قاعده‌ی بازی

——–

رمان تماماً مخصوص حاصل تنهایی‌های من است، هفت سال تنهایی و کار بر کلمه. انگار کلمه‌ها را یکی یکی با چکش نرم می‌کردم می‌گذاشتم توی جمله. و خب این رمان را با تکنیک داستان کوتاه نوشتم؛ اگر داستان کوتاه باغچه است که با دست مرتب می‌شود، و رمان باغ است که با بیل سامان می‌گیرد، من این رمان را با دست نوشتم. برای ساختن یک باغ آن هم با دست، آدم هلاک می‌شود، ولی هلاک نشدم، خودم را محک زدم، لذت بردم، کیف کردم، رمانی سخت عاشقانه، سخت تنها، با رفت و برگشت‌های در زمان، و پر از صدا. این رمان چندصدایی، تکه‌های قلب من است.

هر فصلی ناتمام می‌ماند و در جایی دیگر فصلش تمام می‌شود، هر فصلی با تداعی از جایی شروع می‌شود که در فصل قبل با یک تداعی تمام شد. این کارها را دوست داشتم. عباس در رمان تماماً مخصوص من نیستم، اما اسمش را عباس گذاشتم که خواننده خیال کند منم. عباس در رمان تماماً مخصوص منم، اسمش را عباس گذاشتم که خواننده خیال کند من نیستم. این هم مثل شکست زمان، جزو قاعده‌ی بازی است. مگر نه؟ 

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

4 Antworten

  1. اولش کلافه ام کرده بودی استاد
    عصبانی بودم. دندان به هم می سابیدم و می گفتم چرا این کار را کرد؟ چرا آن کار را نکرد؟
    آخرش این کتاب دهانم را بست. نه می گریستم نه می خندیدم. فقط زیر لب می گفتم: چرا؟
    گیج بودم تماما مخصوص

  2. اولش کلافه ام کرده بودی استاد
    عصبانی بودم. دندان به هم می سابیدم و می گفتم چرا این کار را کرد؟ چرا آن کار را نکرد؟
    آخرش این کتاب دهانم را بست. نه می گریستم نه می خندیدم. فقط زیر لب می گفتم: چرا؟
    گیج بودم تماما مخصوص
    ——————————-
    اگه رمان این بلاها رو سر خواننده نیاره که رمان نمیشه
    میشه؟
    و لطفا هرگز به من نگین استاد. من با این کلمه کهیر می‌زنم

  3. عباس در رمان تماماً مخصوص من نیستم، اما اسمش را عباس گذاشتم که خواننده خیال کند منم. عباس در رمان تماماً مخصوص منم، اسمش را عباس گذاشتم که خواننده خیال کند من نیستم. این هم مثل شکست زمان، جزو قاعده‌ی بازی است. مگر نه؟
    این جمله دیوانه ام کرد….
    —————
    ممنون که خوندین

  4. عباس آقای معروفی؛
    اکثر نوشته هایتان را خوانده ام و از اینکه بنده هم مثل شما و عباس تماما مخصوص، ایرانی ام، لذت می برم.
    دل گوره های (ببخشید اگر از اصطلاحی من در آوردی استفاده می کنم. بهتری نیافتم) عباس تان، هم ریشه بودند با آنچه گه گاه و بی قاعده بر زندگی من چنبره می زنند. موقعیت جغرافیایی نمی شناسند سرمای قطب و پیانوهای آویزان، میان زمین و آسمان برلین. با عباس ایرانی آمدم برلین، واندلیتز، میدان فردوسی، لب مرز و قطب شمال. با عباس ایرانی در میان برف ها نعره کشیدم و فحش دادم …
    باز هم بنویسید عباس آقای معروفی. برای مان باز هم بنویسید.
    ———–
    ممنونم که می‌خوانید

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert