فوتبال و ایدئولوژی!


روزنامه
Welt آلمان
در صفحه‌های فرهنگی‌ شماره یکشنبه خود گزارشی دارد از جام جهانی فوتبال. از هر کشوری یک نویسنده انتخاب کرده تا مقاله‌ای درباره‌ی فوتبال کشورش و جام جهانی بنویسد. خاویر ماریاس برای اسپانیا، هنینگ مانکل برای سوئد، آندره‌یی کورکف برای اوکراین، آنتونیو لوبو آنتونیس برای پرتغال، بورا کوسیک برای صربستان، خوان ویللورو برای مکزیک، و… من برای ایران.
خانمی که دبیر صفحه‌های فرهنگی این روزنامه است موقع حرف زدن چنان هیجان و شور داشت که همان لحظه شروع کردم به نوشتن. نوشتن موضوعی آزاد در یک نشست، بی کم و کاست نشانگر حس و حال من از فضای ورزش و دل و وطن و غربت، همینی که هست.

از سالن المپیک برلین برمی‌گردی. مسابقه‌ی هاکی جوانان بود، رفته بودی بازی پسر دوستت را ببینی. برلین حالا سرد شده، برج المپیک هیتلری قد کشیده برابرت. یاد جمله‌ای از خمینی می‌افتی: «من خودم ورزشکار نیستم ولی ورزشکارها را دوست دارم.» و تصویر هیتلر جلو چشمت جان می‌گیرد؛ همین‌جا در میان جمعیت دختر بچه‌ی خوشگلی را بغل کرده و می‌‌بوسد.  چشم‌هاش می‌خندد، تمام صورتش می‌خندد. همه هیاهو می‌کنند و کف می‌زنند.
یکی بچه‌ها را دوست داشت! دیگری ورزشکارها را! استالین هم شاعرها را دوست داشت! برای همین در این چند سال فقط پانزده شاعر و نویسنده ایرانی به شکلی توهین‌آمیز به قتل رسیدند، چون جانشین خمینی شاعران و نویسندگان را خیلی دوست دارد.
در همین روزهایی که گذشت سالگرد قتل‌های زنجیره‌ای بود. پسر رفیقم از تهران تلفن زده بود و صداش غمگین بود: «اجازه نمی‌دهند برای پدرم مراسم سالگرد بگیریم.»
پارسال هم اجازه ندادند. اینجا مراسم گرفتیم، در برلین. پدرش شاعر بود، سال اول دانشگاه استاد خودم بود. بعدها در مجله‌ام همکارم بود. با طناب خفه‌اش کردند.
چقدر برج عبوس فاشیست‌ها بلند است. برلین سرد شده یا من سردم است؟ تا به حال از نزدیک مسابقه‌ی هاکی ندیده بودم. چقدر تماشای ورزش خوب است، در تمامی سالن‌ها بی‌وقفه مسابقه بود. دخترها و پسرها بزرگ می‌شوند. پسر دوستم از پنج سالگی شروع کرده. حالا جوانی است که می‌خواهد پرچم آلمان را بلند کند. امروز آسیب دیده بود و نمی‌توانست بازی کند. تیمش باخت. بهش گفتم: «ناراحت نباش موریتس. ورزش هم مثل عشق، برنده و بازنده ندارد. فقط باید خوب بازی کرد. هر تیمی که می‌بازد از میدان می‌رود کنار تماشاگران، و  برای تیم برنده کف می‌زند. همین قشنگ است. هر چیزی یک قاعده‌ی بازی دارد. فوتبال، هاکی، رمان، عشق، زندگی. هرکدام قاعده‌ی ویژه‌ی خود را دارد. فقط وقتی می‌روی بانک که قبض برق یا اجاره‌ی خانه‌ات را پرداخت کنی دیگر در قاعده‌ی بازی نیستی. آنجا زندگی جدی می‌شود، نه اینکه بقیه شوخی باشد، نه. شوخی نیست، بازی است.»
سیاست و ایدئولوژی و بوی پول فضای ورزشی را مسموم می‌کند، جدی
و عبوس، مثل برج بلند فاشیست‌ها. وقتی کسی با قبض ایدئولوژی تیم فوتبالش را ببرد به میدان مسابقات جهانی، یعنی قاعده‌ی بازی را بلد نیست، یعنی دروغ می‌گوید، ورزشکارها را دوست ندارد، ایران را دوست ندارد، خودش را هم دوست ندارد.
گاندی خودش را دوست داشت، تنش را هم دوست داشت، عشقبازی را هم دوست داشت. گاندی هند را مثل تنش دوست داشت، و در هند پرستندگان خدا هند بودند، هنرمندان هند بودند، سینما هند بود، ساتیا چیت‌رای هند بود، مردم همه هند بودند، اما انگلستان هند نبود، خودش رفت.
از کنار برج عبوس المپیک رد می‌شوی، به دوستت نگاه می‌کنی: «من خودم ورزشکار نیستم ولی…» و او باز می‌خندد. یاد آن روز می‌افتی که خمینی در هواپیمایی به مقصد تهران از تبعید باز می‌گشت که انقلاب را رهبری کند. خبرنگار پرسید شما پس از سال‌ها زندگی در تبعید به وطن برمی‌گردید چه احساسی دارید؟ نگاهش کرد و گفت: «هیچ!»
همین‌جورها بود که بعد از انقلاب هر آخوندی شد رییس یک فدراسیون. هر کس زورش بیش‌تر بود فدراسیون مهم‌تری را زیر پر گرفت. یک آخوندی هم بود که پرونده دعوا و  چاقوکشی داشت. او را گذاشتند رییس فدراسیون بوکس. و بعد ایدئولوژی حکومت اسلامی به فدراسیون‌های مختلف ورزشی تزریق شد.
فدراسیون‌ها در قالب معرفت ورزشی اداره نمی‌شود، اخلاق حکومتی‌ست که حرف اول را بر سر بازیکنان و تماشاگران دیکته می‌ک
ند. اینکه تیم ملی کشورم برابر تیم اسراییل حاضر نشود، نشان از اخلاق غیر ورزشی است، نشان از حضور ایدئولوژی در میدان بازی فوتبال است.
تداخل بازی‌ها قشنگ نیست، انسانی نیست، مثل روزی که آمبولانسی آمد به طرف تظاهرکنندگان، در عقب آمبولانس باز شد و مردان مسلح ریختند پایین، و رگبار بستند.
گراهام گرین هم این تصویر را در جای دیگری می‌سازد، در ویتنام. وقتی امریکایی‌ها می‌خواستند محله‌ای را در ویتنام منفجر کنند، بمب را در  اسباب‌بازی‌های پلاستیکی پنهان می‌ساختند، اسباب‌بازی‌های قشنگی که با دیدنش چشم بچه‌ها از شادی برق بزند.
در ایران علاوه بر مشکلات همه‌جایی، درهم ریختگی قاعده‌ها بزرگ‌ترین لطمه را به تیم ما زده است. در فضای فوتبال ایران روح ورزشکاری تخریب شده است. ایرانی‌ها معمولاً کار جمعی بلد نیستند. در کارهای انفرادی آدم‌های برجسته داریم. کشتی‌گیر خوب داریم، فوتبالیست خوب داریم، ولی تیم‌مان متحد نیست، حزب نداریم، سندیکا نداریم، کار جمعی نداریم. همین حالا در اینترنت گزارشی از یک روزنامه پرتیراژ تهران می‌خواندم: «
مربیان لیگ خواب ماندند»
چند بار به تیتر و عکس سرمربی تیم ملی نگاه کردم. دلم گرفت از این گزارش: «ساعت ده و نیم صبح است و سرمربى تیم ملى تک و تنها در مرکز قسمت جنوبى میزگردى که اداره‌اش را بر عهده دارد نشسته. عکاس‌ها لنزشان را روى او تنظیم مى‌کنند تا جلسه آغاز نشده، عکس روز را بگیرند؛ این جلسه هم‌اندیشى سرمربى تیم ملى با مربیان لیگ برترى است، اما ظاهراً اکثر دوستان خواب تشریف دارند…»
و همین چند وقت پیش بود که تماشاگران موقع خروج از استادیوم با درهای بسته مواجه شدند و بسیاری زیر دست و پا مردند. رییس پلیس پس از واقعه گفته بود برای پیش‌گیری از تظاهرات سیاسی این اقدام امنیتی صورت گرفته بود. و رژیم ایران به جای رشد ورزش و مبانی انسانی همه‌ی همتش را دارد صرف ساختن بمب اتم می‌کند.
برج المپیک را نمی‌بینی. به طرف خانه راه می‌افتی. انگار جام جهانی فوتبال شروع شده و باید زود برسی تا تماشای بازی را از دست ندهی.
هر آدمی وطن خویش است، هر آدمی پرچم وطن خود را به دست دارد، گونتر گراس برای تیم آلمان هورا می‌کشد، آندره‌یی کورکف برای اوکراین، من اما نویسنده‌ای پناهنده‌ام، در مسابقه‌ی فوتبال بین ایران و آلمان هرچه فکر می‌کنم، دلم می‌خواهد تیم وطن من خوب بازی کند و  ببرد. اما وطن من کجاست؟
 
WELT AM SONNTAG; NR. 50 – 11 Dezember 2005 

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

32 Antworten

  1. salam… man modatiye ke internet too khoonam nadaram, banabar in age mataleb ro mikhoonam ama forsat nazar neveshtan nist. emrooze be hesabe deltangi goftam ahvali beporsam va begam ke hamchenan moshtariye in weblogam. ghorboone shoma…babune
    سلام شبنم عزیزم،
    من هم مرتب نوشته هاتو می خونم. نمی دونم کار تئاتر و زبان و این چیزها خوب پیش میره؟
    عباس معروفی

  2. عباس جان سلام.
    با این که مدتی باهات تماس نداشتم، اما مثه سایه دنبالت می کنم. موضوع تازه ات جالب بود بخصوص اونجا که نوشته بودی ایرانی ها معمولا کار جمعی بلد نیستن اما در کار انفرادی استادند… تازگی بار دیگر سمفونی مردگان را خواندم. پس از این سال ها چه خوب بود، چند خطی هم در وبلاگم نوشتم اگه وقت کردی سری بزن. همین. برایت آرزوی سلامتی می کنم.
    علی آرام.

  3. هر وقت می بینم آمریکایی ها پرچم کشورشان را زده اند سر آنتن ماشین.. دم پنجره.. روی لباس زیر و روشان.. دلم می گیرد.. چرا من نمی توانم پرچم داشته باشم.. اصلا دلم می خواهد پرچم داشته باشم روی انتن ماشینم ؟؟ چرا باید .. این همه دور از جایی باشم.. که می توانم تویش با راننده تاکسی هم حرف بزنم.. چرا باید به خودم تلقین کنم.. غریب بودم.. بهتر است…
    نوشته شما خیلی سوزاند.. مثل اسید سولفوریک رقیق…

  4. دوست گرامی
    پاسخی برای سئوال انتهای این پست شما در وبلاگم نوشتم .
    اگر مایل بودید بخوانیدش . نانا
    عزیزم، نانا!
    باور کنید این چیزهایی را که شما در صفحه تان نوشته اید می دانم.
    من این مطلب را برای آلمانی ها نوشته ام. شما فارسی اش را خواندید، ولی به یک چیز توجه نکرده اید حتماً. من مهاجر نیستم، من برای فرار از ایران فقط ۲۴ ساعت وقت داشتم، تازه اگر سفیر آلمان از پاویون می رفت و به قسمت مسافران عادی نمی آمد نمی دانم کجا گم و گور می شدم.
    اگر سفیر آلمان مرا قدم به قدم همراهی نمی کرد، شاید با آن نگاه شما چه اهمیت داشت؟ شهید می شدم؟
    من از مرگ نمی ترسم، از ابتذال وحشت دارم.
    زبان مادری همیشه زبان مادری است، حتا اگر شما مثل بلبل انگلیسی حرف بزنید.
    دو تا سئوال هم از شما دارم.
    اول اینکه بلبل چه جوری انگلیسی حرف می زند؟
    دوم اینکه چرا اینهمه علامت سئوال و تعجب در نوشته تان گذاشته اید؟
    بخدا علامت سئوال یا علامت تعجب یکیش هم کافی است، مثل تخمه آفتابگردان، تا صبح هم بشکنید همان مزه را می دهد.
    خب نشکنید!
    خوش باشید و سلامت و ایرانی.
    با مهر/ عباس معروفی

  5. سلامی .درباره پاراگراف اخر راستش شخصا برای من مهم نیست گونتر گراس برای المان هورا بکشد. اینکه وطن شما کجا باید باشد نمیدانم اما بنظرم وطن گزینشی سرنوشتانه است نه بیش. کثافتکاریهای انسانهایی که بنام مسوولیت همه کار در ان محیط میکنند و انها نیز به وطن معتقدند نمیتواند مرا بسوی این پرسش که وطن من کجاست پیش ببرند . نمیدانم هم چرا گونتر گراس هورا میکشد شاید هانریش بل هورا نمیکشید که میداند . غیر این انچه مسوولیت ما را معنی میکند اشنایی ما با یک دایره ی محیطیست که در ان زیسته ایم و ب امکان بودن و زندگی بخشیدن به ان محیط را داریم امکانات روابط انسانی ان اشناییم و مسوولیتی که میتوانیم در ان دایره بپذیریم و از ان نگریزیم البته اگر محال نباشد که اکنون اینگونه این پدیده ی محال میتواند دیده شود و شما در قسمت اول نوشته ی تان هم انرا اوردید البته بسیاری به این محال باور ندارند بسیاری هم به توصیف توصیف محال تایید دارند زندگیشان در ان دایره ی محیطی با زندگی من در هزاران کیلومتر دورتر تضاد ارزشی ندارد گرچه سخت است .در حالیکه بسیاری این محال و دلیل های سیاسی حقیقی شما را پوزخند میزنند ولی خود در محیطی هزاران کیلومتر دورتر از انجا مانند من و شما میزیند در میحیطی که برایشان محال نمیافیرند و خود با فلسفه ی محال افرینی زیرکانه به سوی موفقیت های تیتری پیش میروند.
    و ولی بنظرم وطن گزینشی ارادی ما همانند تیم های مسابقه فوتبال میماند مانند مسابقه و نکات پنهان درون ان که طبقات بالا و پایین و دستهای اشکار و اشکار و پنهان جای میگیرند. راستش من دلم میخواهد همه ی تیمها ببرند و همه خوب بازی کنند و نه درین فوتبال نه درین فوتبال هم هیچ ارزویی ندارم جدا از مطلب وطن گزینی . کاش میشد همه مانند تیم های دانشگاهی با هم بازی میکردند ولی خب دیگر گونتر گراس هورا میکشد…

  6. راســتی کـدوم تـیم بـبـره مـن بـیشـتر خـوشـحال خـواهـم بـود ؟؟ ایـران یـا آلـمان ؟؟
    از یـک طـرف کـشـوریست که در اون بـدنـیا اومـدم ولـی بـجز رنـج و عـذاب از خـودش و مـردمـش نـدیدم…. در طـرف دیـگر کـشوری که بـا چـسـب بـهش چـسـبونده شـدم امـا تـمام درهـا رو بـروی مـن باز کـرده و مـن رو در آغـوشـش گـرفـته…. پـرسـش بـجائی است کـه „وطـن مـــن کـجـاســت؟؟“

  7. سلام آقای معروفی عزیز… دلم برای وبلاگتان حسابی تنگ شده بود. و نمی دانم چرا وسط این همه بدبختی حضور خلوت انس هم یادم رفت… این جا که آمدم مثل همیشه در وقت دلتنگی ام آمدم… یادم هست یکبار که شایعه کرده بودند قرار است تهران زلزله بیاید و ما را به سر حد مرگ ترساندند… زیبا دلداری ام دادید… باز هم به دلداری تان محتاجم انگار… و این بار چشمان بی گناه دوستان و همکارانم با دستمال تیره قانون این دیار… بسته شد… و مهره های نازک پشت ما از حس مرگ تیر
    می کشند… یکی شان که سالهای سال دنبال این وزیر و آن سفیر دوید تا خبری و گزارشی بگیرد حالا حتی خرج شب هفتش را هم ندارد… و دیگری … آنقدر استخدام نشد… که حالا استخدامش کردند… دلم برای آن چهره های جوان سوخته و آن فیلمبردار بدون پا و آن خبرنگار خوش قیافه ای که از روی دندانش شناختند… و همه شان تنگ است و سوخته… دل گرفته ایم عباس معروفی عزیز. و مثل همیشه با تو تقسیمش کردم.
    ستاره عزیزم،
    باز تو هستی که در آن پهنه ی سیاه و دودآلود سوسو می زنی آنجا. تو و همه ی بچه های خوب من که هنوز هستید.
    می بینی؟ اینجوری من مثلاً درباره ی فوتبال و جام جهانی شادی می کنم. نمی دانم چی بایستی می نوشتم.
    همینی که هست؟
    عباس معروفی

  8. سلام. عباس چقدر تلخ حرف میزنه؟ یک کم از واقعیت دوره/ راستی از هاکی گفته بودی نمی دونم میدونی یا نه هاکی تو سنگسر شده یک قطب مهم چند تا از بازیکنان تیم ملی بچه های سنگسرند و تیم هاکی سنگسر اکثرا قهرمان لیگ
    ورزش تو تمام دنیا به سیاست آلوده شده و مختص ایران نیست/
    هر جا دلت برای آب و خاک و مردمش می تپه همانجا وطن توست حتا اگر چند رشته کوه از ان دورتر باشی
    دیگر اینکه سلامت باشی و سبز

  9. سلام آقای معروفی. دی ولت یکشنبه ها منتشر نمیشه. یا شایدم من اشتباه می کنم. میشه لطفن تاریخشو بفرمایین. مرسی. نادر
    نادرخان،
    انتهای مقاله اسم و شماره و تاریخ نشریه را نوشته ام که.
    عباس معروفی

  10. یه دستی زدم میخواستم ببینم عاشقین یا الکلی شعر عاشقانه میگین واسه جلب توجه. اما خوب ترسیدین ها فوری صفحه عوض کردین. عشق ممنوعه ؟ دلم سوخت ببخشین همیشه مردم آزار نیستم.

  11. در مسابقه‌ی فوتبال بین ایران و آلمان هرچه فکر می‌کنم، دلم می‌خواهد تیم وطن من خوب بازی کند و ببرد. اما وطن من کجاست؟
    آقای معروفی! فقط می توانم متاسف باشم ازین که وطنتان را گم کرده اید. وطن شما این جاست: ایران! نکند شک دارید؟!

  12. عباس معروفی مرا هم می خواند؟
    عباس معروفی خانه ش را روزی باد با خود برد. مثل موهای حسینا. عین دل هزار تکه ی من یا آیدین. عباس معروفی من خانه م را بی شما نمی خواهم. من کتاب های درسی را سال هاست در همدردی با آیدین آتش زده ام.
    من نمی خواهم انقدر از این سوی به آنسوی پرتابم کنند. می خواهم نعره بکشم „ثقل زمین کجاست؟ من در کجای جهان ایستاده م؟“ می خواهم از عباس معروفی بپرسم: عباس جان! از مجید چه خبر؟ مجید قورباغه رو می گم. آقای مهدوی سلامت رسوندش به مرز؟ عباس معروفی برای شما می ترسم سوار ماشین نشوی یکوقت. توی استادیوم فوتبال هم نروی برای حفظ امنیت تماشاگران ممکن است همه را ببندند به تیر. راستی هواپیما هم این روزها امنیت سابق را ندارد. عباس معروفی مراقب باش.

  13. ای کاش شما هم هنر را از سیاست جدا می کردی. یا مقالات سیاسی را جای دیگر می نوشتی. ما هنوز می ترسیم .
    وقتی به اینجا سر می زنیم وحشت داریم نکند فردا بیایند به ما دسبند بزنند. یا از کار بیکارمان کنند.
    یه فکری واسه ما بچه های توی ایران بکن . دوستت دارم
    دوست ناشناس!
    سعیدس سیرجانی را چه جوری از مردگان جدا کنم؟ میرعلایی را چه جور؟
    این نظام مرگ کاشته است و درو می کند.
    گندمی در کار نیست.
    مرگ جز مرگ نمی بافد.
    و ترس؟
    خواهر کی بود؟
    نترس عزیزم.
    عباس معروفی

  14. سلام استاد ….. اوف ….. چه دلی دارید شما ……. همین دیشب فیلمی از هیتلر می دیدم . آیا روزی ما هم از این روزها فیلمی خواهیم دید ؟!

  15. آقای معروفی هرجا که دلتون بگه وطنتونه. اما اگر ایران وطنتون نیست به خودتون این حق رو ندین که در مورد فوتبالش بنویسین. اجازه بدین نویسنده‌ی دیگه‌ای که هنوز باور داره ایران وطنشه بنویسه

  16. درست است درهم ریختگی قاعده ها، لپ مطلب را ادا کردید آقا.
    می دانیم که فوتبال روح جمعی ملتهاست، فوتبال برزیل مظهر موسیقی و غنا و رقص پاهاست، نجابت فقر است و زیبائی قناعت.
    آلمان، نظام سازمان یافته ی عقل است، دیالکتیک هگل است و دوراندیشی آریائی.
    کامرون خشونت غریزی صحراست. فرانسه شور است و احساس است و رمانتیسم.
    ایران چیست؟ چه چیز فرهنگ و تاریخ و جغرافیای ما در این پدیده ی غالب جهانی محسوس است؟ فقط درهم ریختگی است، معجونی است فراهم آمده از بحرانها.
    درست است، ما در کارهای جمعی هرگز موفق نبوده ایم، این را تاریخ ما می گوید، از هدررفتن جنبش مشروطه گرفته تا شکست نهضت ملی و جنگ، که در جنگ اگر ابتکارهای آن تک و توک مردان بی ادعا نبود، ارتش مکتبی هرگزا قابلیت سامان دادن اوضاع را نداشت،
    و حالا چقدر می توان به نبوغ امثال اینان تکیه داد؟ چقدر می توان دل خوش کرد به حرکات انفرادی امثال خداداد؟ چقدر می توان با دعای خانواده های شهدا به میدان رفت؟ تازه مگر جنگ است این میدان؟ نبرد حق و باطل است؟
    یادم آمد در بازی ایران عربستان که یک پنالتی به سود ایران اتفاق افتاد گزارشگر نادان چنان فریاد الله اکبر سرداد که انگار فرمانده سپاه دشمن کشته شده است، و کسی نبود بگوید آقا این بیچاره ها که خود از سرزمین وحی اند و بعضا اولاد پیغمبر،
    و دیدیم که پنالتی مهار شد و الله اکبر کار دستمان داد.
    شرم آور نیست آیا این نگاه احمقانه به فوتبال؟
    از اینها بدتر، در دهان خاکپور زبان بسته بگذارند که در بازی با آمریکا با نیت پنج تن وارد زمین شدیم و بردیم، خب، اگر این نیت ها اینقدر کارساز است در ورزش چرا ما قهرمان جهان نمی شویم؟
    سرد است عباس، سرد
    کنار آتش هم می لرزیم، گاه که پیکر فرهادت را دست می کشم می فهمم چه سرمائی در تنت وزیده است در استبداد آن سالهای سرد.
    تلاشی توانفرسا و عنکبوت وار در پی تنیدن راه خویش، که تو همیشه مرد راه بوده ای، بهتر بگویم: تنها مرد راه.
    چه آنگاه که چراغت در این بیغوله روشن بود و چه حالا که جائی کنار راین ،روغن جانت را سوختبار حرمت لگد شده ی این تاریخ می کنی.
    تاریخ ما بیقراری بود عباس
    نه باوری، نه وطنی.

  17. روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
    و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
    روزی که کمترین سرود بوسـه است
    و هر انسان
    برای هرانسان
    برادری‌است .
    روزی‌که دیگر درهای خانه‌شان‌را نمی‌بندند
    قفل افسانه‌ای است
    و قلب برای زندگی بس است
    روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
    تا تو بخاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی .
    روری‌که آهنگ هر حرف ، زندگی است .
    تا من به‌خاطرآخرین شعر رنج جستوجوی قافیه نبرم
    روزی‌که هر لب ترانه‌ای است تا کمترین سرود ، بوسـه باشد
    روزی‌که تو بیایی
    برای همیشه بیایی
    و مهربانی با زیبای یکسان شود
    روزی‌که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم . . .
    و من آن روز را انتظار میکشم
    حتی روزی
    که دیگر
    نباشم .
    نباشم… نباشم… نباشم
    شاملو

  18. بگذارید این وطن دوباره وطن شود
    هیوز گفته بود و شاملو فریاد می‌زد
    اما عباس جان برای ما کلمه „دوباره“ یادآور کدام روزهای وطن است
    سرزمینی که همیشه در دل رویاها بوده
    و چه فصلهای غمیگینی‌ست فصلهای ویرانی رویاها
    باز میشنوم
    رویاها تو از دست نده …
    هیوز می‌گوید شاملو فریاد می‌زند.

  19. سلام. مانند همیشه مطلب شما را قورت دادم. آقای معروفی! چرا بقیه نویسندگان و هنرمندان و آگاهان ایرانی، چنین انتقادی به این سرزمین و جریان حاکم بر آن نمی‌نگرند؟
    من نگرانم. من خیلی نگرانم!

  20. vaghti Avalin satre poste shoma ro khondam nagahan in jomle be zehnam omad (va man ham az iran) dar oje na bavari hamin jomlaro dar khate sevome maghalatoon khondam ,shoma marde nazanini hastid be shate in ke mano az dahanetoon bendazid .fekr nemikonid in vaje tekiye kalame shoma shoode.dar zemn akharin jomle maghalatoon khaili jaye harf dare. har kesi vatani dare hatta age panahande bashe va dar tabeed!

  21. آقای معروفی
    کسی که زندگی رو بلعیده باشه حرفهاش همیشه از جنس زندگی هستش و چقدر خوب می تونه با هرچیزی که علیه زندگی هست مبارزه کنه. همیشه! چه وقتی رمان تلخی مثل سمفونی مردگان می نویسه چه وقتی شعر می گه و چه وقتی از سیاست حرف می زنه.
    یک سلام و خسته نباشی به نویسنده ای که بهش افتخار می کنم.

  22. سلام آقای معروفی
    توی یه کتابی میخوندم که داستان خوب اونیه که هر موقع تمومش کردی دلت بخواد گوشی تلفنو برداری و با نویسندش در موردش صحبت کنی من وقتی برای اولین بار سمفونی مردگانوخوندم همین حسوداشتم دلم میخواست ساعتها از ظلمی که به ایدین شده باهاتون حرف بزنم و گریه کنم در مورد سال بلوا هم همین حس با من بود من نوشا را میشناختم انگار جزیی از زندگی من بود .ممنونم از شما به خاطر وجودتون .

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert