To provide the best experiences, we use technologies like cookies to store and/or access device information. Consenting to these technologies will allow us to process data such as browsing behavior or unique IDs on this site. Not consenting or withdrawing consent, may adversely affect certain features and functions.
The technical storage or access is strictly necessary for the legitimate purpose of enabling the use of a specific service explicitly requested by the subscriber or user, or for the sole purpose of carrying out the transmission of a communication over an electronic communications network.
The technical storage or access is necessary for the legitimate purpose of storing preferences that are not requested by the subscriber or user.
The technical storage or access that is used exclusively for statistical purposes.
The technical storage or access that is used exclusively for anonymous statistical purposes. Without a subpoena, voluntary compliance on the part of your Internet Service Provider, or additional records from a third party, information stored or retrieved for this purpose alone cannot usually be used to identify you.
The technical storage or access is required to create user profiles to send advertising, or to track the user on a website or across several websites for similar marketing purposes.
50 Antworten
oh, i love this part:
حتا اگر بهخاطر خستگی
دنیا را تنها بگذارم.
dear Mr. Maroufi, i hope you always smile too
از تمام کسانی که می خواهند برای دنیا ازادی و صلح به ارمغان بیاورند حا لم به هم می خورد . از تمام کسانی که خودشان را ولی و قیم بشریت می دانند و فکر می کنند که می توانند چیزی را تغییر بدهند . تازه گیرم که تغییر بدهند ، گیرم که به ان بهشت موعد که توی ان نه ظلم است و نه سانسور برسند ، ان وقت که چی ، ان وقت انسان چه غلطی می خواهد بکند . از دنیایی بدون بچه های افریقایی و بدون امریکا و بدون شوروی و بدون اروپا و بدون اسرائیل و فلسطین و بدون جمهوری اسلامی ایران باید ترسید . به بازی هایتان ادامه بدهید . فکر کنید که کاره ایی هستید و از این بازی و از این فکر واهی حال کنید تا وقتی که سقط شوید و یک مشت ادم دیگر بیایند و جای شماها را بگیرند و به همین بازی ها و فکرها ادامه بدهند . من امشب می خواهم یک داستان بنویسم بدون انکه به چاپ کردن و یا نکردنش فکر کنم . امشب شام هم ندارم . یعنی خیلی شب هاست که شام ندارم و به انهایی که شام دارند حسودی ام می شود . من حسودی کردن هایم را دوست دارم و برای همین دوست داشتنشان است که نه خودم را تخریب می کنند و نه دیگران را .
شاید شاعر نباشید، اما گاهی خوب شعر می گویید آقای معروفی عزیز. نکته منفی اش اما اینجا است که همه شاعران و همه آنهایی که گاهی خوب شعر می گویند، حس مشترکی دارند و آن هم دلتنگی است. حالا شعر و دلتنگی را انتخاب می کنید یا…
پدرام گُل من،
شاعر نیستم، اما با شعر و دلتنگی زندگی میکنم. دلم حالا برای „تماماً مخصوص“ بدجوری تنگ شده، یک ماه تمام وقت به این پنجره چشم دوختم و نمیدانم چرا اینقدر نگران بودم. یک خط هم ننوشتم. و شاید از امشب…
با مهر/ عباس معروفی
چرا خسته اید استاد؟ هر چند طرح تان بی نظیر بود ولی درد اشکارش مرا نگران کرد ان احسا س غریبی که با اخرین خط به اوج رسید ((حتا اگر بهخاطر خستگی دنیا را تنها بگذارم)) دل نگرانم کرده… اگر خستگی بهانه رفتن باشد پس می تواند بهانه خوبی برای لبخند نزدن نیز بشود. استاد من دلم می خواهد باقی رمان تماما مخصوصتان را بخوانم… ان را ادامه نمیدهید؟ لبخند بزنید. خسته نشوید… خستگی بهانه خوبی برای رفتن نیست… ادامه بدهید… برقرارباشید با یک دنیا لبخند وهرگز خسته نباشید.
خوشحالم که دوباره مال خودمون شدین. رها کنین این مولود بی پدر و مادر رو که زیر بوته ی نفاق به دنیا اومده سیاست رو می گم. یه رمان تماما مخصوص برا ما بنویسین و به اندازه ی شمارگانش تو دلمون تکثیر بشین
🙂
سالهاست که پسورد زندگیام در دستان توست…
لبخند را شاید این ملت نیاموخته است
سلام… آخیش این بحث سیاست آشغال بالاخره تمام شد؟ هرچند که مبدانم از همین شعرتان هم میشود مفهوم سیاسی برداشت کرد خستگی اینروزها! اما باورکنید ما هم دیگر خسته ایم دلمان کمی آرامش میخواهد
منهم مثل همه دلم تماما مخصوص رو میخواد. استاد اینروزا دریا روندگان جزیره آبی تر را در دست گرفته ام و از داستانهایش لذت میبرم میدونید بهترینش تا حالا برایم آخرین نسل برتر بود حسابی مجذوبش شدم… برقرار باشید با لبخند
“ پدرام گُل من،
شاعر نیستم، اما با شعر و دلتنگی زندگی میکنم. دلم حالا برای „تماماً مخصوص“ بدجوری تنگ شده، یک ماه تمام وقت به این پنجره چشم دوختم و نمیدانم چرا اینقدر نگران بودم. یک خط هم ننوشتم. و شاید از امشب…
با مهر/ عباس معروفی “
این از طرحتون زیبا تر بود .
کاش می دونستین که توی این دنیا
یه جایی نه خیلی دور
بعضی ها هستن که با خنده شما شاد می شن و با غصه شما ….
شاید هم بدوونید . اما براتون مهم نباشه!!!
اگر شما خسته باشید. ما چی بگیم ؟
می شه به کسایی که مثل من هر روز به امید و آرزویی به سایت شما سر می زنند, یه کم _فقط به اندازه یک خط _ انرژی بدین.
شاد زید…
مهر افزون…
سلام آقای معروفی عزیز!
همه ی لبخندها را برای شما آرزو می کنم.
امیدوارم همیشه موفق باشید.
🙁
ببخشید اشتباه شد…
🙂 🙂 🙂
سلام …همه زندگیم مال تو تنها لبخند را از من دریغ مکن!
در این دلتنگی خواندن نوشته های لطیف شما آدم را آرام می کند.
عین مطلب را در فانوس منتشر کردم استاد اما گویا فانوس هم طعمه فیلترینگ آقایان شده… قلمتان پایدار باد
سلام اقای معروفی من خیلی قلم شما را دوست دارم///
امیدوارم همیشه قلمتون پایدار باشد///
همه خنده هام شبیه های های گریه شده!!!!!!!!
آقای معروفی ما اون پایین یه سوال از شوما کردیم گفتیم بلکه آشنا در بیایید!!! اما جواب ندادین … در هر صورت دمتون گرم
روزی به من گفت
لبخند را از من دریغ نکن اما اکنون نمی داند با این ماسک همیشه خندان چه کند
وقتی لبخند می زنی دلم قهقهه می خندد. آرامشت را همیشه از ما دریغ مدار ار چه فریادت را گاهی بیشتر دوست داریم.
DearMr Maroufi
You may present one smile if you tell me about this wonderful music
i asked the same question in previous post but i think you might have forgotten or hope not ignored.
smile .
پتر عزیزم،
این موزیک ساختهی آروُ پرت است (Arvo pärt) که اسلندی است، و در برلین زندگی میکند. این آلبوم «Alina» نام دارد، و پنج قسمت است، سُلو « Alina»، و دوئتهای آینه در آینه «Spiegel im Spiegel» امیدوارم پیداش کنید. کارهایی هم روی تم «بنیامین بریتین» کرده که بی نظیر است.
عرض سلام و ارادت به آقای معروفی عزیز و آرزوی همیشه لبخند زدن و لبخند دیدن. برقرار باشید.
جناب معروفی!
چرا به یکباره زدی به صحرای کربلا ( کوچه علی چپ سابق —پس از انتخابات شهرداری اسم آن را عوض کرده!!!)؟!!!…باشه محض گل روی شما!… :۰)
به چرک می نشیند خنده به نوار زخم بندیش ار ببندی
رهایش کن
اگر چند قیلوله ی «دیو» آشفته می شود.
چمن است این
چمن است با لکه های آتش خون گل
بگو چمن است این
تیماج سبز میرغضب نیست.
حتا اگر دیری ست تا بهار بر این مسلخ برنگذشته باشد.
تا خنده ی مجروحت به چرک اندر ننشیند
رهایش کن
چون ما رهایش کن.
سلام آقای معروفی. ممنون بابت توجهتون به مطلبم و بیشتر ممنون بابت نوشته ها و کتابهای زیباتون. نوشته تون منو یاد این انداخت،از وبلاگ پاگرد:http://pagard.ayene.com/archives/000240.php
خیابان
مال آنها
خانه
مال تو
خواب هایم را
نمی گویم
جز این ها دیگر هیچ ندارم…
آقای معروفی خیلی وقت نیست که به وبلاگتان می آیم اما این یکی از اولین متنهایی است که خواندم و حس طلبکار بودن بهم دست نداد…همیشه شاد باشید و نفس کشیدن را به خاطر خستگی فراموش نکنید
سلام…شاد و همیشه موفق باشید .
سلام معروفی عزیز.
خواب آروممو موریکونه برد. حالا نه بودنه آرومم می کنه نه رفتنه. حالا نه هستم نه نیستم. حالا نه به دور متعلقم نه به آن. حالا نه پاهام روی زمینه نه چشمهام. حالا نه نفس می کشم نه مرده ام. حالا نه حس برگشتنی هست نه میل بودنی. حالا آویزونم توی دو دنیا و رویای یه دنیای دیگه رو می بینم. اما ای کاش این همه پاندول نبودم, حیران. کاش مرگ مرا در خود می گرفت.
نقطه سر خط.دوباره شدیم همان آدم ها.به سلامتی…..
بقول عزیزی آنهمه به در و دیوار زدیم که کوزه نشکند. حالا که شکسته… چرا لبخند نزنیم! حتی اگر بخاطر خستگیمان همه ی دنیا تنهایمان بگذارند… من که لبخند می زنم! با شما و همه ی آدمهای نازنین مملکتم که مهمترین دغدغه شان اهداف ارزشمند صلح و آزادی و رشد فرهنگی کشورشان است… از هر راهی که باشد… خوب باشید… و لبخند یادتان نرود!
عزیزم،
پدربزرگم میگفت: «باسی بیا این اسکناس را بگذار توی جیبت.»
گفتم: «لازم ندارم.»
گفت: «توی راه شاید کوزهی کسی را شکستی!»
حالا کوزه شکسته، و ما چیزی در جیبمان نیست.
جز لبخند.
با مهر/ عباس معروفی
میدانم که لبخند وصله ناجوریست بر قبای چروکیده صورتم ……ولی انگار زندگی ادامه دارد الان شب است و فردا باز هم خورشید طلوع میکند ….
همه چیز در گذر است. پس همه چیز لایق درگذشتن است (ف. و. نیچه)
سلام . خیلی قشنگ. با این شعرتان نیرو و نشاط گرفتم
هنوز وقتش نشده که قصه گو ما رو از انتظار دربیاره و قصه بگه،از اون قصه های تماما مخصوص؟این قصه ی دردناک رذالت…ااا نه!ببخشید سیاست ،خاطره ی شبهای نشستن و قصه خوندن و لذت بردن و زندگی کردن رو از یادمون برد…
تو لبخند منی
با تو ، با تو با خودم با همه
مهربان میشوم
و این چطور لبخندی ست؟! لب- خند؟! لبه-خنده؟! لبه ی خند؟! یا عکس قرار است بیافتد! از آن لبخند ها که „سیــب“ است یا آن یکی ها که “ چــــیز “ ( پنیر فرنگی؟!) / باری ، خنده ی کیهانی کاش باشد! „بیگ بنگ“ ِ دوباره! با ماهیچه های آویزان ، صورت را کش بیار! عباس خان می گوید که باید لبخند زد! / “ دنیا تنها بگذارم“ ، یادم را انداخت روی آن خدای یونانی، همان که زمین را بر گرده دارد . زمین از دوش ِ شاعر افتاده است! کوزه که نه، کُره شکسته! و لبخند بزن…..!!!
هرچند روزگاری در مدرسه به ما می گفتند: لبخند زدن زشت است! و نشانه ی بی ادبی! اما لبخند بر لبان ما نخشکید. ما زنده هستیم و زنده می مانیم.چونان کارون جاری و چونان الوند مقاوم.
چه خوبه لبخند زدن، خندیدن… بی خیال بیهودگی های سیاست و نقشهای تکراری اون شدن..چه خوبه کنار اومدن با همه ناخواسته ها…چه خوبه دل دادنِ هر چه بیشتر و بیشتر به زندگی…
سلام جناب معروفی عزیز
به دور از مسائل و های و هوی سیاسی با این شعر قشنگتون باز هم همون معروفی عزیز ما هستید . حتی با اختلاف نظر در دیدگاهها
موفق و پاینده باشید
چقدر خوشحال شدم که دیدم در این کادر میشه خود به خود فارسی نوشت. ممنون. و چقدر احتیاج داشتم به کمی دلگرمی. باز هم ممنون. چشم. یادم نمیره که لبخند بزنم. اصلا مگه بدون لبخند هم میشه زندگی کرد؟
سلام. آقا معروفی عزیز! بابت لینک ممنون. می بوسمت.
فکر کنم همه از شر انتخابات راحت شدیم!
با همین دیدگان اشک آلود
از همین روزن گشوده به دود
به پرستو به گل به سبزه درود!
اقای معروفی سلام این شعرت ضمن اینکه خیلی قشنگه یکجورهایی ادم را میترسونه و حال و هوای پاییز داره.یه چیزی بگو بوی بهار داشته باشه و رنگ امید.خستگی برای فردا .امروز از انچه باید کرد هزار دگر مانده.موفق و پیروز باشی
بودم و باز شدم.
سینه ام آیینه ایست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آیینه بزدای غبار…
:
پاینده باشید !
با لبخند!:)
می جنگیم با هراس و می خواهیم گره کنیم خودمان را به این آدم های خندان و عبوس و عاشق و غم انگیز درون. اما هر چه می ریسیم گل های پنبه پا بر جاست…
سلام آقای معروفی. با اجازه به وبلاگتون لینک دادم. خوشحال می شم بهم سر بزنید.
لبخند من بی سرزمین مگر رنگ و جلایی دارد
جناب معروفی
به احترام لذتی که همواره از آثار شما برده ام, به احترام آیدا و آیدین, به احترام هنر خواستم لبخند بزنم. اما پوزخند آنان که امروز بر سر زندگیم سایه افکنده اند جز زهرخند چیزی درپی ندارد…
صبحگاهان که بسته می ماند
ماهی آبنوس در زنجیر
دم طاووس پر می افشاند
روی این بام تن بشسته به قیر
چهره سازان این سرای درشت
رنگدان ها گرفته اند به کف
می شتابد ددی شکافته پشت
بر سر موج های همچو صدف
خنده ها می کنند از همه سو
بر تکاپوی این سحر خیزان
روشنان سر به سر در آب فرو
به یکی موی گشته آویزان
دلربایان آب بر لب آب
جای بگرفته اند
رهروان با شتاب و در تک و تاب
پای بگرفته اند
لیک باد دمنده می آید
سرکش و تند
لب از این خنده بسته می ماند
هیکلی ایستاد می پاید
صبح چون کاروان دزد زده
می نشیند فسرده
چشم بر دزد رفته می دوزد
خنده سرد را می آموزد …
…
تو آن سوی آتش ایستادهیی
و لبخند میزنی…
و لبخند تو آنقدر بها دارد
که به خاطرش از آتش بگذرم،
من طلا خواهم شد،
میدانم…
جبران خلیل جبران
🙂
سلام خوش به حالتان هنوز معنی لبخند یادتان هست و در باره اش حرف می زنید هر لبخندی که می زنید یادتان نرود دلشکسته ای هم التماس دعا دارد.یا حق