عکس

——-

چقدر کارم زیاد شده این روزها

چقدر دوری

چقدر به خنده‌هات دل‌بسته‌ام

چقدر راه رفتن با تو دل‌انگیز است

چقدر دریا

چقدر کوه

چقدر باغ پرتقال

چقدر پشت بام

چقدر آفتاب

چقدر رنگ آبی بهت می‌آمد

یادم باشد یک پیرهن آبی برات بخرم

چقدر رفتن خاکستری بود

عسلک!

چقدر آن غروب تلخ… یادت هست؟

نرده‌ها آهنی‌اند

چوب این دلتنگی را من خوردم؟

بگذریم! ولش کن!

چقدر سرو سرخوش

چقدر ماه در روز روشن

چقدر خورشید در شب تاریک

چقدر گنجشک بازیگوش

چقدر برف در تابستان

چقدر اسب چموش

چقدر آبشار خیس

چقدر پنجره‌ی عرق‌کرده

چقدر بلندا تماشا تمنا

چقدر چشم‌هات قشنگ بود

مژه‌هات، آخ! عزیزکم نارنجی!

یادم باشد عکس بگیرم بچسبانم به آینه

که خودم را

از تو پیدا کنم.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

Eine Antwort

  1. سلام بر عباس عزیز و تنها ،دوستت دارم و پس از مدتها آمدم این صفحه زیبایتان را دیدم به یاد پارک پشت کتابفروشیتان در برلین و من که آنهمه راه آمدم شما را ببینم و شما مشغول عکاسى بودى سالها پیش را میگویم
    و کلى حرف زدیم ،،، دل تنگتان هستم ،،، رویا هایت را از دست نده
    جواد هرمس تهران

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert