——–
بهش گفتم از گشتالت که حرف میزنی یک مجموعه را کامل میبینی، آدم خوشش میآید که چه خوب میفهمی همه چیز را. هم اینطرف را هم آنطرف را. اما پای منافع خودت که پیش میآید همیشه فقط خودت را میبینی؛ فقط تویی که حق داری، تویی که اشتباه نمیکنی، تویی که درد نمیآوری، تویی که هر کاری میکنی باید تایید شود. گفتم تو یک زن چهل سالهای و هنوز نمیدانی که من چه حقوقی در این زندگی مشترک دارم؟ پس کی باید بدانی؟
سر پیچ خیابان که پیچید توی کوچه خودشان از پشت سر نگاهش کردم، خدای من چقدر دوستش دارم. و چرا تمام این مدت همه در سوء تفاهم زندگی کردهایم؟ بودن یا نبودنم چه اهمیتی در زندگیش دارد؟ به همین راحتی میتواند آدمی را مثل قوری لبپریده بگذارد پشت در، و برود یکی دیگر بخرد؟ واقعاً؟ صداش کردم. برگشت. چند قدمی جلو رفتم. دلم میخواست بروم بغلش کنم بوسش کنم و هیچ حرفی دیگر نزنم، مثل همیشه. اما دیگر پاهام نکشید. همانجا بهش گفتم: «من کتاب نیستم که هروقت هوس کردی بیایی سراغم چند ورقم بزنی سرت را گرم کنی بروی دنبال کار و برنامه و زندگی خودت. من آدمم.» و برگشتم به پستوی تنهاییم، چراغ را خاموش کردم و افتادم روی مبل. چی دلم میخواست؟
Eine Antwort
پس خیلی بد بودید…