ادبیات و هنر به کار گیرد. رژیم ایران ادبیاتی را متعهد می‌خواند که مبلّغ حکومت باشد، و رژیم استالین ادبیاتی را متعهد می‌داند که سرسپرده‌ی استالینیسم باشد. هنر بشریت را به گورستان هدایت نمی‌کند، اما هرگز نخوانده‌ام ندیده‌ام نشنیده‌ام که ایدئولوژی‌ها کار دیگری جز این کرده باشند.

آن کس که دروغ می‌گوید خوب می‌داند که چگونه وجدانش را (اگر داشته باشد) به تبعیدگاه سیبری می‌فرستد.

من یکی از راویان و تصویرگران این تاریخم، تاریخ سراسر تهاجم به ادبیات و هنر که در سال ۱۳۷۳ ناچار شدیم در کانون نویسندگان ایران متن "ما نویسنده‌ایم" را تدوین کنیم:

«ما نویسنده‌ایم؛ اما مسایلی که در تاریخ معاصر در جامعه ما و جوامع دیگر پدید آمده، تصویری را که دولت و بخشی از جامعه و حتا برخی از نویسندگان از نویسنده دارند، مخدوش کرده است، و در نتیجه هویت نویسنده و ماهیت اثرش، و همچنین حضور جمعی نویسندگان دستخوش برخوردهای نامناسب شده است.

از این‌رو ما نویسندگان ایران وظیفه‌ی خود می‌دانیم برای رفع هرگونه شبهه و توهم، ماهیت کار فرهنگی و علت حضور جمعی خود را تبیین کنیم.

ما نویسنده‌ایم، یعنی احساس و تخیل و اندیشه و تحقیق خود را به اشکال مختلف می‌نویسیم و منتشر می‌کنیم. حق طبیعی و اجتماعی و مدنی ماست که نوشته‌مان ـ اعم از شعر یا داستان، نمایشنامه یا فیلمنامه، تحقیق یا نقد، و نیر ترجمه آثار دیگر نویسندگان جهان ـ آزادانه و بی هیچ مانعی به دست مخاطبان برسد. ایجاد مانع در راه نشر این آثار، به هر بهانه‌ای، در صلاحیت هیچ کس یا هیچ نهادی نیست. اگر چه پس از نشر راه قضاوت و نقد آزادانه درباره‌ی آنها بر همگان گشوده است…» متن کامل "ما نویسنده‌ایم"، خدمت شما؛

در نوشتار فوق به بهانه‌ی نقد داستانی که نویسنده‌اش فرد دیگری است، علیه من از کلماتی استفاده شده که مصداق افترا و توهین است، این عمل در آلمان عواقب جزائی دارد. من از تمام امکانم در انجمن جهانی قلم (P.E.N) و توان شخصی‌ام و قدرت وکیلانم استفاده می‌کنم تا در محاکم قضایی آلمان بساط تروریسم را از حریم خودم برچینم.

** نمی‌دانم دلیل آن‌همه توهین و افترا چیست. و بیش از هر چیزی این پرسش مطرح است؛ من همیشه (چه در ایران و از سال ۱۳۷۴ در آلمان) مشغول کار خودم بوده‌ام؛ نوشتن و خواندن و انتشار و معلمی. نه در محفلی حضور یافته‌ام نه با کسی حساب شخصی داشته‌ام. اما چرا یک روز مرتضا آوینی و عباس سلیمی نمین و مهدی نصیری و حسین شریعتمداری و حاج آقا زم تصمیم می‌گیرند مجله‌ی ادبی گردون را تخته کنند و مدیرش را اعدام؟ و حالا چرا در اینجا به خاطر انتشار داستان کوتاهی از یک جوان در وبلاگ شخصی‌ام به من توهین می‌کنند و اینهمه تهمت‌ ناروا می‌زنند؟ یک نفر به من بگوید؛ چرا؟

من نویسنده‌ی آن مطلب و ۹۹ درصد از تاییدکنندگانش را اصلاً نمی‌شناسم. اما اگر نوشته‌های من بی‌ارزش یا کم‌ارزش یا بد است، چرا اینهمه برای شما اهمیت دارد؟ مگر من چیزی از شما می‌خوانم؟ کدام کتاب را کیلویی خریده‌ام تحویل نگرفته‌ام؟ کدام شما تا به حال به کتابفروشی من آمده‌اید؟ چی خریده‌اید؟ چی فروخته‌اید؟ از این ترورها چی عایدتان می‌شود؟

اگر راست می‌گویید که من کلاه‌ شما را برداشته‌ام، چرا شکایت نکرده‌اید؟ چرا به محاکم قضایی رجوع نکرده‌اید؟ اینجا که شابدوالعظیم نیست، اینجا اروپاست، چرا یک سند ندارید؟ چرا فقط از شهادت همدیگر استفاده می‌کنید؟ حداکثر سیصد نفرید که در اقصا نقاط جهان پراکنده‌اید. هر به چندی با همین لشکر سیصد نفره یک شخصیت را ترور می‌کنید و برای همدیگر شهادت می‌نویسید و اسمش را لابد می‌گذارید سند. اصلاً کدام‌تان با من داد و ستدی داشته‌اید؟ کدام؟ بگویید؟ ۹۹ درصدتان را تا به حال ندیده‌ام و نمی‌شناسم. دنبال چی می‌گردید که از یک نویسنده‌ی مستقل انتقام می‌گیرید؟

*** پلاتونوف پس از انتشار رمان "برای استفاده‌ی آیندگان" به گرفتاری می‌افتد. «همسرش گفته است استالین وقتی قصه را خواند روی کتاب نوشت "مادرقحبه"…» و پلاتونوف«…گفته بود من این داستان را برای یک نفر نوشته‌ام، برای استالین.» سیاحتنامه محرمانه، رضا علامه‌زاده، نشر کتاب، ۱۹۹۷

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert