فیس بوک

دوستان از طریق ای میل از من میپرسیدند که آیا عضو فیس بوک هستم؟ و من پاسخ میدادم خیر. تا کنون آنجا صفحهای نداشتهام. فقط میدانم که صفحهای در فیس بوک به نام من مفتوح است، و آمد و شد برقرار.

از طرفی بخاطر فیلتر بودن وبلاگم در ایران ارتباطم با خیلیها قطع شده. تصمیم دارم به زودی در فیس بوک چراغ سردر صفحهام را روشن کنم و برخی نوشتنها و خواندنها را آنجا ادامه دهم. این روزهام به انتظار می‌گذرد.



Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

75 Antworten

  1. سلام.
    البته فیس بوک هم توی ایران فیلتره.
    اما هر گلی یه بویی داره.
    ما هم منتظریم…منتظر شما در فیس بوک و منتظر هر اتفاق خوب دیگه که به توسعه ی روابط آزاد مدنی منجر بشه…
    —————–
    سلام سینای عزیز
    همه ی این کارها و تلاش ها برای اینه که تا زنده ایم و هستیم فرصت سلام کردن به هم داشته باشیم
    همون کاری که تو هم می کنی

  2. چه خوب
    خوشحال شدم
    با اون یکی شبیه خودتان در فیس بوک چه می کنید؟!
    می نا
    ————
    هیشکی شبیه من نیست
    من هم شبیه کسی نیستم

  3. سلام استاد
    چیزی شده؟
    از دستم دلخورید؟
    جواب ایمیل ها و کامنت هایم را نمی دهید…
    —————–
    سلام سینا جان
    برات توی ای میل نوشتم
    ممنونم از لطف و مهرت
    داشتم این روزها داستان می نوشتم

  4. سلام .
    آقای معروفی فیلتر واقعا بی معنی شده ، با این همه فیلتر شکن به راحتی می شه به سایت شما و دیگر دوستان فیلتر شده سر زد . یقینا لذت خواندن این سایت با این طرح و رنگ که در ذهن ما نقش بسته ، بسیار لذت بخش تر از ریدر و یا حتی فیس بوک است .

  5. همه یا هیچ
    درین درداب خان بی غم مدهوش بی انجام
    که هر دردی دری باشد بسوی آه بی فرجام
    درین اندوهبار کشور خون ریز
    که هر باری می افزاید تو را در محور ایام
    من از درد و در و دیوار خون ریزش نمی گویم
    نمی گویم که با من ها چه کرده اند درین ایام
    ولی آری اگر روزی تو با یک آستین سبز
    سرافشانی که تا دستی بگیری از زمین گرم
    که تا نوری بیفشانی برین ایام
    بیا بنشین ببین هر باغ
    با تک درختی سبز می آغازد
    با نهالی کوچک ازمن، تو، او، ما، شما، ایشان
    که می کاریم آنرا با امید سبزی فردا
    اگر من برنخیزم هیچ
    هیچ مایی در میدان نخواهد بود
    اگر من آستین بالا نکردم هیچ
    هیچ فردایی نخواهد بود
    باری آری در میان کودکان سرزمین من
    نغمه ی آینده ای پرشور می خیزد از هر روزن رنجور
    ولی اما اگر ما هرزمان این روزنک را برنتابیم
    رخنه های نور در میان ظلمت پرزور خواهد ماند؟
    بازهم فردایی چنان از میان کودکی هامان فراخواهد رسید از دور؟
    فردایی که در آن مردمان سرزمین من
    به هر رنگ و نژاد و قوم با هر فکر و ایمانی
    کنار هم به خویشی می زی اند پرشور
    و در آن دورها رستم دستان نشستست و مرا یکریز می پاید
    که آیا ممکن است سندان هر آهنگری
    دیگر بار بسازد دستکی بر آن علم دار نشان کاوه ی دلدار؟
    زان دگرسو باز می آید صدای آن حسین روشن پررنگ
    که گردین نیست دیگر در میانتان
    آزادگی را پیشه گردانید
    و این آزادگی رسمی است که با افروزش تک چراغی در شب تیره
    بگردانیم آنرا و بدل سازیم به روز روشن پربار
    به روز روشن فردا
    به روز روز پرخورشید
    نه روز روزکی پردرد
    که در آن هسته ای را به خورشیدی بدل کردند
    خورشید بی مقدار
    نه روز روضه خوانی که منقارش پر از هذیان کلاغان است بر دیوار
    نه روز هرزگان و پلیدان و فروبختان
    که هر دم هرهر باتوم می آید از میان باد
    چوبدستانی که می گردند و می کوبند هر نغمه ی آزاد
    که می آید به زیبایی و می خواند به شیدایی
    و اینجا در میان باغ
    هزار کهنه ی خوشخوان
    دگرباره بشوریدست به آوایی که در آن باز می گوید:
    من ما شود ، رعنا شود ، پیدا شود
    این کهنگی یکبارگی نو می شود ، زیبا شود
    شبهای تیره مان دگر پرشور و پر غوغا شود
    صبح صادق می شود ، خورشید بی پروا شود
    خصم تیره می رود کز دیده ها بیرون شود
    این ظلمت پر مدعا رسوا شود رسوا شود

  6. سلام آقای معروفی عزیز
    حال شما خوب است؟ با جلوگیری از انتشار کتابهایتان کنار آمدید؟
    دو یا سه روز پیش داستانی به ایمیل: [email protected] با عنوان کارگاه داستان فرستادم، نفهمیدم به دست شما رسید؟ نظرتان را می خواستم بدانم. برایم آن داستان مهم است، چون تمام سوادم را رویش گذاشتم، و از طرفی هم آخرین داستان من است در امسال و سال آینده به احتمال زیاد؛ سال دیگر کنکور دارم و از الآن می ترسم. برای این است که این آخرین بچه ی زاییده شده را پیش پزشک آوردم، اگر عیب داشت که بفرمایید تا بروم داروهایش را تهیه کنم، اینکار را لااقل می توانم بکنم.
    باز هم تسلیت می گویم برای کتابهایتان. و بنظرم کم کم شما و دیگر نویسندگان بهتر است شروع کنید به ترویج ادبیات زیرزمینی. دیگر چه چاره ای هست؟ شاید کلنگ زدن ادبیات زیرزمینی راه باریکه ای باشد و بشکند سد سانسورچی های دولت و خودسانسوری های نویسندگان را. اینطوری نویسنده ها بیشتر دور هم جمع می شوند. اینطور نیست؟ آخ که من دارم از الآن نزدیک شدنمان را به حدس گلشیری حس می کنم، ادبیات زیرزمینی: فلاکت و بی پولی و بی کاغذی و کشتار بسیاری از نویسندگان… در آخر شاید تارومار نویسندگان و کلاً قلم زنی به انتقاد، شاید پیروزی قلم!
    قربان شما

  7. استاد عزیزم سلام .
    خب فعلن چاره ای نیست باید به همین روزنه ها امید داشت و حداکثر استفاده رو ازشون کرد .
    مخصوصن برای ما ها که تشنه ی خوندن مطالب شما هستیم .
    —————
    امیدوارم روزهای تباهی تمام شود

  8. استاد عزیزم سلام .
    هرگز شب را باور نکرده بودم/ چرا که در فراسوی دهلیزهایش /به امید دریچه ای دل بسته بودم …
    چاره ای نیست استاد باید به همین روزنه ها امید داشت …

  9. چقدر خوشحالم که خوبید و هنوز می نویسید
    همین جواب کوچک برایم مایه دلگرمیست
    برایتان مجدد ایمیلی فرستادم
    موفق و سرزنده باشید…
    ——————–
    سلام سینا جان

  10. سلام
    دلم می خواست نظر شما را درباره ی شعر همه یا هیچ بدانم .
    اگر قابل دانستید برایم بنویسید و اگر ارزشش را دارد دلم می خواهد در سایتتان درج شود.
    این شعر حاصل دردی است که یکسال گریبان همه ی مان را گرفته بود و در نخستین ساعات ۲۲ خرداد به یکباره به دنیا آمد.
    ———————-
    من در تمام عمرم هرگز از کسی نخواسته ام نظرش را درباره ی کارم بگوید
    تنها از آدمها خواسته ام کارهام را بخوانند
    نوشته ات را منتشر کن بگذار مردم راحت باشند

  11. سلام آقای معروفی خیلی عزیزم
    انتظارتان به زودی تمام می شود حتما و تعادلتان پایدار می شود. خوش به حالتون 🙂
    امروز نشر آگه با من تماس گرفت که رمانم چاپ می شود. مجوز گرفت! باورتان می شود میان این همه خبر خوشحال نکننده یک چنین جمله ی کوتاهی باشد، حتی با لحن سرد رسمی؟؟؟ دلم میخواد بغلتون کنم و در سکوت به خیلی چیزها فکر کنم……. نه زیرزمین نه سانسور، می نویسیم با عشق و شور! بوس سفت و بغل طولانی آقای معروفی خیلی عزیزم
    ——————–
    سلام رضیه عزیزم
    برای رمانت خوشحالم. قبل از چاپ با تمام قوا تمرکز کن که دیگر حرفی نمانده باشد
    برات بهترین ها را آرزو می کنم

  12. سلام بر استاد عزیز.. „ذوب شده“ شما را از کجا می توان یافت؟ می دانم که از طرف دولت فخیمه جمع شده است…گفتم شاید منبعی باشد که بتوان از آنجا تهیه اش کرد.
    دوستتان داریم…
    ——————
    سلام
    شاید هنوز بعضی کتابفروشی ها داشته باشن
    چاپ آلمان را از طریق مسافر می تونی داشته باشی

  13. سلام و روزتان به خیر
    من هم به عنوان یک کامپیوتر چی با نوشتن مطلب در فیس بوک مخالفم. مطالب فیس بوک خیلی سرسری ست. زود ته نشین می شود. اینجا مطالب شما ماندگار تر است برای ما.
    طبق نظر خودتان، آنجا برای برقراری ارتباط و دید و بازدید موثر است.
    انتظار انتظار
    این انتظار به سر برسد، آن دیگری می رسد…
    ——————
    آره. هنوز نتونستم با فیس بوک فامیل بشم
    شاید هرگز

  14. درود،
    از خواندن این خبر بسیار خوشحال شدم. ثانیه ها را میشماریم تا شما را در فیس بوک دنبال کنیم.
    لطفا پس از روشن شدن چراغ سر در صفحتان حتما خبرمان کنید تا به شما بپیوندیم
    منتظریم

  15. باسی
    بی معنی باید باشه که برای یه انسانی که تا ابد جاوید میمونه
    سوگواری کنیم
    همیشه مقابلش یه نوع گارد داشتم
    حس می کردم حس زیبای طاعون به نوعی با کوری به سرقت رفته
    من اشتباه می کردم
    حالا سوگوارم برای آقای نویسنده
    هرچند که یه جا گوشه اتاقم تا ابد و جاوید لم داده و پاهاش رو دراز کرده
    به قول اکتاویو پاز :
    “ مرگ از شاعر حذر می کند“
    خوش به روزگار شما
    جناب جادوگر که به اکسیر جوانی رسیدی
    و تا به ابد جاویدی
    خوش به حال ساراماگو
    خوش به حال کامو
    خوش به حال اتاقم که از بوی شما ها تا به ابد معطر می مونه
    ———————-
    سلام
    خوش به حال همه ی ما که زیر این دود، برای داشتن همدیگر خشنودیم و هراس را در چشمهای مرگ آوران
    می خوانیم. به چه کنم چه کنم افتاده اند

  16. استاد عزیزم
    از هفته ی گذشته که برای شما ایمیل فرستادم
    تا امروز هر روز ایمیلم رو چک می کنم شاید جواب شما رو ببینم و بخونم .
    امان از این انتظار

  17. sallam aghaye maerofi azizam
    khili vaght bud natoneste budam biam pishetoon delam khilibaraye weblogeton tang shode bud
    facebookam ham to iran filtere

  18. آقای معروفی عزیز سلام
    امیدوارم حالتان از همیشه بهتر و بهتر باشد. این مثل از دل برود هرآنکه از دیده رود برای من حقیقت ندارد. شما را خیلی وقت است ندیدم ولی همیشه در ذهن من جا دارید. دلم برای کتابخانه و کتابهایی که مرا یاد وطن می اندازد تنگ شده است و همچنین برای صدای گرمتان. برایم بنویسید که حالتان خوب است. امیدوارم همیشه پاینده و شاد باشید
    دوست کوچکتان بهاره
    ——————-
    بهاره عزیز
    سلام
    ممنونم که یادم هستی، و خوشحال میشم که گاهی سری بزنی
    من خوبم، و فقط کار می کنم
    روزگار کمی سخت شده
    مراقب خودت باش، و اگر وقت کردی بیا

  19. سلام استاد عزیز
    میدانم جز مزاحمت های پیاپی از طریق ایمیل، چیز دیگری از من به یاد ندارید. اما می خواستم بدانم در مورد آن داستانی که برایتان ایمیل کردم، خبر خاصی برایم ندارید؟
    با سپاس
    —————–
    سلام رژیار عزیز
    داستان دوست شما را هم می خوانم و خبر می دهم

  20. آقای معروفی عزیز:
    بیشتر از سانسور همه گانی کردن سطحی نگریست که می ترساندم…نوشتن و تالیف امریست که این روزها دشوار و دیریابست در ایران…نمی دانم وسواس منست یا واقعیتی عینی…اما می دانم آدمهای ده سال پیش بارها جدی تر از آدمهای حالا بودند

  21. سلام جناب معروفی
    از صمیم قلب خوشحالم که هنوز هم می شود-هر چند از طریق فیلترشکن- به سایت شما آمد و طعم شیرین قلمتان را چشید. هر زمان متنی از شما می خوانم، عطشم برای نوشتن بیشتر می شود. ذوب شده تان را قبل از آنکه به فکر جمع کردنش از کتابفروشی ها بیفتند، گرفتم و ذره ذره نوشیدمش. حالا با این انتظار بی سرانجام برای „تماماً مخصوص“ چه کنیم؟راهی نشانمان دهید برای ما که در چنبره این نظام گرفتار شده ایم تا این کتاب را تهیه کنیم.
    اگر خاطرتان باشد، من همان سرباز وطنی هستم که حالا سربازی اش تمام شده و دوباره برگشته سر درس و دانشگاه و این بار تقلایش برای بیرون جستن از این مرز پرگهر بیشتر و بیشتر شده…
    متن زیر، داستانکی است از وبلاگم، تقدیم به شما. پاینده باشید.
    „کافه نادری“
    نشسته ام پشت یکی از میزهای کافه نادری و زل زده ام به گلوله های بستنی که نرم نرمک آب می شوند.چند متر آنطرفتر، دختر بچه ای با چشمان درشت از حدقه جسته که بی شباهت به یک هلوی نورس نیست، خودش را از به زحمت از روی صندلی ول می دهد پایین و تا بیاید تاتی تاتی کنان چند قدمی راه برود، مادرش بلند می شود و با هزار قربان صدقه، ماچی از گونه ی آبدارش می گیرد و دوباره می نشاندش کنار دست خودش.
    گفته بود“ پس کی بریم کافه نادری؟“
    گفته بودم:“وقت گل نی…“
    و وقتی دوباره روزی از روزها فیلش یاد هندوستان کرد و باز گفته بود“پس کی میریم کافه نادری؟“، گفته بودم „همین حالا“.
    ماشین را پارک کرده بودیم سر کالج و تا بیاییم خودمان را برسانیم به کافه نادری، در آن گرمای وحشتناک نیمه ی تابستان، باران شروع کرده بود به خیس کردنمان! خندیدیم و قهقهه زنان، با تنی آب چلان، نشستیم پشت همین میز.قهوه ترک و نوای ویولن پیرمرد یک چشم و نم نم باران و قدم زدن در حیاط باصفای کافه…
    دختر بچه زل زده است توی چشمانم.
    می گویی“ داری پیر میشی و خبر نداری…“
    و اشاره می کنی به هلو که لب و لوچه اش پر شده از خامه های کیک.
    -یکی مثل این بچه باید الان تو بغلت باشه پیرمرد…
    و قهقهه مزخرفی ول می دهی که تنم را به لرزه می اندازد و عجیب بخت و اقبالت بلند است که با کله نمی روم توی صورتت!
    دفتر و دستکم را از روی میز جمع می کنم؛ این هم از داستانک امروز.
    گلوله های بستنی آب شده اند.پیشخدمت را صدا می کنم و دو تا قهوه ترک سفارش می دهم؛ برای خودم!

  22. سلام
    متاسفانه هر چه گشتم نتونستم آدرس میلتون رو پیدا کنم. شاید علتش بی دقتی منه. چطور می تونم آدرستون رو داشته باشم. اگه اشکال نداره می خوام داستانی براتون بفرستم تا نظرتون رو دربارش بشنوم. البته اگه به شاگردی قبولم کنین. با سپاس

  23. سلام استاد عزیز
    ممکنه به وب لاگ بنده هم یک نظری بندازید و اگه در موردداستانی که دارم می نویسم نظری دارید من را راهمنایی کنید.
    برای ادامه طرحی که برای خاطراتم در ذهن دارم نیازمند راهنمایی هستم.
    ممنونم

  24. سلام حضرت معروفی گرامی: یکبار دیگر از هرات ( افغانستان) ایمیلی عرض ارادات کرده بودم که حتما به خاطر شما نمانده است . آثار تان وتقریبا تمام آثار را درخانه داریم ومیخوانیم…من چند سال پیش در ایران درمجله شعر که گمان میکنم دوشماره منتشر شد مطلب ومصاحبه ای از کاظم امیری با جناب یدالله رویایی خوانده بودم با نثری عجیب وهمان مترادف آشنا غریب… نامش همیشه به یادم بود. امشب در گوگل بعداز آن همه سال دنبال نامش گشتم وبه سایت شما رسیدم که کاظم امیری…..خیلی این مرد نثر توانا ومانا داشت.

  25. درضمن استاد توقعی بجا نیست ولی دلم میخواهد ایمیلی از شما داشته باشم ویک مجموعه داستان کوتاه افغانی از هرات برایتان بفرستم که به باور من به دیدنش می ارزه وهم اگر خیلی حوصله داشتید این وبلاگ:
    http://www.naqibarwen.blogfa.com
    ———————
    این هم ای میل من
    [email protected]

  26. میشود گفت مدتهاست در پی اینجا می گشتم و حالا،
    شوق زائد الوصوف من،
    و تاسف من از برخوردی ناشایست که …
    به هر حال، تمام نوشته های شما بند بند وجود آدمی را به تسخیر می کشاند و می فهماند دنیا تنها تا جایی که چشم می بیند نیست.
    سر فرصت اینجا را خواهم خواند.

  27. سلام جناب استاد.زندگی را معنا کردید.فقط عاشقتان هستم.و عاشق پیکر فرهادتان.
    حسین…..

  28. راستش از نیمه شبی که اینجا را پیدا کردم تا حالا که فقط ۲۴ ساعت از آن می گذرد تمام کارگاه داستان نویسیتان را خواندم. چیز هایی هست که دوست دارم راهنماییم کنید.
    خیلی حرف های شما، داشته هایی بود که من به آن ها رسیده بودم مثل موسیقی، من تمام نوشته هایم را با نوع خاصی از موسیقی نگاشته ام.
    راستش خیلی ویژگی های عمیق در آنچه از جوانیتان می گفتید ومن مشترک است و مقرورم از این رویداد و هراسان. هراسان از اینکه شما به این حرف ها این منش ها، طی مدتی بلند رسیده اید و این آموخته ها موجب خلق آثاری شگرف چون سال بلوا و دیگر آثارتان شده است. اما شاید این مقایسه من و جوانی شما اصلا به صلاح من نباشد. می دانم همیشه نوشتن را دوست داشته ام و اما، داستان نویسی هم مثل ژیزهای خیلی زیاد دیگر، صبر و مقاومت می خواهد.
    هیچگاه جرات نکرده ام.

  29. دروووود بر شما
    همشهری ، دلم براتون تنگ شده بود گفتم عرض ادبی خدمتتون کرده باشم
    استاد زندگی خیلی سخت شده واقعا نمیدونیم چیکار کنیم:( …
    شما چیکار میکنید استاد خوبین ؟
    راستی ممد آقا رو چند روز پیش دیدم خیلی ازش خوشم میاد 😀
    این ۲ تا وبلاگام ف+ی+ل+ت+ر شدن
    http://www.sangsari.wordpress.com
    http://www.sangsari.blogfa.com
    فلن اینجا مینویسم :
    http://www.sangsari2.blogfa.com
    ارادت 🙂

  30. Salam
    Omidvaram haletoon khoob bashe. az rooze tavalodetoon mikhastam baratoon payame tabrik bezaram,hamintor baraye rooze moalem vali chand sale ke hameye karamo moratab aghab mindazam. midoonam khoondane message ba horoofe englisi sakhte ye bar ham ye nameye toolany baratoon neveshtam vali postesh nakardam …..fekr kardam vaght va hoseleye name khoondan nadarid.
    be har hal age too face book account darid man ham doost daram addam konid albate age layegh basham.
    faghat mikhastam arze adaby karde basham.
    mamnoon ke in message ro khoondid.

  31. سلام استاد
    مدتی پیش داستانی نوشتم به اسم „اتوبوس آزادی“،البته گه گاه می نویسم،اما تنها همین را برایتان فرستادم.از وقتی کارگاه داستان نویسی شما را خواندم درکم از متن داستانی بالا رفت، به بسیاری از پیچ و خمش آشنا شدم و ابعاد تازه ای را کشف کردم،اصلاً یاد گرفتم چگونه داستان قرائت کنم.
    می نوشتم حالا با یک حس قبراق می نوشتم و بعد نوشتم نوشتم نوشتم، آن ها را می دادم همه بخوانند.میخواندند.
    روزی که اتوبوس آزادی را نوشتم دوست داشتم استادم آن را بخواند.خجالت کشیدم.نفرستادم.
    گفتم بدهمش کسی که داستان بداند، اما توی شرایط فعلی جامعه دیدم جایی ندارم بخوانمش..نه کلاسی پیدا کردم نه مجله نه محفلی…
    روزی یاد شما و گلشیری افتادم..همان روزهای آشنائیتان که تعریف کرده بودید. برادرم گفت پررویی کن بفرست.فرستادم.
    ببخشید وقتتان را گرفتم،خسته نباشید اگر فقط بگویید که داستان را خوانده اید برایم کافیست.
    ————–
    سلام
    بله داستان را خواندم. برای برنامه ی رادیویی بلند بود
    برایتان نوشتم که یک داستان کوتاه خیلی خوب بفرستید

  32. سلام آقای معروفی عزیز
    با آرزوی سلامتی و موفقیت برای شما. می شه یک ایمیلی از خودتون داشته باشم. می خواستم موضوعی را با شما در میان بگذارم.
    با احترام
    روزبه میر ابراهیمی
    ——————
    سلام آقای روزبه میرابراهیمی
    ای میل من در همین صفحه هست.
    تحت عنوان تماس. با اینحال بفرمایید
    [email protected]

  33. سلام استاد عزیز
    من نمی دانستم که اون صفحه مال شما نیست. چندین بار برای اون صفحه فیس بوک پیغام گذاشتم و داستان فرستادم که بخونید و راهنماییم کنید.راستش کمی هم سرخورده شدم که جوابی ازتون نگرفتم.ولی بسیار خوشحال می شم اگه خودتون صفحه ای باز کنید.
    ضمنا اگر اجازه بدین براتون داستان ایمیل کنم تا حتی اگر شده یک جمله نظر بدین. می دونین که نظر انسان هایی مثل شما چقدر در زندگی کسی مثل من که تازه وارد این عرصه شده تاثیر گذار خواهد بود.
    فقط نمی خواهم مزاحم وقتتون بشم. این روزها سال بلوا را می خوانم. تنها سکوت می کنم و تحسینم را توی سکوتم جا می گذارم.خوسحالم که همین طریق ارتباطی را داریم.
    همیشه خوب و سربلند مثل امروز باشید.
    —————-
    سلام
    مرسی که کتابم رو خوندید
    داستانت را هم بفرست

  34. سلام آقای معروفی
    آمدم سلامی بگویم و حالی بپرسم. مدام صبر می کنم بلکه چیزی بنویسید این جا. توی کامنت ها خواندم که دارید می نویسید و سرتان شلوغ است.
    راستی، ذوب شده را خواندم و …در این شرایط و اوضاع که می دانید، ویران شدم. نشد همان دو سه ماه قبل بیایم و بگویم که مثل سال بلوا، انگار که برای امروز است، و آدم، یعنی آدمی به سن و سال من، فقط دو سال بزرگ تر از ذوب شده شما، باورش نمی شود که این داستانِ بیست و شش سال پیش است…و هنوز…
    همین.
    دل ام برای تان تنگ شده بود.
    مثل همیشه آرش هم سلام می رساند.
    ————–
    سلام آلمای عزیز
    دارم می نویسم، و شب و روزم به کار می گذرد
    به آرش سلام برسان

  35. سلام.من سولمازم از سیدنی.سالها قبل کتابهای سمفونی مردگان وسال بلوا رو خودندم وهنوز وقتی کسی میپرسه ازم که چه کتابی رو بیشتر از همه دوست دارم این کتابها جزو کتابهاییه که هیچ وقت یادم نمیره.
    من واقعا از این که شما رو اینجا پیدا کردم اینقدر خوشحالم که نمیدونم چی بگم.توی ایران مینوشتم واین کارو دوست داشتم وارشد ادبیات نمایشی هم گرفتم اما بعد از ایران مهاجرت کردم.امیدوارم بتونم با این سایت خودمو دوباره توی فضای داستان نویسی حس کنم.واقعا با نهایت احساسم از شما ممنونم.
    ——————-
    سلام
    کافیه به خودت جرئت بدی و بنویسی
    اما نوشتن کار مداوم می طلبد

  36. سلام استاد معروفی عزیز
    بعضی وقتها آدم نمیداند از کجا شروع کند،چه بگوید اصلا …امشب از آن وقتهاست! نیم ساعتی هست که چشم هایم روی تک تک پست های این صفحه،چند باره و چندباره رژه میروند و هنوز نمیدانم باید چطور بنویسم و از کجا شروع کنم
    به عبدی گفتم باید مدتها قبل میامدم… و بازهم راهش را بلد نبودم.خجالت میکشیدم به واقع !
    سربسته عرض کنم که افتخاری بزرگتر از این نمیتوانست در زندگی نصیبم شود . دیگر وقتش رسیده که حسابی سرم را بالا بگیرم .
    روی ماهتان را از دور میبوسم.چشم مایید.خاطرتان عزیز است.اقبالتان بلند
    ——————
    سلام آقای حامد ابراهیم پور
    شعرهای قشنگت را خواندم
    و منتشر کردم
    کتاب قشنگی شده
    این هم جزو کارنامه ی گردون است

  37. آقای معروفی فریدون را دیروز در انقلاب شش هزار تومان پرینت شده و منگنه شده روی زمین کنار کتب ادعیه و روابط جنسی و هدایت می فروختند. کنارش ایستادم و کمی با ترس به کتاب نگاه کردم و گفتم یاد برخی کتابها زنده ام می دارد…
    ——————
    بازار سانسور خواهر بازار چاپ قاچاق است
    توسط آنان که نان ما را می دزدند

  38. آقای معروفی عزیز؛
    همین الان نمی دانم برای بار چندم سمفونی مردگان را یک نفس تمام کردم.
    نویسنده نیستم و نمی دانم چگونه اشتیاقم را برای خواندن تماما مخصوص بیان کنم.
    نمی خواهید فکری به حال خوانندگانتان در ایران بکنید؟ چه کنیم که این رمان را به دست بیاوریم!؟
    ———————-
    سلام
    فقط مسافر می تواند کتاب را به ایران برساند
    راه دیگری به ذهنم نمی رسد

  39. سلام استاد خوبین
    چرا کم مینویسن
    چرا کم پیدایین
    ما با کلی مشکل با فیلتر شکن باید بیام تو سایت شما پس خبرای خوب برامون داشته باشید

  40. استاد عزیزم سلام
    امروز که دیدم تعداد نظرات این پستتون تغییر کرده
    گفتم حتما ایمیل های منم پاسخ دادین اما خب خبری نبود

  41. سلام .
    چند روز پیش جلوی دانشگاه تهران فریدون سه پسر داشت رو می فروختن . یهو دلم گرفت و براتون کلی تنگ شد .
    خیلی خیلی مراقب خودتون باشین . روزای خوبی رو براتون میخوام .

  42. سلام آقای معروفی. من ساکن کانادا هستم و خیلی مشتاق هستم تا رمان جدید شما را بخوانم. آیا راهی هست که بتوانم این کتاب را آنلاین خریداری کنم؟
    ——————
    سلام
    شما می تونید به من ای میل بزنید و آدرس بفرستید

  43. سلام باسی…
    خیلی دلم برات تنگ شده …
    باسی جان یه شعر از مهسا نادری توی وبلاگم گذاشتم امیدوارم بیای و بخونیش…
    مهسا نادری که تازه از اوین اومده و اولین کتابی که دادم بهش بعد از آزادی…فریدون سه پسر داشت تو بود…
    باسی عزیز…من و بقیه ی طرفدارات تو ایران خیلی دلتنگتیم…
    مجلات گردونت رو دانلود کردم..
    بهم سر بزن…خوشحال میشم…به یاد گذشته ای که فیلتر نبودی

  44. سلام آقای معروفی عزیز
    اینجا اربیل شهر خدایان، قعر زمان و مکان است. شاید اگر لازم بنماید بار دیگر فیلمی با عنوان و تحت نام آخرالزمان ساخته شود و فیلمنامه اش را من قادر باشم بنویسم بی گمان اسم آن را آخرالزمان دوم خواهم نهاد، و اولین سکانس اش را از همین کورترین نقطه ی جهان یعنی اربیل آغاز می کنم. اینجا همان خانه ی من، سرزمین آبا و اجدادی من است که خون هزاران نهال نوشکفته ی همچون من برای پاسداری و حفاظت از ارزش های اخلاقی انسانی و اجتماعی آن در نهرهای جنگل ها و کوهایش جاری گشته. و همچنان متداوم جریان دارد. با رشدی چشمگیر و سیر صعودی غیر قابل پیش بینی و پیشگیری. نمی دانم خود را همچون فرزند ناخوانده ای می بینم که مادرش به ناحق او را از خود می راند. دلیلش چیست؟ هیچ نمی دانم. اما همچنان بعد از بیست و چند سال در پی جوابی شایسته ویلانم. گویا امشب در خواب دیدم که دوستی و قرابت و همراهی شما یارای یافتن پاسخی درخور برای این پرسش عجول را بیش از هرکس شایسته است. با تقدیم احترام
    سیامند بهرامی نیا

  45. پیام غیرعلنی و خصوصی:
    آقای معروفی عزیزم. کتاب پرتره مرد ناتمام از امیرحسین یزدانبد را داده بودم عماد یغمایی -به انضمام دو هدیه ی ناقابل- بیاورد برایتان. یزدانبد برایتان امضاش کرده بود و عماد هم تلفنی گفت که به دستتان رسانده. ولی یزدانبد همین حالا زنگ زد که برایتان ایمیل زده و گفته اید نرسیده هنوز. شاید کس دیگری از او تحویل گرفته باشد؟ دلم شور افتاد. خودتان که خوبید؟ اون دختر خوش چشم و ابروی مهربون که خوبه؟ کتاب اگر رسیده و نرسیده خبرش را می دهید به من یا به یزدانبد؟ ممنونم.
    پیام در گوشی یواشکی: دوستتون دارم هزارتا. بوووس دو هزار تا.

  46. سلام
    هنوز فیس بوک نیامدین؟!
    میشه به من نمونه های داستان‌های شاعرانه در ادبیات ایران – به جز بیژن نجدی – و ادبیات جهان رو معرفی کنید؟! ممنون میشم.

  47. درود آقای معروفی
    من قصد کردم „سمفونی مردگان“ رو به انگلیسی برگردونم و در این راه تمام کوشش خودم رو میکنم.
    می خواستم اول رز شما اجازه بگیرم.
    من یک دانشجو در ایران هستم و با این کار مسلما دنبال منافع مالی نیستم
    اصلا تو ایران برای کار فرهنگی ونافع مالی نیست.
    پرسش من اینه که اگر من متن رو به انگلیسی برگردونم شما می تونید کمک کنید تا ناشری پیدا کنیم و اثر رو چاپ کنیم.
    خیلی امیدوارم که با ترجمه ی „سمفونی مردگان“ بتونم به سایر کسانی که توانایی ترجمه از فارسی به انگلیسی رو دارن این انگیزه رو بدم که آثار شما و سایر چهره های شاخص ایران مثل هوشنگ گلشیری، محمود دولت آبادی، شاملو و … رو تماما ترجمه کنن
    ———————–
    مجتبای عزیز
    سلام
    کتاب سمفونی به انگلیسی قبلاً منتشر شده
    آدرسش در فیس بوک هست

  48. پس میشه خواهش کنم بگید کدوم اثرتون به انگلیسی ترجمه نشده؟ آثار آقای گلشیری چطور؟
    ببخشید که این سوالها رو از شما می پرسم ولی باور کنید در داخل ایران امثال من دستشون به هیچ جا بند نیست تا این سوالا رو بپرسیم.
    استادهای محترممون هم در دانشگاه انقدر کارای جانبی دارن که اصلا آدم جرات نمیکنه ازشون چیزی بپرسه.
    به نظرتون به عنوان یه بزرگتر من، جای استاد من کدوم کتابای نثر مدرن فارسی هست که هنوز به انگلیسی ترجمه نشده و ترجمه کردنش می تونه ارزشمند باشه(از لحاظ فرهنگی و معرفی کردن نویسنده های ایرانی به دنیا(
    باز هم سپاسگذارم

  49. سلام آقای معروفی
    خوشحالم که اینجا می شه از شما با خبر شد.
    من شما را به واسطه آیدین می شناسم و از خیلی دورها بدون آشنایی
    نزدیک به شما مثل یک دوست نگاه می کنم .
    ———————-
    سلام پژمان عزیز
    خوشحالم که از این دوست خودتون یادی کردید

  50. خدمت استاد عزیزم،
    سلام؛
    در حال پرسه زدن در وبسایت شما بودم که مطلب شما را پیرامون فعالیت در فیسبوک خواندم و باید بگویم که اتفاقا بنده سرپرست یکی از صفحات فیسبوک به نامه “ کافه کتاب“ هستم. لینک صفحه را برایتان پیوست کردم و چون می دانم فکر پر جنب و جوش فردی مثل شما، اگر در فیسبوک هم باشد، آرام ندارد و به دنبال مخاطب های خود می گردد، صادقانه پیشنهاد همکاری شما را به عنوان یکی از مدیران صفحه تقدیم می کنم.
    باشد که حضور گرم شما، در بین ما، کمکی شود تا هر آنچه که در محیط بیرون شدنی نیست، در این دنیای مجازی وسیع، تحقق پذیرد.
    از هر زمانی که پروفایل شما در فیسبوک ساخته شد، و نظر شما نسبت به فعالیتتان در کافه کتاب مثبت بود، با احترام تمام به عنوان مدیر صفحه انتخاب خواهید شد. اگر سوالی پیرامون نحوه مدیریت این صفحات و یا مطلبی دیگر بود، از طریق ایمیل و یا خود فیسبوک حتما جوابگوی شما خواهم بود.
    در ضمن، صادقانه بگویم اگر تاخیر شما در فعالیت در فیسبوک، دغدغه نحوه ساختن پروفایل و یا کار کردن با آن است، صمیمانه از هیچ کمکی دریغ نخواهم کرد.
    خالصانه منتظر حضور شما در فیسبوک هستیم.
    با احترام فراوان.

  51. سلام آقای معروفی/شما مرا نمی شناسید اما من کسی را به نام شهرام مصداقی می شناسم که زمانی در نیمه ی اول دهه ۷۰ در تهران شاگرد شما بود/ شاید او را یادتان نیاید/من و شهرام ۷ سال است کنار هم زندگی می کنیم/او همیشه با احترام و ادب از شما یاد می کند و ارزش خاصی برای استادی چون شما قائل است/ شهرام مرا نیز شیفته ی شما کرد/ ممنون به خاطر حضورتان و سال بلوا و سمفونی مردگانتان/شهرام حالش خوب نیست برایش آرزوی آرامش و سکون کنید/ خدا نگهدار/
    ———————
    سلام شهرام عزیزم
    همیشه به این فکر می کردم که شهرام من کجاست؟
    و حالا خوشحالم که پیداش کرده ام
    به زودی با شما تماس می گیرم
    و مرسی از چنین همسری
    تبریک میگم

  52. سلام.آقای معروفی من نوشته ها تون رو خیلی دوست دارم و بهترین رمانی که تا بحال خوندم فریدونه.خیلی خوشحال میشیم

  53. خیلی دلم براتون تنگ شده عمو باسی عزیزم.خیلی.
    الان چند دقیقه ای می شه که خیره شدم به صفحه و دارم فکر می کنم چی بنویسم براتون.تنها چیزی که می تونم بگم اینه که از صمیم قلبم دوستون دارم و اینکه همیشه برای من عمو باسی می مونین.
    مراقب خودتون باشین و امیدوارم که هرچه زودتر تو فیس بوک ببینیمتون.من قدر همین روزنه ی کوچک ارتباط باهاتون رو می دونم و مطمینم که بقیه هم همین طورن.
    مراقب خودتون باشین.
    —————————
    سلام بابک عزیز
    توی فیس بوک هم حالا هستم

  54. هیچ حرفی نمیتونه احساسمو تو این لحظه بیان کنه.فقط میتونم بگم سمفونی منو پرتاب کرد به دنیای دیوانه ای که یه لحظه میتونی مطمئن باشی اگه همین الان بمیری هیچ چیزی رو از دست ندادی.جالب اینجاست که وقتی موومان چهارمو تموم کردم فهمیدم وقتی شاملو میگه فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود اما یگانه بودو هیچ کم نداشت از کدوم دنیا داره این حرفو میزنه.خیلی چیزا به من دادین.روحتون رو ستایش میکنم
    —————————
    سلام
    ممنون

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert