قاضی‌های بالفطره؟

——–

شهرزاد من؛

تجربه‌ی چهل سال نوشتن و تماشای دقیق آدم و درخت و آتش به من می‌گوید نقد فمنیستی، کمونیستی، ایدئولوژیکی و هر نقدی که به "ایست" ختم شود، در مورد ادبیات خلاقه مردود و باطل و فاقد اعتبار است؛ بریزش دور. تنها انسان می‌تواند محور عالم باشد؛ نه زن! نه مرد! نه ابلیس! در طرح موضوع جالب بی بی سی با عنوان ۱۰۰ زن تا این لحظه دو نویسنده هم حضور دارند؛ شهرنوش پارسی‌پور و من. از لحظه‌ی انتشار مطلبم چند نظر فمنیستی و ایدئولوژیکی آمد زیر نوشته‌ام که تا اینجایش می‌گذارمش روی فرق سرم، ولی صاحبان آن نظرها مرا زیر توهین و اتهام گرفتند که چرا اصلاً نوشته‌ام؟ چرا یک رسانه اصلاً اجازه داده در مورد زنها، مردهایی هم مطلب بنویسند. شلاق. شلاق بر تن نویسنده بخاطر نوشته‌اش.

دیروز رفته بودم برای تو شال بخرم، در راه فکر کردم چه خوشم می‌آید مطلب شهرنوش را دستکاری کنم، جای مردها و زن‌ها را عوض کنم؛ دختر باکره بشود پسر نجیب، واژه‌ی فاحشه بشود، فاحشه‌باز، و این جامعه را تست بزنم. این کار را برای تو می‌کنم که تماشا کنی. می‌دانی؟ باید ببینی به کدام نظرها اهمیت بدهی، و برای کدام نظرها وقعی قائل نباشی. شنیدن هم مثل نفس کشیدن، دم و بازدم دارد؛ اکسیژن را بگیر اضافات را بکوب به طاق.
اینجا در این بساط، آش برخی چنان شور شده که برای من روانشناس تجویز کرده‌اند: «گمان مى‌کنم آقاى معروفى دچار نوعى اختلال سیستم و افت ذهنى شده و بجز این نظرات تصمیم جالبى هم براى ١١ اسفند و بازگشت به ایران گرفته‌اند. آقاى معروفى، حالا دیگر مدتى است عقبگردهاى نامتعادلى از خود نشان داده است. به نظرم جدا از نقد، باید یک روانشناس متبحر، بیست سال اقامت او را در خارج از کشور واکاوى کند. شاید دلایل این افول را بشود لااقل براى خود او روشن کند و به درمانش بکوشد.» می‌بینی؟ علاوه بر اینهمه توهین، در تصمیم من برای کجا زیستن یا کجا رفتن دخالت می‌کنند، قضاوت می‌کنند، حکم تعیین می‌کنند و شلاق را هم خودشان می‌زنند. دوستی نوشته بود: «جنسیت‌زدگی زن و مرد و رسانه ندارد.» و خب دیدم که در ماچولند، پتیشن امضا کرده‌اند و فریاد وااسلاما به آسمان رسیده است.

چرا در طرح موضوع مهم یک رسانه که باید مثل شعله در بین زن و مرد دربگیرد، بحث و دیالوگی برای تفاهم و شناخت بیشتر شود، عده‌ای دوست دارند رمان‌نویس هم مطلبی بنویسد کلیشه‌ای که: بهشت زیر پای مادران است، زن گل سرسبد آفرینش است، مریم مقدس نمونه زلال یک زن تاریخی است، گل است سنبل است صدایش زیباتر از چهچه بلبل است؟ در مقابل مردها همه ماچو و زنباره و مردسالار و ضعیف‌کش و نره‌خر و عوضی‌اند تا دل عده‌ای که خود را کدخدای این بساط می‌دانند خنک شود؟ چرا؟

راستش تو اگر نباشی، شهرزاد! نمی‌توانم بنویسم. در "سمفونی مردگان" آیدا (نیمه‌ی دوقلوی آیدین) وقتی خودسوزی می‌کند، آیدین دیگر نمی‌تواند شعر بگوید؛ بخش زنانه‌اش، بخش هنرمندش می‌سوزد. در "فریدون سه پسر داشت" خطاب به همه‌ی این قاضی‌ها بارها تکرار کرده‌ام: «تو به رویای من تجاوز کردی.» و بارها نوشته‌ام که این قاضی‌های حقوق‌نخوانده‌ با نگاه سیاسی یا فمنیستی یا ایدئولوژیکی مدام به تخیل ما به رویای ما به شخصیت‌های آفریده‌ی ما با خشونت و اتهام و توهین تجاوز می‌کنند، و اگر کلت به کمرشان باشد به ما شلیک هم می‌کنند. و اگر خنجر به پر دامن‌شان باشد سرمان را گرد تا گرد می‌برند و می‌گذارند روی سینه‌مان که انتقام مردسالاری را یکجا از تک تک ما بگیرند. می‌دانی؟ برای مبارزه با فحشا عده‌ای فاحشه‌کشی می‌کنند، برای مبارزه با اعتیاد بهترین راه‌شان معتادکشی است، و برای مبارزه با فقر هنرشان این است که یک خال هندی بکارند وسط پیشانی فقیر، و برای برچیدن بساط مردسالاری چه راهی بهتر از له کردن یک مرد؟ همان مردی که بازوی من است، نیمه‌ی دیگر تو.
میلان کوندرا می‌گوید: «جامعه‌ای که رمان نخواند، مدنیت را بو نمی‌کند.» راست می‌گوید. اینها با رمان و تخیل بیگانه‌اند، و ما ناچاریم از حیثیت حرفه‌مان دفاع کنیم، همچو مسیح که بازار را بر سر دروغگویان و نیرنگ‌بازان خراب کرد و آنگاه مصلوب شد، ما نیز ناچاریم این بساط نیرنگ را بر سرشان خراب کنیم که بروند جای درستی بساط کنند. دنیای ادبیات و خلاقیت با دنیای "ایست‌دار" بیگانه است. تا زمانی که رمان نخوانند و ادبیات خلاقه را نفهمند انگار از پاکستان یا عراق آمده‌اند حاکم ایران شوند، و بر گرده‌ی مردم ما سوار شوند، و ما می‌نویسیم که افشای‌شان کنیم.
من مطلب شهرنوش را بی کم و کاست در صفحه‌ام ارائه دادم، فقط جای زن و مرد را عوض کردم تا نشانت بدهم که اینها راست نمی‌گویند، قصدشان تخریب نیمه‌ی دیگر است، آنهم با فریبکاری. موج را سوار شده‌اند که بساط مردسالاری را برچینند! اما شاخه‌ای را می‌بُرند که خود بر آن نشسته‌اند: «تفاوت متن شما با متنی که از خانم شهرنوش پارسی پور گذاشتید این است که شما رسماً زن را موجودی شیطان‌صفت، شارلاتان، انتقامجو، مکار، حسود و… تصویر کرده‌اید و اسمش را گذاشته اید زن موفق! خانم پارسی پور وضعیتی را ترسیم کرد که نیازی به شارلاتان‌بازی و مکاری و حسادت نیست فقط رفتار و کردار از سوی جامعه برای یک جنسیت امتیازات بیشتر/ کمتری قایل می‌شود… شما آنقدر خصومت با زنان دارید که.…»

خب کافی ست… خصومت خصومت خصومت… فکر کن! یک نویسنده (زن یا مرد) با نیمه‌ی دیگرش خصومت داشته باشد! یعنی ممکن است تولستوی بزرگ را به خاطر این جمله‌اش موجودی پست و ضد زن بدانی؟ می‌گوید: «از دور به نظرم دو نفر بودند. وقتی نزدیک شدند دیدم یک مرد است با زنش.»

و راستی با خواندن مطلب شهرنوش کدام مرد اعتراض کرد که بابا! مردها همه اینجور نیستند که با فاحشه بخوابند و دنبال دختری باکره باشند و در مسجد محل هم کمک کنند و سر کار آدمی شریف جلوه کنند؟ من اما بسیار مردهای اینجور را می‌شناسم و دیده‌ام. کدام مرد بساط پهن کرد؟ کدام پتیشن؟ چرا با یک نوشته‌ی خیال‌انگیز از منظر یک رمان‌نویس ارکان برخی می‌لرزد؟ چرا این "اسلام/فمنیسم" اینهمه دشمن دارد؟ چرا اینقدر ضعیف است که با نوشته‌ی من عده‌ای نیزه و سپر برداشته‌اند؟

راستی یک چیزی یادم آمد؛ اینجا که من هستم به موازات کار نویسنده و شاعر کسانی را دیدم که سرگذشت خودشان را نوشتند و با هزینه‌ی خودشان چاپ کردند؛ اثرشان اسمش کتاب است، اما تولیدکنندگان این آثار لزوماً نویسنده یا شاعر نیستند و نشده‌اند. اگر اگر اگر شهرزادی در درون‌ کسی پلک می‌زند باید برود اصول نوشتن را یاد بگیرد، و سال‌ها روی خودش کار کند تا نویسنده شود. من اینجا دیده‌ام کسانی خاطرات زندان نوشته‌اند. برای همه هم احترام قائلم. اما فقط خاطرات زندان شهرنوش است که فرق دارد. می‌گوید: «چهارشنبه‌ها عدس پلو می‌دادند. عدس پلوهای زندان به راستی خوشمزه است.» (نقل به مضمون)

اینجا این روزها همه قاضی و نویسنده می‌توانند بود چرا که نوشتن فقط سواد می‌خواهد. قضاوت حتا این را هم نمی‌خواهد. اما اگر به همین افراد بگویی بیا آپاندیس مرا عمل کن، می‌گوید من جراح نیستم. اما تا بخواهی نویسنده، تا بخواهی قاضی، تا بخواهی زننده‌ی شلاق و تیر خلاص.

کسی آمد پیش محمد موسوی نی‌نواز، گفت «می‌خوام نی زدن یاد بگیرم.» موسوی یک نی به دستش داد: «اینو بگیر، هروقت صداشو درآوردی بیا.» سه ماه بعد آن خانم آمد: «استاد! این صداش در نمیاد. چیکار کنم؟» موسوی گفت: «چرا در میاد. برو یادش بگیر.» بدبختی من و تو شهرزاد جان این است که همه نوشتن را از کلاس اول دبستان یاد گرفته‌اند، همه قاضی‌اند، اما چرا فکر نمی‌کنند که این نوشتن لامذهب هم برای خودش اصول و تکنیک و هزار قر و قمبیل دارد؟ 
برای دوستی نوشتم: «هردو رمان‌نویس تا از خیال خود به این دنیای پر از خشونت واقعی قدم گذارند، کسانی گاوشان را هی می‌کنند که با شاخ برود توی خانه‌ای که دو نوزاد در آن خفته‌اند.» بتهوون در اساس با منتقدان سرشاخ است؛ می‌گوید: «هنرمندان اسبان تیزرویی‌اند که نباید به نیش خرمگسان اعتنا کنند.» من البته نظر دیگری دارم، یک اثر هنری، یک متن خلاقه یک پازل سه تکه است که توسط "نویسنده، خواننده، منتقد" کشف می‌شود.
کسی پرسیده: «چرا یک نویسنده باید درصدد پاسخ به این سوال برآید؟ برای دیده شدن؟ خوانده شدن؟!…» فقط می‌توانم گفت: کار نویسنده؛ آدمی را و زندگی را و عشق و نفرت را و هستی و نیستی را نوشتن است، اما شهرزاد من! نوشتن برای دیده شدن؟ یعنی تو آن هزار و یکشب را برای دیده شدن آفریدی؟ یا برای زنده ماندن دختران شهر؟ بگو! کدام؟ یعنی تو با جانت بازی کردی که فقط دیده شوی؟ باور نمی‌کنم.

این هم لینک مطلب شهرنوش  پارسی‌پور

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert