عدالت شبانه! و سقوط

آخرین شبم در تهران
درست یکسال گذشته است. ماه مارس ۹۶ با درد و اشک همه ی نیروی باقیمانده را به کار بستم تا همه ی کتابها، وسایل، دفتر کار، خانه، خیابان، تهران و ایران را یکجا با چشم هام ببلعم. آخرین تصاویر همیشه به یاد آدم خواهد ماند، وطن همیشه به یاد آدم خواهد ماند، مادر، گریه، و عشق. عشق، زخم عمیقی است که همیشه ناسور خواهد ماند. از بستگان و دوستانم خداحافظی نکردم. هنگامی که نیمه شب خانه را ترک می کردم تا با همراهانم به فرودگاه مهرآباد بروم، یک گشتی شبانه جلو خانه ام ایستاده بود و با موتورسواران سیاهپوش ما را زیر نظر داشت.
نمی دانم از سرما و هیجان بود، یا از وحشت و خستگی که دندان هام به هم می خورد. همه چیز بوی جدایی و مرگ می داد. به چند نویسنده و افراد خانواده ام گفته بودم که ممکن است زیر هواپیما دستگیر شوم. ممکن است در فاصله ی منزل تا فرودگاه یک تصادف رخ بدهد. ممکن است در سالن فرودگاه ناگاه قاچاقچی مواد مخدر از آب در بیایم. و نیز ممکن است بروم.
بعد از دادگاه وقتی به جرم نویسندگی به زندان و شلاق محکوم شدم، دوستم هوشنگ گلشیری در مصاحبه ای با رادیو بی بی سی گفت: «مسئله کتاب که از سال ها پیش پابرجاست. هر کدام از ما چند کتاب در محاق داریم. همین نشریات مستقل مانده بود که حالا به این روز تیره دچار شده، و من نمی دانم چه باید کرد. دیگر چیزی نداریم، جز یک جسم خسته و ویران که منتظریم حذف فیزیکی مان کنند. شبی، نصف شبی با تصادفی یا حمله ای در تاریکی با کارد…».
و دوست دیگرم احمد میرعلایی را در اصفهان کنار خیابان به وضع غم انگیزی به قتل رسانده بودند. یک شیشه مشروب الکلی در کنارش گذاشته بودند یعنی که یک آدم دائم الخمر شرش را کنده است. هر روز بر تعداد تلفن های تهدید آمیز و نامه های بی امضا افزوده می شد. کتاب هام از مدت ها پیش توقیف بود، کلاس درسم را تعطیل کرده بودند. و شاگردانم به این فکر افتاده بودند که آیا می توان کلاس درس را در خانه ها دایر کرد؟ دیگر نقطه ی سفیدی وجود نداشت. برخی از دوستانم معتقد بودند که بمانم و قهرمان شوم، اما من همیشه گفته ام که برای حصول آزادی، و برای نویسندگی، نیازی به رفتار چریکی نیست. عصر اقدامات مسلحانه به سر آمده است، باید راه مناسب تری پیدا کرد. برخی دیگر اصرار داشتند که وطن را ترک کنم، چرا که زمانه آبستن هر گونه حادثه ای است. و بسیاری از ما به این نتیجه رسیده بودیم که در حال حاضر امن ترین مکان برای ما گوشه ی زندان است.
تصویری که از تهران به یاد دارم، حالا کابوس ها و مونس شب های من است؛ ماه ها بود که بازجویم مرا به هتل هیلتون می برد، غذا سفارش می داد، در اتاقی از اتاق های هتل ساعت ها بحث می کردیم و هیچوقت هم به نتیجه ای نمی رسیدیم. از دید بازجوی من، مردم ایران خسته و افسرده نبودند یا اگر هم بودند، ما حق نداشتیم بنویسیم. می پرسیدم: «مگر واقعیت بجز این است؟ اختلاس، رشوه، سرگردانی ارباب رجوع ادارات، گرانی افسارگسیخته، سردرگمی جوانان که هیچ وقت برنامه ای ندارند، همه و همه نشان از ناامنی روانی و زندگی اجتماعی است. هفده سال از انقلاب گذشته، و شما هنوز دارید مردم را در خیابان ها وارسی می کنید. این بازرسی های شبانه از ماشین و بدن مردم معنایش چیست؟ این توهینی آشکار به ملتی است که همه چیز را فدای شما کرده. پس انقلاب شما کی تمام می شود؟ این مهاجرت گسترده به کجا می کشد؟ شما دارید همه را فراری می دهید و یکبار به خودتان زحمت نمی دهید که به مسئولین مملکت رعایت قانون را تفهیم کنید. مدام ما را صدا می کنید و خیال می کنید عامل بدبختی تان ماییم.»


می گفت: «واقعیت هر چه هست به شما چه ارتباطی دارد؟ شماها خیانتکارید که با نوشتن این چیزها برای رسانه های غربی خوراک تهیه می کنید. چرا از تأسیسات کارخانه و سد و پل و جاده و هزاران طرح عمرانی نمی نویسید؟ مگر کورید و نمی بینید؟».
می گفتم: «تأسیسات عمرانی و ساختن مملکت جزو وظایف حکومت است، نوشتن ندارد. شما موظفید راهها و پل ها را بسازید، موظفید برای جوانان برنامه ریزی کنید، موظفید به قانونی که خودتان نوشته اید عمل کنید، موظفید شب را مثل روز برای مردم روشن کنید، نه اینکه روز مردم را به تاریکی بکشانید».
در همان وقت تلویزیون گزارشی از سفر یک مسئول به شهرستان را پخش می کرد و مردم به خیابان ریخته بودند و شاخه های گل را به وسط خیابان پرت می کردند. آنطرف عده ای جلو مهمان، گوسفند قربانی می کردند، مفسر تلویزیون با هیجان از استقبال پنجاه کیلو متری مردم حرف می زد و بازجوی من با نگاه عاقل اندرسفیه می گفت: «مشکل شما این است که گوش و چشم تان را وقف ماهواره ها کرده اید و دل به رسانه های غربی داده اید».
و من گفتم: «عامه ی مردم معمولا به تماشای قدرت یا مجسمه ی قدرت می روند، در تظاهرات نمایشی نقش سیاهی لشکر را خوب بازی می کنند، این نیاز طبیعی انسان است که نمی خواهد بمیرد، با بزرگان عکس می گیرد، درباره ی جاودانگان حرف می زند، حتا با قاتلی مشهور در پای چوبه ی اعدام خاطره ی دیدار برقرار می کند تا خود را به مرز جاودانگی برساند. میلیون ها فدایی هیتلر کجا رفتند؟ لشکر بی انتهای استالین چه شد؟ یادتان باشد مملکت به دست نخبگان ساخته می شود ».
تلویزیون را خاموش کرد و فریاد کشید: «تقصیر ماست که داریم برای حفظ جان شما تلاش می کنیم و شما نمی فهمید که در چه وضع خطرناکی قرار دارید. مملکت در وضع خطرناکی است، شماها از یک طرف، دیگران از طرف دیگر. یک نماینده ی مجلس میلیون ها تومان دزدی کرده، یک معاون وزیر مبلغ کلانی رشوه گرفته…».
گفتم: «خوب، بروید دستگیرشان کنید».با صدای بلندتر فریاد کشید: «حرف نزن. آبرومان می رود، همه چیز به هم می ریزد». و بعد با صدای آرام گفت: «شماها هم که می توانید در این وضعیت به ما کمک کنید، ساز وارونه می زنید».
تائیدیه می خواست. جمهوری اسلامی در تمام این هفده سال به فکر گرفتن تائیدیه بوده است. دلش می خواهد همه تأییدش کنند و بر رفتارش صحه بگذارند. بسیاری از نویسندگان و روشنفکران در وضعیت مشابه قرار داشتند. ما می دانستیم چه کسی چه روزی در کدام اتاق هتل بازجویی پس داده و نوبت را انتظار می کشیدیم. تفاوتی عمیق بین ما روشنفکران و روحانیت وجود داشت. و این به خاستگاه انگیزه های ما از فعالیت های فردی و اجتماعی باز می گشت. ما هرگز به این اندیشه نبوده ایم که قلم را وسیله ی ارتزاق خود کنیم و معمولا دارای دو شغل بوده ایم، نویسنده و معلم، یا نویسنده و روزنامه نگار، و یا نویسنده و ویراستار. هنر وسیله ی نان خوری ما نبوده است، اما در مقابل، روحانیت تنها از راه دین نان خورده است. بنابراین در تفویض قدرت یا ثروت و حتا محبوبیت در بین اقشار جامعه ناتوان بوده است. در منتهای ضعف دچار خطاهای سهوی و عمدی شده، اما هرگز در صدد جبران یا تصیحح اشتباه بر نیامده است، بلکه همواره کوشیده است دیگران را بر تأیید خود وادار سازد. بلاهایی که در این سال ها بر سر ملت و ایران آمده، بعد از اعدام ها، حذف ها، خرابی ها، و نقض حقوق بشر، و حتا لگد زدن به بخت خویش که همانا نفی قانون اساسی بوده، از کشورهای غربی یا از روشنفکران بر جامعه وارد نشده است. چه اینکه هیچ روشنفکری در این هفده سال مصدر امور نبوده، و مقام و منصبی نداشته است. گرانی ارز و انزوای سیاسی، در شکستن شخصیت و بی اعتباری آدم ها رخ داده است. جمهوری اسلامی شخصیت ایرانیان را لکه دار کرده است.
تصویری که از تهران به ذهن سپرده ام، چهره ی شکسته ی بازجوی من است که در برابر جسم و روح ویران من قدم می زد و می گفت: «غربی ها حکومت ایران را زیر فشارهای تبلیغاتی گذاشته اند و حتا از نظر خبری هم ما را خذف کرده اند».
و من گفتم: «دقیقا همان کاری که شما با نویسندگان دگراندیش می کنید». می نشست، سیگار می کشید و دوباره پا می شد و راه می رفت. می گفت: «ما می خواهیم مملکت را بسازیم، اما شماها نمی گذارید. تصویرهای مخدوش می دهید. از کاه کوه می سازید، و کارهای خوب ما را نمی بینید. اصلا چرا ما باید نگران شما باشیم و از شما مراقبت کنیم؟». می گفت: «اگر ارتباط ما با شما قطع شود، نمی دانم چه بلایی سرتان می آید. وقتی پرونده ی سیرجانی آمد زیر دست من، یک روز او را خواستم. آمد و با هم حرف زدیم. بهش گفتم آقای سیرجانی اگر با من روراست باشی کارهایت روبراه می شود. اما سعیدی به من نارو زد. من هم پرونده اش را تحویل قسمت دیگر دادم. خلاصه عباس جان مواظب خودت باش، سعی نکن به من نارو بزنی. ما از همه چیزت خبر داریم. همه جا زیر ذره بین مایی. حتا توی اتاق خواب». و بعد چند نمونه از گفتگوی خصوصی من و خانواده ام را ذکر کرد و من همان موقع یاد رمان «مرشد و مارگریتا» از بوریس بولگاکوف افتادم و آن ترجمه ی زیبای عباس میلانی.
مدت ها بود که یک کیوسک روزنامه فروشی شبانه روزی جلو خانه ی ما قرار داده بودند که با نورافکن هاش تمام خانه ی ما را روشن می کرد. همسایه ها هر وقت مرا می دیدند با اشاره ای به کیوسک می گفتند: «حواستان که هست، آقای معروفی؟!» و مأموران روزنامه فروش، گاهی نامه ی تهدید آمیز، چیزی نظیر تلفن های تهدید آمیز، زیر برف پاک کن ماشینم می گذاشتند و می رفتند. ماهها بود که بعد از کار شبانه، ساعتی در تاریکی اتاق پشت پنجره می ایستادم و عدالت شبانه را تماشا می کردم. می ترسیدم بخوابم و باز کابوس ببینم. اما از زور خستگی بیهوش می شدم و در اوج کابوس، می دانستم که دارم خواب می بینم، می ترسیدم بیدار شوم، چون در فضای وحشتناک تر از کابوس باید به زندگی ادامه می دادم.
یک روز عباس سلیمی نمین مدیر کیهان هوایی به من تلفن زد که چرا نویسندگان دگراندیش را مطرح می کنید؟ چرا از کتاب فلان نویسنده حرف می زنید؟ چرا سنگ صبور صادق چوبک را علم کرده اید؟ چرا از نویسندگان حزب اللهی سخنی نمی گویید و بهشان جایزه نمی دهید؟ او هم تأییدیه می خواست، خیال می کرد با تأیید من و امثال من هر کس می تواند نویسنده شود. بعد از یک مکالمه ی نیم ساعته، به او گفتم اصلا چرا ما را تعطیل نمی کنید؟ تعطیل مان کنید آقا، بروید یک «پراودا» چاپ کنید برای تمام ملت، خیال همه را راحت کنید. بخشی از گفتگوی ما به خصوص«پراودا»ی آن در روزنامه ای چاپ شد و آنگاه مهدی نصیری مدیر سابق کیهان، نوشت: «اگر آزادی این است که افراد دگراندیش هر چه دلشان خواست بگویند من حاضرم جانم را بدهم تا چنین آزادی ای محقق نشود».
این افراد خط مشی فرهنگی ایران را تعیین می کنند، و وقتی در بخش نوشتاری به هیچ چیز نرسیدند، هنگ موتورسواران ناشناس را برای سرکوب مخالفان و آتش زدن کتابخانه ها گسیل می دارند، بعد از طریق دادگاه ها نشریات را به تعطیلی می کشانند، آنگاه آیت الله جنتی در خطبه ی نماز جمعه آنان را حمایت می کند. به همین خاطر بود که در دادگاه گفتم شما نخبگان جامعه را به چند آتش افروز کتابسوز فروخته اید. و سال ها فریاد زده بودم: ما بابت هر داستان و رمان که می نویسیم یکبار عزراییل را ملاقات می کنیم.
وزارت ارشاد از سه سال پیش به پادگان تبدیل شده بود. علی لاریجانی (رئیس فعلی رادیو و تلویزیون) از سپاه پاسداران آمده بود تا به عنوان وزیر، کارمندان را عوض کند و نیروی سپاه پاسداران قدرت فرهنگی را در اختیار بگیرند. در مدتی کوتاه متوجه شدیم که دیگر نمی توان با کسی صحبت کرد. روی در اتاق های دربسته، لیست کتاب های دارای مجوز اعلام می شد، و مابقی در دست بررسی بود. نه دلیل توقیف را می دانستیم، نه زمان مراجعه را. پشت اتاق های دربسته، یادآور خاطرات تلخی بود که آدم دلش می خواست سرش را به دیوار بکوبد. یادآور خاطره ی انقلاب سربسته ای که جلساتش در اتاق های دربسته انجام شد. این همان نکته ای است که مردم ایران در کشور خودشان احساس غربت و بی پناهی می کنند. این ظلم را به هیچکس نمی بخشیم که بر خلاف قانون بشری، اصل را بر بزهکاری می دانند و آدم ها مدام باید اثبات کنند که بی گناه اند. در ایران، همینطور که راه می روی، غرق در گناهی. و این گونه است که جامعه ای هویت خویش را از دست می دهد، آنقدر در کوره سرخ می شود که با ضربه ی هر چکشی می تواند شکل عوض کند.
درست یکسال گذشته است. شرایط در این یکسال از آنچه بوده، وحشتناک تر شده است. آخرین تصویر هایی که از تهران به ذهن سپرده ام، ترس و وحشت است. وحشت و خشونت سردی که باعث شد دندان هام را از دست بدهم. موتورسواری که هر روز تعقیبم می کرد، حالا شب ها در خواب من راه می رود. مردی که از فشار اجتماعی و گرانی رو به صعود، خودش را از طبقه ی ششم به خیابان پرت کرده بود، گاهی به خوابم می آید، پنجره را باز می کند و بر آسفالت خیابان متلاشی می شود. زنی دست بچه هاش را می گیرد تا آنها را به جای خوبی ببرد، آنگاه خود و بچه ها را به کانال آب می اندازد. زنی خسته و افسرده به سراغ بچه اش می رود که ببیند مشقش را نوشته است یا نه. می بیند بچه اش روی کتاب به خواب رفته، او را بیدار می کند و آنقدر کتکش می زند که بچه می میرد. مردی جان به لب شده یک هواپیمای مسافر بری را با ۱۲۷ مسافر می رباید که جان خود را نجات دهد. دختری شانزده ساله با کمک دوست پسرش، دست به قتل خواهر و برادر کوچکش می زند. سطح شهر پر از پاسدار و پاسبان و مراقب و ارتشی است. اما قتل و دزدی و غارت و تجاوز به راحتی انجام می گیرد. امنیتی در میان نیست. رئیس انتظامات شهر تهران در روزنامه ها اعلام کرده است که آرایشگاه های مردانه از این پس باید طبق ضوابط اسلامی موهای مشتریان را اصلاح کنند. هر چه در کتاب ها می گردم نمی فهمم اصلاح مو با ضوابط اسلامی دیگر چه صیغه ای است. خوب می دانم که موهای پیامبرمان بلند بوده است، فرق سر را از وسط باز می کرده، و از عطر خیلی خوشش می آمده. مسئول اداره ی کتاب وزارت ارشاد بالاخره پس از سی و یک بار تلفن زدن ما، حاضر به مکالمه می شود و رسما اعلام می کند که طبق فتوای خمینی، تصویر کردن اندام زن در رمان و داستان حرام است. اختیار آدم ها روز به روز محدودتر می شود و به جای آن جبری ایدئولوژیک قرار می گیرد که ربطی به دین اسلام ندارد، اما به نام اسلام تمام می شود. اسلام مخدوش شده است، الگوی چپ هم که از فروپاشی اردوگاه شرق فروریخته است. پس باورها در هم ریخته است و مردم به فال قهوه و ظاهر کردن روح و جن روی آورده اند. می خواهند ببینند سر نوشت شان چه می شود. همچنانکه سال ها کتاب های خاطرات شاه و درباریان و سفیران و رهبران احزاب شکست خورده را می خواندند. سال ها این گونه کتاب های خاطرات تارخ معاصر در رده ی پرتیراژترین و پرخواننده ترین قرار داشت. وقتی خبرنگار نیویورک تایمز از من پرسید به نظر شما دلیلش چیست؟ پاسخ دادم: « می خواهند ببینند چه شد که به این روز افتادند».
وای که چقدر تصویر غم انگیز در ذهنم مانده است. ماه ها بود که آمبولانسی با پرده های آبی جلو دفتر مجله گردون می ایستاد، و تلفن ها و رفت و آمد های ما را کنترل می کرد. مردی عقب ماشین روی تخت خوابیده بود و با ولوم چیزی شبیه رادیو ور می رفت، نمی دانست که ما از بالا، از لای پنجره او را زیر نظر داریم. او ما را زیر نظر داشت و ما او را. یک روز من دچار حمله ی قلبی شدم. همکارانم مرا به بیمارستان بردند. اما متاسفانه آن آمبولانس پیش از ما رسیده بود، با آن پرده های آبی مسخره اش، و آن نمره اش که همه ی ما از حفظ بودیم. مشاور مجله و نیز پزشک معالجم هر دو معتقد بودند که در بیمارستان معلوم نیست چه بلایی سرت بیاورند. این ها همه چیز را در اختیار دارند و بیمارستان مناسب ترین مکانی است که بخواهند کلک کسی را بکنند. به ناچار مرا در خانه ام بستری کردند. آنجا بود که دانستم ما از همه چیز محروم شده ایم. و آنجا بود که از ته قلب احساس کردم من از مرگ نمی ترسم، بلکه از بیهوده تلف شدن نفرت دارم.
در امتداد بازجویی های هتلی، دو چیز سایه به سایه، در سایه ی وحشت همراه آدم بود. تکه پاره شدن غریبانه در خیابان، و یا به زندان افتادن. دومی البته از نظر جانی امن تر بود، اما تجربه نشان می داد که این یکی وحشتناک تر از هزار بار تکه پاره شدن است. آدم بعد از سال ها داستان نویسی، ناگاه بازیگر سریالی شود که در رسانه ها اعلام کند از گذشته ی تاریک خود شرمسار است. با چهره ای مغموم و مغبون به افشای ماهیت خائنانه ی خود و همکارانش بپردازد، و بگوید که علاوه بر جاسوسی «سیا» و «کا.گ.ب» همجنس باز بوده، با زنان شوهر دار هم رابطه داشته، گاهی تریاک می کشیده، گاهی الکل می نوشیده، و گاهی کشک و بادمجان می خورده و حالا آمده در تلویزیون از ملت تقاضای بخشش کند. و در پایان از بازجویی عزیزش بخواهد که هر چه زودتر اعدامش کنند تا این لکه ی ننگ از زمین خدا پاک شود.
تصویری که از تهران به یاد دارم، شهری است بزرگ که روز به روز بزرگ تر می شود. شهردار آدم توانایی است، تهران را شخم زده تا از زیر تل خاک یک شهر زیبا در آورد. اما هر روز مهاجران سر خورده ی شهرها و روستاها به این شهر بزرگ گسیل می شوند تا پیش از تلف شدن فکری به حال خود بکنند. و عجیب اینجاست که موفق هم می شوند. در تهران بالاخره می توان کاری کرد و این شهر آنقدر جاذبه دارد که بتواند تمامی نیروی جوان و نیروی کار مملکت را در خود جای دهد. گاه به نظر می آید که اینان صاحبان اصلی شهرند که از راه می رسند؛ با چهره هایی غربت زده در جستجوی کار، جذب نظام دلالی می شوند.
«شغل سیاه و بازار دلالی پر رونق است. عصر آوارگی، کار کن که نانی به کف آری. بخور تا زنده بمانی. و راستی راز خلقت همین بود و آیا به همین خاطر انقلاب کردیم و آنهمه کشته دادیم؟ ماراتون گرانی و وحشت است. عصر آرزوهای بزرگ. آرزویی نه دیرینه که نورس. آنوقت انسان شب و روز تلاش کند و عاقبت نتواند برای معیشت خود و خانواده اش پاسخی بیابد. آن هم در یک جامعه ی انقلاب کرده ی فرهنگی شده؟ آدم بر سر دو راهی می ماند. شک. شک اساس ایمان است. هر که شک را به یقین تبدیل کند، حاکم قلب هاست؛ پول یا توحید؟ به عقیده ی من با نظام دلال پرور و ارزفروش نمی توان به توحید فکرد. از این موجود تنها فرعونیت زاده می شود که نتیجه ی خرافات و ترس های بشر از ناشناخته هاست. چیزهایی نظیر مرگ، زلزله، دشمن، بیگانه و عدم امنیت. دروغ، دروغ، دروغ که میوه ی فرعونیت است. چرا که از ترس ناشناخته می توان در لاک آماده ای فرو رفت. فرعونیت تاجگذاری ضعیف ترین آدم هاست، نقطه ی مقابل خلاقیت. فرعونیت هنر را بر نمی تابد، چرا که هیچ هنری انسان را به گورستان هدایت نمی کند» (حضور خلوت انس، گردون ۴۹ تهران، ۱۳۷۴).
آری. مهاجران از راه می رسند تا بازار دلالی گرم تر شود؛ عده ای در کار ارز، عده ای در خرید و فروش کوپن، برخی در پخش نوارهای موسیقی لس آنجلس، و تازه واردها مشغول کار فعلگی. تهران دارد بزرگ تر می شود و کار راه و ساختمان رونق دارد. همه دارند می دوند که از تأمین معاش عقب نمانند، دو شیفته، و سه شیفته. بیشتر کارمندان و معلمان هم بعد از پایان کار اداری، مسافرکشی می کنند، یا به نوعی وارد شغل سیاه می شوند. به نظر می آید که ایران را خراب کرده اند تا فقط تهران را بسازند. کشاورزی و دامداری از رونق افتاده، شهرهای کوچک و روستاها از جوان تهی می شود. کشتی های حامل گندم و برنج و گوشت یخزده از کشورهای خارجی در خلیج فارس لنگر می اندازند. ترس و وحشت چهره ها، آدم را به یاد نقاشی های «ادوارد مونش» می اندازد. همه چیز را ویران کرده اند تا شهر تهران را بسازند. می گویند قرار است ژاک شیراک به ایران بیاید. نیروهای پنهانی فشار می آورند که هر چه زودتر اتوبان و پل های ناتمام ساخته شود. شهردار، طفلکی شهردار، با تمام قوا تلاش می کند. اما ژاک شیراک نمی آید. بعد می گویند قرار است کلاوس کینکل (وزیر خارجه آلمان) به تهران سفر کند، میدان ها و خیابان ها را گلکاری می کنند، به زیباسازی هتل هیلتون می پردازند؛ درست به هنگامی که یک بازجو نویسنده ای را به هتل می برد که متحولش کند، آنطرف هتل را دارند بازسازی می کنند. یکی دو مقام تندرو و خشن را به سفر هندوستان می فرستند، فرودگاه مهرآباد را غرق در نور لیزری و فسفری می کنند. اما سفر کینکل لغو می شود. یا اصلا خبر نیامدنش در لابلای خبرها و حادثه و زلزله محو می شود. وزیر خارجه شان را به سفر های پنهانی می فرستند تا در اتاق های در بسته جلسات سربسته داشته باشد. همه و همه به این خاطر است که از جانب کسی یا دولتی تأیید شوند. اما حقوق بشر را نقض می کنند، قوانین خود را می شکنند، شخصیت آدم ها را در هم می ریزند، بنابراین طبیعی است که کسی تأییدشان نکند، طبیعی است که محکوم شوند. میزان بدهی شان بالا می رود. بحث را عوض می کنند و برای گرفتن تأییدیه باز به سراغ نخبگان دگراندیش می روند و آنان را آزار می دهند.
یک مقام امنیتی بعد از مرگ سعید سیرجانی نوشته بود: «نامه هایی که از استاد سیرجانی به چاپ رسیده (یعنی توبه نامه ها) نشان می دهد ایشان هم در زندان متحول شده اند و از نور معرفت بهره مند گشته اند، اما آیا نمی شد کاری کرد که در بیرون از زندان افراد متحول شوند؟»
بازجوی سعیدی خوشش می آید، دست به کار می شود و می خواهد نویسندگان را نه در زندان، بلکه در شهر، در خانه، در هتل هیلتون متحول کند. آنقدر براین کار پای می فشارد که همه جا زندان می شود و هر نویسنده ای آرزو می کند کاش در زندان باشد، کاش بتواند وطن را ترک کند، کاش بمیرد و راحت شود، کاش…
واین گونه بود که در سر مقاله ی واپسین نوشتم: «تصویری که از وطنم دارم، پرنده ای است به شکل مورب با بالی در عرش، و با بالی در اعماق سوخته ی زمین. یک بال با مترقی ترین و فرهنگی ترین افکار که انسان هایی حاضرند جان شان را هم بدهند اما سر خم نکنند و روح خود را نفروشند. و یک بال که فاشیستی ترین افکار را با خود دارد؛ انسان هایی که سیاستگزار فرهنگی حکومت اند، آنان که جز کتابسوزی و آدم کشی اندیشه ای در سر ندارند. ایران سرزمین حیرت است. شاید شکل پرنده نیست. شکل کانگورویی است که بچه ای از شکمش سر در آورده، این بچه می خواهد مادرش را بخورد. مادر غمگین است. در حلقه ی گرگ ها محاصره شده و گرگ ها می خواهند که این جسم خاکی را لقمه لقمه کنند و در دهان گنده شان بگذارند. زمان، زمان لقمه های کوچک است. مثل شوروی یا مثل یوگسلاوی.
بچه کانگورو هم کوچک است که از دل انقلاب سر در آورده، و هر چه اصول حقوق بشر و قانون و آزادی تأکید می کنند، با ذهنیت کودتایی خود بیشتر موجب وحشت می شود. بی توجه به حلقه ی گرگ ها، دست به حرکاتی می زند که زیبنده ی ایران، فرهنگ و تاریخ ما نیست. تلاش می کند که همه ی مردم جهان ما را به عنوان آتش افروز، گانگستر و تروریست بشناسند…».
درست یکسال گذشته است. نه. درست هجده سال گذشته است. آخرین تصویری که از وطنم دارم، زیبایی چهار فصل است، و کوه دماوند، و مادران عاشق و داغدار، و دختران انتظار، و آسمان بلند پرستاره، و ادبیات بالنده، و مردم نجیب، و… تنها یک افسوس می ماند که دولتی، بی دلیل ملتش را آزار می دهد.
آخرین تصویر از شیشه ی هواپیما، چهره ی گریان خودم بود. تصویر خسته و رنجیده ی مردی که دوبار زندگی کرد. سال پیش زیر فشارهای بیش از حد و غیر انسانی، مرد. آنگاه از گور خود برخاست تا بار دیگر در سرزمینی دیگر زندگی کند، شاید در آوارگی خاطرات مرگ خود را بنویسد. در آن لحظه آسمان تاریک بود.
سرمقاله گردون شماره یک در تبعید، کلن، یازدهم اسفندماه ۱۳۷۵ (۱۹۹۷ \۰۳\۰۱
این مقاله نخست با عنوان «سقوط در جنون» در اشپیگل ۱۴/۴/۱۹۹۷ آلمان همزمان با رأی دادگاه میکونوس چاپ شد

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

36 Antworten

  1. صدای شجریان تو اطاقم بلند بود و اتفاقا می خواند :“مشت می کوبم بر در/پنجه می سایم پنجره را/من دچار خفقانم,خفقان/من به تنگ آمده ام از همه چیز/بگذلریدهواری بزنم/…./“شعر مشیری و صدای استاد در آلبوم بیداد و بعد هم مطلب شما بالاخره این بغض وامونده رو چاره شد و اشک کمی آرام کرد دل خسته مارو.حالا که به جرم نوشتن غم غربت رو پذبرا شدید پس حتما بیشتر بنویسید.ممنون و موفق باشید.

  2. عباس تازنین
    چه شد که نه حالى از ما مى پرسى و نه به پیام تلفنى ام پاسخ مىدهى؟ امیدوارم دلیلش مشغله هاى خوب مثل نوشتن و خلافهاى مشابه باشد!
    مى بوسمت
    رضا

  3. اولین شماره گردون در تبعید که چاپ شد در پاریس بودم ،آن را خریدم وبا ترس و وحشت، همچون گنجینه ای گرانبهاو با احساس سربلندی بسیار به ایران آوردم وبه دوستان در ایران دادم تا بخوانند. و این مجله همچون برگ نایابی دست یه دست گشت و گشت ….این مقاله را که خواندم یاد آنروز افتادم و …..دلم گرفت ….ازاین غارهای بی منفذ…به آفتاب بگو…موفق و سربلند باشی

  4. آقای معروفی اگر حافظه ام خطا نکند این مطلب را پیش از این نوشته اید و من آنرا خوانده ام .البته هزار بار دیگر هم بنویسید کم است وکم نوشته اید. ولی موقع وبگردی های شبانه فکر کردم سر هوا داده ام. اما روز بعد هم فکرم از سر جای اول جم نخورد. اگر آره یا نه ای بنویسید ممنون می شوم.
    زمین لرزه بم به شدت افسرده ام کرد.
    محمود دهقانی

  5. استاد نازنین و بزرگوارم سلام
    در ابتدا از زحمتی که برای این نسل خسته می کشید تشکر می کنم .استاد مهربانم کمکها را این بی سر وپایان دارند بالا می کشند و از کمکهای بی دریغ انسانهای بزرگ که به یاری هم میهنانمان شتافتند را سیاسی کاری می دانند .چه بگویم که دلم پر از درد است .
    ۴۰۰ میلیون دلار کمک کشورهای حاشیهخلیج همیشه فارس را هیچکس نمی داند سر از کجا در آورد
    تاسف بار است استاد و من سردم است .تصویر یخ زده ام را در بلاگ گذاشته ام

  6. آقای معروفی عزیز ! حیرت زده ام از دو چیز … نخست اینکه این مقاله همچنان زنده ، تازه و خواندنی است . همچنان وصف حال است . حتی آن قسمتهایی که از آن سرمقاله های جاویدان نقل می کنید . حتی آنها هم با شرایط امروز تطابق کامل دارد . شاید سیاه تر شده باشد ، اما قطعا سفیدتر نشده است . من اگر در ایران بودم بی شک این حرفها را با اسم خودم نمی نوشتم . همین یعنی اینکه در آنجا اوضاع هیچ گاه رو به بهبود نبوده و این غم انگیز هم هست …
    دوم اینکه چطور مصائب نویسنده کشورم این روزها فراموش شده … چگونه قاعده احقاق حق را از صدای دانشجویان کشیدند بیرون و با ترفندهای مشمئز کننده ، دروغهای بزرگ و خیانتهای فراموش ناشدنی ، ژست های جدید گرفتند و در کار فربشان چنان غرق شدند که حتی نفهمیدند دیگر کسی برایشان کف نمی زند ( انتخابات شوراها یادتان هست ؟ )
    حیرت کرده ام از این فراموشکاری تاریخی که کمرمان را خم کرده … نه ! کمرهایمان خرد شده از این وطن …

  7. خیلی زیبا نوشتید، آقای معروفیِ عزیز، هنوز هم بازرسی شبانه مردم ادامه دارد، همین چند شب پیش در میدان فاطمی تعدادی بسیجی ماشین ها را متوقف می کردند و بازرسی می کردند.. هنوز هم تفتیش عقاید وجود دارد.. و سانسور هنوز هم وجود دارد.. هنوز برای نشر هر مطلبی باید مجوز گرفت.. هنوز برای فیلمنامه ها هیأت نظارت وجود دارد.. هنوز هم بازجویان به کارشان مشغولند.. هنوز هم ….. عشق، زخم عمیقی است که همیشه ناسور خواهد ماند.

  8. باسی جان فقط می تونم بگم:
    چرا به شب عادت کنم چرا؟/شب چراغهای فرسوده/دیرگاهیست/که خواب طولانی اصحاب غار را تفسیر می کنند/وگزمه های فریب/کورکورانه/درجستجوی آفتاب/سبزه ای تازه رسته را لگد مال می کنند/چرا به شب عادت کنم چرا؟/در مرغزاری کهن/ که چشمه های انتظارش/باده نوش غربتی دیرینه اند/من نیز /گیسوان شب آلود شعرم را/بر چفت جاری زملن گره می زنم/و درکنارش/تا سپیده دمان/ به دعا مینشینم/چرا به شب عادت کنم چرا؟/ستاره ای که از شب می گریخت/درگوشم گفت:/خورشید را باور کن/شب رفتنی ست

  9. سلام آقا … چرا این قصه باز برای فرزندان این وطن تکرار می شود …..مرد سیاهپوش هنوز مقابل در منتظر است و تو نمی دانی هنوز نفسی مانده ؟؟؟خوشا به حالت که جان در برده ای …..

  10. ما از مرگ نمی ترسیم، بلکه از بیهوده تلف شدن نفرت داریم
    میشه عمر رو بخشید؟

  11. سلام استاد عزیزم
    به امید آن روز که هیچ ایرانی به علت عقایدش از وحشت دندانهایش به هم نخورد.
    از اینکه توانستم امروز دست نوشته های شما را بخوانم خیلی خوشحالم.
    خیلی دوست دارم بدونم اوضاع و احوالتون چطوره.
    دلم براتون تنگ شده.

  12. عباش ترا جان مادرت اینهمه ننه من غریبم بازی درنیار. بنشین پای کاسبی و نوشتن. نمی توانی که. می توانی؟

  13. ۱- عباش ترا جان مادرت اینهمه ننه من غریبم بازی درنیار. بنشین پای کاسبی و نوشتن. نمی توانی که. می توانی؟
    ۲- جواب کامنت ها را بده . شعور داشته باش.
    ×××جنس کلام تان را می شناسم، با گوشت و خون. نرخ دیالوگ شما بسیار ارزان است، من اما با نثر خودم می گویم:
    بیست و چهار سال از انقلاب گذشته، و شما هنوز دارید مردم را در خیابان ها وارسی می کنید. شما دارید به هفتاد میلیون انسان توهین می کنید، و خون من هم رنگین تر از مردم نیست. من خودم را یکی از آحاد جامعه می دانم. از این نامه ها و تهدیدهای بی نشان هم سالها زیر برف پاک کن ماشینم بر می داشتم و باز می نوشتم. پاسخی برای شما ندارم جز اینکه راوی رمان بعدی من یک „ذوب شده“ خواهد بود. رمانی با همین عنوان.

  14. دهانت را می بویند
    مبادا که گفته باشی دوستت می دارم
    دلت را می بویند
    روزگار غریبی است نازنین
    و عشق را
    کنار تیرک راه بند
    تازیانه می زنند.
    عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
    در این بن بست کج و پیچ سرما
    آتش را
    به سوخت بار سرود و شعر
    فروزان می دارند.
    به اندیشیدن خطر مکن.
    روزگار غریبی است نازنین
    آن که بر در می کوبد شباهنگام
    به کشتن چراغ آمده است.
    نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
    آنک قصابان اند
    بر گذرگاه ها مستقر
    با کنده و ساتوری خون آلود
    روزگار غریبی است نازنین
    و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند
    و ترانه را بر دهان.
    شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
    کباب قناری
    بر آتش سوسن و یاس
    روزگار غریبی است نازنین
    ابلیس پیروزمست
    سور عزای ما را بر سفره نشسته است.
    خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد
    خواستم فقط چند تکه ای از شعر بنویسم اما…..

  15. دیروز یکی از کسانی که برای شما نظر خود را گذاشته بود یک جورهایی مثل کودکی که هنوز زبان گفتگو را نیاموخته است و دلش می خواهد با کودک دیگری بازی کند و نمی داند آغاز کند و یا سر حرف را باز کند (برای همین با کندن موی آن کودک یا لگد زدن یا…) از واژه ای استفاده کرده بود که نه تنها به دور از ادب بود بلکه ناشی از ضعف و … او نیز بود.
    باعث تأسف است که ما آدمها با پیشداوریها و بی حرمتی و یا با استفاده کردن واژه به عنوان اسلحه به ترور شخصیت یکدیگر می پردازیم. روی سخنم به اشخاصی است که حتی جرئت ندارند امضای خود را پای نظرشان بگذارند و یا از اسم مستعار استفاده می کنند.
    بیایید کمی از آن خوی خودخواهی و خودپرستی دست برداریم و با هم کمی مهربان تر باشیم.
    امثال آقای معروفی و یا هر کس دیگری که در کاری جز نویسنده گی اشتغال دارد دلش می خواست در خاک خود بماند و به آبادی آن بپردازد. به خاطر بیاورید که استفاده از همین زبان تلخ و تهدید آمیز و… بود که خیلی ها آواره غربت شدند.
    حالا به هر انسان تبعیدی که لااقل از اینجا می خواهد از اعماق دل خود بگوید سعی دارید با استفاده از واژه“ ننه من غریبم“ لقب کاسب دادن و… درد و احساس و فکرش را بی حرمت و یا مسخره کنید. به نویسنده ای که قصه نویس و رومان نویس است و برای امرار معاش در خارج کشور مشغول به شغل شریف کتاب فروشی است می گویید کاسب تا نویسنده بودن او را زیر سئوال ببرید. از آنجایی که درک و شناخت درستی نسبت به هنر و هنرمند و وضعیت هنرمند ندارید می توانم برخورد شما را درک کنم ولی این رویه ای را که پیش گرفته اید راه درستی برای علاج این بی شناختی نمی دانم.
    بیایید کمی بیشتر فکر کنیم و تجدید نظری در رفتارهایمان داشته باشیم. اگر بخواهیم اثر مثبت بر اندیشه یکدیگر داشته باشیم چاره ای جز این نداریم.
    با سپاس حمیرا طاری

  16. سلام آقای معروفی.من ۱۶سالمه .شماوهم نسلاتون برای من وهم نسلام این زندگی روتعیین کردید شماانقلاب کردید ومابایدزندگی کنیم ازوقتی به دنیاآمدیم همین طورزندگی کردیم بدون اینکه بدونیم حقمون چیه تواین زندگی نکبت باربدون اینکه …مافرزندان اشتباه بزرگ هم نسلان شماییم .درپناه حق…

  17. و سلاخ‌ها در هر کوى و برزن، درکنجى تاریک با کاردى کُند، به انتظار نشسته‌اند تا شاید عاشقی خسته‌دل فریادی از خشم و مهر برآرد که شتابان درپی‌اش شوند و گلوی‌اش ببرند و آوای پرسش و خشم برای همیشه خاموش دارند. این سرزمین زمانی دیار مردان بود و آزاده‌گان، اما کنون گرگان و خون‌آشامان هر گوشه‌اش را پر کرده‌اند تا هرگز جز مویه و ناله آوایی برنیاید. همه روزن‌ها را بسته‌اند تا روشنا از یادها زدوده گردد و تاریکی تا ابد بر دل‌ها بنشیند.

  18. newisandeiy salha pish as neshanhaye soghat neweshet bad as markash mordeash ra parestesh kardim,newisandei as soghte jedi minewisad be khile kham khastand dar soghot khod sharikash konand.yeki minewisad,kesani minewisand ,minewisi ,ba nasrat hosor dari.ta mardome kohansalat dar tabide khanege be rosane omid del bebasand.

  19. ((نامه ای به عباس معروفی))
    سلام عباس معروفی….بادا که سالمان بلوا نبا شد که شد…وقتی از ادبیا ت می نویسم آن هم در ایران چگونه باشم خوب است؟ وقتی نهادهای ظاهرا خصوصیمان را در دست می گیرند چگونه باشم خوب است؟… وقتی با یک تغیر رویه ساده به جای کشتن جریان ادبیات رسانه ای را در دست می گیرند چگونه باشم خوب است؟ … وقتی ساختار قدرت می داند که جوانش کمپلکس جنسی دارد و ادبیا ت را به سمت باز گشایی واگشایی این کمپلکسها در متن می کشاند , ادبیا ت را به سمت یک بی دلیلی و یک خوشامد ناشی از یک آنارشی ظاهری در متن می کشاند…وقتی در راستای اهداف سرمایه داری تمام کنشهای ارزش مدارانه را غلط,قدیمی , دهاتی و از همه جا عقب افتاده می نمایاند چگونه باشم خوب است؟ تو که می دانی از زیر دارند چه بر سر ادبیات می آورند؟تو که می دانی دارند چگونه فلسفه های خوش تراش را(که برای ما جوانان از دنیای سر مایه داری عقب افتاده تنها زیباست وبیانش برایما ن انگار عقده گشایی از این چند ساله است )مثل پتک بر سرمان می کوبند…تو که میدانی چگونه جریانهای به اسم روشن را استحاله می کنند….حالا بگو بدانم چگونه باشم خوب است؟

  20. دوست عزیز سلام سالها پیش وقتی سال بلوا را نوشته بودی با برادرم به منزل شما آمدم وشما دوستان صمیمی بودید بگذریم …من سالها پیش از خفقان موجود فرار کردم و تو بعد ها وفرقی هم نمی کند همه آویزان بودیم وهمه خسته .من هم با گفته تو که برای مبارزه نباید حتما اسلحه برداشت موافقم وبه سایتم برو وکما اینکه مرا شاید بشنا سی
    faribaahmadi.artolive.com

  21. سلام…..وقتی خبرم کردند که بیا بندرعباس، گفتم که بی خیال من بشوند که چند سالی است خودم را غدغن کرده ام که جایی بروم و کسان دیگری را با انگشت نشان دادم که این ها می توانند نماینده این نسل باشند و بیایند و خوب حرف بزنند، اما و اگر که آوردند گمانم برد که با یک تیر ، دارند دو نشان می زنند: حسن محمودی، داستان نویس و خبرنگار شرق، هوشیار انصاری فر، منتقد و سردبیر کتاب سه هفته و یوسف علیخانی، داستان نویس و خبرنگار روزنامه جام جم.
    می خواستند کسانی باشند که بعد هم خبررسانی بکنند.
    در هرحال میزگرد انصاری فر و محمودی و من و بعد که محمدحسن مرتجا هم به ما اضافه شد، درباره نسل جدید نویسندگان بود. بحث حسن محمودی را با عنوان گریز احتمالا در آدم و حوا باید خوانده باشید، صحبت هوشیار انصاری فر را هم من به زودی تایپ میکنم و در همین وبلاگ خواهید خواندش. حرف های من هم که خیلی طولانی شد، گزارشی است از فعالیت های جانبی این نسل در کنار نوشتن به منظور معرفی خود. پس بخوانید:
    گزارشی از نسل جدید نویسندگان-
    نسل افسار گسیخته
    ……..

  22. آقای معروفی : ما دلمون تنگ شده . هم برای نوشته هاتون و هم تصویر و صداتون. پراگ سرده و گاه بارانی. کاش می آمدید. به هر حال ما چشم انتظاریم.

  23. هر بار نوشته های شما را می خوانم دچار حس سر در گمی میشوم… دچار احساس متضاد…خوب و بد… سفید و سیاه… و تنها می خواستم بگویم که خواننده مطالب شما هستم… اگر شهمت خوندنشان را داشته باشم…………

  24. سلام من مهلا هستم .دوست مهرگان .منو یادتون هست؟!. خیلی دلم براش تنگ شده .میشه یه خبری ازش بهم بدید.بگید به من ایمیل بزنه.و امیدوارم مثل همیشه موفق باشید

  25. استاد بزرگوار همدرد عزیز
    اقای معروفی باور کن زندگی ماها در این مملکت شده مرگ تدریجی باور کن از آن زمان که شما رفته اید فشارها و دردها صد برابر شده است …..
    دردهای طبقات پائین جامعه آن چنان مضاغف شده که هر کمری را خم کرده و محکوم به فنا می کند واقعا دیگر خسته شده ایم و زندگی مجموعه ای از محملاتی شده که این اخوندهای به همه چیز تحویلمان می دهند دیگر هیچ بارقه امیدی نیست حداقل من به این نتیجه رسیده ام ..
    ارادتمندتان امیر

  26. سلام این اولین یادداشت من به شماست و چون هنوز چیز زیادی از شما نمیدونم بیشتر از این وقتتون را نمیگیرم تا بعد….

  27. عباس جان سلام .
    بعد از ایمیل چند ماه پیشت هیچ خبری از تو ندارم و نه تماسی می گیری و نه تلفن هایت جواب می دهند . در هر حال فکر می کنم سرگرم کتابفروشی و کار هایت هستی
    برای تو و بر و بچه هایت آرزوی شادی و سلامتی دارم .
    قربانت / شاهرخ