باز ذهنم شروع کرده به آهنگسازی. چند شبی است که همینجور پشت سر هم آهنگهای قشنگی ساخته و اجرا میشود، و من انگار که هدفون روی گوشهام باشد، آهنگها را تمام و کمال یکی پس از دیگری میشنوم، و بعد لحظههایی سکوت است، یا صدای پای زن همسایهی بالا، و یا صدای ماشینها؛ بعد آهنگ بعدی.
مدتها بود که آهنگی نمیشنیدم، نمیدانم اگر چه حالی باشم ذهنم آهنگ میسازد. ولی میدانم به هنگام بطالت و نومیدی یک آهنگ مبتذل میافتد توی کلهی آدم، و بعد میبینی که داری زمزمهاش میکنی، یا با سوت میزنیش. این وضعیت را همینگوی در یکی از داستانهاش ضبط کرده، و من در سالهای جوانی گاه دچارش میشدم و خیال میکردم من و همینگوی این حس را مشترک داریم. بعدها دیدم خیل نومیدان روزگار، صفی است تا ابدیت، که دارند آهنگهای مبتذل را سوت میزنند، و خیال میکنند هرچه بیشتر سوت بزنند زودتر از بطالت نجات مییابند، حالی که راه نجاتشان از این وضعیت غمانگیز، خیز به کار خلاقه است.
مجید هم در رمان «فریدون سه پسر داشت» همین وضعیت را دارد، دری وری میگوید، پاچهی این و آن را میگیرد، اما در کارگاه تیمارستان، به محضی که چوبساب را روی چوب میگذارد، ذهنش تظیم میشود، و تاریخ انقلاب شکل میگیرد.
حالا که ذهنم دوباره آهنگسازی را شروع کرده، دارم فکر میکنم چه دورههایی اینجوری بودهام. یادم هست یکی دو سال قبل از نوشتن سمفونی مردگان در سرم به شدت موزیک میشنیدم، موزیکهایی چندصدایی، با سازبندی عظیم، موزیکهایی که حاضر بودم یکیش را ضبط کنم و بعد بمیرم.
زمانی هم موقع خواب همین که چشمهام را میبستم رنگ میدیدم، آبی، و طیف آبیهایی که هیچکدامش را با چشم ندیده بودم. آبیهایی که اصلاً در دنیا وجود ندارد. یا قرمز، زرد، سبز، سبزی که زوربا هم ندیده، و تمامی نداشت.
گاهی هم تابلو نقاشی میدیدم، تابلوهایی که لنگهاش را تا به حال ندیدهام. دلم میخواست پا شوم، قلمموها و رنگها را بیاورم بساط را پهن کنم و یکیش را بکشم. اما آنقدر از خودم کار میکشم، و آنقدر خسته به رختخواب میروم که دیگر محال است بتوانم از جام بلند شوم.
چند سالی هم تابلوهای فیگوراتیو میدیدم، از چهرههای خبیث، شیطانی، و ترسناک. اما این یکی دو سال گذشته همهاش رنگ دیدم و تابلوهای آبسترک با رنگبندیها و فرمهای بینظیر.
گاهی بهخاطر میسپردم که وقتی بیدار شدم یکیش را اقلاً بکشم. اما صبح که بیدار میشدم چیزی در یادم نبود، مثل اکثر خوابهام.
همیشه فکر کردهام کاش امکانی وجود داشت برای ضبط خوابهایی که آدم میبیند، یا ضبط آهنگهایی که در ذهن اجرا میشود، یا رنگهایی که میآید و میایستد، والور عوض میکند، دل میبرد، و بعد میرود.
چند شب اخیر که ذهنم موزیک میساخته، نمیدانم کدام شب روی کاغذهای کنار تخت یادداشتی نوشتهام که خیلی از کلماتش را حالا نمیتوانم بخوانم. یادم هست یکی از آهنگها که با گروه کر اجرا میشد، شعرش فارسی بود، با این ترجیعبند:
… در این قطار نیمهجان.
یادم نمیآید این شعر را جایی خوانده یا شنیده باشم. تصاویر و کلماتش آشنا نیست. و احتمالاً در خواب یادداشت کردهام.
80 Antworten
به این میگن خارش ذهنی.
درود بر رنگ ها که فقط در رویا رنگ اند و در دنیا فقط کلمه!
در این قطار نیمه جان باسی سواری می کند
آهنگ وشعرش را ببین به به چه کاری می کند
در هر هنر او واردست. چون باخ و پیکاسو. چرا؟
در خواب باشد چشم او. آهنگ نگاری می کند
با سلام دوست عزیز
با سه داستانک جدید منتظر شما هستم …
کتاب سیذارتا رو خوندم ! خیلی عالی بود
البته ۲ روزه که ذهنمو مشغول کرده !!!! ولی موقع خوندنش یه آرامش نسبی
پیدا کردم که هنوزم توی خلصه م .
ممنون
من هم چیزهایی می شنوم، که من رو میترسونند معمولا … حسودیم شد … مال شما خیلی لطیف و مهربونن … من یک موقع هایی (که من هم نمیدونم چه فرقی با بقیه موقع ها میکنن) صدای جیغ و شیون عجیب بلندِ کلّی زن رو می شنوم … انگار صدها زن رو تو یک اتاق شکنجه بدن … و گاهی در پشت زمینه مردی با سرعت خیلی خیلی خیلی زیاد کلماتی رو زمزمه میکنه … که معمولا شعر هستن ولی مثل نفرین و جادو معلوم میشن
——————————————-
شهرزاد عزیزم
می خوام این حس ها و حالت ها رو توی رمان جدیدم کار کنم.
به عنوان تم موازی.
مرسی که شنیده هاتون رو برام نوشتین.
عباس معروفی
خیلی عالی بودموفق باشید
پس با رجوع به سابقه ی آهنگ سازی ذهن شما و آفریده شدن اون شاهکار، به احتمال زیاد باید در آینده ای نزدیک منتظر یک هنرآفرینی، اون هم از نوع بیچاره سازش ازتون باشم.
امیدوارم
تا دیدار
سروش معروفی! برادر به چه روزی افتاده ای؟
————————————————
آقای محسن هفت بار تلاش کرده که این جمله را بر جریده ی عالم ثبت کند. و مرا برادر خطاب کرده، و احتمالاً از وضع اسفناک من غصه دار شده و گفته به چه روزی افتادی
ببین اخوی!
اینجا این پیرزن همسایه ی ما در آسایشگاهی به مدتی طولانی بستری شد. چند وقتی شبها موزیک می شنید و اینو به همه می گفت ولی کسی حرفش رو باور نمی کرد تا اینکه بالاخره انواع آزمایش ها روی جمجمه ی ایشون انجام شد و پزشکان گفتند: شما یک تومور بی آزار در مغزت داری که در قسمت حافظه سلول های تکرار کننده می سازه. ولی بی خطره، می خواهی جراحی کنیم و درش بیاریم؟
پیرزنه گفت: «معلومه که اجازه نمی دم. من می خوام این موزیک ها رو بشنوم.» و حالا خوش و خندان داره موزیکشو گوش می ده. اون هم موزیک هایی که زمان قبل از جنگ از رادیو شنیده، یعنی آثاری از بتهوون و باخ و ماهلر و برامس و دیگران.
آزارش هم به مورچه نمی رسه.
حالا موزیک شنیدن من شاخ تون می زنه؟ هی سروش سروش می کنین!
نه بابا، این سروش نیست، نه از نوع بدخیم، و نه از نوع عبالکریمش. شما فکر کنین تومور خوش خیمه. اگه یک بار نوشته بودین من هم رد می شدم، منتها هفت بار!… به نظر شما نگرانی تون عجیب نیست؟ به چه روزی افتادین واقعاً
عباس معروفی
akh aghaye maroufi
manam zehnam shologhe khabe tablohaye naghashi mibinam hame chi too saram micharkhe delam mikhad laaghal mitoonestam benevisameshoon vali ghalame tavana dashtan ham nematie ke man azash mahroomam.kashki mitoonestam benevisameshoon.kashki mitoonestam bekeshameshoon.bazi vaghta saram va delam az in hame feshar mikhad monfajer beshe.vali shoma ke hastin.shoma benevisin ke ghalbe ma sabok she.
لعنت به این صدای آژیر.
هی صدای آژیر ، جیغ جیغ صدای آژیر خطر توی سر.
جنگ که تمام شده چرا این لعنتی دست بردار نیست ؟ نور قرمز ، صدای آژیر ، چشم های قرمز ، صدای آژیر.
دلش گرفته بود از این صدا. بغض گلوی اش را جر داده بود و داشت از شکاف چشم های اش می ریخت پایین. سرریز بر گونه های اش بود آن همه خاطره که از همین پنجره ی پیش چشم ، به چشم ذهن اش رسیده بود. به دور و برش خیره شد با گریه با اشک که شاید دستی یا دست کم سبابه ای جمع کند این تکه های سریز انگار بی انتها را ، اما تنها شده بود ، کسی نبود.
دیگر هیجان جنگیدن هم موج نمی زد توی آسمان و هوای شب های تهران. تهران هم مگر جنگ شده بود اصلا ؟
سطرهایی از صداهایی که اوایل“فریدون سه پسر داشت“توی سرم بود و داستانی دیگر شد.
بعضی وقتها که چشم هامو می بندم ، اشکال مختلفی می بینم به شکل توده هایی حجیم که مدام دارند رشد می کنندورشد می کنند و بزرگتر و بزرگتر می شوند بطوری که همه ی فضا های خالی رابتدریج پر می کنند ،همه ی فضاهای منفی را پر می کنند این پر شدن مداوم فضاها احساس خفگی در من ایجاد می کنه . من هم گاهی موسیقی می شنوم ، کاش می تونستم به خوبی شما احساساتم را و یا رؤیاها و خواب هام را بنویسم . وقتی میام اینجا و می بینم شما چیز دیگری نوشته اید خیلی خوشحال می شم چون می دونم باز هم با حرف های شما از سطح ِ این زندگی به سوی ژرفا کشیده خواهم شد .آقای معروفی من هنوز منتظر هستم شما به ایمیل ام پاسخ بدهید .
پرستو
سلام. خیلی وقت است که اینجا را نخوانده ام. دلتنگ شده ام برای حرف زدن…
دلت بهاری
سلامی گرم ؛ از دبی همیشه گرم
استاد گرامی این دومین باری است که برای شما می نویسم
و شاید صدمین بار که به سایت شما می آیم
هنوز به خانه نرفتم تا کتاب را برای شما پست کنم ؛انشاالله تا چند روز آینده به خانه بر خواهم گشت
استاد ممنونم که می نویسید .. نوشته های شما کمک بزرگیست برای من تا بتوانم چون بزرگان فکر کنم .
راستی .. می دانم برای آنکه به وبلاگ من سر بزنید خیلی کوچکم و دقیقه های خالی برای شما کم است
اما خوشحال می شوم دکلمه ی من را گوش کنید ؛ شعر و صدای خودم است
لینک دانلود دکلمه :
http://www.4shared.com/file/60285522/700504f/mosafer_4.html
.
استاد دو سوال از شما دارم ..
شما به عنوان یک نویسنده ی با تجربه ؛ برای من که تازه اول راه هستم .. چه نصیحتی دارید ؟
دوست دارم با یک جمله از شما راه تازه ای را شروع کنم .. فکر تازه ای ..
و دومین سوال ؛ آیا شماره ی تماسی وجود دارد تا من بتوانم با شما گاهی تماس بگریم ؟
ممنونم از حضور شما .
با احترام
سید محمد مُرکبیان
فیلم آبی یکی از سه گانه های کیشلوفسکی.
آهنگ سازی شما مرا به یاد این فیلم انداخت.
پروانه ها رو خواب دیدن
پریدن از رو جوی آب
دنبال یه سوسک سیاه
راه کشیدن تو جاده ها
گریه و خنده بی دلیل
فریاد شادی بی دلیل
فقط و فقط مال دو جاس
یا توی خواب یا بچگی
کاش توی خواب بچه بشیم
بچگی رو خواب ببینیم
یا با یه فوت جادوگر
به بچگی سفر کنیم
………
من صبرم کمه آقای معروفی … بنویسید … من شدیدا منتظرم … راستی به من بگین اسم کتاب مورد علاقه تون چیه … اگر انتخاب یکی هم سخته چند تا بگین … میخوام بخونم
—————————————
نمی دانم چر اگر اسم چند کتاب را نگویم احساس بدی دارم.
در رمان «فریدون سه پسر داشت» اسم خیلی هاش را گفته ام. همچنین در برنامه های رادیو زمانه.
ولی کتاب خوب خیلی زیاد است… و خواننده بسیار کم.
من در ذهنم گاهی کامواهایی می بینم که تافته می شوند ،
و بعد با سرعت باز می شوند.[ با نمایی که فقط کامواها را می توان دید]
و این برایم حسی از جنس گناه به همراه داشته ، همیشه .. و البته ترس.
سلام.
این قطار فکر کنم همون قطار هسته ای خودمون باشه.
استاد! به نیمه جانیش زیاد دل نبندید، ترمر مرمز نداره.
هر چی ازش دورتر باشی بهتره.
با سپاس.
می دانید؟ تابلو ها, شعر ها,آهنگ ها,رنگ های موقع خواب “ مثل ته کفش می ماند, یک باره نگاه می کنی می بینی سوراخ شده“
نمیدانم کدام شب روی کاغذهای کنار تخت یادداشتی نوشتهام که خیلی از کلماتش را حالا نمیتوانم بخوانم.
…..
تشکر بابت اینکه آدرس دادید تا دفترچه ام را که مدتی بود دنبالش می گشتم پشت تخت خوابم پیدا کنم
….
نمیدانم کدام شب روی دفترچه کنار تخت یادداشتی نوشتهام که خیلی از کلماتش را حالا نمیتوانم بخوانم.
.“دلی که در ریا زلال بود“
……
خیلی جالبه! خیال می کنم من و استاد معروفی این حس را مشترک داریم.
A movie about Hafez
http://hafezebozorg.blogfa.com/
بچه که بودم هر روز موسیقی تازه ایی را در ذهنم می شنیدم.این حالت بعد ها هرگز برایم تکرار نشد.هنوز هم سعی می کنم موسیقی هایی را که در آن دوران می شنیدم بخاطر بیاورم.جز یکی از ان ها بقیه از خاطرم رفته اند.چرا اینگونه شد؟چرا دیگر این صداهای زیبا در گوشم طنین انداز نمی شوند؟گناه من بزرگ شدنم بود؟
اقای معروفی.متاسفانه رادیوزمانه فیلتر است و ما به هزار ترفند نوشته های شما را در انجا می خوانیم.اما نمی توانیم نظر بدهیم زیرا فیلتر شکن تنها اجازه ی مشاهده را می دهد نه درج نظر.
ضمن تشکر از دو نوشته ی اخیر شما درباره ی (( داستان )) نظر شخصی من این است که داستان عالم خیال است و هر انچه که در می گذرد.بنابراین قابل تعریف نیست و تنها باید آن را نوشت و یا خواند…
امیدوارم این سو و ان سوی متن بیشتر و کاملتر ادامه پیدا کند
من بعضی اوقات حقه ی سینمائی به کار می بندم و برای تغییر رنگ آسمون و رنگ آفتاب روی چمن دراز می کشم و چشممو می بندم. رنگ آسمون سرخ سرخ مثل خون دلم می شه. آفتاب نارنجی نارنجی و نمی دانی باهاش چه حال می کنم. پایدار باشید
استاد نوشته اید که یکی دو سال قبل از نوشتن سمفونی مردگان چنین دوره ای را سپری کرده اید . وقتی حاصل این دوره شاهکاری مانند سمفونی مردگان می شود به ما حق بدهید بی صبرانه منتظر خواندن شاهکار دیگری از شما باشیم . ( راستش از حالا لذت خواندن یک رمان دوست داشتنی دیگر را حس می کنم . ) این انتظار کی به پایان می رسد ؟
درود. اگر آن تابلو های خبیث را نمی دیدی من مطمئنم „اورهان“ چیزی کم داشت ودر تاریخ ادبیات ایران یک خلا بزرگ وجود داشت.اگر آن آهنگ ها را نمی شنیدی „آیدین“ خلق نمی شد. اگرآن خواب ها را نمی دیدی „پیکر فرهاد“ را نمی تراشیدی! تو باید رویا ببینی تا ما عوام الناس حسینا را بفهمیم و از همزبان بودن با تو و اوافتخار کنیم. زبان فارسی تو را هرگز فراموش نخواهد کرد. تو ای خالق برف و کلاغ…بدرود.
سلام آقای معروفی
امیدوارم حالتون خوب باشه
سری به گروه بچه های سنگسری بزنید خوشحال میشیم…
با تشکر….. مدیر گروه سنگسر
———————————–
مدام به سنگسر می آیم
در ایران بانک مرکزی چک پولهای صد هزار تومانی چاپ کرده که نقش برجسته فردوسی دارند و عجیب تر این که روی این چک پولها عکسی از تخت جمشید انداخته اند . به نظر شما عجیب نیست ؟
روزگار خوش
حیرت انگیز است وقتی تکه های گنگ روحم را لا به لای نوشته های دیگری باز می یابم…
حقیقت امر این است که مصداق بارز مطلب یاد شده ذهن الکن من است! که حتی در طول خواب هم موسیقی می زند… گاهی آهنگ هایی فاقد ارزش موسیقیایی و گاهی ارکستری کامل از ساز های زهی و کوبه ای که مداوم و بی خستگی می نوازند و می…
شاید به همین خاطر است که اغلب، بعد از برخاستن از خواب، خسته ام…
امیدوارم تعبیر نشانه ای که فرمودید، خلق اثری غنی باشد.
با آرزوی زایایی ذهن
نقطه
اینجا یعنی خود استاد معروفی می نویسند؟ باور کردنش برام غیر ممکنه….
امیدوارم موفق باشید. شعری از بابک خوندم تو همین صفحه.
در این قطار نیمه جان ….
جالبه. ترکیب قشنگی داره. باخ و پیکاسو…آهنگ نگاری.
سلام
خوابها بخشی از واقعیتهای درونی ما است.
ای کاش همیشه خواب بمانم اما سمفونی بشنوم.
سلام. با این حساب یکی از همین روزها داستان تازه ای از عباس معروفی خواهیم خواند موفق باشید.
سلام
حیف دیدم حالا که اینهمه زیبا و تاثیرگذار می نویسید شما را به جایزه ی ادبی ایران دعوت نکنم . بهترین اتفاقی که مطمئنم از حضور شما در این جایزه ادبی خواهد افتاد ، این است که آثار شما در کتاب برگزیده های جوان ادبیات ایران چاپ خواهد شد و همه ی ما علاقه مندان ادبیات در ایران از آن لذت می بریم . ضمنا شما رو لینک کردم . نه به خاطر اینکه من رو لینک کنید . به خاطر اینکه در جمع دوستانم باشید و هراز چندگاهی به شما سر بزنم . راستی در مورد جایزه ی ادبی ایران در وب لاگم توضیح کامل دادم.
با مهر و امید موفقیت شما
aghaie maroifi kheili besiar azizam salam
ahang sazi shoma mesle hame khabhaie man ast va mara iade „peikare farhadetan“ miandazad
ghalametan paidar
با سلام خدمت استاد معروفی عزیز.
خوشحال می شم به وبلاگ منم سر بزنین. چند تا داستان ناقابل… و اگر لطف کنین نظرتون رو هم بگین.
با تشکر.
سلام آقای معروفی عزیز
خوشحال می شویم به وبلاگ ما سری بزنید:
rockandpain.blogfa.com
سلام عزیز
وبلاگ سکسکه های یک مست بروز شد
مگر دل تو گرفته ؟ بغض ته صدای تو می گیرد؟
که چشم های تو سگ دارد که چشم های تو می گیرد
* * *
از خالکوبی دو ستاره به بازویم
می خواستی که لخت شوم آتش آورم
این بار هم به زیر درختان دوست ها
آتش زدند بی تو مرا سرخ پوست ها
و با چند لینک و یک خبر….مرسی
همچنان حرف های شما برای من مهم است
منتظرم
نادعلی
ارادت مندیم بسیار آنا هم که سواد نداره می دونه حتی
یعنی واقعا اینجا را استاد معروفی پر می کنه؟!!!!!!!!!!!برام باور نکردنیه…..!!۱
سلام بر عباس جان معروفی. در این قطار نیمه جان… جالبه. می دونی یاد چی افتادم؟
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
راستی تا یادم نرفته: این جا: زاهدان.
دیر زی و شاد زی.
سلام
دنیای خواب دنیای اعجاب انگیزی است. میگویند خواب بازتاب صحنه هایی از زندگی روزانه است. اما من مانند شما در خواب صحنه هایی را دیده ام که دربیداری هرگز ندیده ام. همکارم آقای بلیز آهنگ ساز است او می گوید اکثر آهنگ هایش را از رویا هایش الهام گرفته است.
من خودم در خواب معمولن یا آواز می خوانم و یا فیلم های رنگی ساخته ذهنم است می بینم در این فیلم ها خود هم نقش یکی شخصیت های داستان را اجرا می کنم.
دلم می خواهد روزی فرصت و امکاناتی دست بدهد که از روی رویا ها و گاه کابوس هایم فیلم تهیه کنم.
گاه گاهی هم در رویا یم آواز می خوانم و آرام از دنیای خواب بیرون می آیم و صدای خودم را می شنوم. اگر با نت موسیقی آشنا بودم ملودی آنرا ثبت می کردم .
صحنه زیر را چند شب پیش در خواب دیدم:
پدر کنار دشت با دلی اندوهگین نشسته
هوا ابری
تیرگی همه جا را گرفته
دختر تدبیر
که به آبیاری دشت دل بسته
مدام می پرسد
چرا با دشت تشنه
دست های یاری و همکاری
کوله باری از خصم و خشم بسته
در کنار دشت رودباری جاری
و همه جا ابری و خیس
مردمی با بار خود بر دوش
از جایی به جایی در جوش خروش
ومن در پاسخ دختر تدبیر آوازم را
قدم زنان
در خیسی جویبار
آرام می خوانم:
منم آن موج خسته ی دریا
که می رود سوی ساحلی تنها
ساحلی تنها
منم آن بر گ های پائیزی دل
که افتان و گریزانست ز درختها
زدرخت ها
یک برادر در موج خشم افتاده اینجا
یک برادر خاموش و تنها در راز خویش با خدا
منم کز اصل خویش گشته جدا
گشته جدا
ویران زهستی در ساحلی تنها
ساحلی تنها
منم شور جوانی
که رفته از دست
میان خشکسالی دشتی
که شده صحرا
شده صحرا
منم تندیسی که ایستاده در میدان شهر
که بهت زده می نگرد
به تغییر رویایی
که شده کابوسی بی تعبیر
بی تعبیر
منم پیکر تراشی که هستی اش رفته با بادها
که خموش و تنها
رفته از یاد ها
رفته از یاد ها
فریدون
اقای معروفی عزیز به نظر من داستان کوتاه
ان حادثه ای است که خود نویسنده باید ان را تجربه کرده باشد یا اینکه باید بسیار به ان نزدیک شده باشد تصور من این است
زمانه فیلتر است و من نا اشنا با فیلتر شکن میبخشید .
علی
یادداشت های یک مهاجر افغان
سلام جناب معروفی
تو فیلم ابی کیشلوفسکی یه صحنه هست که خانم ژولیت بینوش از اب استخر که سرش رو میاره بیرون ارکستر با تمام عظمتش یه تمی رو که چند بار تکرار شده شروع به نواختن میکنه هر وقت این صحنه رو میبینم مو به تنم سیخ میشه حالا این کجا و حال کسی که ارکستر تو تمام تنش جریان داره کجا؟
ممنون
salam hatman 1 sar be weblagam bezanid montazere nazaretoon hastam merci anouhe
عجب!
لینک شدید.
سلام استاد.
یک داستان برایتان فرستادم و مدتهاست که چشم انتظار جوابتان هستم.
نکند داستانهای ما بی تجربه ها را نمی خوانید؟
سلام دوست عزیز.
به ما سر نزدی ها!
یه چند تا داستان ناقابل.
به امید ارتباط مجدد.
سلام دوست عزیز
پری پشت دیوار
دعوتید به خواندن این داستان کوتاه.
http://www.bomb1.blogfa.com
سلام عباس عزیز
مدتی است که یک کار گروهی با خانم روانیپور در وبلاگ «گروه اینترنتی کولیها» شروع کردهام. دارم تلاش خودم را میکنم. باید بیشتر یاد بگیرم. باید بیشتر کار کنم. باید تنبلی سالهای گذشته را بگذارم کنار. باید کمکاریها را جبران کنم. گاهی هم خسته میشوم اما یاد حرفهات که میافتم دوباره جان میگیرم.
اینروزها غروبها کنار کارون میروم. یک سیگار روشن میکنم و مینشینم روی ریگها و به بچههایی که توی رود شنا میکنند نگاه میکنم؛ چه ذوقی میکنند. چه قدر سر و صدا دارند. بعد یادم میافتد که یک روزی وقتی سرباز بودهای از اینجا گذشتهای. بعد یادم میآید وقتی که بچه بودم با افسانه میآمدم کنار رود.
من لخت میشدم اما افسانه همیشه لباس تنش بود، با لباس شنا میکرد. میرفت توی آب و خیسخیس میشد. لباس به تنش میچسبید. میلرزید، دندانقروچه میکرد و حاضر نبود از آب بیرون بیاید و خودش را روی ماسههای نرم و گرم بیندازد. من روی ماسههای نرم و گرم وول میزدم و نگاهش میکردم که سرش را زیر آب میکرد، تند و سریع با چشمهای قرمز بالا میآمد و مثل گنجشک دور وبرش را نگاه میکرد.
ماسههای گرم به تنم میچسبید و کیف داشت. بعد خودم را در آب میشستم.
تو اما نمیدانم این روزها، این غروبها وقتی که دلتنگ میشوی کجا میروی، کجا سیگارت را روشن میکنی؟ آیا در غربت جایی مثل شورابی هست که یک دلِ سیر نگاهش کنی و گوشهگوشهاش یک یاد دور را برایت زنده کند؟ میدانم موقع رفتن آنقدر عجله داشتی که حتا فراموش کردی آلبوم عکسها را با خودت ببری. نمیدانم حالا موقع دلتنگی به کی به کجا نگاه میکنی؟
…
———————————–
عزیزم حمیدرضا
دلتنگی هات مال من.
همین که فکر می کنم به خاطر نوشتن و معلمی، حکم زندان و شلاق دارم و توی پاسپورتم نوشته شده: برای سفر به تمام کشورهای دنیا. و زیرش یک مهر گنده خورده: سفر به ایران ممنوع.
همین مرا بس.
می بوسمت
عباس عزیز فراموش کردم آدرس „کولیها“ را بگذارم.
این هم آدرس:
http://kooliha.blogfa.com
اگر تمایل داشتی لینک آن را در وبلاگت بگذار.
سلام استاد
می بخشید که اینجا این درخواست را می نویسم ولی دیگر چاره ای نداشتم
استاد من از کجا میتونم کتاب سمفونی مردگان را پیدا کنم؟
متاسفانه هر کاری کردم نتونستم پیداش کنم
لطفا اگر میتونید راهنماییم کنید
متشکرم
————————————-
نشر ققنوس تهران.
چند شب پیش مهمان دوستانی در مجلسی بودم. همه اهل هنر و ادب.شعر و داستان خواندیم .جای شما خالی نبود!
بیشتر از همه حضور داشتید. خانمی جوان و شاعر(نامش را نمی دانم.متاسفانه.) و غمگین.دو شعر زیبا از خودش خواند و مابقی از شما.و جه زیبا خواند.شعری از شما خواند که تا امشب ذهنم را مشغول کرده بود. برای همین آمدم تا دوباره آن شعر را بخوانم.
هیچ کس زودتر از من
لبخند نمی زند
به روی تو
حتا بیداری!
…
لطفاً به آخرین پست وبلاگم سر بزنید و در صورت تمایل به پرسشی که مطرح کرده ام پاسخ دهید . کمک بزرگی می کنید . مرسی .. 🙂
جناب آقای معروفی عزیز ،ممکنه آدرس و شماره تلفن خانه هدایت رو بفرمایید؟ سپاس
————–
Haus der Kunst &Literatur HEDAYAT
Kant Str. 76
۱۰۶۲۷ Berlin
۰۰۴۹ ۳۰ ۴۳ ۷۲ ۷۹ ۷۶
سلام آقای معروفی عزیز
آیا هنوز در رادیو زمانه برنامه دارید؟ بعد از قسمت ۵۳ هم داشته اید؟
——————————————
فراوان
آقای معروفی عزیز
بسیار خوشحالم کردید… منتظرتان هستم
سپاس
لطفا این نظر را تایید نکنید.شخصی است.برای شما…
حق این را دارم که درباره ی برنامه ی شما در رادیو زمانه پیشنهاداتی بدهم؟
به عنوان یک داستان نویس اماتور به همراه دوستانم نیاز به یکسری اموزش های حرفه ایی تر از نویسنده ی حرفه ایی چون شما داریم.به طور مثال در برنامه های شما درباره ی شروع رمان و داستان کوتاه و ویژگی ها و تفاوت هایشان صحبتی نشده است.اینکه اصلا شروع چگونه باید باشد و به طور خاص پاراگراف اول یک داستان کوتاه چه ویژگی هایی باید یا می تواند داشته باشد.
موضوعات دیگری که برایمان اهمیت دارند:
۱-راه های تقویت نثر… چرا نثر سلینجر.همینگوی.داستایوفسکی و فلوبر با یکدیگر متفاوت است؟ جایگاه و ویژگی های هر یک از این نثر ها کجاست و چگونه است؟
۲-در نقد های مختلف خوانده ایم که به طور مثال کتاب تازه منتشر شده ی کافه پیانو ساختار یک رمان را ندارد.مگر ویژگی های ساختاری یک رمان چیست؟ساختار رمان با داستان کوتاه چه تفاوت هایی دارد؟
و هزاران سوال دیگر که می توانند موضوعات مختلف برنامه های رادیو زمانه باشند… امیدواریم در برنامه های اینده بیشتر به فرم ها و ساختار ها بپردازید…
استاد عزیزم سلام
خواندن مطالب وب لاگ شما تبدیل به عادتی دوست داشتنی برای من شده است . حتی وقتی حضور خلوت انس را بروز نکرده اید ، کامنتهای دوستان دیگر را می خوانم و با خواندن دو سه خطی که در زیر بعضی از نظرات می نویسید حضور شما را احساس می کنم . شاید از معدود مواهبی که از عصر جدید نصیب ما شده ، یکیش همین باشد . همیشه سپاسگزار این ارتباط مستقیم با شما هستم . گاهی آرزو می کنم کاش سالیان قبل همچین امکانی برای برقراری ارتباط با مرحوم گلشیری یا مرحوم احمد محمود که بسیار دوستشان دارم فراهم می شد .
استاد امروز کامنت آقای حمید رضا سلیمانی را خواندم . یاد سحری افتادم که همراه عمویم در روستایی که زادگاه پدرم است قدم می زدیم . بهار بود و همه جا سبز . مه صبح گاهی هم سحر را زیباتر کرده بود . عمویم دستم را گرفته بود برایم صحبت می کرد . از هر جایی رد می شدیم خاطره ای داشت . از چشمه ، از کوه ، از باغ های اطراف روستا ، از همه جا . این دوست عزیز هم از خاطرات و دل تنگیهایش نوشته بودند . شاید فرق نسل من و شما در این باشد که شما لا اقل گذشته ای دارید که با نگاه به آن خاطرات شیرینتان را به یاد بیاورید ، اما من و هم سن و سالهایم چه ؟ از کجا و از چه روزی خاطره ای خوش داریم ؟
سلام
آقای معروفی
سایتی که از طریق آن می توان مطالب بخش آموزش داستان نویسی برای دوستانم در ایران را دریافت کرد – سانسور شده و قابل دریافت نیست
خیلی ممنون
———————————————
وقتی آفتابه داران „بی فرهنگی“، از وزیرش بگیرید تا کیهان و هنگ موتورسواران و قاضی هاشان با داستان و آموزش های ادبی چنین می کنند، با نوجوانی که در خانه شان ام تی وی می زنند توی رگ چه خواهند کرد؟
این هم یکی دیگر از مشکلات ماست.
راهی خواهیم یافت.
من دچار خوابهای پریشانم وشما دچار موسیقی! فکر میکنم هزاران زن در من و خوابهایم زندگی می کنند. راستی آقای معروفی! شما نمی دانیدچرا«این همه آدم در یاد من زندگی می کنند ومن در یاد هیچ کس نیستم؟»
پس قطار برای شما هم جان دارد
🙂
خیلی از آن چیزهایی که در کلام نمی گنجد در صدا می گنجد ، آوازشان بخوانید ، آواز خیلی خوب است ، یک جور مداد است . مداد رنگی ست .
خیلی خوشحالم که در وب سایت شما هستم نمی دونم برای کار تحقیق ما وقت خواهید گزاشت یا نه هر کسی با دیدگاه و زاویه نظر خودش میتونه نظر بده و هر کسی از نظر دادن منظوری داره اما من همیشه برای مطالبی نظر میدم که احساس میکنم باید نظر بدم و اصلا به همه مطالب همه وبلاگها نظر نمیدم در بلاگ خودم هم علاوه بر یه کار تحقیقی قصد دارم افرادی را که دست به قلم هستن را دعوت کنم تا انها مکالمه هایی را که بین دو نفر انجام میشود و در بلاگ نمایش داده شده است را انها با نوع تفکر و نوه قلم خودشان این مکالمه را که بصورت ناقص هست تمام کنن
مطالب همه افراد با ذکر نام و وب سایتشان در بلاگ به نمایش در خواهد امد تا همه به دیدگاه همدیگر دسترسی پیدا کنن شاید خواندن این داستان و نیز وقت گذاشتن برای ارایه دیگاه خودتون و یا نیز ادامه دادن این داستان کوتاه و ارسال ان وقت بیشتری میخواهد و شاید در حوصله همه افراد نخواهد بود اما حتما همه افراد که به اینجا دعوت میشون ارزش کافی برای یک تحقیق گسترده و نیز ایده ای نو از دیدگاه جامعه شناسی و روانشناسی خواهند گذاشت و همه این افراد با وقت گذاشتن برای اینکار علمی و تحقیقی کمکی بسیار به روند ان خواهند کرد نتایج این کار حتما در اینده نمایش داده خواهد شد در ضمن از بلاگ و مطلب جدید افرادی که دارای وب سایت هستن نیز همیشه دیدن خواهد شد و دیدگاه های انها در طول زمان بررسی و به ایشان ارایه خواهد شد این و ب سایت کاملا شخصی است
امیدوارم همیشه ما را تا اخر کار (تا مطلب ۸)همراهی بفرمایید.
در ضمن خواهشا اگر دوستانی دارید که مورد تایید شما هستن را نیز به این بلاگ معرفی کنید بازم با تشکر فراوان اشاره میکنم که این یک کار تحقیقی است و ما اصلا به دنبال افزایش میزان بازدید بلاگ برای استفاده از مزایای ان نیستیم بلکه هدف از دعوت ما گسترش بیشتر جامعه اماری این تحقیق است.
بزن آن پرده ، اگر چند تو را سیم
از این ساز گسسته
بزن این زخمه ، اگر چند در این کاسه ی تنبور
نماندهست صدایی …
بزن این زخمه
بر آن سنگ
بر آن چوب
بر آن عشق
که شاید
بردم راه به جایی …
پرده دیگر مکن و زخمه به هنجار کهن زن
لانه جغد نگر،
کاسه آن بربط سغدی
زخموشی
نغمه سر کن که جهان
تشنه ی آواز تو بینم
چشمم آن روز مبیناد
که خاموش
درین ساز تو بینم …
نغمه ی توست ، بزن
آنچه که ما زنده بدانیم
اگر این پرده برافتد
من و تو نیز نمانیم .
اگر چند بمانیم و
بگوییم همانیم . . .
„محمد رضا شفیعی کدکنی“
درود . کاملا درسته . همه چیز از لحظه ی اولین حرکت آغاز می شه . اما بدبختانه برای خیلی از ما مشکل همان اولین حرکته . مثلا برای نقاش ها اولین خط یا نقطه ای که روی وحشت سفید روبرو می یاد تعیین کننده دومی ، سومی و حرکت های بعدی است . آقای معروفی به نظرتان همین وضعیت در جامعه ما صادق هست یا نه . برای رسیدن به حرکت و آغز تغییر و رسیدن به وضعیت مطلوب مشکلمان این است که هنوز هیچ کس نقطه آغازی نشده . برای همین همه ما در غفلتی پنهان در حال سوت زدن یا زمزمه کردن ابتذال هستیم . پیروز باشیم !
داستان ما بی تجربه ها که خواندن ندارد.
آقای معروفی عزیز،
سلام
برنامه هایتان را در رادیو زمانه می شنویم و می خوانیم. می دانید می خواهم سوالی از شما بپرسم. می دانید ظاهرا بعد از اینکه مطبوعات غربی شروع کردند به نوشتن درباره نویسنده های خودشان و خواننده هایشان هم به قول کوندرا به جای خواندن کتابهای آن نویسنده ها شروع کردند به خواندن درباره آن نویسنده ها، و از آنجائی که مطبوعات ما هنوز „درباره“ نویسنده ها نمی نویسند (چونکه هیچ کتاب دست نخورده ای دست خواننده نمی رسد تا بنشینند و نویسنده اش را بررسی کنند!) خود نویسنده ها این رسالت را برعهده گرفته اند و درباره خودشان، روحیاتشان، عادتها و احساسهایشان می نویسند. چرا؟ همیشه فکر کرده ام نویسنده صادق خودش را می نویسد اما اگر قرار باشد نویسنده به جای نوشتن به خودش بپردازد، باور کنید دلزده می کند مخاطبش را.
سلام استاد.
امیدوارم درس های این سو و آن سوی متن ادامه داشته باشد تا ما هم چیزی یاد بگیریم. اگر چنین بود، ما را هم بی خبر نگذارید، مشتاقانه منتظریم.
با آرزوی موفقیت.
چقدر حسِ جالبی داره که آدم توی اینترنت، وبلاگ یا وبسایتِ نویسندهای رو پیدا کنه که ازش چیزی خونده و میشناسدش. وبلاگ حتا به گمونم از وبسایت هم جالبتر باشه، چون آدم میتونه کامنت بذاره.
مثلن من الان دارم با خودم فکر میکنم که من دارم برای عباس معروفی کامنت میذارم. نویسندهی سمفونیِ مردگان.
به نظر من این کتاب توی ادبیاتِ معاصر ما یکی از بهترینهاست. خوشحالم که اینجا رو پیدا کردم و از این به بعد نوشتههای شما رو خواهم خوند.
ذهنتون آهنگ میسازه و نقاشی میکشه و….
من ذهنم فقط با خودش حرف میزنه، گه گاهی توی اتوبوس که ایستادهام، یک مقالهی بلند دربارهی یک موضوعی به ذهنم میرسه، خب البته حرف زدن ذهن من با خودش، راه حل داره و راهحلش هم یک قلم و کاغذه که همیشه در دسترسه.
موفق باشید
سلام!
سمفونی مردگان رو تازه خوندم… و از جست و جوهام رسیدم به اینجا!
صدای پای کتاب “ بار دیگر شهری که دوست میداشتم “ استاد نادر ابراهیمی توی سمفونی مردگان گاهی میاد…….نه؟!!
سربلند باشید!
با سلام و خسته نباشید خدمت شما
به نظر من شما همان طور که در نوشتن استاد هستید
در تدریس هم ماهرید…
آموزش های داستان نویسی شما حداقل
برای من بسیار مفید بوده
امیدوارم با قدرت به کارتون ادامه بدین
و در آینده شاهد چاپ (ذوب شده) در هر جا که امکان داشته باشد
ما هم بخوانیم
باشیم
موفق باشید
سلام
اینجا سلام هم طعم دوستی دارد
دوست عزیز و بزرگوارم سلام !
می خوام ازتون بخوام که یکی از داستان ها مو بخونید . چون واقعا نیاز مندم که استادی مثل شما کمکم کنه .
من به نقد سازنده تشنه ام.
کمکم کنید تا بهتر بنویسم .
چون نوشتم برام یه وظیفه است .
بعضیی وقتا حرف از اسیریه !
براتون یکی از داستانامو میل می کنم !
امیدوارم که بخونید!
فقط امیدوارم
منم خیلی… منم خیلی
بچه تر که بودم عاشق امام زاده هایی بودم که وقتی آدم از یک درشان می رود داخل از آن درشان خوشگل بیاید بیرون..
بزرگتر که شدم عاشق عروسها شدم..هر چقدر چین وا چین دامنشان و پف زیر دامنی شان بیشتر شیدایی من بیشتر
بزرگتر که شدم عاشق نویسنده هایی شدم که زشتی آدمها را جوری تعریف می کنند که زیبا به نظر برسد و روی آدم اینقدر اثر بگذارد که آدم دلش بخواهد حتی یک چشم نداشته باشد اما جای آن ادمها به پست نویسنده بخورد…
این سطور را از یکی از داستانهایم بر داشته ام…اما هنوز هم سر قول و قراراه عاشقی ام با آن طور نویسنده ها هستم..
جناب معروفی
خوشحال می شوم به من سر بزنید..
http://www.13th.blogsky.com
I want to know how can I post something for your programm in Radiozamaneh, please send me your email address. Also you can find my text in this link;
http://kootooleyesefid.persianblog.ir/post/55
Regards
Atefeh
——————————-
[email protected]
کامنت گذازی برای بزرگی مثل شما چه سخت است دست آدم میلرزد مبادا بیهوده ای بنویسم و استاد را برنجانم که اوقات طلایی شما ارزش بیش از اینها را دارد ولی اگر بیان درد دلی هم هست فقط با تکرار جملات افسون کننده خود شما امکان پذیر است، مثل آنکه می گفتی و ما را میبردی به “ بوی نان تازه در کوچه های کودکی“ ، استاد ارجمند شنیده بودم بتهون نیز میگفت یکی از زیباترین سمفونی هایش را در خواب به او الهام شده بود و پس از بیداری تا یادش نرفته بود او هم مثل همه خوابهاش تمام آنرا نوشت و بعد شد بتهون بزرگ. استاد عزیز خوابهایت را دریاب که الهامات و وحی های منزل توست .
سایه شما از سر ما کم نشود. دوستدار شما – مرتضی
کامنت گذازی برای بزرگی مثل شما چه سخت است دست آدم میلرزد مبادا بیهوده ای بنویسم و استاد را برنجانم که اوقات طلایی شما ارزش بیش از اینها را دارد ولی اگر بیان درد دلی هم هست فقط با تکرار جملات افسون کننده خود شما امکان پذیر است، مثل آنکه می گفتی و ما را میبردی به “ بوی نان تازه در کوچه های کودکی“ ، استاد ارجمند شنیده بودیم بتهون نیز میگفت یکی از زیباترین سمفونی هایش را در خواب به او اتهام شده بود و پس از بیداری تا یادش نرفته او هم مثل همه خوابهاش تمام آنرا نوشت و بعد شد بتهون بزرگ. استاد عزیز خوابهایت را دریاب که الهامات و وحی های منزل توست .
سایه شما از سر ما کم نشود. دوستدار شما – مرتضی
سلام
چند روزی هست که کتاب “ سمفونی مردگان “ رو خوندم . هنوز دلم گرفته . فکر نمی کنم بعد از گذشت همه ی سالهای عمرم هم این دل گرفتگی و دلتنگی فراموشم بشه . خوشحالم از اینکه با آثار شما بیشتر آشنا شدم . مدیون شما هستم برای سمفونی ای که نواختنش رو به گوشم رسوندید .
بانو کم رنگ شده این روزها
نمیدانی چقدر دوست دارم وقتی مینویسی بانو
استاد عزیزم سلام . امروز نامه شما را به میسح علی نژاد خواندم . اشاره کرده بودید به زمینی که در تهران داشته اید و مصادره شده است . راستش پدر من وکیل دادگستری است .استاد از ارادت من به خود اطلاع دارید ، اگر قابل دانستید می توانیم پیگیر پرونده تان در ایران باشیم . پدر من وکیل مردم در دوره ششم مجلس بود که در انتخابات دوره ی هفتم به علت عدم التزام عملی به اسلام و ولایت مطلقه ( اگر اشتباه نکنم ) رد صلاحیت شد . با توجه به رشته تحصیلی اش اکنون وکالت می کند . مایه افتخار ما ( مخصوصا خود من ) خواهد بود که بتوانیم در کنار شما باشیم .منتظر پاسخ شما هستم . با مهر
دوست دارم یک بار بیام پیش شما
یک مشت گریه از بغضی که حالا، با خوندن این متن دارم رو بیارم بریزم اونجا
یک دل سیر نگاهتون کنم
برگردم
دوست دارم لاقل این رویا نپوسه
———————————-
تشریف بیارید
چای هم حاضره