عاشقانه‌ها


چه جوری فرار کنم
که مرا بگیری؟
چه‌ جوری بجنگم
تا اسیرم ‌کنی؟

اگر بگویی „بوسم داشته باش“
„بوست دارم“ را
به تالار لغات نمی‌برم
پیش از جنگ
تقدیمش می‌کنم به دیگران
مثل آتش
حتا اگر به کوه قفقاز زنجیر شوم.

به جای پیرهن
زندگی‌ام را تنت می‌کنم.

دلم را گوشه‌ی واژگانم
گره می‌زنم
راه نرو!

تو به جانِ آویخته‌ام
بوسه بزن
تا دستان زندگی خط بخورد.

این باران
بند نمی‌آید
آه می‌کشم
و به آسمان فوت می‌کنم.

هرچیز را هم
که تقصیر من بیندازی
عاشق شدن من
تقصیر توست.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

32 Antworten

  1. زندگی دو نیمه داشت
    نیمی صورت زخم خورده تو
    نیمی دهان چاک خورده من
    که افتاده بود زیر پا
    و دل هایی که مدام
    مدام
    از روی آن رد می شدند

  2. درست مثل همیشه , چرا اینقدر گلایه از عاشق شدنت بی هنگامت می کنی استاد ؟
    بی انصافی نباید کرد ….

  3. سلام همسایه ! نوشته های زیبایتان لطافت خاصی به روح میبخشد . با اجازه لینکتان را اضافه میکنم . زنده باشید .

  4. اشعار قشنگیست چون قبل .
    غیر این میخواستم بگویم به تصادف توسط خبری به این سایتی که نمیشناختم بر خوردم که مرکز فرهنگی انجمن اسلامی دانشجویان لندن است که مشکلی هم نیست بنظرم خوبست اینطور همه چیز مشخص است http://www.kanoontowhid.org/index.php
    با تمام احترام برای کل افراد این حلقه و علاقه ام به افرادی نیک درینجا فقط برایم کل ماهیت حلقه ی ملکوت با این مسایل و حرکتهای اولیه ی ان جالب است که خب ابزار تبلیغ دموکراسی خوبی دراین ایدوولوژیند. من این نظر را از ابتدا داشته ام و هنوز نیز دارم و ا از ابراز ان ابایی ندارم چون نظر مخرب ندارم.انسانی که انرا مخرب بداند از اندیشه در هراس است . این نظر شخصیم است که بر ان تاکید میکنم چون از نسلی هستم این حرکت ها را متاسفانه میشناسد نه بر اساس عقده بلکه انچه وجود دارد و سوالاتی دارم بسیار فردی که پاسخ های ان جالب خواهد بود گرچه این سووالات هیچگاه نباید مطرح شود چون به سرعت بعنوان مثلا شخصی تلقی میگردند . از سرمایه هایی که خرج ان میگردد و حرکتهای فردی و تحصیلی دیگر که برای ان اهمیت قایلم چون همین افرادند که سیستم حکومتی را تشکیل میدهند و اصلا برایم رنگ و بوی دیگر گرفتن یا داشتنشان مهم نیست. معتقدم لباس دیگر پوشیدن دشوار نیست.فقط برایم جالب است . در کنار این افراد به خوبی میزیم ولی هیچگاه دست دوستی یا همکاری نیمفشارم و به نوعی موجودیت هر تشکیلاتی را با دموکراسی معنی نمیکنم همیشه سووالاتم در ذهنم پیشقدم خواهد بود که حق مطرح شدن ندارند . اندیشه را همیشه مقدم میشمارم. وقتی به ان سایت و بعد سایتهای دیگر نگاه انداختم واقعا بدون اختیار یاد اینجا و یاد افراد دیگری افتادم فقط همین

  5. سلام مرد بزرگ.
    اوضاع قلبت چطور است؟
    خوش به حالت که کسی هست که برایش از عاشقانه ها بگویی.
    کسی هست که دوستت بدارد و تو عاشقش باشی.
    و خوش به حال کسی که عاشق توست.
    مواظب سلامتی ات هم باش.

  6. عباس آقا بت شدی می پرستندت .مقام الوهیت وربوبیت را بهت تبریک میگم .گرچه مثل فرعون ان ربک اعلی نمیگی اما مخالفت هم نمی کنی.اگه یک نفر هم بدست تو به اشتباه بیفته این برای تو کافیست .دیگر از هیچ گناهی نترس

  7. مطلب پیشین که گذاشته بودم از روی شناختی بر اساس نشانه ها بود ولی امروز با دیدن پستی در ملکوت یک کلمه حرفی برای گفتن نیست… انکه بخواهد خود میفهمد. بسیار ممنون میشوم و الطفا پست پیشین و این پست مرا حذف کنید . بعنوان یک خواننده به سایت هایی که از چنین افرادی حمایت یا راهبردی میشوند کاری ندارم با وجود اینکه بسیار مایل به خواندن نوشته های شما و یکی دونفر دیگر در این مجموعه زین بعد به انها سر نخواهم زد و در ین موقعیت با بخشی از نوشته های شما نیز که از داد و بیداد در مملکت و نقد افرادی سخن میگویند نمیتوانم با باور بنگرم چون میبینم با تضاد کامل از اگاهی و شناخت روند تدریجی ماهیت افراد و فرهنگ در ایران میباشد. بنظرم یک مخالف سیاسی نمیتواند ناا گاه باشد. درضمن به افرادی که در قبل ازین حلقه بیرون شدند یا همگونی داشتند به این اگاهی تصادفی و اجبار یشان تبریک میگویم. عوض شدن لباس اینها نیز در اینده برایم هیچ توجیهی و جای قانع گردیدن ندارد . موفق باشید. علیرضا

  8. گاه پشت این واژه های ساده ،جریانی مهیب از معنا می بینم.ادراکی رشک برانگیز از جهان.
    آنقدر هم بی تقصیر نیست که شانه بالا بیاندازدو خیره شود به دنیایی دیگر.
    _ من که جز تو کسی را نداشتم،کسی را ندارم،کسم را از من نگیر.
    می گیرند و رهامان می کنند در تاریکی،
    و چقدر پیاده رو گز کنیم،چقدر در باران بایستیم و پشت قطره ها بنشینیم به تماشای اینهمه چهره تا مگر از آن میان چهره ی تو پیدا شود؟
    عاشق شدنم تقصیر تو بود،گفتم که به جای پیرهن، زندگی ام را تنت می کنم،گفتم که…
    بدون تو چه فرق می کند کجا باشم،ایلام،برلین،تهران،کبک،این قصه با که بگویم؟و تازه چه بگویم؟
    عباس عزیز ،یک قصه دارم،اگر بشود اسمش را قصه گذاشت،شاید جایی نمی گویم مرهم،دستکم زخم کهنه ای را باز کند.
    „رکعتین فی العشق“
    „در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون“
    و این حروف با نستعلیق شکسته نشسته بود بر دیوار اتاق تو و تو هزاران بار اذان این رکعتین را
    شنیده بودی و انگار برای به جای آوردن همین نماز آمده بودی به جهان.
    ساعت هشت بود و بعد نه و بعد ده و همینطور این مسیر هموار را بگیر و برو آن ته که سمت چپش کوچه ای ست و در آن کوچه دو دست بریده شده پیچیده لای یک چادر نماز …زیر یک درخت .
    بارها به هر رهگذری که می رسیدی :“ ببخشید آقا …خانوم…ساعت چند است“؟
    و هر بار تمامی آنها این پاسخ دراز را می دادند و تو هر بار طوری که انگار پاهات قفل شده باشند باز می گشتی و دوباره صبح همین ماجرا…
    هر شب ماجرا همین بود.تجهیزاتمان را بر می داشتیم و به ستون یک راه می افتادیم دنبال حاج ملهم و می رفتیم آنسوی مرز…و این تو بودی آن شب تاریک که چشم های سوزنی ات را چرخاندی . چیزی گفتی در گوش حاج ملهم که گفت “ بزنید“. و یک ثانیه بعد درخت شعله زد و پاییز شد و چند شبح سیاه تلپ ریخت روی خاک…
    داغ بود و درخت دستی بود که اشاره می کرد :“بیاین …بیاین…
    کشیده شدیم به آن سمت و حاج ملهم زیر لب غرید و تو نشستی به زانو و سرنیزه زدی به دل زمین و پیش رفتی و میخ شدی گوشه ای و گفتی : مین…آرام دورش را خالی کردی و آمدی که بکشی صدایی گفت :نه…و دو دست بریده پاشید خون روی چهره های ما…
    „با دست ها چکار کنیم حاج ملهم“ ؟
    پیچید لای چفیه اش مثل دو کبوتر مرده گذاشت پای درخت.
    سبز بود و امام تکیه داده بود در سایه اش و حاج محسن با دست هایش در هوا حرف می زدو ناوها پیش می آمدند به سوی تنگه و خبرنگارها با دوربین زمان را عکس می کردند که امام تکانی به ابروی چپش داد و گفت :بزنید.
    و ما پیش می رفتیم بر دامن خلیج و تو هر بار این قسمت روایت فتح را که می دیدی اشک می ریختی شور انگار موج از دو سوی قایق که تند…
    خیز برداشتم به سوی تلفن …رفته بودی آن صبح…آن ساعت هشت…بغض شکسته ی تو بود که می ریخت در اتاق من…
    „اینجا زیر این درخت امروز خبرهایی هست سعید“
    „بگو هر چه می بینی بگو“
    „آذین بسته اند شاخه ها را…صدای پای پای رقص می آید…کسی می خواند…ماشین سورمه ای رنگی را پوشانده اند با گل…و یک آقا با پیشانی قلمبیده…یک چشمش بی روح عینهو دجال ایستاده کنار در…“
    “ سعید…با گریه…: آی سعید… زود… برو میدان انقلاب، آن دوروبرها که بگردی درویشی با قفس طوطی اش فال حافظ می گیرد …از او …
    ساعت هشت بود و بعد نه و بعد ده و همینطور آن مسیر هموار را گرفتم و رفتم تا آن ته که سمت چپش کوچه ای بود و در آن کوچه یک درخت و زیر آن درخت عروس می بردند…
    تو ایستاده بودی…در ابتدای کوچه ایستاده بودی…بدون دست…از پشت روی شانه ات زدم …از پشت…برگشتی …انگار زیر پات به اندازه ی یک نفر باران باریده بود.
    „چی شد سعید“؟
    لای چفیه را باز کردم…
    „حاج ملهم گفت:بزنید“.

  9. فیزیوتراپی به سبک ملاها:
    در قرنطینه طبقه ١٢، چند نفری بر سر گنجی می‌ریزند و طی یک روز او را سه بار به شدت مورد ضرب و شتم قرار می‌دهند به طوری که غرق خون می‌شود و دستش جراحت عمیقی بر می‌دارد؛ سرش را به شدت به تخت می‌کوبند و در حالی که الفاظی بسیار رکیک و زننده به کار می‌بردند، می‌گفتند: کسی که چنین است، „خودش باید برود“……..
    http://www.iran-emrooz.net/index.php?/news/more/4895
    پ.ن. این آقای ابطحی عزیز خودمان که از ژاپن تا انگلیس هر روز در حال شرکت در کنفرانس و مقاله دادن در مورد گفتگوی تمدن ها هستند، و هر شب افطار هم با سایر اصلاح طلبان و روحانیون «مبارز» مشغول دود کردن دخانیات – خوب است روی یک قوطی سیگار هم شده دو کلمه ای در محکومیت این جنایات بنویسند و از آقایان امضا بگیرند. ثوابش از آن حرف های کلیشه ای تو کنفرانس بیشتره!!!

  10. „هرچیز را هم
    که تقصیر من بیندازی
    عاشق شدن من
    تقصیر توست.“.
    سلام آقای معروفی، عاشق شدنم تقصیر شماست
    از شما به این خاطر متشکرم.
    شاد و بر قرار باشید.
    سعید از برلین.

  11. اگر تنهائی نبود ، خدا هم نبود! خدا زاده تنهائی بشر اولیه بود و کلمه و شعر زاده تو ، که بودی و شدی ! خدا تنها بود، پس عشق را آفرید و برای عاشقی ترا، و اگر تنهایی تو نبود: کلمه نبود ، شعر نبود ، عشق نبود و خدا هم نبود . خدا جهان را در هفت روز آفرید و تنهائی تو ، خدا را در روز هشتم آفرید.

  12. هر چیز را هم که تقصیر من بیندازی
    عاشق شدن من تقصیر توست
    مدتها بود که دنبال کلامی می گشتم که عمق احساسم را بیان کند. اجازه میدهید از این جمله در وبلاگم استفاده کنم؟

  13. بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
    وتنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمیکرد.
    و خاصیت عشق این است.
    با وجود چون شمایی به ایرانی بودنمان هنوز افتخار میکنیم.
    ممنون

  14. من در دانشگاه عاشق دختری شدم و بعد از مدتی آنقدر به او علاقه مند شدم که هیچ مانعی برای ازدواج با او ندیدم.وقتی پدر او موضوع را فهمید او را از دانشگاه برداشت و به خانواده ما گفت هر گاه پسر شما بزرگ شد و سربازی رفت اونوقت من هم دخترم را تقدیم میکنم ولی تا ان موقع اجازه ازدواج او را نمیدهم .حالا من هم درس را رها کردم و دارم میرم سربازی میخواستم نظر شما رو بدونم.

  15. دیگه نمی دونم کجا باید برم و عشقتو فریاد بزنم فقط از خدا می خوام اگه واقعا با هم خوشبخت میشیم مارو بهم برسونه برامون دعا کنید برای همه عاشقانی که عشقشون پاکه

  16. همه چیز خیلی بی مزه بود فک میکردم این عاشقانه ها به حال تر از این حرفا باشه

  17. عزیزم کلام اول و اخر من در اینجا بهترین شیواترین و بسیاری ترین های دیگر من این جمله است دوستت دارم……………………..
    خیلی خوب

  18. سر کلاس ریاضی بود که استاد اومدو دو خط موازی کشید خط پایینی نگاهی به خط بالایی کرد و عاشقش شد. خط بالایی هم نگاهی به خط پایینی کرد و تو دلش عاشقش شد، در همین هنگام بود که استاد داد زد دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند.
    عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی.
    خوشبختی داشتن دوست داشتنیها نیست! دوست داشتن داشتنیهاست

  19. من و دل باز دگر روز از این کوچه گذر خواهیم کرد و عاشقانه ها را دگر بار فریاد خواهیم زد من به دنبال چون تویی وتو همچنان تنها از کوچه معشوقه ما میگذری؟

  20. مطالب و فضای جالبی درست کردین؟شما یک گروه هستید؟
    می شه کمی راجع به خودتون و اعضا توضیح بدین لطفا!
    چطوری می شه عضو سایت شد؟

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert