ماه تمام من!

———

ماه امشب از زیر ابر درآمده بود. لحظه‌هایی ایستادم نگاهش کردم. چقدر دور! اخمو! بداخلاق! نصفه‌نیمه طلبکار. چرا؟ انگار سگ پاچه‌اش را گرفته باشد. ولی همین که بود خوب بود. و من تصویر دیگری نمی‌خواستم می‌خواستم چیزی بهش بگویم ابرها باز آمدند و ماهم را پوشاندند. توی خیابان کانت راه می‌رفتیم حرف می‌زدیم؛ بعد دیگر خیلی از حرف‌های حیدر را نمی‌شنیدم. جای دیگری بودم جایی بهتر؛ تو کورم می‌کنی کرم می‌کنی لالم می‌کنی همیشه. و هیچوقت نمی‌فهمی که امشب آسمان چقدر قشنگ بود. خیلی. با این ابرهای پاره پاره. همه چیز قشنگ بود. نمی‌شود الکی همه چیز قشنگ باشد؟ و قلبم توی دهنم بکوبد؟ بوم بوم بوم بوم مثل این که لوله‌ی تفنگ را گذاشته باشند توی دهنم. برای چی؟ ماه گفت چون تو را دوست دارم دوست ندارم واژه‌ی چموش در گفتار و متن و کلام تو موش‌دوانی کند جولان بدهد؛ گفتم حق داری ولی حق نداری اینهمه نامهربان باشی. سرم را گذاشتم روی شانه‌ات که حرف بزند. ماه من گفت: کلام پلشت دوست ندارم دوست دارم ادب بر ادبیات تو حکومت کند. گفتم حق داری ولی حق نداری تنهام بگذاری. می‌فهمی؟ باز به آسمان نگاه کردم، دیگر ماه نداشت، و من هنوز پر از ماه بودم پر از تو. ماه. روشنای کمرنگش هنوز در آسمان رخ می‌نُمود. بعدش دیگر دلتنگ بودم. دلتنگ و خراب. گفتم تو می‌دانی چرا اینهمه دلم گرفته؟ تو اگر ماه تمام منی، پس چرا آسمانم اینهمه تاریک است؟ کجایی؟ دلم گرفته. چرا نمی‌فهمی؟ من از دست تو کجا فرار کنم؟

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert