… از یک جایی به بعد دیگر هیچ تماشاگری را در نمایشم نمیدیدم. تا اعماق وجود و حس و خون و اعتقادم را برای او اجرا میکردم؛ مینوشتم میرقصیدم میخواندم میگریستم میخندیدم عاشقی میکردم همه بر روی صحنهای که از نگاه من تنها تماشاگرش او بود، نشسته در تاریکی. و من روی صحنه زیر نورافکنها خودم را برای او اوراق میکردم. نمیدانستم وقتی چراغها روشن شد مشغول تماشای فیلم دیگری ست. با یک تبلت و دوتا گوشی. نمیدانستم هیچکدام از حرفهای مرا نشنیده. نمیدانستم کوچکترین توجهی به آنهمه نفس زدن من نداشته. نمیدانستم. اما راستی آیا هیچکدام از حرفهای مرا نشنیده بود؟ یا خودش را به نشنیدن زده بود؟ چرا وقتی از درد فریاد میکشیدم حتا یکبار برنگشت ببیند من چه مرگم است؟ آیا میخواست بگوید زندگی یک صحنهی یکجانبه است؟ که یکی وظیفه دارد خودش را هلاک کند و دیگری از سر تفرعن به سادگی نادیدهاش بگیرد؟ یا قصدش این بود که همینجور بدقولیهاش را به خورد فراموشی دهد؟ و چرا؟
– خاطرات یک بازیگر شکستنخورده