فرشته‌ی خوشبختی در خلیج فارس „Persian Gulf“

جایی که بودم همه‌اش آب بود، دیوار و ستون‌های آجری قدیم، آفتاب، و یک آرامش تمام‌نشدنی در عمق دریا. انگار بر تمام نقشه‌ی جغرافی مسلط بودم، و داشتم فکر می‌کردم که آیا عمق تاریخی ما چنان بنای محکم و ماندگاری داشته است؟ چه کسی خواسته است بنای میهن ما را از ته دریا کند؟


بعد دیدم که او دارد می‌آید. لبحند زدم و با دقت به آن پهناور آبی نگاه کردم. او در آب می‌آمد با سرعتی بی‌نظیر، آرام و بی‌صدا، از راه رسید، و بر آستانه ایستاد. ترکیبی بود از انسان و حیوان، به رنگ کهر، به اندازه‌ی یک بره، چیزی شبیه مجسمه‌ی زیرخاکی. چشم‌هاش، خدای من! تا کنون چشم به این زیبایی ندیده‌ام. با تمامی چشم‌هاش می‌خندید. درست جلو من بر آستانه‌ی آن ستون‌های آجری ایستاده بود و چشم‌هاش می‌خندید. بی آن‌که از کسی پروا کند.
نمی‌توانم زیبایی چشم‌هاش را بنویسم، نمی‌توانم بگویم چه  آرامشی از حضورش ساخته می‌شد، زنی زیبا بود در کالبد یک موجود عجیب؛ بعد با همان لبخند چشم‌هاش، به انتهای اقیانوسِ ما نگاه کرد و وارد خانه شد. خانه‌ی ما اقیانوس بود. و من چیزی جز انتظار او نمی‌دانستم، چیزی جز آرامش حضور او نمی‌فهمیدم. اما چرا نمی‌توانم حس آن لحظه را بنویسم؟ چرا نمی‌توانم اندامش را تصویر کنم؟ زیبایی چشم‌هاش، خدای من! آیا آمده بود مرا اغوا کند؟
زن بود؟ اسب بود؟ سگی تیزهوش بود؟ بره‌ای ملوس بود؟ پری دریایی بود؟ یا فرشته‌ی نجات که وقتی پلک می‌زد، من دلم فرو می‌ریخت و احساس امنیت می کردم؟ با حضور او دیگر دردی نداشتم. دیگر ایران مال ما می‌شد و می‌توانستیم برگردیم. دیگر گذشته‌ها غم‌بار نبود، لبخند زدم و به رد راهش در آب نگاه کردم. فرشته‌ی خوشبختی به خلیج فارس وارد شده بود که آنجا مأوا کند.
از خواب پریدم و به پنجره نگاه کردم؛ برلین بارانی بود، من لبخند می‌زدم، و دلم می‌خواست آن فرشته، آن پری، آن موجود دیدنی ایران را زیبا کند.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

14 Antworten

  1. رازی است گوئی میان ما ایرانیان که شمای در برلین اسیر از ظلم زمانه و من در ایران گرفتار هر دو از باران و بوی خاک ، زیبائی فردای میهن را می جوئیم و شستن خون های بر زمین ریخته شده را .

  2. از این دیوار های افسرده و ملول
    از این هوای مسلول در این فراموش خانه تاریک
    باریک باریک
    چون نوک افسونگر قلم
    بر ابریشم رگی
    نشانی بر نشاندم
    از این پنج دری های خاموش
    از این قفسه های بی کتاب
    از تلنگر بی مهابای غربت که از یاد برده ام
    از خودم
    از بی نشانی نشانی بر نشاندم
    از جهنم آفتاب که صبح را دیوانه وار بر سرم خراب می کند
    و شب که سکوت و ابهامم را بر می انگیزد
    و این پنجره که هیچ ستارهای را راه ندارد
    و این زوزه … زوره آشنای مرگ
    در رگ
    زوزه سرکش جریان خون در رگ
    در مغز در دست در قلب
    و این جریان خروشان در زندگی که نمی دانم از کجاست
    چرا آزاده گان را یوغیست بر دوش
    ویک ارث
    که میراث قرنهاست
    بر قلب یک اسطوره آنچنان چون دشنه ای در نشست
    که آه …..
    گویی حکایت پاشنه آشیل است
    که افسانه ها را مغموم ترین اسطوره ها
    دست به دست دل به دل
    اما اسیر اسیر اسیر
    بر گذرگاه تاریخ چرخاندند
    گر مرگ چون اسبان وحشی گسیخته افسار
    بر خروش خونت عصیان ریخت
    در رگ
    تو ببر
    من مینویسم
    باریک باریک
    چون نوک افسونگر قلم
    و نشانی می گذارم از بی نشانه ها

  3. پاینده باشی استاد …. از تنهابی درد دلی بود بر شما که از بهترینانید برای من در منجلاب این ………. آشفته بازار.

  4. از خلیح همیشه فارس الهام گرفتتد و حشم هایش را نوشتید . عالی بود.

  5. این نوستالژی عباس معروفی هیچ گاه تمام نمی شود. مثل خودش که چون خلیج فارس از آن ماست، با ماست و در ما نفس میکشد، سرما می خورد، عاشق می شود و دلش برای یک آبنبات چوبی شاید تنگ می شود.

  6. جناب معروفی عزیز
    در دیار خالی از آزادی ما به ناچار به خیال پردازی و رویا پناه می بریم.
    به امید آن زمانی که رویاهامان رنگ حقیقت گیرند