با تو از دلم می گویم
دلی که بیحیا جلو چشمانت برهنه میچرخد
و با هر نگاه تو
وسط چشمخانهی پر اشکم
خنده شادی سر میدهد.
آن همه باد و طوفان
اگر آنجاست تا تو را گم کنم
آقای من!
لبخندی بزن تا در افق
همچو خورشید تا همیشه پیدا باشی
میدانی؟
از آنرو نمیخوابم
که با تو هیچ گاه شب نمیآید.
این عکسها را نگاه کن
تمام آدمها را
بامن دوره کن
دورهها را دور بزن
دستم را بگیر
و در خانهها و چهرهها
بچرخ با من.
یکریز به خودم میگویم
تو را خواب دیدهام
و تو هنگام خواب
هی دور من میچرخی
دلتنگ نگاهت میکنم
نگاه بر لبهام میگذاری
و میگویی: عشق من!
صدای تو میپرد توی چشمهام
و حلقه حلقه اشک درونش میگردد.
وقتی چهره
چروک میخورد
دل آینه میشکند؟
انگار یک قرن گذشته است
این پیری زودرس
حیرتانگیز نیست؟
چرا همه در عکس پیر شدهاند؟
هنوز اشکهام نریخته بود
خم شدی روی صورتم
و اشکهام را نوشیدی.
بس کن
دیگر ورق نزن
دستم را بگیر و
کنار من بمان.
حالا تو خوابی آقای من!
و من اینجا با خودم میگویم؛
همین چند لحظه پیش
گریه کردم
اما اشکهام گم شد!
نگاه کن!
میان اینهمه آدم
که در عکس پیر شدهاند
من و تو
جوان ماندهایم
میبینی؟
مثل روز اول.
19 Antworten
سلام.خیلی وقت است که از هم بیخبریم .نه؟؟
سلام اقای معروفی! آقای نویسنده! قبول کنید داستان هاتان حرفه ای ترند. این که برای داستان جای خاصی دارید و شعر را در حد روز نوشت پایین آورده اید جای بحث دارد و این که می توانم خواهش کنم به نشریه ی الکترونیکی هفت گنبد سر بزنید؟ داستانم داره ها!
دوست عزیز هفت گنبد
اینهایی که اینجا می نویسم شعر نیست. اینها روزنوشت های من است، گاهی خواب من است، و برای دلم می نویسم، ولی نوشته من است. همان نثری است که در رمان ها و داستان هام می نویسم، و به حضرت عباس من شاعر نیستم.
خوب شد؟
عباس معروفی
عباس معروفی نازنین! با خودم مسابقه گذاشته ام. مسابقه گذاشته ام ببینم کی مچت را می گیرم و می گویم سُک سُک! مسابقه گذاشته ام ببینم کی آنروزی میاید که پشت همین دریچه غافلگیرت کنم و چشمهایت را از پشت ببندم و بگویم: „حالا اگه منو شناختی؟“ اما نه! از چشم بند می ترسم. اصلا بیا گرگم به هوا بازی کنیم… نه! ترس دارد. میبینی بازی هایمان را هم دزدیده اند. من می ترسم. بیا تا نترسم.
„…
میدانی؟
از آنرو نمیخوابم
که با تو هیچ گاه شب نمیآید.“.
زندگی زیباست؟
عاشقی زیباست؟
مرا هم دریاب،
مرا ببر به آنجائیکه نور می پاشند به رویای کودکی خاطره ها، به باغها به تاکستانها.
ما را امشب دیوانه کردی و سیگاری هم در دسترس نیست.
برقرار باشید.
سعید از برلین.
دلم آفتاب می خواهد.
دلم ابر و باد و باران می خواهد.
دلم خسته ی این
هوای های تکراری است
دلم،
هوای جوانی به سر کرده است
یاد آن روزگاران دور
که تنها در آئینه می بینم
آثار
لرزان و پر نبض و رازش.
دلم،
آفتاب می خواهد
دلم،
برای لطافت دشتهای سبز و شالیزارهای برنج،
دلم،
برای آسمان آبی تنگ است.
دلم،
با دریای آبی و جنگلهای سبز
که چشمان جوشان این زندگانیست
همنوا گشته است.
دلم،
جنگل شد و یادم آمد که آتش گرفت
عجب آتشی بود!
میان ِ سینه ام….
می بینی..؟؟؟تو هم دوست داری جوان باشی..
بس کن .وقتی چهره چروک می خورد دل آیینه نمی شکند!
موفق باشی دوست عزیز لذت بردیم
سلام معروفی عزیز!!! سئوال من این بود در واقع“ چرا پشت جلد سمفونی مردگان “ عباس معروفی“ پشت جلد „سال بلوا“ عباس معروفی“ اما گردون سید عباس معروفی؟ این برای من گلایه ایست کهنه، همان وقت که ایران بودی و من دلی و بای و آهویت را هزار باره ورق زده بودم، ناگهان حس کردم عباسی که سمفونی را نوشته است بدش نمیاید از سید شناسنامه اش مددی بگیرد برای گردون، وگرنه، نه با سید مشکلی دارم نه با شناسنامه ات، و بی گمان عباسی را که سمفونی مردگان را نوشته و سال بلوا را قلم زده عزتش پاینده است، همین چند روز رفتم کتابهایت را خریدم میترسم نگذارند دیگر چاپ شود، میبینی مشکلم با عباس عاشقی نیست که دلی بای نوشته؟؟؟؟؟؟ حق بده!!!!
داریوش عزیزم،
فکر کردم همان بار اول ماجرا را دریافتی، ولی مهم نیست، بگذار برات بگویم؛ نام مدیر مسئول و صاحب امتیاز نشریه در شناسنامه ی آن باید کامل و عین به عین شناسنامه درج شود، و این اجباری است. من خود هرگز اصراری نداشته ام؛ چه آن زمان که با داشتن چنین موهبتی نان شان را به روغن می زدند، چه زمانی که این چیزها از رونق افتاد.
من عباس معروفی ام، و اسمم را دوست دارم.
با احترام/ باسی
من خواب کسی را دیده ام
کسی که می شد چنان آهسته او را بوسید
که حرکت آرام مویرگهایش را زیر لرزش لبانت حس کنی
و مستی عجیبی
آرام آرام زیر پلک هایت بخزد
و تو بی آنکه خسته باشی
هوس کنی سرت را در بالش فرو ببری
چشمانت را ببندی
و آرام ارام
گویی در آغوشش فرو میروی
بخوابی…….
سلام عباس جان
ممنون و منتشکرم بخاطر لطف و راهنمایی تان
اشکال برطرف شد.
سلام معروفی عزیز!!!خیال میکنم زنده بودنم را جا گذاشته ام جایی!!!…خیال میکنم دیروز که بیاید دوباره تو را میبینم…. خیال میکنم فردا دیگر نیاید و دعا میکنم که نیاید… فردا روز بدی بود ؛ گرفت تو را از من…منتظر میمانم …شب را تا صبح نمیخوابم شاید صبح که بشود دوباره دیروز باشد و من و تو!!!!
معروفی نازنین:
با اجازه ات از آن عکس کتاب سال سوم استفاده کردم
با لینک به شما البته.
نوستالژی خاطره انگیزی دارد برای نسل بر باد رفته ی ما
سلام آقای معروفی عزیز !
هرچند مدتیه که کامنت نمی ذارم ولی همیشه بهتون سر میزنم راستش دارم برای کنکور ارشد درس می خونم . امیدوارم که بتونم درسامو خوب پس بدم!
تا بعد
آقای معروفی هر روز به امید خواندن نوشته هایتان کانکت میشوم این شعرتون فوق العاده بود همیشه موفق باشید و شاد
آقای معروفی عزیز! شما هم اگر جای من بودید که برای اولین بار وبلاگ نویسنده کتاب محبوب تان را باز می کردید و به شعری بر می خوردید که برای چند لحظه از دنیای اطرافتان جدایتان می کرد، دست آخر مثل من با گیجی فقط می نوشتید:
چه قدر به دل نشست! ممنونم.
آقای معروفی عزیز شما در ذهن جوانی من با آثار ارزشمندتان جا دارید.وبلاگتان هم خواندنی بسیار دارد.از این آخرین شعر کلی خوشم آمد.این کامنت را گذاشتم هم برای تشکر و هم برای عرض اردات.
سلام.یه سوال داره خفم می کنه .که چرا آیدا خود سوزی کرد؟؟
اگه ممکنه لطفا بهم بگین
ممنون
پیگیری سقوط هواپیمای خبرنگاران در http://www.15984.blogfa.com
من هیچ از شما نمی دونم فقط کامنتارو خوندم
یه سوال:
آدم وقتی میمیره چه چیزی رو از دست میده که آدمای زنده هنوز اونو از دست ندادند؟
خورشید عمر منی گرمتر بتاب.
عباس:چرا اینقدر تلخ؟