گفتم: «اگر بیایی میرویم با هم ماه را تماشا میکنیم.»
گفتی: «کجا؟»
«ته همین خیابان یک پارک هست، درختهای قشنگی دارد، برکهی آبی، با جوجه مرغابیهای کوچولو…»
همان وقت خواهرت با یک بغل نان داغ وارد خانه شد، لحظهای نگاهم کرد تا از سر راهش بروم کنار. بهش سلام کردم. رو برگرداند، اخم کرد، و با ناز یک نان به من داد، و بعد با چرخشی تماما زنانه از کنارم گذشت. دلم ریخت. از بوی نان مست شدم، برگشتم و دیدم که او در راهرو خانه با تو کلنجار میرود.
چرخیدم. تلفن در دستم بود و داشتم باهات حرف میزدم. گفتم: «این نان هم برای ماهیها.»
دوباره اخم کرد و به مرتب کردن برگهای شمعدانی مشغول شد. انگار مهمترین کار دنیا همان بود، و من متأسف بودم که نمیدانستم. بعد دیدم که تو لباس پوشیدهای و داری با من تلفنی حرف میزنی. گفتم: «تو حرف بزن، من لبخند میزنم، میخندم، میخندم، میخندم.» و صدای ماشین لباسشویی در ذهنم میچرخید.
گفتی: «من از دیوار این پارک خوشم میآید. خواهرم اصلا نمیداند که این دیوار هست. اما من کنار همین دیوار با تو حرف میزنم.» و به دیوار سنگیاش دست کشیدی.
دیگر مرزی نبود، آن پارک همین پارک ما بود. گفتم: «میدانی؟ امشب وقتی ماهیها نان میخورند، خیال میکنند ماه را خوردهاند.»
قشنگ نیست؟
19 Antworten
سلام.وای نمی دانید چه قدر خوشحالم که اولین کسی هستم که پیغام می گذلرم . خیلی چیز ها قشنگند .ماهی ها , نانهای تازه ریز ریز .آخ که چه قدر دلم یه پارک خواست و یه حوض و یه نفر که باهاش نون ریزه کنم برا ماهی ها………
همیشه از خواندن اینگونه نوشتنتان لذت میبرم. کاش همیشه همین بمانید انگار عمیق باشید و ما را هم به همان ژرفا بکشانید نرم نرم نرم
نان..ماهی ها و ماه…کسی بیاید ماه را ریز کند برای من تا مثل ماهی ها در آن شنا کنم..
ماهی ها عشاق افسون شده کنار همان دیوار بودند شاید. که حالا توی آب با تکه های ماه سیراب می شدند. بله خیلی قشنگ است….
مرز نباشد. تو باشی. من باشم. تو بخندی. من حرف بزنم. تو بخندی. من نگاهت کنم. تو بخندی. من در تو غرق شوم. تو بخندی. من بمیرم. صدای چرخیدن ماشین لباسشویی بیایدو تو باز بخندی..
بگفتم صید کردی مرغ دل نیکو نگه دارش….تو بخند باقی اش با من!
باشه؟
سلام آقای معروفی عزیز!
واقعاً قشنگ بود. ماهیهای خانهی ما اما بیچارهتریناند که از زور گرسنگی به پیکر بیجان ماه بر آب چشم دوختهاند ولی ماه دیگر سخاوتمند نیست!
آقای معروفی نمیدانم آن مقاله را نوشتید یا نه، من نظرم را در این باره در بلاگم بیان کردهام اگر سر بزنید و نظر بدهید خوشحال میشوم.
بوی نان,بوی عشق و عشق وزیدن,بوی تنهایی,بوی درد کشیدن از دوری تو ,بوی دیوانگی و بوی هزار چیز دیگر تنها و تنها بخاطر وجود معشوق است و خواهد بود. بخاطر توست ! غزاله آدمی تنها یک بار عاشق می شود و بس.تنها یک بار می میرد و بس.تنها یک بار دیوانه می شود و بس.تنها ….
دیگر چه طور می شود ماهی خورد و به ماه نگاه کرد؟ محاصره ات می کنند همان آبهایی که عکس ماه را می لرزانند و می شوند ماهی. باران که می چکد و ماهی ها لب ور می چینند شصتم خبردار می شود که ماهی ها ماه خورده اند پیش از آن که ماهی شوند. این را وقتی گفت که با تعجب دید دیوار نبوده ی این پارک هم از سنگ است. ما و ماه و ماهی ها.
چرا:)
در جریان سیال ذهنتان همچون ماهی شنا کردم، تکه نانی را به زحمت بلعیدم. فکر کنم که مدتها بگذرد تا هضم شود.
خوب بود .
می خوام یه قصری بسازم پنجره هاش آبی باشه من باشم و تو باشی و یک شب مهتابی باشه..باشه؟
salam… chizaki neveshte’am dar babune ke agar negahi bendazid va nazaretoon ro bedoonam mamnoon misham. be vije ke dar bakhshe nazarat dar haman daghigheye aval ba soo-e tabir va eteraz movajeh shodam… merci
غم عالم همه کردی به بارم مگه مو لوک مست سر قطارم
مهارم کردی و دادی به ناکس فزودی هر زمان باری به بارم
بغضم گرفت
و عشق تنها عشق تو را به گرمی یک سیب مانوس می کند.
کاش مانند شما نویسنده زیاد داشتیم. فقط همین. خوشحالم که به فهم خواننده احترام میگذارید و خوراک خوبی در اختیارش قرار میدهید. موفق باشید
سلام
در برابر احساسات ,. کلام مسحور کننده و قلم شیوا هیچ کاری نمی شود کرد
چه , شما نویسنده توانایی هستید .
کلاه از سر برمی دارم به احترام هنرتان تمام قد می ایستم .
… اما ایکاش هیچ وقت سیاسی نمی شدید !
…اما نویسنده ای که دور سیاست نچرخد هیچ گاه نمی تواند ایرانی باشد !
نوااحمدی تهران
به امید شکستن همه بندها و همه مرزها.