لبخندی تماماً مخصوص

مهمان شما بودیم. پدرم به پشتی تکیه داده بود و چای می‌نوشید. آقای کابلی هم داشت می‌رفت سیستان. دشداشه‌ی سفید  پوشیده بود که خطر کم‌تر تهدیدش کند. همه‌ی ما جوری نگاهش می‌کردیم که انگار آخرین سفرش است. پایین پله‌ها ایستاده بود. پدر گفت: «عباس، یک کاندا بده به آقای کابلی که توی راه…»
من از یخچال شما یک کانادا برداشتم. خواهرت آنجا ایستاده بود و نگاه می‌کرد. مانده بود چه کند. ما هم تکلیف‌مان را نمی‌دانستیم. نمی‌دانستیم این روی و گریزش به‌خاطر حضور ماست یا این‌که از دست تو ذله شده. وقتی برگشتم پدر گفت: «آقای کابلی رفت، تشنه!»
کانادا در دست‌هام مانده بود. نمی‌توانستم آن را زمین بگذارم، همه‌جا شیب داشت، و شیشه می‌افتاد. شیشه‌ی خنک  را چسباندم به تبخالم، لبم آرام‌تر شد. از شیشه‌های قدی اتاق دیدم که باران می‌بارد، تند برگشتم. دنبالت می‌گشتم. آنطرف داشتی با خواهرت جر و بحث می‌کردی. و او از دستت ذله شده بود. گفتی: «پس ناهار چی داریم؟»
خواهرت گفت: «ماهی.»
و بعد دیدم که تو چیزی را بغل زده بودی و از پله‌ها بالا می‌رفتی. می‌گریختی. خواهرت دنبالت می‌آمد، باشتاب. گُر گرفته بود، و چقدر زیبا شده بود. می‌گفت: «ماهی‌ها را کجا می‌بری؟»
گفتی: «ماهی نه! من ماهی دوست ندارم.»
مهمان‌ها در اتاق پراکنده بودند، همه‌ی ما گرسنه بودیم، و صدای اذان در گوشم می‌پیچید. پدرم لاغر شده بود. کوچک‌تر شده بود. گفت: «عباس، خیلی دلم می‌خواهد ایشان را ببینم. پس کجا هستند؟»
انگار یک حکم است، دویدم که تو را صدا کنم، خواهرت یک گاو سیاه به دوش کشیده بود و داشت از پله‌ها بالا می‌آمد. بالای پله منتظر ایستادم. تو در آستانه‌ی در اتاقت ظاهر شدی. تنگ ماهی توی بغلت بود. جای تبخالم می‌سوخت، و موجی داغ در صورتم وول می‌خورد. سرم کاروانسرا بود، و قلبم تند می‌کوبید. لبخند زدی. دلم ریخت. گفتی: «دلم می‌خواهد صدات کنم اما نمی‌دانم به چه نامی.» و ماهی‌ نارنجی در تنگ بال می‌زد.
باز نگاهت کردم و زبانم بند آمد. لب‌هام می‌سوخت. سیر نگاهت کردم. و تو لبخند ‌زدی. لبخندی تماماً مخصوص.
گفتی: «چه‌جوری همه‌ی خودم را بگیرم توی دست‌هام؟ هان؟»

دلم نمی‌خواست زمان تکان بخورد. اما چیزی پریشانم می‌کرد. صدایی در سرم تکرار می‌شد که پریشانم می‌کرد. صدای چکش بر گانگ پاره پریشانم می‌کرد. صداها بر جمجمه‌ام رژه‌ی سربازها سنگفرش خیابان را می‌شکافت.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

14 Antworten

  1. صداها اینقدر می آیند در سر یله می کنند و ماهی های تنگ سرخ می شوند با جلز وولز های ما که فرصت سیر دیدن و یک لبخند سیر نمی ماند..و آخر ..همه می رویم..لب تشنه.

  2. پیش از آن که سیر نگاهش کنم دلم آن قدر گرفت که دیگر هیچ صدایی نشنیدم. هاه کردنهایم روی شیشه خشک شد و جای انگشتی ماند که انگار تشنه بود و رفته.

  3. آخ که روزی چند بار به اینجا بیایم به امید یک نوشته اینجوری.مرسی.زیبا بود.بالاخره من هم بعد از مدتها یه داستان نوشتم „دیوار“ دوست دارم بدانم به نظرتون چه جوریه .نمی خواهم بهتون زحمتی بدهم اما می خواهم بدونم آیا اصلا در حدی هست که داستان نویسی را دنبال کنم یا نه.پس منتظرم.

  4. آخ که روزی چند بار به اینجا بیایم به امید یک نوشته اینجوری.مرسی.زیبا بود.بالاخره من هم بعد از مدتها یه داستان نوشتم „دیوار“ دوست دارم بدانم به نظرتون چه جوریه .نمی خواهم بهتون زحمتی بدهم اما می خواهم بدونم آیا اصلا در حدی هست که داستان نویسی را دنبال کنم یا نه.پس منتظرم.

  5. باز هم صد رحمت به گلستان و صادقی و فدایی نیا . گلشیری البته حالا دیگر خسته کننده شده است . سردوز آمی هم که در حلقه خودش و به جمع به به گویان خودش دل خوش است ( روده درازی و بد زبانی و بی زبانی ) اما آدم هرچه بیشتر بخواند بیشتر یاد می گیرد .
    با آل احمد و محمود و دولت آبادی آدم فقط به عقب بر می گردد . شما هم بد نیستید . البته اگر دوستان از شما سواستفاده نکنند .هوالباقی .

  6. مثل همیشه بی نظیر. همه ی آدما واسه ی خودشون لبخندی تمامن مخصوص دارن. اون مطلب سیم نقاله و خاک رو خیلی دوست داشتم. من توی نمایش قهوه تلخ شبنم طلوعی بازی می کردم. میثم نمایش من بودم. حالا اون رفته. دیگه میثم خودمم نیستم. دلم برای همه ی اونایی که رفتن تنگ شده.

  7. ماهی گفت: ماه از اون بالا مثل نون می مونه … گنجشک گفت : ماهی توی آب مثل رویاست… دن کیشوت به برنارد شا گفت : چند وقت است روی ماهتان را ملاقات نمی کنیم… تلخک گفت : نان برای روی ماه ما مثل روباست ..مثل خیال…….. پیشکش به شما کلا مخصوص … نباتی از اردبیل

  8. احساس می کنم به تمام این لحظه برای همیشه پیوند خوردم. نمیدونم چه حرف آشنایی بود؟ یا کدوم احساس؟ ولی مثل این بود که تمام خاطراتم رو در بر داشت. برای احساس قشنگی که بهم دادی ازت ممنونم.

  9. هیچوقت وقت فکر نمی کردم که روزی با عباس معروفی حرف بزنم.وقتی که آیدین را شناختیم دیگر تو نبودی ورفته بودی تا دلقک خسته خانه بل بشوی.همچنان یادتان یاداور آیدینی است که در آن روز سرد اردبیل تن همیشه خسته اش را در شورابی رها میکرد.و رفتنت دل ما را مثل تن ناز آیدا سوخت وما یوسف وار مانده ایم وپیکر فرهاد دردی را درمان نمی کند.

  10. این آقای آتیلا مثلا عرض ارادت فرمودند؟..تو رفته بودی تا دلقک خسته ی خانه ی بل شوی ..اهانت است یا مراتب عرض ارادت؟؟؟؟؟؟؟شاید من با گوش چپم می شنوم یا شاید چپکی می شنوم…